سه شنبه 1 اردیبهشت 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

به رکسانا صابری، دختری ايرانی با شناسنامه آمريکايی (به زبان های فارسی، انگليسی و فرانسوی)، بهمن قبادی

بهمن قبادی، فيلمساز ايرانی به دنبال بازداشت و محکوميت رکسانا صابری نامه سرگشاده ای منتشر کرد.متن نامه بهمن قبادی به شرح زير است:


اگر سکوت کرده بودم به خاطر او بود، و حالا اگر حرف می زنم باز هم به خاطر اوست. به خاطر رکسانا صابری.
نامزد، دوست وهمراهم. دختری باهوش و با استعداد که برايم هميشه قابل تحسين بوده و هست. ۳۱ ژانويه بود، روز تولدم صبح تماس گرفت که برای تولدم می آيد پيشم تا باهم برويم بيرون. نيامد...زنگ زدم به موبايلش. خاموش بود تا يکی دو روز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. به خانه اش رفتم و چون کليد خانه همديگر را داشتيم به داخل رفتم ولی نبود...بعد از دو روز زنگ زد و گفت "منو ببخش عزيزم مجبور شدم برم زاهدان" و من هم عصبانی شدم که چرا به من نگفته؟ گفتم باور نمی کنم و دوباره گفت" ببخش عزيزم مجبور شدم" و گوشی تلفن قطع شد و منتظر تماس بعدی اش شدم و نزد و نزد.
رفتم زاهدان و تمام هتل ها را جستجو کردم و چنين اسمی را نيافتند هزار جور فکر مريض کردم تا ده روز.. تا اينکه از طريق پدرش فهميدم که دستگيرش کرده اند و فکر کردم شوخی است
فکر کردم سوء تفاهم شده و دو سه روز ديگر آزادش می‎کنند. اما چند روز گذشت و خبری از رکسانا نشد. نگران شدم و اين در و آن در زدم تا بالاخره فهميدم چه به سرش آمده.
با بغض می‎گويم او معصوم‎تر و بی‎گناه‎تر از اين حرف‎هاست. من که سال‎هاست او را می‎شناسم و لحظه به لحظه در کنارش بوده‎ام، اين حرف را می‎زنم. او هميشه مشغول کارهای مطالعاتی و تحقيقاتی اش بود، نه چيز ديگر. در اين سال های آشنايی، نشد يکبار جايی برود که من ندانم، يا کاری بکند که به نظرم نامعقول و نامتعارف بيايد. در پيشينه او و خانواده و اطرافيانش هم هيچ وقت نشانه ای از موردی نامعقول نديده ام. آخر چطور می‎شود کسی که گاهی می‎شد روزها از خانه بيرون نمی‎آمد مگر برای ديدنِ من، کسی که به شيوة ژاپنی‎ها صرفه‎جو بود و گاهی به سختی هزينة زندگی و کارش را مهيا می‎کرد، کسی که در به در دنبال حامی‎ای می‎گشت تا ناشری داخلی به او معرفی کند تا بتواند کتابش را اينجا چاپ کند، حالا متهم به جاسوسی شده؟! همه‎مان می‎دانيم -نه، توی فيلم‎ها ديده‎ايم- که جاسوس‎ها خيلی ناجنس و بلا هستند و مدام اينجا و آنجا سرک می‎کشند و در ضمن خيلی هم حقوق می‎گيرند.
وجدانم در عذاب است. چون من او را به ماندن و کار کردن تشويق کردم. و حالا نمی‎توانم کمکی به او بکنم. رکسانا می‎خواست از ايران برود. من نگهش داشتم. اوايل آشنايی‎مان او می‎خواست برگردد آمريکا. دوست داشت که با هم برويم. اما من اصرار کردم که بماند تا فيلم جديدم تمام شود. او عملاً داشت از ايران می‎رفت و من نگهش داشتم. و حالا ناراحتم که به خاطر من ماند و دچار اين ماجراها شد. خود من در اين چند سال دچار افسردگی شديد شده‎ام. چرا؟ چون فيلمم توقيف شده و سر از بازار سياه درآورده. به فيلم بعدی‎ام مجوز ندادند و عملاً مرا خانه نشين کردند. اگر تا امروز تاب آورده ام به سبب حضور و کمک های روحی او بوده. من به خاطر مجوز نگرفتن فيلمم تند و پرخاشگر شده بودم و او بود که هميشه مرا به آرامش دعوت می کرد.
رکسانا می‎خواست از ايران برود. من نگهش داشتم. او مراقب افسردگی های من بود. بعدها من به خاطر آنکه برای او انگيزه ای ايجاد کنم تا بماند، ازش خواستم که طرح نوشتن کتابش را که مدت ها در ذهن داشت شروع کند. من همراهش بودم و به خاطر دوستی ها و روابطی که داشتم اين در و آن در زدم و قرار و مدار گذاشتم با فيلمساز و هنرمند و جامعه شناس و سياست‎مدار و ديگران. حتی خودم هم پای مصاحبه اش نشستم. کتاب سرگرمی‎ای بود برای او تا ماندن را تحمل کند، تا من کارِ فيلمم تمام شود و با هم برويم.
کتابِ رکسانا کتابی معمولی بود و به هيچ وجه ضد دولت ايران نبود. تمام مدارکِ کتاب موجود است و حتماً روزی چاپ خواهد شد و همه خواهند ديد. اما آخر چرا همه سکوت کرده‎اند؟! همة کسانی که پای صحبت و مصاحبه با او نشسته‎اند و می‎دانند که او چقدر ساده و بی‎گناه است.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


