روح جمهوری اسلامی در تنگنا، الاهه بقراط، کيهان لندن
کيهان لندن ۲۶ نوامبر ۲۰۰۹
www.alefbe.com
اوباما در طول کمتر از تنها يک سال، يعنی پيش از آن که يک سال از اقامت رسمی او در کاخ سفيد بگذرد، نه تنها به همان نقطهای رسيد که جرج بوش در آن قرار داشت، بلکه آشکارا بخشی از مردم ايران را نه به دليل مخالفتاش با برنامه اتمی، بلکه به دليل عدم قاطعيتاش در برابر رژيم ايران به تقابل با خود کشاند. به اين ترتيب، اگر بخشی از مردم طرفدار رژيم را که به دليل برنامه اتمی با اوبامامخالف هستند، بر آن بخش از مردم که در روز سيزده آبان فرياد میزدند: «اوباما! يا با اونا، يا با ما» بيفزاييم، آنگاه خواهيم ديد کارنامه اوباما در زمينه سياست ايران بسی خرابتر از جرج بوش است چرا که اگر جرج بوش خود را در برابر ايرانيان طرفدار رژيم و يا مدافع برنامه اتمی میديد، اوباما علاوه بر آنها، مردم مخالف رژيم را نيز عليه خود برانگيخت! جرج بوش هرگز در برابر يک انتخاب قرار نگرفت. ولی اوباما از همان پيام نوروزی که زير تأثير گزارشها و تحليلهای واهی لابیهای رژيم، در آن «رهبر» و مردم را کنار هم قرار داد، خود به دست خويش در برابر يک دو راهی، چه بسا هر دو بن بست، قرار گرفت.
نقطه کور
اوباما نيز تحريمهای سی ساله عليه جمهوری اسلامی را تمديد کرد. اوباما نيز در ديدارهای معتدد با رهبران روسيه و چين تلاش کرده و میکند بر سر تحريمهای بيشتر عليه حکومت اسلامی به توافق برسد. تفاوت در اينجاست که اگر جرج بوش به دلايل مختلف از محبوبيتی که اوباما هنوز برخوردار است، بیبهره بود، اوباما اما به دليل همين محبوبيت هنگامی که به همان نقطهای میرسد که جرج بوش در آن قرار داشت، يعنی نقطه کور در رابطه با جمهوری اسلامی، برای همه بديهی است که حق با وی است و چاره ديگری جز آنچه او انجام میدهد، باقی نمانده است. ولی چه چيز همه رؤسای جمهور و دولتهای آمريکا را از ريگان و جرج بوش پدر و پسر جمهوریخواه تا جيمی کارتر و کلينتون و اوبامای دمکرات سرانجام به يک نقطه مشترک در برابر جمهوری اسلامی میرساند که تحريم و تهديد نظامی از عناصر اصلی آنند؟
ترديدی نيست که بخشی از زمامداران جمهوری اسلامی خواهان برقراری رابطه با آمريکا هستند. اين تمايل در ميان «اصلاحطلبان» همان اندازه طرفدار دارد که در ميان «اصولگرايان». اينکه هر کدام به چه دليل و باکدام ابزار مايل به پيشبرد چنين سياستی هستند چندان تفاوتی در واقعيت به وجود نمیآورد. آنچه مهم است اين واقعيت است که بخشی که مخالف اين رابطه است، از قدرت کمی برخوردار نيست. ليکن در تضادی که به ويژه در سالهای اخير بر سر منافع اقتصادی و منابعی که در اختيار گروههای حاکم است، شکل گرفت و تشديد شد، هر کدام از اين گروهها خود را از پشتيبانی گروه هايی که میتوانستند در يک ائتلاف پيدا يا پنهان به يک توافق برسند، محروم ساختند.
