تجربه های اعتراض (قسمت اول)، گزاره هايی در تحليل جنبش سبز، کاوه مظفری
الگوی "سکوت سبز" – که توانست به صورت فراگيری توسط چند صد هزار شهروند تهرانی با موفقيت به اجرا درآيد – مکانيسمی برسازنده اعتماد، همدلی و اعتراض جمعی بود. اگر تا پيش از اين، تلقی عامه مردم از يکديگر بر مبنای خودخواهی های روزمره و بی تفاوتی نسبت به مسائل همديگر بود، اينک آن ها توانسته بودند به يکديگر نشان دهند که "شبيه" هم هستند، به هم احترام می گذارند، و می توانند در کنار يکديگر از الگويی مشترک برای يک کار جمعی استفاده کنند
مجموعه اتفاقاتی که پيش و پس از انتخابات رياست جمهوری رخ داد، با متزلزل کردن معادلات پيشين، وضعيتی متغير را پديد آورده است. وضعيتی که از يک سو ظرفيت های بديعی را در جامعه ايران هويدا می کند؛ و از سوی ديگر ماهيت قدرت مستقر را عريان تر می سازد. پس از چند سال انسداد سياسی، فرصتی انتخاباتی به يک رويارويی تبديل شد؛ تعارضی اجتماعی پيرامون رويدادی سياسی برپا شد، و بخشی از جامعه در برابر تماميت خواهی دولت ايستاد. بخشی از جامعه به عنوان «ملت» قد برافراشت تا دست درازی های دولت بر زيست روزمره اش را متوقف کند. بخشی که احساس می کند، آزادی، امنيت و حق زندگی اش مخدوش شده است؛ و به خاطر اين احساس جمعی حاضر شده به خيابان بيايد. گويی، دو صف در مقابل يکديگر تشکيل شده، کشور دو قطبی شده و موازنه قوا بر هم خورده است. اين روزها، عدم تعادل و بی ثباتی به روند غالب تبديل شده؛ و در نتيجه، امکان پيش بينی تحولات حتی برای کوتاه مدت هم سخت گرديده است. در چنين وضعيتی، انتخاب راهِ صحيح از جانب کنشگران اجتماعی و سياسی، مسئله ای است بسيار حائز اهميت. اما، برای انتخاب راه صحيح، نخست لازم است تا وضعيت موجود را درست بفهميم. به عبارت ديگر، پيش از پاسخ گفتن به «چه بايد کرد؟» بايد تلاش کرد تا به اين سوال پاسخ داد که «چه رخ داده است؟». از اين جهت، توصيف و تحليل اين رويارويی برای شناخت روند تغييرات جامعه ايران امری بسيار ضروری است.
***
سير اتفاق ها و شايد انتخاب ها طوری دست به دست هم داد که دو هفته پس از پايان بازداشت موقتم به خاطر اول ماه می، مجدداً در ۱۸ تيرماه دستگير و زندانی شدم. اين دستگيری، جدای از سختی هايی که برای خود و نزديکانم داشت، اما از جهتی ديگر فرصتی شد برای هم بندی و هم کلامی با افراد بسياری که طی اعتراضات پس از انتخابات دستگير شده بودند. برای من که پيشتر به دليل زندانی بودن ، نتوانسته بودم شاهد مستقيم جريانات پيش و پس از انتخابات باشم، و همواره حسرت می خورم که در آن جريانات نبودم، اين بهترين فرصت بود تا بتوانم با کسانی آشنا شوم که در اعتراضات مختلف مشارکت کرده بودند و تجربه های بسياری برای گفتن داشتند. در سالن قرنطينه زندان اوين، با بازداشت شدگان مناسبت های مختلف ملاقات داشتم: ۲۵ خردادی ها، ۳۰ خردادی ها، ۳ تيری ها، بازداشتی های مسجد قبا، ۱۸ تيری ها، دستگيری های نماز جمعه، بازداشتی های مراسم چهلم شهدا، دستگيری های مراسم تنفيذ و تحليف، و بسياری بازداشتی های موردی توسط گشت های شبانه. بر خلاف زندانيان سرشناس، اين دسته از زندانيان، از جنس همان هايی بودند که به «مردم عادی» مشهورند. همان هايی که حماسه سبز را خلق کردند. صحبت کردن با آنها و شنيدن تجربه هايشان، درس های بسياری به من آموخت. درس هايی درباره تحولات جامعه ايران؛ آموزه هايی که در هيچ کلاس جامعه شناسی آموخته نمی شوند.
