انتخاب اوباما: پيروزی اميد بر ترس، علی کشتگرپس از تصويب قانون اساسی آمريکا به همت توماس جفرسون و جورج واشنگتن و لغو برده داری به فرمان ابراهام لينکن، انتخاب نخستين رئيس جمهور سياه پوست، سومين نقطه عطف در تاريخ تحول دموکراسی و حقوق بشر در اين کشور است. بحران فراگير مالی و پيروزی اوباما نشانه شکست اقتصادی و سياسی نئوليبراليسم نيز هست ... [ادامه مطلب]موی خودم است! ميشاييل تومان، دی تسايت، برگردان از الاهه بقراطتا چند سال پيش، قابل تصور نبود که عکس زنان را با چهره در روزنامه منتشر کنند. اگر "تايمز مالی" عکسی درباره نمايش موزيکال "کاباره" منتشر میکرد، سانسورچيان دست و پای رقصندگان را در تمامی نسخههای آن سياه میکردند. امروز اما نخستين زنان مجری در تلويزيون عربستان چهره نشان میدهند. يک کودتای تلويزيونی در کشوری که تا کنون مسئلهاش بيشتر بر سر نديدن بود تا ديدن! ... [ادامه مطلب]
در همين زمينه
17 آبان» گمانه زنی پيرامون احتمال توقيف روزنامه های منتقد دولت قوت گرفت، ادوارنيوز17 آبان» وکيل شهروند امروز: پيگير صحت خبر توقيف نشريه هستيم، ايسنا 16 آبان» هفته نامه شهروند امروز توقيف شد، ادوار نيوز و ايلنا 14 آبان» رفسنجانی: محدود کردن خبرنگاران و روزنامهنگاران بینتيجه و غيرعقلانی است، ايسنا 12 آبان» امنيت شغلی خبرنگاران تهديد می شود، بيانيه جمعی از روزنامه نگاران استان زنجان
بخوانید!
17 آبان » ابهام در سرپرستی وزارت کشور؛ ايلنا: کامران دانشجو قطعی شد، فارس: صادق محصولی سرپرست وزارت کشور می شود
17 آبان » معصومه ضيا به خاطر حضور در تجمع ۲۲ خرداد به يک سال حبس تعليقی و جريمه نقدی محکوم شد، کانون زنان ايرانی 17 آبان » اطلاعيه شورای فعالان ملی – مذهبی: به طور مستقل وارد انتخابات می شويم 17 آبان » ياسر گلی دانشجوی دانشگاه آزاد سنندج به ۱۵ سال زندان در تبعيد محکوم شد، اميرکبير 17 آبان » مسئله هميشه و همه جا بر سر قدرت است، الاهه بقراط، کيهان لندن
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! روزنامه نگار؛ عاشق بیجيره و مواجب! نسيم هرازنسيم هراز- داخل پارکينگ هيچ دفتر روزنامهای ماشينهای مدل بالا و آنچنانی نمیبينيد. بيهوده وقتتان را تلف نکنيد، اگر هم ديديد هيچوقت اين اشتباه را مرتکب نشويد و آن را به روزنامهنگار جماعت نسبت ندهيد. فرقی هم نمیکند چه سمتی داشته باشد. سردبير يا معاون سردبير، دبير سرويس يا يک خبرنگار تازهکار؛ اين وصلهها به ما نمیچسبد! اگر در پارکينگ روزنامهها و مجلات خصوصی قدم میزنيد و چشمتان به يک اتومبيل آنچنانی میافتد، فوری ياد سرمايهگذار روزنامه بيفتيد؛ اسپانسر، چه میدانم کسی که روزنامه را ساپورت مالی میکند. گاهی بعضیهايشان حوصله خواندن روزنامه را هم ندارند. شمايل اغلبشان هم به کارهای فرهنگی نمیخورد (صرفنظر از آدمهای سياسی). اما اين وسط يک کلمه سه حرفی، باعث میشود بعضی از جماعت قلم به دست و مثلاً فرهنگی کشور جلويشان خم و راست شوند: پول! آنها پول دارند. روزنامهها را ساپورت میکنند و روزنامهنگاران را - که اغلبشان کار ديگری غير از نوشتن نمیدانند- تامين.
