افکار سلطنت طلبی افراطی خطرناک است، نه خود سلطنت طلبان، گلمراد مرادی
هنگامی که ما واژه سلطنت را می شنويم زود بياد پادشاهی مرحوم محمد رضا شاه و حکومت مستبده او و يا ملکه انگلستان و پادشاهان بلژيک و سوئد و غيره می افتيم. در صورتی که افکار و ايدئولوژی سلطنت طلبی می تواند در يک رژيم و سيستم "جمهوری" هم، مانند ايران امروزی و سوريه که به اصطلاح جمهوری نام گرفته اند، باشد. دراصل انسانهای واقعا روشنفکر و دمکرات با افراد سلطنت طلب مخالف نيستند، بلکه با افکار سلطنت طلبی افراطی، مخالف اند و از اعمال خشن هوا داران آن بيزاری و دوری می جويند. اکنون ببينيم اين افکار و روش اداره مملکت به صورت سلطنتی ازکجا آمده است؟ آيا فقط رژيمی که در قالب پادشاهی در يک مملکت حکومت می کند، پيرو افکار سلطنت طلبی است؟ ياهر رژيمی که گرايش به ظلم و ستم نسبت به شهروندان سرزمين تحت حاکميت خود نشان دهد، اگر هم جمهوری باشد، از افکار سلطنت طلبی افراطی پيروری می کند؟ برای پاسخ بايد کمی به عقب برگرديم. به نظرم افکار سلطنت طلبی بخشی از يک ايدئولوژی بسيار کهنه است و سابقه ای به درازای تاريخ بشر دارد. از زمانی که انسانها به زندگی اجتماعی روی آوردند و مکتب و مذهبی برای خود درست کردند، اين افکار و ايدئولوژی خودرا جا انداخته و ما امروزه آن را مکتب ساده پذيری و اطاعت امر کور کورانه از مافوق و رهبر ارزيابی می کنيم. ازهمان اول مردم ساده و پاکدل، رهبر يا پادشاه را "نماينده وسايه خدا" بر روی زمين هم می دانستند. پس بنيان و اساس ايدئولوژی سلطنت طلبی ازهمان ساده پذيری دينی گرفته شده که امروزه شاخه ليبرال آن به شکل پادشاهی دربرخی ازکشورهای جهان، چه پيشرفته و چه عقب نگهداشته شده هنوزهم وجود دارد. متأسفانه به دليل سر کردگی فردگرائی يا به زبان اروپائيان اينديويدواليزم، برخی از انسانها قادر شدند مذاهب را که تا حدودی، مکاتب مردمی و اجتماعی داشتند، با حمايت از روحانيت جاه طلب آنها، در خدمت اهداف و منافع خويش در آورند. بنا بر ابن در طول صدها سال گذشته در آنجائی که افکار سلطنت طلبی برجامعه ای حاکم بوده، محافظه کاری و مذهب بيش از حد تقويت می شده و ساده پذيری مذهبی و دنيوی رواج پيدا نموده است.
