غم را به قدرت تبديل کنيم، نامه ژيلا بنی يعقوب به همسر زندانی اش بهمن احمدی امويی
و من حالا تصميم گرفته ام ياد بگيرم وقتی عزيزانم در زندان هستند با روحيه و مقاوم باشم. مطمئن باش خيلی زود ياد خواهم گرفت. تا همين حالا هم خيلی پيشرفت کرده ام. مثلا دوشنبه قبل وقتی گفتند همچنان تو حق ملاقات نداری، لحظه ای بغض گلويم را گرفت. اما امروز وقتی پاسخ منفی مامور را شنيدم نه فقط از بغض خبری نبود که حتی لبخند هم زدم. يادت هست هميشه ضرب المثل يکی از اقوام آسيايی را برايم تکرار می کردی که "غم را به قدرت تبديل می کنيم"
بهمن جانم، دوشنبه به اوين آمده بودم. حدس می زدم که اجازه ملاقات ندهند. اما آمدم، چون پشت ديوارهای اوين که می آيم احساس بهتری پيدا می کنم. انگار فاصله ام با تو و بقيه دوستان عزيز در بند کمتر می شود.
مثل هميشه ترجيح می دهم که تو را بهترين دوست زندگی ام خطاب کنم تا همسرم.
دوست من!
من فقط دوشنبه ها که روز ملاقات است، خودم را پشت ديوارهای اوين نمی رسانم، روزهای ديگر هم می آيم. می آيم تا خودم را به تو و همه دوستان دربندم نزديک تر احساس کنم. به تو و به شيوای شجاع، به مسعود و سعيد و احمد و عبدالله و هنگامه و فريبا، به محسن امين زاده عزيز، کيوان صميمی نازنين و محمد قوچانی پرشور و شوق و همه آن ديگرانی که بعد ازانتخابات بازداشت شده اند.
احساس می کنم پشت ديوارهای اوين همان هوايی را تنفس می کنم که تو و بقيه دوستانم تنفس می کنيد. آه! من چه می گويم: چه تشبيه بی اساسی. شما در آن سلول ها هرگز همان هوايی را که من در بلندی های سرسبز توی ريه هايم می دهم، نمی توانيد تنفس کنيد. هوای سلول های گرم اوين کجا و هوای خوب تپه های اوين کجا؟
بهمن عزيزم، يکشنبه زنگ زدی و گفتی انگار می خواهند از سلول انفرادی به يک سلول دو – سه نفره منتقل ات کنند و بعد هم گفتی که برايم چند کتاب بياور. گفتم: "عزيز! من همين فردا برايت کتاب می آورم، اما بعيد می دانم که کتاب ها را به تو بدهند."
تجربه شصت روزه ام در همان بندی که تو زندانی هستی اين را به من آموخته است.
تو گفتی: اما آقای دکتر در کنارم است و همين حالا هم صدای تو را روی آيفون تلفن می شنود. او می گويد که می توانی برايم کتاب بياوری و کتاب ها به من خواهد رسيد.
و من فهميدم همان آقای دکتر مودب که پس از پايان بازجويی ها با من و ديگر زندانی ها بحث علمی –تئوريک می کرد، در کنار تو ايستاده است. وقت را غنيمت شمردم و گفتم: واقعا بهمن را از انفرادی خارج می کنيد؟ گفت: "بله! مطمئن باش" و بعد پرسيدم: "کتاب که بياورم به بهمن می دهند؟" که گفت: "بله بياوريد."
بهمن! همان شب از کتابخانه مان چند کتاب خواندنی برايت انتخاب کردم و صبح با شوق و ذوق زياد با نايلون کتاب ها به سوی اوين حرکت کردم. با خودم می گفتم: "اگر بهمن را نمی بينم شايد با قولی که آقای دکتر داده، کتاب ها را به تو برسانند و بعد از هفتاد روز بتوانی بخشی از تنهايی ات را در سلول با کتاب خواندن پر کنی."
مسوول پذيرش ملاقات ها از ميان پنجره شناسنامه ام را از من گرفت تا لابد برايش ثابت شود که نسبتی با تو دارم. خوب که همه صفحه های شناسنامه را نگاه کرد، گفت بايد از بازجويت سوال کند که حق ملاقات داری يا نه. می خواست پنجره را ببندد که نايلون کتاب ها را نشانش دادم و گفتم: خواهش می کنم اين کتاب ها را از من تحويل بگيريد. برای همسرم آورده ام. گفت که در اين باره هم بايد از بازجو کسب تکليف کند و قبل از اين که پنجره را ببندد تند و تند گفتم: لطفا به بازجو بگوييد که آقای دکتر خودش اجازه داده است.