چه کار داريد که قيافهشان چه شکلی است؟ چطور لباس میپوشند، چه طور حرف میزنند و چند کلاس سواد دارند؟ آنها به آگهیها و سوبسيدهای روزنامه فکر میکنند، و روزنامهنگاران به حقوق سر برجشان؛ يک معاملهء پاياپای فرهنگی! اول سال گذشته، دولت درآمدهای زير چهارصد هزار تومان در ماه را «زير خط فقر» اعلام کرد. خبر را مرور میکنم. همکارم از راه میرسد. صورتش از شدت گرما سرخِ سرخ است. برای تهيه گزارش بيرون رفته بود و حالا يکیيکی خبرهايش را به دبير سرويس میدهد. گرمازده شده. پشت مانتويش از شدت عرق خيس خيس است و سرگيجه دارد. ماهيانه ۱۸۰ هزار تومان حقوق میگيرد. میگويد: «بيمه هم هستم.» ياد گزارش يکی از بچهها راجع به مردهشورها میافتم؛ مردهشورها ۲۵۰ هزار تومان حقوق دارند و بيمه هم هستند. آخر گزارشاش نوشته بود: «مرده شورها از روزنامهنگارها بيشتر حقوق میگيرند!» روزنامه را ورق میزنم. خبر اعتراض معلمان را میخوانم. يکی ديگر از همکارانم خبر را پوشش داده است. خبرنگار خوبی است. از آنهايی که دنبال سوژه میدود. گاهی جانش را میگذارد کف دستش و میرود توی شکم سوژه. بين خودمان میگوييم: «کلهخر است!» همه روزنامهها برايش سر و دست میشکنند. بچهها میگويند: «قرارداد خوبی بسته است. ماهی ۳۰۰ هزار تومان با بيمه.» فيش حقوقی معلمها را در گزارشش چاپ کرده. اغلب فيشها، حقوق بالای سيصد هزارتومان را نشان میدهد. بيمه و بن و حق و حقوق اولاد و همسر را هم اضافه کنيد. يکی از آنها با دفتر روزنامه تماس گرفته و میخواهد با همين همکارم حرف بزند: «کل دريافتی من ۳۸۰ هزار تومان است. آخه چطوری زندگی کنم؟» اين را يک معلم پای تلفن میگويد. همکارم آرام به حرفهايش گوش میدهد و بعضی از آنها را يادداشت میکند. تلفن را که قطع میکند با خنده میگويد: «خوش به حالش ۸۰ تومان از من بيشتر میگرفت!» يکی ديگر از بچهها از راه میرسد. رنگ و رويش پريده. لبخند میزند و به دبير سرويس میگويد: «فکر کنم گزارش خوبی بشود.» و میخندد. خنده اما روی دهان دبير سرويس خشک میشود. دهان پسر پر از خون است: «چرا داره از دهنت خون مياد؟» با دست دهانش را میگيرد و میگويد: «آخه کتک خوردم!» با دستمال دهانش را پاک میکند و میگويد: «دوربين درآوردم تا عکس بندازم، فهميدند که خبرنگارم، يک کتک مفصل خوردم. شانس آوردم دوربينم را نشکستند...» برای تهيه گزارش به يک محله کولینشين رفته است و حالا ذوق میکند که گزارش خوبی مینويسد. بابت هر گزارش ۱۰ الی ۱۵ هزار تومان میگيرد. نيروی ثابت روزنامه نيست. اسمشان نيروی «حقالتحرير» است. نيروهای حقالتحرير بيمه ندارند و هر چند ماه يک بار حقوق میگيرند، آن هم اگر بگيرند! اين قانون نانوشته همه روزنامههاست. ياد صحبتهايم با پسری که پيک موتوری بود میافتم. میگفت: «اگر خوب کار کنم، روزی ببيست هزار تومان را کاسبم.» محمد هم موتور دارد. همين پسر خبرنگار را میگويم. شايد او هم با موتورش کار میکند. بعضی روزها ديدهام که عجله دارد. هر وقت حقوق میگيرد میگويد: «آخه اين که پولی نيست. من برای دلم مینويسم.» همين چند روز پيش يکی از استادهايم سر کلاس، از يک روزنامهنگار معروف و «کار درست» صحبت کرد. همانی که حالا با پيکان قراضهاش مسافرکشی میکند! استاد اسماش را نمیآورد، اما میگويد: «از بچههای روزنامه «جامعه» بوده. روزنامه که بسته میشود، مدتها بيکار میماند. بالاخره بايد شکم زن و بچهاش را که سير کند. دور کار فرهنگی را خط میکشد و میرود سراغ مسافرکشی...» استاد سرش را تکان میدهد و میگويد: «ليسانس علوم سياسی دارد. اما حالا خيالش از بابت اجارهخانه و خرج تحصيل بچههايش راحت است.» با خودم فکر میکنم: لابد حالا در تاکسی حرفهای سياسی مسافرانش را میشنود. حالا ساعت از ده شب گذشته. دبير سرويسم از ده صبح به روزنامه میآيد. حدوداً تا ساعت يازده شب در روزنامه است. چند ساعت میشود؟ سيزده ساعت! بايد صفحهها را به دقت بخواند؛ گافی، اشتباهی، چيزی باعث آبروريزی نشود، برچسب بیسوادی به پيشانیاش نچسبانند. وقتی هم برای شغل دوم ندارد. ماهانه ششصد هزار تومان درآمد دارد. دوستان مطبوعاتیاش گفتهاند: «شانس آوردی. توی قحطی روزنامه، قرارداد خوبی بستی.» دنداندرد امانم را بريده. بايد مرخصی بگيرم. از حقوقم کم میشود، اما اشکالی ندارد. توان کار کردن ندارم. همکارم میگويد: «يک مفناميک اسيد بخور، آرام میشوی. بیخودی مرخصی نگير، از حقوقت کم میشود...» مطب دندانپزشک شلوغ است. پر از جماعتی که درد میکشند و منتظرند دکتر دندانهايشان را معاينه کند. ده نفر منتظر دکتر نشستهاند. قيمت پر کردن سطحی ۱۵ هزار تومان است. اگر تنها معاينه شوی هم بايد ۵ هزار تومان ويزيت بدهی. عصب کشی و کارهای ديگر بماند. فرض را بر اين میگذارم که همه اين ها فقط معاينه شوند؛ دکتر پنجاه هزار تومان میگيرد. آن هم فقط در چند ساعت! با منشی دکتر رفيق شدهام. میگويد: «حداقل ماهی ۳ميليون و نيم درآمد دارد. همه دندانپزشکها همين طورند. مطبشان بالاتر باشد و اسمشان بزرگ تر، بيشتر هم میشود. بعضیهايشان به ده ميليون هم قانع نيستند.» سردبير روی تمام سرويسها و صفحات نظارت میکند. صفحات را يکیيکی میخواند. تقريباً آخرين نفری است که از روزنامه بيرون میرود. هر شب تا بسته شدن صفحهء يک، میماند. نزديک ۱۲، ۱۳ ساعت کار میکند. دکترای روزنامهنگاری دارد. خوشفکر است. نوشتههايش اساسی پرطرفدار است. میگويند: «حقوق خوبی میگيرد.» خودش میگويد: «يک ميليون و پانصد هزار تومان در ماه.» نسبت به بقيه پول بيشتری میگيرد. میگويد: «میدانی چقدر درس خواندهام؟ چقدر کار کردهام؟» دو تا بچه دانشگاه آزادی دارد. میخندد و میگويد: «هرچه بهشان میگويم درس خواندن فايده ندارد، گوش نمیدهند!» توی تاکسی مینشينم و به حرفهای سردبيرم فکر میکنم. راديو اخبار ورزشی میگويد: «آرمناک پطروسيان بيشترين رقم را در قرارداد فصل آيندهاش امضا کرد. او برای يک فصل بازی در تيم سپاهان ۳۲۰ميليون تومان پول میگيرد...» راستی اين آقا آرمناک چقدر درس خوانده؟ چند ساعت در روز کار میکند؟ دبير سرويس ورزشی روزنامه میگويد: «آنهايی که کمی اسم و رسم دارند، قرارداد يک فصلشان بالای ۱۰۰ ميليون تومان است. بقيه هم ۵۰، ۶۰ ميليون پول میگيرند و ماهی ۲۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومان هم به عنوان حقوق از باشگاه دريافت میکنند.» امروز يک ماشين مدلبالا داخل پارکينگ روزنامهمان پارک شده. گفتم که خطا نرويد. لابد ماشين جديد اسپانسرمان است. اول برج است. حتماً میخواهد حقوق بدهد. پلهها را دو تا يکی بالا میروم. توی راه با خودم فکر میکنم که اگر روزنامهنگار نمیشدم چه کاره بودم؟ ...جوابی ندارم. من عاشق روزنامهنگاری هستم! مادرم میگويد: «عاشق بیجيره و مواجب!» Copyright: gooya.com 2016
|