بدين ترتيب اديان و مذاهب با پادشاهان و رهبران قدرت طلب رابطه ای نا گسستنی پيدا کرده بودند و هنوزهم اين رابطه حسنه را دارند. نگاه کنيد به رابطه پادشاهان اروپا و واتيکان و کليساها ونيز رابطه سلطان ها، خليفه ها، اميرها وغيره بامساجد اسلامی، در جهان اسلام. احتمالا دراينجا پرسيده شود که چه فرقی بين شاه و شيخ می تواند وجود داشته باشد، درحاليکه مثلا درکشور خود ما با وجود مجالس و "نمايندگان مردم" فقط يک فرد، مانند محمد رضاشاه يا خامنه ای تصميم گيرنده بوده و هستند. پاسخ به اين مثال، کمترين فرقی بين اين دو ديده می شود. يکی با عمامه جقه دار و يکی با تاج جقه دار. هردو مستبد و هردو ديکتاتور مطلق بوده و هستند. تنها فرقی که احتمالا وجود دارد، مذهبيون حاکميت مطلق را مال خدا می دانند و به توده ها، رهبر زمينی آن را مقدس معرفی می کنند. در برابر اين، ليبرالهای شاهی رهبر قدرتمند بر روی زمين را شاه به عنوان "سايه خدا" می بينند تا حدی بدون تقدس. رهبری دين بجايگاه امام و پيامبر خدا تکيه زده که خود را نماينده برحق خدا می بينند و به نمايندگی از جانب او، همه کارهای انسانهای تابع مطلق را بعهده می گيرند و حتا به جای آنها فکر می کنند و بظاهر از زندگی دنيوی چشم می پوشند. نمونه آن، خمينی بود که گاهی روی زمين کنار سفره می نشست و نيمرو و نان ناهار اش بود. شاخه ليبرال سلطنت طلب، هر دو را می خواهد يعنی هم خدارا و هم خرمارا! هم می خواهند خوش بگذرانند و يعنی صبحانه را در تهران بخورند و ناهار يا شام را در پاريس و لندن و هم حاکم باشند و نمايندگی خدا را بر روی زمين نيز بعهده بگيرند. برای اين کار، چون اکثر توده های پاک دل که بر آنها حاکميت می شود، معتقد به آئينی هستند، لذا شاه يا رهبر و صاحب تاج و تخت، برخلاف خواست درونيش، بايد حداقل به آئين اکثريت، به ظاهر هم شده، اعتقاد داشته باشد! پس برای اينکه بتوان ساده انديشی را در ميان توده ها بهتر رواج داد و جا انداخت، بايد "شاه سايه خدا برروی زمين" اعتقادات خود را به نحوی نشان دهد. يعنی تاحدودی نياز به حفظ ظاهر و وانمود کردن به دين داری "شاه اين سايه خدا" و اطرافيان اوست. مثلا در کنار مشروب خواری و قمار و خوشگذرانيها در کاباره ها و دانسينگهای شبانه که در هرآئينی منع شده، به حج رفتن و زيارت مقيره امامان و خواب ديدن و پذيرش و تبليغ معجزات امامان در برنامه کار بايد باشد. در ظاهر امر بايد به روحانيت تاحدود زيادی ميدان بدهند تا بتوانند درسايه چراغ سبز آنان، انجام کارهای خلاف مذهب و به سود خود را مجاز بدانند و توجيه کنند. علاوه براين شاه يا رهبر با امکاناتی که صرفا دراختيار رهبران مذهبی می گذارند، از طرفی از آنها انتظار دارند که توده هارا آرام، تابع و خداترس نگهدارند و به تبليغ "خدا شاه ميهن" يا رهبر جانشين امام است، دامن بزنند و از طرف ديگر دهان آنها را در مورد انجام اعمال غير مذهبی، ببندند و به آنها نيز اجازه ندهند که در سياست خلاف آنان دخالت نمايند، همان گونه که شاهان و رياست جمهوری های محافظه کار جهان عمل کرده و می کنند.
