همسر و فرزند زيدآبادی از او می گويند...، ادوارنيوز
ادوارنيوز: نشريه محلی سخن تازه که در سيرجان زادگاه دکتر احمد زيدآبادی و سراسر استان کرمان منتشر می شود، در ويژه نامه نوروزی خود صفحاتی را به «احمد زيدآبادی» اختصاص داده است. در اين ويژه نامه دو گفتگو نيز با همسر و فرزند دکتر زيدآبادی انجام شده است.
متن کامل گفتگوی سخن تازه با خانم مهديه محمدی همسر و پارسا زيدآبادی پسر دوم احمد زيدآبادی به اين شرح است:
مهديه محمدی گرگانی همسر احمد زيدآبادی در گفتگو با سخن تازه
من يک چِريک زادهام
۲۳ خردادماه بود که ساعت ۲ صبح، رضا مسلمیزاده هراسان زنگ زد و همين يک جمله کافی بود که ميخکوب شوم«الو، احسان اينکه احمد زيدآبادی دستگير شده راسته يا نه؟».
منتظر اين خبر اصلا نبودم. فکر میکنم همان سرِ شب با او تلفنی صحبت کردم. اولين کسی که میتوانست خبر را تاييد يا تکذيب کند حسن اسدی بود. از خواب بيدارش کردم میگفت: خبر ندارم. فکر کردم خبر دارد و نمیخواهد چيزی پشت تلفن بگويد.
عبدا... مومنی هم تلفنش خاموش بود. جرأت هم نمیکردم به خانه خودش زنگ بزنم. اگر راست باشد به خانمش چه بگويم؟
فردايش فهميدم خبر درست بوده. دو روز بعد هم عبدا... بازداشت شد و بقيه رفقای تهران نشين هم ترجيح دادند مدتی توی ديد نباشند. توی اين مدت اما تنها کسی که هميشه در دسترس بود و حتی به آدم روحيه میداد مهديه محمدی گرگانی- همسر احمد زيدآبادی بود. در بدترين شرايط اعتقاد دارد «اوضاع خوب نيست، ولی اينجوری هم نمیماند.» حتی وقتی صبح روز ۱۳ آبان، در آن شلوغی غريب تهران، حسن اسدی که قرار بود از صبح با هم باشيم موبايلش خاموش بود و ساعت ۱۱ صبح فهميدم شب قبل بازداشت شده، تنها کسی که توانست خاطر آشفتهام را کمی آرام کند مهديه محمدی بود. در لحن کلامش اصلا نشان از زنی که همسرش بايد شش سال در زندان و پنج سال را در تبعيد بگذراند نيست. شايد از همين رو بود که در روزهای بازداشتم تنها اميدم برای تسلی مادرم صحبتهای او بود.
حالا روبروی من، زير عکس بزرگ و بدون قاب احمد، اوست که از زندگی می گويد. از خوشبختی در اوج فشار و از اميد در اوج نداشتنها. ديدن جای خالی دکتر زيدآبادی در اين خانه کوچک بر روی دلم سنگينی میکند. انگار اين طرف قضيه اوضاع کمی عادی شده است. «پرهام» کوچک با آن انرژی سرشار کودکیاش دايم در حال شيطنت است و همان چند دقيقه اول حس میکنم که جعبه مدادرنگی و دفترهای نقاشی که برايش بردهام چندان عمری نمیکنند. «پارسا» و «پويا» هنوز از مدرسه نيامدهاند که مصاحبه را با همسر احمد زيدآبادی، پس از يک احوالپرسی تقريبا دو ساعته شروع میکنم. پارسا وسط مصاحبه از راه میرسد ولی پويا آنقدر دير میآيد که ديگر فقط فرصت عکس گرفتن از او را دارم.
در حين انجام مصاحبه خانم محمدی چندين بار مجبور میشود جواب تلفن را بدهد. چه خوششانس هستم که يکی از اين تماسها از زندان رجايی شهر است و از پشت گوشی تلفن صدای احمد زيدآبادی می آيد.