شايد، بهترين راه برای فهم يک جنبش اجتماعی، اين باشد که از فعالان آن بخواهيم، خود سخن بگويند. فهمِ باورها، ارزش ها، انديشه ها و تحليل های اين فعالان، راهی است که می تواند ما را به شناختِ چيستی و چگونگی اين جنبش رهنمون سازد. ماهيت اصلی اين جنبش، آن چيزی نيست که فلان رهبر يا نخبه سياسی سعی دارد تا به آن منتسب کند؛ بلکه ماهيت واقعی آن، همان چيزی است که کنشگرانش روايت می کنند. شايد تحليلگران بتوانند درباره خاستگاه و عوامل ساختاری پيش آورنده جنبش داده هايی ارزشمند بيابند؛ اما فهمِ آن چيزی که درون يک جنبش جريان دارد نياز به همراهی، همدلی و همکلامی با کنشگران واقعی آن دارد.
از اين جهت، فرصت خوبی بود که بتوانم از «مردم عادی» بخواهم تا درباره جنبش خود سخن بگويند. درباره اينکه چه شد که اين رويارويی برپا شد؟ چه شد که مردم به خيابان آمدند و دست به اعتراض زدند؟ چه شد که به يکديگر اعتماد کردند و فکر کردند که می توانند وضعيت را تغيير بدهند؟ طی اين مدت، مسئله مهمی که ذهنم را درگير کرده بود، اين بود که: چطور مردمی که تا پيش از اين نااميد يا بی تفاوت نسبت به رويدادهای سياسی بودند، ظرف مدت چند هفته به علاقمندان و حتی فعالان عرصه سياست تبديل شدند؟ چطور حاضر شدند، بر خلاف معيارهای عقلِ ابزاری، وارد مسيری شوند که «هزينه» در بر دارد؟ و سوالات بسياری از اين دست که فکر می کنم مسئله ای جدی پيش روی کنشگران اجتماعی و سياسی ايران است. گويی، پاسخِ اين سوالات هرچه باشد، همان چيزی است که می تواند جامعه ايران را تغيير دهد. به عبارت ديگر، جواب اين پرسش که «مردم، چطور حاضر می شوند برای ايجاد تغيير دست به عمل جمعی بزنند؟»، امری است که می تواند ماموريت کنشگران تغيير را تعيين کند. البته، پاسخگويی به اين سوالات، نمی تواند پروژه ای فردی باشد؛ بلکه اين مسئله تنها می تواند به ياری خرد جمعی، آن هم متکی بر روايت های کنشگران «معمولی» جنبش انجام شود.
از اين رو، در اين مجموعه يادداشت ها، سعی می کنم تا با استناد به روايت ها و تجاربی که از کنشگران «معمولی» اين جنبش شنيده ام، به تحليل و ارزيابیِ جنبه هايی از تکاپويی بپردازم که در آن به سر می بريم:
احساسی متفاوت از جنس اميد
«من آدم سياسی نبودم، اما فکر کردم نبايد نسبت به سرنوشتم بی تفاوت باشم، رای من می تواند در انتخابات تاثيرگذار باشد، به همين خاطر رای دادم، و الان هم می خواهم رای ام را پس بگيرم، به همين دليل هم به زندان افتاده ام». اين ها جملاتی بود که نه يک جوان پُر شور، بلکه مردی ميانسال بازگو می کرد. مشابه چنين جملاتی را اين مدت زياد شنيدم، اينکه مردم ديگر نمی خواستند «بی تفاوت» باشند. اما چه چيز باعث شده بود تا آنها احساس کنند بايد در انتخابات، يا به عبارتی در سياست، دخالت کنند؟ چه تفاوتی ايجاد شده بود؟ چه چيز با گذشته فرق کرده بود؟ گويی پاسخِ اين سوال ربط بسياری با باز شدن نسبی فضای اجتماعی در آستانه انتخابات دارد. بسياری از جوانان درباره «شادی و هيجانی» می گفتند که به هنگام راه افتادن کارنوال های تبليغاتی ايجاد شد. از اين می گفتند که تا پاسی از شب در خيابان به شادی می گذراندند و در حواشی آن هم ممکن بود بحثی سياسی بکنند. شايد مسئله اصلی برای آنها بهره گيری از اين فرصت برای برقراری روابط جديد و گذران اوقات فراغت بود؛ با اين وجود، در همين زمان کوتاه مجال اين را نيز يافتند تا با کلام و انديشه خودشان به تحليل سياست بنشينند. به تحليل وضعيت جامعه بپردازند، مردان سياست را ارزيابی کنند و درباره انتخابات بحث کنند. تجربه اين فضای جديد، که به گستره ميادين و خيابان ها و محلات شهر امتداد داشت، مردم را از «بی تفاوتی» خارج کرد. آنها احساس کردند که می توانند درباره مشکلات شان با يکديگر سخن بگويند تا شايد راه حلی بيايند.