اکنون چرا ادعا می شود که رژيمهای سلطنتی و دينی ساده پذيری را رواج می دهند؟ زيرا هر رژيم مطلقه ای با يک فرد قدرتمند در رأس آن فقط در صورتی می تواند دوام بياورد، اگر اکثر مردم تابع آن، ساده پذير باشند وپرسش نکنند. پرسش کنندگان بر هم زن اند و منقلب کننده. بهمين دليل پايه و اساس افکار سلطنت طلبی براين تئوری نهاده شده و عاملان چنين افکاری براين باور اند که برای اداره مملکتی فقط نياز به رهبری قدرت مند و تعدادی افراد نسبتا زرنگ اما فرصت طلب و با اعتقاد راسخ به فرد گرائی و پيش از همه وفادار يا به قول اروپائيان، لويال به رهبری فرد قدرتمند است و بقيه مردم بايستی دنباله رو و تابع بمانند و کاری به کار سياست، بنابه تبليغات گوشخراش آنها، "اين شغل کثيف" نيز نداشته باشند. زيرا اين رهبر مقتدر، طبق روال عادی، همه چيز را بعهده می گيرد و محتوای اين شغل کثيف (سياست) را برای عوام انجام می دهد و اکثر مردم نيز از اين ماجرا دور می مانند. در اين ميان به مبلغان وفادار هم اکيدا توصيه و گفته می شود که در هنگام تبليغ و بحث بهيچ وجه به عمق مطلب نروند و کوشش کنند مسائل را ساده، عام پسند ارائه دهند و تا آنجا که توانائی دارند تعريف واژه های سياسی را خيلی سطحی در چند جمله که بظاهر برای پرسش کنندگان و شنوندگان قانع کننده باشد، بيان دارند. درتبليغ سياسی برای نمونه، اول بايد احساسات طرف را به خود بزرگ بينی بيش از حد و به قبول "خدا شاه ميهن" و حضور رهبر که نايب امام زمان است و پرستش کاذب تحريک کنند. يعنی احساسات ناسيوناليستی و مذهبی فرد پاکدل را برانگيزند. بدانترتيب که از تاريخ کهن چند هزار ساله و فرهنگ دينی غنی و تمدن گذشته و از افتخار به فتوحات و مغلوب کردن ديگر ملتها در ايام ديرين، حرف بزنند. برای مثال از امپراتوری کوروش و داريوش و فتوحات نادر و غيره تعريف و تمجيد کنند، اما در برابر شکست از اعراب سکوت نمايند، ازنيرنگ به بابک خرم دين و دستگيری او توسط پادشاه زاده ايرانی افشين و تحويل اش به خليفه عباسی برای خوش خدمتی به او، حرفی به ميان نيآيد. از تقديم تاج شاهی به محمود افغان توسط شاه سلطان حسين صفوی که می گفت: "اين خواست خدا است که من فقط تا امروز شاه ايران باشم" نقل به معنی، چيزی ازاين ننگ گفته نشود و يا مانند مبلغين عوام فريب اسلامی که ادعا می کنند: "کشورهای پيش رفته صنعتی، همه فن و فنون را از کتب مقدس دينی آنها دزديده اند"! آدم از خود می پرسد، اگر کليد اين همه فنون بطور کلی در کتب مقدس دينی هست، پس چرا بدون استثنا همه کشورهای زياد معتقد به دين و پيش از همه کشورهای اسلامی از نظر تکنولوژی (نه فقط توليدات آن، بلکه حتا از نظر استفاده از آن) فقير ترين و ضعيف ترين هستند؟ بدين ترتيب اين مبلغين بدون پاسخ قانع کننده به هر پرسشی، باگذاشتن هندوانه زير بغل انسانهای عادی و پاکدل، آنهارا به سرغيرت می آورند که بايد از مرز و بوم "مقدس" کشور و تماميت ارضی آن دفاع نمود و آنها را درمواقع ضرور در برابر هم وطنان پرسشگر قرار می هند و به اختلافات بين مردم دامن می زنند! بنام دفاع از همين مرز و بوم کشور، محمد رضاشاه حدود نيمی از بودجه مملکت و پول نفت، تنها صادرات قوی کشور را، خرج نظامی گری و خريد سلاحهای رزمی می کرد و يا دولت ناسيوناليست ترکيه که به مردم عادی تلقين نموده است: هر شهروندی از ترکيه بايد به ترک بودنش ببالد و افتخار کند. آن گونه که در خيابانهای پر جمعيت شهر استامبول شنيده می شد: "من خوشحالم که از مادری ترک بدنيا