ازآخرين باری که صدايش را شنيدم بيش از ۸ ماه میگذرد. گفتم که، گمان میکنم همان شب بازداشتش بود. تُن صدايش تغيير نکرده و هنوز با همان آرامش مخصوص خودش و لحن و طمأنينه خاصش و سلام کردن شوق برانگيزش صحبت میکند و چند دقيقه صحبت کوتاه و بعد از آن اين فکر که چه شده که ما بايد تنها به صدايی از عزيزانمان بسندهکنيم و شوق سراسر وجودمان را فرا گيرد.
بعد از مصاحبه با مهديه محمدی میخواهم گفتگويی هم با بچهها داشته باشم. از اين بين به گفته ی عمو حميدشان، «پارسا» خيلی گزينه خوبی است. البته با هزار جور ترفند او را برای مصاحبه مجاب میکنم. ولی وقتی شروع میکند به حرف زدن ديگر کار راحت میشود. و آنچه میخواستم از زير زبانش بکشم خودش اتوماتيکوار میگويد. صحبتهای مهديه محمدی همسر احمد زيدآبادی و پارسا پسر دومش را بعد از اين مقدمه میتوانيد بخوانيد. ولی يک چيز مانده که اينجا بايد بگويم در همان چند دقيقه مکالمه تلفنی، احمد به همه سلام رساند و احوال همه را گرفت. گويا اين روزها در زندان رجايی شهر، احمد حالش خوب است و ملالی نيست جز...
* مفهوم زندان در زندگی شما شايد با خيلی از آدمها فرق کند. چرا که از همان دوران کودکی و قبل از آشنايی با دکتر زيدآبادی با آن آشنا شده بوديد. اگر ممکن است کمی در اين مورد و زندگی خانوادگی خود در پيش از انقلاب توضيح دهيد:
پدر من در سال ۱۳۵۰ که من به دنيا آمدم معلم بود، فوق ليسانس حقوق سياسی دانشگاه تهران بود. در آن زمان ايشان با کسانی مثل حنيفنژاد و رضايیها و بقيه بچههای اوليه سازمان مجاهدين خلق به جنگ مسلحانه با رژيم شاه میپرداختند. اولين بار هشت ماهه بودم که پدرم دستگير شد و به زندان رفت. در آن سال به اتفاق خواهر و مادرم به تهران آمديم. بعد از يک سال که نتوانستيم دوام بياوريم برگشتيم گرگان. مادرم در اين ضمن با بچههای سازمان همکاری میکرد. سه ساله بودم که مادرم هم دستگير شد.
مساله همکاری پدر و مادر شما با سازمان مجاهدين خلق به چه شکلی بود؟
- خيلی بيشتر از همکاری بود. پدر من يکی از تئوريسينها و کادر اصلی سازمان بود. حتی آن موقع ما در يک خانه تيمی زندگی میکرديم. طبقه پايين خانواده ما بود و طبقه بالا کسانی مثل رضا رضايی و مهدی رضايی. البته پدر من در زندان در سال ۱۳۵۴ به دليل انحراف سازمان، از آن جدا شد و اين مساله را هم رسما اعلام کرد. مخصوصا وقتی افرادی مثل مسعود رجوی در سازمان غلبه پيدا کردند.
*مجموعا شما چند سال بدون پدر و مادر خود در بيرون از زندان زندگی کرديد؟
- پدر و مادر من تا پيروزی انقلاب در زندان بودند. يعنی پدرم ۷ سال و مادرم ۴ سال زندانی بودند. در آن زمان من و خواهرم پيش خاله و عمو و دايی زندگی میکرديم.
*در مورد دوران بعد از آزادی پدر و مادرتان کمی توضيح دهيد؟
- پدر من در زندان با آيتا... طالقانی خيلی دمخور بودند و از علاقمندان به ايشان بودند. بعد از پيروزی انقلاب چون خيلیها در گرگان پدر من را میشناختند ايشان کانديدای مجلس شد و رأی هم آورد. البته بايد بگويم پدر من با تمام خشونتهای اوايل انقلاب مخالف بود. مثلا وقتی توی گرگان مردم ساواکیها را میزدند، میگفت نبايد اين کار را بکنيد. اگر کسی ساواکی هم هست، بايد محاکمه شود و معلوم شود حکم قضايیاش چيست. نمیشود به ِصرف ساواکی بودن کسی را اعدام کرد و کشت. خيلی مخالف اينگونه کارها بود.