اگر اين نامه را می‎نويسم به خاطر اين است که نگرانش هستم. نگران سلامتی‎اش. شنيده ام که افسرده‎ شده و مدام گريه می‎کند. او خيلی حساس است. مبادا دست به اعتصاب غذا بزند.
نامه‎ام خطاب به همة دولت مردان و سياست مداران و همة کسانی است که کاری می‎توانند بکنند. تو را به خدا دست برداريد. تو را به خدا او را وارد اين بازی‎های بزرگان نکنيد. او نحيف‎تر و ساده‎تر از آن است که بتواند در بازی شما شرکت کند تو را به خدا تمامش کنيد نگذاريد اينگونه مهره تبليغاتی اين جهان کثيف شود. از من بخواهيد که در دادگاهِ او حاضر شوم و کنار پدر فرهيخته و مادر مهربانش بنشينم و به معصوميت و بی‎گناهیِ او شهادت بدهم.
دخترِ ايرانی‎مان که چشم‎های ژاپنی دارد و شناسنامة آمريکايی، در زندان است. وای بر من. وای بر ما !

بهمن قبادی
۱/۲/۱۳۸۸

اين نامه را به زبان های انگليسی و فرانسوی در زير بخوانيد.


Bahman Ghobadi, Iranian filmmaker, has written an open letter following the arrest and conviction of Roxana Saberi.
The text of Bahman Ghobadi's letter is the following:

"To Roxana Saberi, Iranian with an American passeport"

If I kept quiet until now, it was for her sake. If today I speak, it is for her sake.

She is my friend, my fiancée, and my companion. An intelligent and talented young woman, whom I have always admired.

It was the 31st of January. The day of my birthday. That morning, she called to say she would pick me up so we would go out together. She never came. I called on her mobile, but it was off, and for two-three days I had no idea what had happened to her. I went to her apartment, and since we had each other's keys, I went in, but she wasn't there. Two days later, she called and said: "Forgive me my dear, I had to go to Zahedan." I got angry: why hadn't she said anything to me? I told her I didn't believe her, and again she said: "Forgive me my dear, I had to go." And the line was cut. I waited for her to call back. But she didn't call back. She didn't call back.
I left for Zahedan. I looked for her in every hotel, but nobody had ever heard her name. For ten days, thousands of wild thoughts came to my mind. Until I learned, through her father, she had been arrested. I thought it was a joke.

I thought it was a misunderstanding and that she would be released after two or three days. But days went by and I had no news from her. I started to worry and knocked on every door for help, until I understood what had happened.