آمده ام". اين جمله تا به امروز هم در ترکيه رواج وسيعی دارد و گفتنش از افتخارات ترکها است. حالا اگر کسی حتا از شهروندان، در اين کشورها، تقاضای حقوق پای مال شده خودرا بکند، اورا دست نشانده بيگانه ودشمن وطن می نامند و به همه ياد می دهند که بايد عليه چنين فردی مبارزه کرد! بعلاوه در اين ايدئولوژی، سياسی بودن برای عموم چيز بدی است. فقط يک عده خاص و لويال می تواند سياسی فکر کند. در واقع، مانند قرون وسطا دراروپا همه حرفه ها تقريبا ارثی می شوند. يعنی فرزند سياستمدار بايد سياسی بشود و فرزند خياط، خياط و نجار، نجار و غيره. اين افکار محافظه کارانه و ارتجاعی، تبليغ مشمئز کننده ضد سياست را به قدری در جامعه رواج می دهند که اکثر والدين از سياست به عنوان شغل کثيفی نام می برند و عضويت در سازمانهای سياسی و پرسشهای سياسی کردن از وضع مملکت را مطلقا منع نموده و فرزندان را از طرخ آنها بر حذر می دارند. پس بدين ترتيب بيشتر انسانها که از همان کودکی چنين تربيتی می بينند و در سنين نو جوانی هم اکثرا امکان فرا گيری تعريفهای سياسی، اجتماعی و فرهنگی را بدست نمی آورند، بنابراين از سياست منزجر می شوند و دوری می جويند و به جرگه شهروندان ساده پذير می پيوندند. ملاحظه می شود که چگونه شباهتی بين حکومت خدا بر روی اين زمين و حکومت سلطنتی وجود دارد. در حکومت خدا هم پرسش جايز نيست، زيرا فقط خداوند يا نماينده بر حق او قادر به پاسخ پرسشهای بغرنج اجتماعی است و اگر پرسشی برای آدم پيش می آيد، بايد پاسخ اش را از خدا يا امام بخواهد. به عنوان مثال اگر از طرف فرد کنجکاوی پرسيده شود: امام زمانی که بيش از ۱۲۰۰ سال است غيب شده، کجا زندگی می کند؟ ياحدود ۱۲۰۰ سال است که مردم معتقد و فقير انتظار آمدن اورا برای نجات جهان می کشند که جلو صادق مصلحی ها را بگيرد تا آنها بيش از اين ميلياردر نشوند و در همان کشور زير سايه صاحب زمان برخی از گرسنگی سر ببالين نگذارند. چرا او نمی آيد که به اين نا برا بری پايان دهد؟ پاسخ به چنين پرسشهائی فقط خدا يا نايب اش بر روی زمين می داند، نه بشر عادی!!
آن طور که گفته شد و در اين تئوری تبليغ می شود؛ در روند زندگی نبايد کاری به کار سياست هم داشت. بنا بر اين، در رژيمهای مستبده و مطلقه سلطنتی يا مذهبی، اگرکسی روش مملکت داری را زير سئوال ببرد و يا انتقاد کند، بايد دست گير و زندانی و يا از ميان برداشته شود و يا جايش در آن سر زمين نخواهد بود. اين موضوع را هم شاه و هم خمينی هردو گفتند: "که اگرکسی ازشيوه مملکت داری و حکومت آنها راضی نيست، مرز کشور باز است و می تواند برود". نقل به معنی. اين روش تعليم وتربيت درجامعه، برخی ازانسانهای "زرنگ" وفرصت طلب را وامی دارد که به اين راه کشيده شوند. بويژه اگر در خانواده و مدرسه تئوری فردگرائی بر آنها بيشتر تأثير گذاشته باشد، چون در سيستمهای سلطنتی افراطی (شاهی و شيخی) نيز زمينه برای رشد افکار فردگرايانه بيشتر آماده است. بدين ترتيب اين گروه از انسانها و هواداران آنها که نه می خواهند مملکت را ترک کنند و نه می توانند از زندگی بهتر و مقام بالاتر درچنين رژيمی، چشم بپوشند. بنابراين دم را غنيمت شمرده و به جمع سلطنت طلبان و يا به تابعين حکومت خدا می پيوندند و خواه ناخواه اين شيوه افکار به آنها تلقين می