* ايشان در دوران نمايندگی مجلس بيشتر با کدام جناح سياسی همراه بود؟
- در دوران نمايندگی، ايشان از دو طرف زيرفشار بود. مجاهدين او را تهديد میکردند که تو حزباللهی هستی و تو را میکشيم. حزباللهیها هم میگفتند تو مجاهدی. تا جايی که در همان سالها در گرگان در دانشگاه منابع طبيعی، برخی از بچههای سپاه به او حمله کردند و دماغش را شکستند. البته محافظها ناراحت شده بودند و گفته بودند چرا محمدی نمیگذارد برخورد کنيم. گفته بود من اجازه خشونت نمیدهم.
*آشنايی شما با دکتر زيدآبادی از چه سالی و کجا شروع شد؟
- پدر من بعد از ۴ سال دورهی نمايندگی مجلس دانشگاه رفت و عضو هيات علمی دانشگاه علامه شد. از حدود سال ۶۶ ما با يک سری از دوستان پدرم جلساتی داشتيم. جلسات اکثرا خانه آقای رئيسی طوسی برگزار میشد. من به اين جلسات میرفتم و آقای زيدآبادی هم که از قبل دانشجوی بابای من بود میآمد.
اساسا آنگونه که خود احمد برايم گفته، در دوران دبيرستان يکی از مقالات پدرم را در يکی از مجلات خوانده بود و با خودش عهد کرده بود وقتی آمد تهران اين آقای محمد محمدی را پيدا کند. میگفت بعد از يکی دو ترم وقتی ديدم يکی از درسهايمان را با ايشان ارائه کردهاند بسيار خوشحال شدم.
*رابطه دکتر زيدآبادی با پدر شما، قبل از ازدواج آيا جدیتر از رابطه استاد و شاگردی هم شد يا نه؟
- بله مادرم که در آن سالها برخی کلاسهای پدر را شرکت میکرد، هر وقت میآمد خانه میگفت: اين زيدآبادی چه دانشجوی سمجی است. ولکن نيست. تا دم خيابان هم همراه بابايت میآيد و دايم سوال دارد. آن موقع من اول يا دوم دبيرستان بودم. از اين طريق خود آقای زيدآبادی و چند تا از دوستانشان مثل غلامرضا کاشی و آقای خالقی که به پدرم علاقه داشتند کم کم به خانه ما رفت و آمد میکردند. به علاوه ی جلسهی خانه آقای رييسی، جلسه قرآنی هم در خانه ما تشکيل میشد. ما با احمد همديگر را در اين جلسات میديديم.
*چه شد که دکتر زيدآبادی تصميم به ازدواج با شما گرفت؟
- سال ۶۸ که من تازه کنکور داده بودم، احمد به آقای رييسی گفته بود که من دلم میخواهد اگر بشود دختر آقای محمدی را برای من خواستگاری کنيد. آن موقع احمد ۲۵ سال سن داشت. آقای رييسی که مطرح کردند پدر من ابتدا مخالفت کرد. اما بعد از ۳-۲ ماه، وقتی اصرار من و آقای زيدآبادی را ديد گفت من تابع شما هستم.
*دليل مخالفت پدر شما چه بود؟
- میگفت مهديه تيپِ برونگرايی دارد، در حالی که آقای زيدآبادی کاملا درونگرا است. معتقد بود ما به دردِ هم نمیخوريم. نگرانی اش اين بود که من مانع کار احمد شوم. میگفت اين بچه متفکر است و شما با اين روحيهات نمیگذاری کار خودش را بکند.