و من بايد پشت پنجره بسته آن قدر صبر می کردم تا هر وقت که آن مامور دلش می خواهد و يا می تواند با بازجوی تو حرف بزند و بعد پنجره را باز کند و به من خبر بدهد: آری! يا نه!
عزيزم! نگران من نشو انتظار خيلی سختی نيست، چرا که در همين صف است که بسياری از خانواده های دوستان عزيز در بندمان را می بينم: همسر سعيد ليلاز، همسر و مادر محمد قوچانی، مادر مقاوم و خواهرهای دوست داشتنی شيوا نظر آهاری و خيلی های ديگر که من نمی شناسم شان اما من را می شناسند و به من دلگرمی می دهند و برای تو آرزوی آزادی هر چه سريع تر می کنند. پس می بينی که لحظات خيلی سختی هم نيست.
ساعتی بعد آن مامور پنجره را باز کرد و به من خبر داد که بازجو گفته بهمن همچنان حق ملاقات ندارد.
راستی آقای بازجو پيامی هم برای من فرستاده بود: "ديگر اين جا نياييد! هر وقت خواستيم به بهمن ملاقات بدهيم خودمان به شما تلفن می زنيم." بهمن جان! آيا بايد مثل تو آن قدر خوش بين باشم که اين حرف بازجويت را دليل لطفش به خودم بگيرم که نمی خواهد بيهوده اين راه را بروم و بيايم. آيا به اين خاطر بايد از او متشکر هم باشم؟ تو آن قدر خوبی که اگر در کنارم بودی حتما به من می گفتی: "بدبين نباش، نيمه پر ليوان را ببين." اما می دانی که من نمی توانم مثل تو اين قدر خوش بين باشم.
و بعد به مامور زندان گفتم: "پس کتاب ها چه می شود؟" گفت نمی توانيم قبول کنيم، چون بازجويش اجازه نداده است. "کاش آقای دکتر به طور اتفاقی هم که شده نامه من را به تو ببيند. می خواهم از او بپرسم "اگر وعده قبول کتاب ها عملی نشده است، من چطور می توانم مطمئن باشم که بهمن را واقعا پس از تحمل شصت روز انفرادی به سلول عمومی منتقل کرده ايد؟ شما آن قدر منصف بوديد که من وقتی از برخوردهای ناشايست برخی از همکارانتان نسبت به خودم برای شما گفتم و اضافه کردم که حق شکايت به مقام های بالاتر قضايی را برای خودم محفوظ می دانم، حق را به من داديد و گفتيد که به خاطر همه برخوردهای ناشايست متاسف هستيد و حتما موضوع را به دقت پيگيری می کنيد و از همکارانتان خواهيد خواست تا حد امکان جبران کنند. متشکرم آقای دکتر، من نيازی به جبران همکاران شما ندارم اما انتظار دارم يک لحظه فقط يک لحظه خودتان را به جای من بگذاريد: آيا اين ترديدها را حق من نمی دانيد؟"
بهمن! امروز مهسا امرآبادی، همسر مسعود باستانی را هم ديدم که گفت: "ژيلا! انگار توی زندان که بوديم راحت تر بوديم تا حالا که آزاديم. چون آن جا خودمان را به عزيزان مان نزديک تر می ديديم و اين بيرون اين همه نگرانشان هستيم و دلهره شان را داريم."
می بينی! مهسا هم احساس من را دارد. فقط من نيستم که تحمل اين آزادی را سخت می دانم.
بهمن جان! راستی چرا بازجوی تو که بازجوی من هم بوده است نمی گذارد تو را ببينم. در زندان هم که بوديم يک ماه اول اصلا به ما اجازه ملاقات نداد اما در ماه دوم چند بار با حضور خودش با هم ملاقات کرديم. با همه کوتاهی اش چقدر خوب و آرام بخش بود و تو بارها و بارها از بازجو تشکر کردی. برخلاف من که خيلی اهل تشکر نيستم تو هميشه از همه تشکر می کنی، حتی از بازجویت، حتی اگر حق از دست رفته ی خودت را با تاخير به تو بدهند.
يک بار از بازجوی خودم که بازجوی تو هم بود، پرسيدم: "راستی! چرا بهمن را اين همه روز در انفرادی نگه داشته ايد؟ مگر از او چه می خواهيد که بايد اين قدر آزار ببيند؟"
گفت: "منظورت اين است که ما شکنجه اش می کنيم؟ ما زندانی را به خاطر اذيت کردنش نيست که به انفرادی می فرستيم."