شود و بمرور زمان برايشان به عادت تبديل می گردد که اگر غلط هم باشد، از آن بريدن، کار آسانی نيست. در اينچنين مرحله ای فقط انسانهای از نظر فکری قوی و با شهامت قادر به اعتراف اند و با منطق خواهند پذيرفت که کدام راه درست و کدام نادرست و عوام فريبانه است. پس اگر خلاصه کنيم پيروان اين گونه افکار، همانند ديگر انسانها با روش محافظه کارانه تر و فردگرائی تقريبا افراطی که پيروی از اين ايدئولوژی در آنها به عادت تبديل شده است، وجود دارند. لذا بنظر من هيج کسی را نمی توان از هواداری از يک ايدئولوژی و يا از ضديت با آن منع کرد و دشمنی وکينه با هواداران آن نيز تفرقه زاست و هيچ نتيجه ای نمی تواند داشته باشد. خوب دراينجا افکار سلطنت طلبی که بخشی از اين ايدئولوژی است و امروزه حتا در آزادترين کشورهای جهان، مانند آمريکا که زياده از حد تبليغ آزادی در آن می شود، وجود دارد و متأسفانه خيلی از مردم را در همين "مهد آزادی" به انتقامجوئی و کشتن و نا بودی حتا مخالفان خود عادت داده اند. پس برای مثال، بايد بنده نوعی، افکار محافظه کارانه و ديکتاتوری را در هر گوشه ای از جهان که پياده شده و مورد حمايت "اين کشور مهد آزادی" است، مقصر ندانم، بلکه آن تربيت کننده و تأييد کننده آنها را مقصر بدانم. قدرت و سيستمی را مقصر بدانم که برای مثال يک آمريکائی با افکار عادی آن طور تربيت می کند که نخست با شما بسيار خوش بر خورد است و با مهربانی با شما رفتار می کند، تا آنجائی که شمای نوعی از شيوه حکومتداری درآن کشور انتقاد نکنيد و به دراحتزاز درآوردن و افراشتن پرچم آمريکا در سراسر جهان، بله بگوئيد. در غير آن صورت شما گرايش به تروريست و چپ داريد و يا ضد آمريکائی هستيد. اين انتقاد از آمريکا برای يک آمريکائی عادی "وطن پرست" نه وطن دوست! غير قابل بخشش است که بگوئيد: پشت چشم آمريکا ابروست. انسان بايد با اين عادت مضر و خطرناکی که يک شبه ياگاهی يک ساعته دوست را به دشمن تبديل می کند، مبارزه نمود و همانند آن آمريکائی عادی فکر نکند که اگر کسی از ما انتقاد کرد و يا ايراد گرفت، حتما بايد دشمن ما و تروريست باشد! اگر اين شيوه خطر ناک فکر کردن، يعنی سياه و سفيد جلوه دادن در روابط بين انسانها بماند، بدون شک، آدمهای فردگرا و فرصت طلب وبقول يک مهندس ايرانی آمريکا نشين، "بادم جان دورقاب" درکشورهای به اصطلاح جهانسومی زود تر آن را جذب می کنند و در صددتوسعه آن درکشور خود خواهند بود. ادامه اين درنهايت به ديکتاتوری خشنی، مانند دوره محمد رضا شاه تبديل می شود و يا مانند امروز که يک دوره بس تاريک از تاريخ ايران نظير حاکميت جمهوری اسلامی کنونی است، خواهد بود. زيرا در ايران امروز که باصطلاح جمهوری است، يک افکار کهنه و افراطی سلطنت طلبی يا حاکميت خدا بر روی زمين در مغز رهبران و مأموران اسلامی وجود دارد که هر مخالفی را باسخت ترين شيوه مجازات می کنند. درواقع جقه زرين و نفرت انگيز پادشاهان صفوی بر عمامه های خمينی و يا خامنه ای که آنها را به مطلق گرا و مستبدان تاجدار مبدل نمود است، نسب کرده اند. پس مخالفت با اين شيوه ی حکومت داری (شاه و شيخ) و مبارزه افشاء گرانه عليه آن بايد باشد که اينها از ايدئولوژی و افکار کهنه سلطنت طلبی پيروی کرده و می کنند، نه دشمنی با هواداران چنين ايدئولوژی.