در برابر اين سوال که «چرا حاضر شدند در انتخابات شرکت کنند؟»، تقريباً يک پاسخ ميان همه مشترک بود: «نه گفتن به احمدی نژاد». گويی احمدی نژاد به مظهر مشکلات آنها تبديل شده بود. آنها از فيلم هايی صحبت می کردند که احمدی نژاد در آنها «آبروی ايران» را برده است. تصوير احمدی نژاد برايشان با «دروغگويی» پيوند خورده بود. آنها به اين نتيجه رسيده بودند که احمدی نژاد بايد برود. مرحله بعد، اين بود که چه کسی بايد بيايد. وقتی از آنها می پرسيدم «چطور کانديدای خود را انتخاب کرديد؟» عمدتاً به دو مسئله اشاره می کردند: ۱) حمايت خاتمی از موسوی؛ بسياری از جوانان دوره خاتمی را بهتر از دوره احمدی نژاد ارزيابی می کردند، بنابراين حمايت خاتمی از موسوی برايشان ارزشمند بود. ۲) اتفاقاتی که در مناظره های تلويزيونی افتاد. چند نفر از اعضای ستادهای تبليغاتی موسوی، می گفتند از شب مناظره موسوی – احمدی نژاد، تعداد داوطلبان ستادها چند برابر شد. خيلی از جوان ها از فردای مناظره به ستادها آمدند و علاقمند بودند که در تبليغات نقش داشته باشند. انگار بسياری از مردم در زمان مناظره بود که تصميم خود را گرفتند. شفافيت و ساخت شکنی ناشی از مناظره ها، چشم اندازهای جامعه را وسعت داد. حسی بوجود آمد که واقعيت موجود دارد ترک بر می دارد و امکان تغيير وجود دارد. ديگر، نمودارهای رنگارنگ هم توان عوامفريبی خود را از دست دادند. اين احساس در ميان مردم بوجود آمده بود که «اگر رای بدهند» ممکن است وضعيت «تغيير» کند. امکان «اثرگذاری» بر واقعيت، وسوسه ای مشترک ميان مردم ايجاد کرده بود، اينکه می توانند با يک اقدام جمعی، وضعيت را تغيير دهند. ديگر، رای دادن يا ندادن برای مردم الاسويه نبود، وضعيت با گذشته فرق کرده بود، شرکت در انتخابات برايشان تفاوت ايجاد می کرد. اميدی جمعی ميان آنها شکل گرفته بود که می توانند برای تغيير وضعيت اثرگذار باشند. به همين خاطر، حاضر به شرکت در انتخابات شدند.
در واقع، آن جمعيت انبوهی که حاضر به شرکت در انتخابات و رای دادن به گزينه های اصلاح طلبانه شدند – در بستر گشايش فضای اجتماعی و ايجاد اميدی جمعی – اين «ريسک» را پذيرفتند که رای شان تاثيرگذار خواهد بود. سرمايه گذاری احساسی آنها برای شرکت در انتخابات به قدری گسترده بود که احتمال «پيروزی» برايشان مسجل شده بود. آنها پيش از ۲۲ خرداد علامت «V» را به نماد جنبش خود تبديل کردند. اما، انتخابات مسير متعارف خود را طی نکرد. قدرتی نظامی، با تقلب در انتخابات، چيزی متفاوت از آنچه مردم انتظار داشتند را به عنوان نتيجه انتخابات اعلام کرد. از آن روز به بعد، ورق برگشت و بازی جديدی آغاز شد. مردم، که از هفته ها پيش در خيابان بودند، حاضر نشدند به سادگی به خانه های خود بازگردند. آنها «سياست خيابانی» خود را تداوم بخشيدند.