*آيا مسايل مالی و اينکه آقای زيدآبادی از خانوادهای با وضعيت مالی پايين بود در اين مخالفت پدر شما نقشی داشت؟
- نه. ما هم آن موقع از نظر اقتصادی چيزی نداشتيم. پدر من آدمی بود که با تمام موقعيتهای اجتماعی که داشت حاضر نشد يک خانه از مجلس بگيرد. البته احمد سطح فرهنگی را مدنظر داشت و هميشه میگفت افتخارم اين است که داماد دکتر محمدی گرگانی بشوم.
* داماد دکتر محمدی گرگانی شدن چقدر در تبديل شدن احمد زيدآبادی سال ۶۸ به احمد زيدآبادی ۸۸ موثر بوده است؟
- اينها را اگر من بگويم شايد خوب نباشد. خود احمد بايد بگويد.
* اين را از اين جهت میپرسم که يک بار اعتراف به اين تاثير را از زبان خود ايشان شنيدهام که گفتند خيلی چيزها از آقای محمدی ياد گرفتهاند و حالا فکر می کنيد خود شخص شما چقدر موثر بوديد؟
- در مورد من هم بايد خودش بگويد. فکر میکنم اگر زن ديگری از خانواده و موقعيت اجتماعی ديگری در کنار احمد بود نمیتوانست احمد را همراهی کند.
*از ميزان همراهیتان راضی هستيد؟ يعنی توانستيد در حد توانتان ظاهر شويد؟
-احساس میکنم آنچه گذاشتم بالاتر از حدِ توانم بوده. البته وظيفه دينی و خدايی من اين است. راضی هم بودم. منآدمی هستم که به راحتی در مقابل هر حرف و عملی کم نمیآوردم. به رفتاری که نسبت به احمد میشد تن ندادم. آخر او پدر بچههای من است و هر رفتاری که با او بشود، انگار دارد با من میشود.
*فکر میکنيد عکسالعمل شما موثر هم بوده؟
- به نظرم من توانستم نظر جهان را به احمد جلب کنم. کسی احمد زيدآبادی را به اين معنا نمیشناخت. يعنی آن سالی که احمد رفت زندان، يعنی سال ۷۹، اگر سر و صداهای من نبود شايد قضيه احمد اينقدر مطرح نمیشد. تا توانستم فرياد زدم تا احمد مظلوم واقع نشود و به دادش برسند. نه اينکه بگويم به خاطر احمد تنها اين کارها را کردم. اساسا به خاطر زندگی خودم و بچههای خودم احساس کردم نمیتوانم زيربار هر حرف و عملی بروم.
اينجا میرسيم به شخصيت خود احمد زيدآبادی. از ديدگاه شما به عنوان يک همسر، دکتر احمد زيدآبادی چگونه آدمی است؟
* من در زندگی خيلی آدمها را دور و بر خودم ديدم. ولی بايد بگويم احمد آدمی بینظيری است. نمیخواهم بلوف بزنم يا تعريف بیجا کنم. چون سودی به حال من ندارد. احمد بسيار منعطف است. يعنی آنچه خودش میخواهد اگر ۱۰۰ باشد و آنچه طرف مقابل میخواهد صفر، حتما در نقطه ۵۰ به توافق میرسد. نه اصرار بر عقايد خودش دارد نه آنچه که خودش به آن رسيده است. اين حق را برای ديگران قايل است. حتی به بچهها هم کوچکترين چيزی را تحميل نمیکند. باور کنيد بارها از رفتار او متعجب شدهام. خيلی از روشنفکران و مردان بزرگ ما که ادعای دموکرات بودن دارند در خانوادههایشان دموکرات نيستند. ولی احمد اينگونه نيست. انگار نه انگار که اين فرد در شهر کوچکی مثل سيرجان و در روستای کوچکی مثل زيداباد با آن ديکتاتوری مرد سالارانه بزرگ شده. در شهرهای کوچک فرهنگی است که مرد نسبت به همسر خود تصميم میگيرد. البته خوب يا بدش را من کاری ندارم. ولی هنوز نشده که احمد چيزی را به من تحميل کند. هميشه میگفت تو چه میپسندی. چطور با هم کنار بياييم. اين مساله اينقدر در زندگی ما محور بود که علیرغم تفاوتهای فاحش شخصيتی که پدرم اعتقاد داشت، به راحتی با هم کنار آمديم. بدون هيچ مشکلی.