بدون شک، اگرکسی در هرگوشه ای ازجهان مخالفان عقيدتی خودرا تحمل نکند، در صورت به قدرت رسيدن زود آنها را به زندان خواهد انداخت و يا دستور به سر به نيست کردن آنها را خواهد داد. پس اين گونه عمل کردن از افکار سلطنت طلبان مستبد و افراطی پيروی نمودن است و بايد، آنطور که ذکرش رفت، عليه آن افکار مبارزه نمود. برای مثال اگر روزی آقای دکتر داريوش همايون و همفکران اش، با اين افکار که در گوشه و کنار شنيده می شود، اما کم بر زبان و يا قلم می آورند که: "آزادی و دمکراسی يعنی حاکميت اکثريت بر اقليت و اگر اقليت دهان باز کند بايد اورا با سرنيزه به سر عقل آورد"(!)، در ايران به قدرت برسند، بی ترديد، با وصف شعار دمکراسی و آزادی سر دادن امروزيشان، با مخالفان خود همان کاررا می کنند که امروزه ملاهای جمهوری اسلامی انجام می دهند. کوشش نيروهای مترقی و دمکرات درهمين بايد باشد که راه ترک اين عادت را به همه انسانها نشان دهند. برای انجام اين چنين کار مهمی, چه خوب است که پيش از همه کردار و افکار ما يکی باشد و با هموطنان روراست باشيم و بعد هم کوشش کنيم در نابودی شيوه حکومت داری مستبده بر آئيم، نه آن را احيا کنيم. برای مبارزه با چنين افکاری، مطمئنا با اسلحه و زور نمی توان کاری به پيش برد، بلکه بايد ازخود آغاز کنيم و همان گونه که در مقاله تعصبهای ملی و مذهبی آورده شده، منطق، صبر و متانت و جلو گيری از خشم و خشونت در برابر مخالفان، بهترين و برا ترين اسلحه خواهد بود. ما بايد ياد بگيريم که انتقاد اگر نادرست و بی پايه هم باشد، به عنوان يک اصل آن را بپذيريم و يا قبول داشته باشيم در فضا هست و هر آن و هر کسی می تواند آن را بيان کند. بنابراين بايد دربرابر آن با استدلال و منطق چلو رفت، نه با عصبانيت و از کوره در رفتن. به فرض اين که انتقاد بر ما وارد نيست و مخالفان بی جهت و به بهانه های بی پايه می خواهند ما را در اذهان عمومی بد جلوه دهند، آيا اگر ما از قدرت خود استفاده کنيم و مخالفان را به زندان بفرستيم و يا غير قانونی و بر خلاف حقوق انسانی، همانند رژيم شاه و رژيم اسلامی، از سر راه بر داريم، مسئله حل می شود؟ به نظر من نه!
در پايان اين مطلب، بيان تجربيات شنيدن افکار نو جونان خالی از فايده نيست. گاه گاهی سری به اطاقهای پالتاکی که ميدان تمرين بحثهای سياسی است، می زنم و اغلب سراپا گوش می شوم که جوانان مملکت، يا در اينجا به دنيا آمده و يا همراه والدين در سنين پائين مجبور به ترک وطن شده و اکنون که بزرگ شده اند و به تحولات و جنبش آزاديخواهانه ايران، شديدا علاقه نشان می دهند، چه می گويند؟ از آزادی و دمکراسی چه می فهمند و آيا مطالبی را که مطرح می کنند با واقعيت روز انطباق دارد و کاملا به مفهوم سياسی آن آگاه هستند يا نه؟!
برای مثال امروزه، بحثها بيشتر بر سر ظلم و زوری است که در جامعه به مردمان ملتهای ايران و بويژه به زنان قهرمان ما می شود و يا سرکوب اوپوزيسيون و بويژه دانشجويان از هرمليتی يا مسئله دستگيريها وزندان و حتا اعدام جوانان بی گناه و حمله نظامی و قلمی (چه درداخل و چه درخارج ارکشور) به مليتها درايران است. دراکثر اطاقهای کنفرانس، بحث برسر فدراليسم، تجزيه طلبی، آزادی و دمکراسی بعد از سرنگونی جمهوری اسلامی داغ است و شدت دارد.