سکوت: همه به هزار زبان در سخن بودند
«تا به حال، فکر نمی کردم تهران چهار ميليون آدم با کلاس داشته باشد». اين توصيفی بود که محمود، جوانی ۲۵ ساله، درباره اعتراضات روز ۲۵ خرداد، راهپيمايی سکوت سبز، يا به قول خودش «تظاهرات هيس!»، عنوان کرد: «مردم همه منظم و با ظاهری مرتب آمده بودند، دخترها آرايش کرده بودند، اما هيچ پسری به آنها متلک نمی انداخت، همه مراقب هم بودند تا سکوت حفظ شود». مسلماً، مشابه «حسی» که در محمود ايجاد شد، برای بسياری ديگر از شهروندان نيز پيش آمده: «حس احترام و اعتماد متقابل». اين حس، نشانگر ظهور «سرمايه اجتماعی» جديدی در جامعه ايران است.
الگوی «سکوت سبز» – که توانست به صورت فراگيری توسط چند صد هزار شهروند تهرانی با موفقيت به اجرا درآيد – مکانيسمی برسازنده اعتماد، همدلی و اعتراض جمعی بود. اگر تا پيش از اين، تلقی عامه مردم از يکديگر بر مبنای خودخواهی های روزمره و بی تفاوتی نسبت به مسائل همديگر بود، اينک آنها توانسته بودند به يکديگر نشان دهند که «شبيه» هم هستند، به هم احترام می گذارند، و می توانند در کنار يکديگر از الگويی مشترک برای يک کار جمعی استفاده کنند. راهپيمايی سکوت سبز، که مشابه و در امتداد کارنوال های خيابانی پيش از انتخابات، البته با مقياسی بسيار گسترده تر بود، توانست «مردم» را بسازد. مردم، به موجوديتی «جمعی» تبديل شدند. تا پيش از اين، آنها جمعی عددی از افراد بودند که در خيابان ها رفت و آمد می کردند، و تنها در سرشماری ها به عنوان يک «کل» جمع زده می شدند. اما، اينبار به يک روح واحد تبديل شده بودند. هم قدم شدن در خيابان بود که مردم را ساخت. تا پيش از اين، شهروندان تصور می کردند که منافعی جدا از هم دارند؛ اما در جريان يک مجموعه کنش جمعی آنها پی بردند که منافعی مشترک دارند. منافعی که نمی توانند نسبت به آن بی تفاوت باشند. آنها برای پيگيری منافع مشترکشان به خيابان آمدند و حاضر شدند هزينه بپردازند.
حس اعتماد عمومی چنان ميان آنها گسترده بود که جمعيتی ميليونی توانست بی آنکه کلامی بگويد، مسيری مشترک را طی کند. اگرچه، هر يک از شرکت کنندگان با پنداشت های متفاوتی به آن تظاهرات پيوسته بودند، اما به طور جمعی پذيرفته بودند که «الگوی عمل مشترکی» را با وجود تکثر در خواسته هايشان رعايت کنند. آنها به سکوت يکديگر اعتماد کرده بودند، به اينکه سکوت شان به نفع ديگری مصادره نخواهد شد. همين حد بالای اعتماد اجتماعی بود که خشونت طلبان را خلع سلاح کرد. حتی در زندان نيز، بازجويان معترف به عظمت اين راهپيمايی بودند. و جوانان بسياری نيز با شجاعت می گفتند: «بله، در راهپيمايی ۲۵ خرداد شرکت کرده ام». در واقع، سکوت سبز چنان مشروعيتی داشت که به بسياری از شرکت کنندگانش اين جسارت را می داد تا از عمل اعتراضی خود دفاع کنند.
برگرفته از ["کارنوشت، وبلاگ کاوه مظفری]