It is with tears in my eyes that I say she is innocent and guiltless. It is me, who has known her for years, and shared every moment with her, who declares it. She was always busy reading and doing her research. Nothing else. During all these years I've known her, she wouldn't go anywhere without letting me know, nor would do anything without asking my advice. To her friends, her family, everyone that surrounded her, she had given no signs of unreasonable behavior. How come someone who would spend days without going out of her apartment, except to see me; someone who, like a Japanese lady, would carefully spend her money, and had sometimes trouble making a living; someone who was looking for a sponsor to get in contact with a local publisher so her book would be printed here (in Iran); could now be charged with a spying accusation?! We all know – no, we have all seen in movies – that spies are malicious and sneaky, that they peep around for information, and that they are very well paid.
And now my heart is full of sorrow. Because it is me who incited her to stay here. And now I can't do anything for her. Roxana wanted to leave Iran. I kept her from it.
At the beginning of our relationship, she wanted to go back to the United States. She would have liked us to go together. But I insisted for her to stay until my new film was over. She really wanted to leave Iran. And I kept her from it. And now I am devastated, for it is because of me she has been subject to these events. These past years, I have been subject to a serious depression. Why? Because my movie had been banned, and released on the black market. My next movie was not given an authorization, and I was forced to stay at home. If I've been able to stand it until today, it is thanks to the presence and help that she provided me with.
Since I had no authorization for my last movie, I was nervous and ill-tempered. And she was always there to calm me down.
Roxana wanted to leave Iran. I kept her from it. She is the one who took care of me while I was depressed. Then I convinced her to stay, I wanted her to write the book she had started in her head. I accompanied her, and thanks to my friends and contacts, I knocked on every door and was able to set up meetings with film makers, artists, sociologists, politics, and others. I would go with her myself.
She was absorbed by her book, to the point that she could stay and bear it all, until my film would be finished, and we would leave together.
Roxana's book was a praise to Iran. The manuscripts exist, and it will certainly be published one day, and all will see it. But why have they said nothing? All those who have talked, worked and sat with her, and who know how guiltless she is.

I am writing this letter for I am worried about her. I am worried about her health. I heard she was depressed and cried all the time. She is very sensitive. To the point she refuses to touch her food.
My letter is a desperate call to all statesmen and politics, and to all those who can do something to help. From the other side of the ocean, the Americans have protested against her imprisonment, because she is an American citizen. But I say no, she is Iranian, and she loves Iran. I beg you, let her go! I beg you not to throw her in the midst of you political games! She is too weak and too pure to take part in your games. Let me be present at her trial, sit next to her wise father and gentle mother, and testify she is without guilt or reproach.

However, I am optimistic about her release, and I firmly hope the verdict will be cancelled in the next stage of the trial.

My Iranian girl with Japanese eyes and an American ID, is in jail. Shame on me! Shame on us!

Bahman Ghobadi
April 21st, 2009.

***

Bhaman Ghobadi, realisateur iranien, a redige une letter ouverte suite a l'arrestation et la condemnation de Roxana Saberi.
Le texte de le letter de Bahman Ghobadi est le suivant:


"A Roxana Saberi, Iranienne au passeport americain"

Si je me suis tu jusqu'a present, c'etait pour elle. Si a present je parle, c'est encore pour elle.

C'est mon amie, ma fiancée et ma compagne. Une jeune femme intelligente et talentueuse, qui a toujours ete pour moi source d'admiration.

C'etait le 31 janvier, le jour de mon anniversaire. Le matin meme elle m'avait appele pour me dire qu'elle viendrait chez moi pour que nous allions dehors ensemble. Elle n'est pas venue… Je l'ai appelee sur son portable. Il etait eteint, et pendant un ou deux jours je ne savais pas ce qui etait arrive. Je suis alle chez elle, et comme nous avions les clefs l'un de l'autre, je suis entre, mais elle n'y etait pas. Deux jours plus tard, elle m'appela et dit "Pardonne-moi, mon cheri, j'ai ete obligee de partir a Zahedan". Je me suis mis en colere: pourquoi ne m'avait-elle rien dit? Je ne la croyais pas. Elle me repetat: " Pardonne-moi, j'ai ete obligee". La ligne fut coupee et j'attendis qu'elle me rappelled. Mais elle ne rappela pas. Elle ne rappela pas.
Je partis pour Zahedan. Je la cherchais dans tous les hotels, mais personne n'avait entendu parler d'elle. Pendant dix jours, mille idees folles me vinrent a l'esprit. Jusqu'a ce que j'apprenne par son pere qu'elle avait ete arretee. J'ai cru qu'il s'agissait d'une blague.
J'ai cru a une erreur, qu'on la libereait au bout de deux ou trois jours. Mais plusieurs jours passerent et je restais sans nouvelles de Roxana. Je me suis inquiete et j'ai frappe a toutes les portes, jusqu'a ce que je comprenne ce qu'il s'etait vraiment passé.
C'est les larmes aux yeux que je dis qu'elle est innocente et irreprochable. Moi qui la connais depuis des annees, moi qui ai ete a ses cotes a chaque instant.