پرسيدم: "ببخشيد! پس چرا می فرستيد؟"
گفت: "برای اين که زندانی ها با هم تبادل نظر نکنند."
و من يکهو يادم آمد يکی از بزرگان نظام چند سال پيش گفته بود: "من خودم که در زمان شاه هفده روز در انفرادی بوده ام و تاييد می کنم که انفرادی به خودی خود شکنجه است."
اين جمله را که به بازجو گفتم، با همان آرامش هميشگی اش گفت:"من اگر می خواستم شکنجه اش بدهم بهترين راه اين بود که اجازه ندهم تو را ببيند. اين بزرگ ترين عذاب برای او بود. اما من چند بار اجازه داده ام که همديگر را ببينيد." اين بازجو هر ايرادی که داشت بر خلاف خيلی از همکارانش خيلی با حوصله بود، عصبانی نمی شد، توهين نمی کرد و زود از کوره در نمی رفت. به خاطر همين هم بود که وسوسه شدم، کمی در باره انواع و اقسام مطالبی که در باره آثار سلول انفرادی بر زندانی خوانده ام برايش اظهار فضل کنم که چگونه انفرادی می تواند شخصيت و روان يک زندانی را کاملا در هم بريزد، اما خيلی زود پشيمان شدم. يادم آمد تو بارها به من گفته بودی: "زندانی قرار نيست که بازجويش را قانع کند."
بله! حق با بازجو بود، ما چند بار و هر بار با حضور او يکديگر را ديده بوديم. و من بايد خوشحال می شدم که تو فقط رنج زندان انفرادی را تحمل می کنی و نه مثل خيلی ديگر از زندانی ها رنج نديدن همسرشان را نيز. شايد چون اين شانس را داشتی که هم زمان با همسرت بازداشت شده بودی و باز هم اين شانس را داشتی که هر دو در يک زندان باشيم و باز هم اين شانس را داشتی که بازجوی تو و همسرت يک نفر باشد! اين ها شانس بزرگی است؟! نه؟ می دانم تو اين ها را برای خودت شانس نمی دانستی. تو ترجيح می دادی من در زندان نباشم حتی اگر به قيمت ماه ها نديدنم برايت تمام شود.
دوست من! بهمن مهربانم. به نظر خودت حالا که آزاد شده ام چرا بازجو اجازه نمی دهد ما يکديگر را ببينيم؟ خودش گفته بود بهترين راه برای آزار دادنت را اين می داند که اجازه ديدن من را از تو بگيرد! به نظرت راست می گفت؟ نکند می خواهد تو را آزار بدهد؟ و يا شايد هم من را؟
ترانه، خواهر کوچک ترم اما چند روز پيش به من انتقاد کرد: "ژيلا! انگار تو فقط بلدی زندان را خيلی خوب تحمل کنی. مهم اين است که در بيرون از زندان هم قوی باشی. سعی کن اين بار اين موضوع را تجربه و تمرين کنی." بهمن! يادت هست هميشه به من می گفتی ترانه با همه جوانی اش بعضی وقت ها نکات خوبی را می بيند که من و تو نمی بينيم. اين هم يکی از همان نکات است. نه؟ حق با ترانه است و من حالا تصميم گرفته ام ياد بگيرم وقتی عزيزانم در زندان هستند با روحيه و مقاوم باشم. مطمئن باش خيلی زود ياد خواهم گرفت. تا همين حالا هم خيلی پيشرفت کرده ام. مثلا دوشنبه قبل وقتی گفتند همچنان تو حق ملاقات نداری، لحظه ای بغض گلويم را گرفت. اما امروز وقتی پاسخ منفی مامور را شنيدم نه فقط از بغض خبری نبود که حتی لبخند هم زدم. يادت هست هميشه ضرب المثل يکی از اقوام آسيايی را برايم تکرار می کردی که "غم را به قدرت تبديل می کنيم." من به تو قول می دهم که انواع غم و غصه ای را که اين روزها تحمل می کنيم به قدرت بدل کنم. اميدوارم خودت هم اين ضرب المثل را فراموش نکرده باشی و غم ها و رنج هايت را در زندان به قدرت تبديل کنی. مطمئن هستم که می توانی.
برگرفته از [وبلاگ ژيلا بنی يعقوب، "ما روزنامه نگاريم"]