روشن است که گروه طرفدار دولت احمدینژاد و آن گرايشی که «افراطی» خوانده میشود، به دليل برخورداری از پشتيبانی بيت رهبری و هم چنين روحانيان تندرو، در عمل توانست بيش از دولتهای پيشين چه در ظاهر و چه در باطن، با نمايندگان مستقيم و غيرمستقيم و يا دولتی و غيردولتی آمريکا نشست و برخاست داشته باشد بدون آنکه مورد اعتراض گروههای رقيب درون حکومت و «اپوزيسيون قانونی» قرار بگيرد. اين رقبا اگر هم حرفی زدند، چيزی بيش از گله و شکوه نبود که چرا کاری را که خود میکنند، بر ما روا نداشتند.
چند سال پيش که هنوز در مورد «اصولگرايان» اصطلاح «محافظهکار» به کار میرفت و بحث «انتخابات» رياست جمهوری هشتم و نهم و مجلس اسلامی هفتم وهشتم بود، من بارها به اين نکته اشاره کردم که اگر قرار باشد رابطهای با آمريکا برقرار شود، اين «محافظهکاران» اجازه نخواهند داد رقبايشان (اصلاحطلبها) پرچمدار آن شوند و در صورت لزوم خودشان به يک معنی «اصلاحطلب» خواهند شد. منظورم چه آن زمان و چه اين زمان اين بوده و هست که اگر سياست و اقدامی تعيينکننده مانند برقراری رابطه با آمريکا در ظرفيت نظام جمهوری اسلامی باشد، هيچ دليلی ندارد آنهايی که منابع سياسی و اقتصادی کشور را در دستان خود قبضه کردهاند، اجازه دهند گروه رقيب که آن نيز در دامنهای محدودتر دستی در سفره بادآورده از انقلاب اسلامی دارد، آن را به نام خود ثبت کند. ولی چرا اگر تلاش «اصلاحطلبان» به دليل فشار و اخلالگری «محافظهکاران» ديروز و «اصولگرايان» امروز نتوانست به جايی برسد، حال تلاش خود اين «اصولگرايان» که «اصلاحطلبان» را نمیتوان مانعی بر سر راه آنها در برقراری اين رابطه به شمار آورد، به جايی نمیرسد؟!
روح غالب
به ويژه آن هم در شرايطی که جامعه نظر مثبت نسبت به اين رابطه دارد. واقعيت اين است که يک گروه سوم فکری نيز وجود دارد که از قضا نامی ندارد! شايد از نظر کمّی با هيچ يک از دو گروه «اصولگرا» و «اصلاحطلب» مقايسهپذير نباشد ليکن قويست. از نظر معنوی قويست. ريشههايش در اعماق روح و سرشت انقلاب اسلامی تنيده است. اين، همان سرشت مشترک «اصولگرايان» و «اصلاحطلبان» هر دو نيز هست که در عمل و در برخورد با واقعيات عريان سياست خارجی و مناسبات اقتصادی جهان امروز، از يک سو ساييده شده اما از سوی ديگر هر بار روح «امام خمينی» را به شهادت میگيرد تا استدلال کند اين رقيب است که به بيراهه میرود واز صراط مستقيم انقلاب اسلامی منحرف شده و بايد «توبه» کند و به راه «رهبر کبير انقلاب» و «بنيانگذار جمهوری اسلامی» و «خط امام» باز گردد.
اين گروه سوم، پيامآور روح «امام خمينی» است که هر يک از جملههای معروف او مانند «آمريکا هيچ غلطی نمیتواند بکند» و «ما رابطه با آمريکا را میخواهيم چه کنيم؟ قطع شود، به درک!» چنان افسار به گردن «اصلاحطلبان» و «اصولگرايان» هر دو انداخته است که هر خيزی برای برقراری رابطه با آمريکا را ناممکن میسازد. کيفيت اين روح که هر يک برای اثبات حقانيت خود احضارش میکنند، تازه مربوط به زمانی است که مشکلی به نام برنامه اتمی وجود نداشت. مسئله تنها بر سر قطع رابطه بود و نه سياستهای حکومت اسلامی به مثابه خطری برای منطقه و جهان. اگر آن قطع رابطه تنها سبب مشکلاتی در رابطه با تأمين سوخت و انرژی برای جهان آزاد شد، ادامه آن اما به يک تهديد جدی تبديل گشت. از همين رو برقراری اين رابطه از نظر جامعه بينالمللی تنها زمانی معنا و اهميت پيدا میکند که با هدف تنشزدايی و کاهش خطرات و تهديدات ناشی از جمهوری اسلامی، از جمله برنامه اتمی آن باشد.