گرچه بيشتر جوانان ما نگران آينده و علاقمند به مسائل ايران و آزادی و دمکراسی دراين کشور هستند و هضم مسئله ی محدوديت آزادی و سرکوب مخالفان توسط نيروهای رژيم در ايران برای شان غيرقابل تحمل است و نمی توانند اين سرکوب و محدوديت هم سن و سالان خودرا بپذيرند و اکثر آنها با يک بار مسافرت کردن به مملکت و ديدار با فاميل، ديگر قيد مسافرت مجددرا زده اند و جو سياسی ايران را تحمل نمی کنند که حتا برای ديداری دگر به آن کشور سفر نمايند. درچنين حالتی ساده پذيران با استفاده از تکنولوژی مدرن به تبليغ زهر آگين بی طرفی و ساده پذيری خود بيشتر دامن ميزنند و متأسفانه تعدادی از اين جوانان تحت تأثير آن قرار گرفته اند وبجای عميقا فکر کردن، همانند برخی ازهمين بی طرفان و ساده پذيران خارج نشين تحليل های بس سطحی را می پذيرند و بدون تعريف درست ازلغات و واژه های سياسی آنهارا بکار می گيرند. اين است که من اعتقاد دارم بايد با افکار ساده پذيری و بی طرفی مبارزه کرد و جوانان غيور و علاقمند را ازمنجلاب غيرقابل تحمل آن نجات داد. بايد برای اين جوانان عزيز توضيح داد که فرق آزادی با آنارشی آن است که من نوعی تا آن حد ازنظر سياسی آزادم که خد آزادی ديگری آغاز می شود و دمکراسی به معنای حاکميت اکثريت بر اقليت نيست، بلکه دمکراسی و عدالت اجتماعی يعنی آنچه که من برای خود می خواهم به ديکری نيز روا بدارم و آن حقی که من نوعی دارم، ديگری نيز همان حق را بايد داشته باشد. يعنی اگر اقليتی با من موافق نباشد و من حقوق اورا زير پا بگذارم، عملا به ديکتاتور گرويده وبساط دمکراسی را برچيده ام. علاوه براين ما بايد به فرزندان يادبدهيم که جامعه ايران يک جامعه چند مليتی است. يعنی حد اقل بيش از يک ملت در اين سرزمين زندگی می کنند پس بکار گيری واژه ملت ايران، آن گونه که ناسيوناليستهای کور تبليغ می کنند، نادرست است، بلکه مليتهای ايران درست است. يعنی فارس، آذری، کرد، بلوچ، عرب و ترکمن که هر کدام برای خود ملتی با زبان، فرهنگ، رسم و رسومات متفاوتی هستند و با زندگی دريک سرزمين وخواستهای مشترک باهم کشور از نظر فرهنگی غنی و کهن ايران را تشکيل می دهند. اگر ما بخواهيم در اين کشور چند مليتی، آزادی ودمکراسی حاکم شود، بايد حقوق برابر برای همه مليتهای اين آب و خاک در نظر داشته باشيم. بايد درآبادی سراسر آن بکوشيم و انيها فقط در سايه يک سيستم فدرال امکان پذير است. در اينجا فدراليسم، آنگونه که ساده پذيران عوامفريب تبليغ می کنند، برابر با تجزيه طلبی نيست. اينها از آن وحشت دارند که با پياده شدن يک سيستم فدرالی و حاکميت دمکراتيک، ديگر قدرت مرکزی و حکومت به شيوه ديکتاتوری را از دست بدهند. هموطنان عزيز، اين نکته بايد برای ما روشن باشد که در جامعه ايران چند مليتی، دمکراسی مفهومی نخواهد داشت، اگر سيستمی مانند سويس، بلژيک، کانادا و آلمان يا سوئد بر ما حاکم نباشد. در اين اطاقهای پالتاکی زياد در باره تجزيه طلبی صحبت می شود و عده ای آن را به صورت توهين به هوادارنش بکار می گيرند. درحالی که طرف اصلا
مفهوم واژه ای را که بکار می گيرد و بصورت توهين و عصبانيت آن را رها می کند، درک نکرده است. بفرض و برای مثال اگر شخصی، به قول آن گوينده، تجزيه طلب است و می خواهد سر زمين يا خانه خودرا از همسايه جدا کند! آيا ما هيچ از خود پرسيده ايم، چرا اين شخص می خواهد از ما جدا شود؟! آيا هيچ پرسيده ايم، چرا مثلا آلمانی ها يا فرانسوی های سويس نمی خواهند از سويس جدا شوند و به کشور مادر (آلمان يا فرانسه) به پيوندند؟! پاسخ به اين پرسشهای ساده را می گذارم برای خود جوانان عزيز يا آن حضراتی که می خواهند با ساده پذيری بخشی ازاين جوانان مارا اغفال کنند. بدون شک اگر ما به حقوق برابر برای مليتها در سر زمين خويش بکوشيم، ترس از تجريه کشور بی معنا و بی مفهوم خواهد بود.
هايدلبرگ، آلمان فدرال ـ ۱۶ فوريه ۲۰۱۰
دکتر گلمراد مرادی
Dr.GolmoradMoradi@t-online.de