Elle etait toujours occupee a lire et faire avancer son travail de recherche, rien de plus. Pendant toutes ces annees ou nous nous connaissions, elle n'allait nulle part sans m'en tenir au courant, ni ne faisait rien sans me demander mon avis. A ses amis, sa famille, et ses proches, elle n'avait pas non plus donne de signe d'inquietude. Comment se fait-il que quelqu'un qui pouvait passer des jours sans sortir de chez elle, sauf pour me render visite, quelqu'un qui, telle une Japonaise, se contentait de peu, qui avait parfois du mal a faire les fins de mois; quelqu'un qui cherchait a rencontrer un editeur local pour publier son livre ici (en Iran), soit aujourd'hui accusee d'espionnage? Nous savons tous – non, nous avons tous vu dans les films- que les espions sont ruses et sans scrupules, qu'ils fouinent a droite a gauche et qu'ils sont bien payes.

Et j'ai le coeur plein de remords. Car c'est moi qui l'ai persuadee de rester ici. Et maintenant je ne peux plus rien faire pour elle. Roxana voulait quitter l'Iran. C'est moi qui l'en ai empeche.
Des le debut de notre relation, elle voulait rentrer aux Etats-Unis. Elle aurait aime qu'on parte ensemble. Mais j'ai insiste pour qu'elle reste jusqu'a ce que mon nouveau film soit termine. Elle tenait a quitter l'Iran, et c'est moi qui l'en ai empeche. Et maintenant je suis effondre qu'a cause de moi elle soit restee et qu'elle soit victime de ces evenements. Ces dernieres annees, j'ai ete sujet a une depression serieuse. Pourquoi? Parce que mon dernier film a ete interdit et ne se trouvait que sur le marche noir. Mon film suivant n'a pas obtenu d'autorisation, et on m'a assigne a residence. Si je l'ai supporte jusqu'a aujourd'hui, c'est grace a la presence et l'aide que m'a apporte son esprit. Comme je n'avais pas obtenu d'autorisation pour mon film, j'etais devenu nerveux et irrascible, et elle etait toujours la pour m'inciter a me calmer.
Roxana voulait quitter l'Iran. C'est moi qui l'en ai empeche. C'est elle qui a soigné ma depression. Puis je l'ai persuadee de rester, je voulais qu'elle ecrive le livre qu'elle avait deja commence dans sa tete. Je l'ai accompagne, j'ai mobilise les amis et les contacts que j'avais, j'ai frappe a toutes les portes et lui ai fait rencontre des realisateurs, des artistes, des sociologues, des homes politiques, et tant d'autres. Je l'y accompagnais moi-meme. Son livre etait crucial pour elle, au point de rester et de tout supporter, jusqu'a ce que mon film soit termine et que nous partions ensemble.
Le livre de Roxana etait tout entier un eloge de l'Iran. Le manuscrit du livre existe, il sera surement publie un jour, et tous s'en rendront compte. Mais enfin pourquoi se sont-ils tous tus? Tous ceux qui ont parle, travaille, se sont assis avec elle et qui savent a quel point elle etait sans reproches.
Si j'ecris cette lettre c'est parceque je suis inquiet pour elle. Inquiet pour sa sante. J'ai entendu qu'elle deprimait et pleurait sans cesse. Elle est sensible au point de ne plus toucher a ses repas.

Ma lettre est un appel a tous les hommes d'Etats et responsables politiques, ainsi qu'a tous ceux qui peuvent faire quelquechose. Depuis l'autre cote de l'ocean, les Americains ont denonce son emprisonnement, au nom de sa nationalite americaine. Moi je dis que non. Elle est Iranienne et elle aime l'Iran Je vous en supplie, laissez-la tranquille! Je vous en supplie, n'en faites pas le jouet de la politique des grand! Elle est bien trop faible et trop pure pour participer a vos jeux. Laissez-moi assister a son proces, m'asseoir aux cotes de son pere et de sa mere, et temoigner de son innocence.
Pourtant, je suis optimiste a propos de sa liberation, et j'espere qu'a la prochaine etape du proces, son verdict sera revu et annule.
Mon iranienne aux yeux de Japonaise, au passeport americain, est en prison. Honte a moi! Honte a nous!

Bahman Ghobadi
Le 21 avril 2009.





















Copyright: gooya.com 2016