آن روح غالب اما دست جمهوری اسلامی را بسته است. اگر گله و شکايت، و به عبارت دقيقتر، غرزدن «اصلاحطلبان» را در رابطه با تلاش «اصولگرايان» جهت نزديکی با آمريکا به شمار نياوريم و اگر قصد «اصولگرايان» را که فشار تحريم و انزوای فرساينده و مهلک را اگر نه بر روی کشور، دست کم بر روی همان منابع اقتصادی که قبضه کردهاند و هم چنين منابع بودجه دولتی، با تمام وجود احساس میکنند، جدی بگيريم، پس بايد دليلی فراتر از اين دو برای رسيدن به نقطهای وجود داشته باشد که اوباما نيز امروز در آن رانده شده است: تحريم بيشتر و تهديد نظامی.
فشار از سوی همان گروه سوم و يا روح «امام خمينی» را بايد در سطوح پايينتر جمهوری اسلامی جست. در ارگانها و نشريات نهادهايی که به مناسبت حفاظت و حراست از انقلاب اسلامی و نظام تشکيل شدهاند و در تمام اين سی سال به کار تبليغ و ترويج سياسی و ايدئولوژيک «راه امام» مشغول بودهاند. راهی که بايد به نابودی اسراييل و آزادی «قدس» بيانجامد. راهی که در آن آمريکا «شيطان بزرگ» و شعار «مرگ بر آمريکا» تابلوی راهنمای آن است. راهی که از بالای سر خاورميانه دست دوستی زمامداران حکومت اسلامی را به دستان طماع و حيلهگر سياستمدار نحيفی چون هوگو چاوز میرساند.
پرسش وسوسهانگيز اما اين است: آيا اگر آيتالله خمينی زنده میبود، امکان میداشت اشغال سفارت آمريکا را اشتباه ارزيابی کند؟ آيا امکان میداشت از برنامه اتمی کوتاه بيايد؟ آيا امکان میداشت مهر تأييد بر رابطه با آمريکا بزند؟ به نظر من پاسخ منفی است. اگر چنين نمیبود، انقلاب اسلامی و حکومت برآمده از آن در برابر خودش قرار میگرفت و اين در هر حکومت ايدئولوژيک،که جمهوری اسلامی بیترديد يکی از آنهاست، به معنای خودکشی است. چنين تجربهای را پيش از اين حکومتهای فاشيست و کمونيست از سر گذراندهاند. آنها نيز هنگامی از ميان برداشته شدند که به طمع بقا میخواستند سرشت خود را با «واقعيت» تطبيق بدهند. زمامداران چنين حکومتهايی اما همواره زمانی به فکر تطبيق نظام خود با واقعيت میافتند که بقای آن را در خطر میبينند. تنگنا! تنگنا! امروز نيز اين تفکر آيتالله خمينی و روح انقلاب اسلامی و نظام برآمده از آن است که حتی در صورت واقعگرايی برخی از زمامدارانش، همچنان در برابر آن مقاومت میکند: هم در برابر جامعه و هم در برابر جهان. شکست اين مقاومت، به معنای پيروزی گروههای واقعگرای جمهوری اسلامی نيست، بلکه به معنای شکستن جمهوری اسلامی به مثابه چهارچوب يک نظام فکری- سياسی است.