اگر اينگونه است چرا امروز احمد زيدآبادی به خاطر کوتاه نيامدن از مواضعاش در زندان است؟
* اين ديگر برمیگردد به اينکه چطور بخواهيم او را در مورد کوتاه آمدن از موضع فکریاش مجاب کنيم. او بدون دليل موضع و اعتقادش را عوض نمیکند. مگر اينکه توجيه منطقی برايش بياوريم. احمد با زور تغيير نمیکند.
اعتقاد پدرتان در مورد شخصيت شما و آقای زيدآبادی درست بود؟
- بله من بسيار برونگرا هستم. احمد هم آدمی کاملا درونگرا است. با يک سری روحيات مذهبی خاص و اعتقادات عرفانی. «بايد» در زندگی احمد وجود ندارد. با اطرافيانش به راحتی کنار میآيد. مثلا الان در زندان رجايی شهر با افرادی است که از طبقه خلافکار قاتل يا سارق يا قاچاقچی هستند. حتی دوست ندارد من اينگونه بگويم. میگويد نگو قاتل. اين ها آدمهای شريفی هستند که در زندگی مرتکب اشتباهی شدهاند.
*به عنوان يک همسر آيا فکر میکنيد زندگی با احمد زيدآبادی تکنيک يا قلِق خاصی دارد؟
- احمد هيچ لِم خاصی ندارد. آدم بدقلقی نيست. من هم قبول دارم که اکثر مردها قلقی دارند. زنها هم همينطور. ولی برای زندگی با احمد فقط بايد رو راست بود. دروغ نبايد بگويی و يک سری اصول و مبانی ارزشی را داشته باشی. نقطه توافق من و احمد هم همين بود که مثلا مسالهای به عنوان ارزش شناخته شده است. میگفت چقدر تو به اين ارزش نزديکی و چقدر من نزديکم.
*خيلیها معتقدند معمولا همسران مردان بزرگ زيرسايه شوهر خود میمانند و توانايی آنها ناديده گرفته میشود. اين مساله در مورد شما چگونه بوده است؟ آيا زير سايه احمد زيدآبادی مانديد؟
- من اساسا چنين آدمی نيستم. چون احساس میکنم توانايی دارم ولی بايد خودم پيدايش کنم که کجا به درد میخورد. اگر هم روزی پيدايش کنم مانعم آقای زيدآبادی نيست.
*آيا همسر احمد زيدآبادی بودن و درگير شدن با مشکلات زندگی او يک توانايی است که شما داريد؟
- اينها را ديگران بايد بگويند. من روحيهای دارم که احساس میکنم سوار بر زندگی هستم و هيچوقت مغلوب نمیشوم. ذاتا از بچگی روحيه خاصی داشتم. مثلا از زندان رفتن پدر و مادرم آنگونه که خواهرم اذيت شد، من اذيت نشدم. چونکه روحيهام برونگرا بود، تمام محبتی که میخواستم از عمه و دايی و خاله گرفتم. در مجموع از بچگی فکر میکردم زندگی خوبی داشته باشم. حالا در کنار هر کسی. فکر میکردم مادر و همسر خوبی باشم. امروز هم اگر فعاليتی نکردم خودم نخواستم.
*الان فکر میکنيد تصوير ذهنیتان در دوران کودکی از زندگی به واقعيت رسيده است؟
- دقيقا فکر میکنم رسيده. تصوير من از زندگی همين بوده است.
يعنی فکر میکنيد خوشبخت هستيد؟
- دقيقا. البته لطف خدا هم بوده که آدمی مثل احمد روبرويم قرار گرفته. روحيه منعطف احمد ما را با هم سازگار کرد و موفقيت بزرگی به دست آورديم. زن خوشبختی هستم که در کنار احمد بودم. زندگیام الان فکر میکنم مثل چيزی است که میخواستم.
*جای وجه سياسی شخصيت دکتر زيدآبادی در جريان عادی زندگی خصوصی شما کجا بود؟
- اين برای من خيلی مهم نبوده است. فکر میکنم احمد با اين روحيهاش اگر مثلا يک کارگر هم بود من خوشبخت بودم. وجه سياسی احمد زاينده همين روحيهاش است. روحيه حقطلبی احمد در سياستش هم هست. زير بار حرف زور نمیرود و نمیتواند از کنار ظلم بگذرد. اگر جايی ببيند به مردم فشار غيراصولی وارد میشود و رفتار نادرستی اعمال میشود و احساس کند اين برخلاف اصول سياسی و منطقی است نمیتواند ساکت بنشيند. احمد چه يک سياستمدار ساده که گوشهای مقالهای مینويسد و يا رييس جمهور برايم فرقی ندارد.
*يعنی تا به حال آرزو نداشتهايد که همسرتان به يک مقام دولتی دست پيدا کند؟
- نه. من پدرم ۴ سال نماينده مجلس بود. به قدری در اين ۴ سال زجر کشيديم که هيچگاه آرزو نکردم احمد پست يا مقامی داشته باشد. میدانم پست و مقام داشتن برای کسی مثل احمد که دغدغههای خاص خودش را دارد چقدر سنگين است و چه فشاری به خانواده میآورد. پدر من هم همين طور بود. ۴ سال نماينده بود. الان میبايست بهترين موقعيت را داشته باشد. ولی هيچ ندارد جز خانهای که در آن زندگی میکند. حتی هنوز نمیتواند يک دفتر کار برای خودش اجاره کند. احمد هم از اين نظر مثل پدرم است. الان هم شهرتی که دارد، فقط درد ما را تسکين میدهد. وقتی متوجه میشويم عدهای میدانند او و خانوادهاش چه وضعی دارند کمی احساس راحتی میکنيم.
روزی که با ازدواج با دکتر زيدآبادی موافقت کرديد انتظار چنين روزهايی را هم داشتيد؟
- در اين قضايا خيلی پيشبينی نداشتم که مثلا روزهايی برسد که احمد در زندان باشد. اولين باری هم که دستگير شد خيلی شوکه شدم به خاطر اينکه تمام خاطرات کودکیام زنده شد. خيلی به من فشار میآمد. پويا و پارسا بچه بودند. منتها توانستم با آن کنار بيايم. به دليل همان روحيهای که داشتم نمیترسيدم. حتی به آقای مرتضوی هم همان روز که احمد را بردند خيلی چيزها گفتم. رفتم شعبه ۱۴۱۰ دادگاه جرايم کارکنان دولت. مرتضوی آن موقع قاضی بود. به او گفتم من از اين آدم جز خدا و پيغمبر و دين چيزی نشنيدم. نمیدانم چرا بايد چنين آدمی در زندان باشد. گفتم من يک چريک زادهام. بارها پشت اين ميلههای زندان بودهام. من را از زندان نترسانيد و احمد پشت اين ميلهها نمیماند و شما هم پشت آن ميز. نمیگويم سخت نبود و اين سه باری که احمد زندان رفته، واقعا بدترين روزهای زندگی من بوده است. واقعا به من فشار آمد. هر دفعه يک جور. دفعه اول پارسا ۵/۳ سال داشت و تاثيرات آن اتفاق هنوز روی او هست. دفعه دوم سال ۸۳، پرهام ۱۰ ماهه بود. آن وقت نمیتوانم بگويم با سه تا بچه کوچک چه به من گذشت. اين دفعه هم به خاطر شرايط غالب جامعه و ميزان امنيت. البته هر کس در زندگی، سختی خودش را دارد. ولی احساس میکنم لياقت ما بيشتر است.
*هيچوقت شده بود با آقای زيدآبادی درباره زندگی در جايی ديگر به غير از ايران بحث کنيد؟
- دو بار و هر بار پنج دقيقه. هم من و هم احمد به قدری گذرا از روی اين قضيه میگذشتيم که شايد کسی باور نکند. اصلا دوست نداشتيم مهاجرت کنيم و دلمان هم نمیآمد. اين بار اوايلی که احمد را گرفته بودند، پشيمان بودم. میگفتم من به حرف خدا عمل نکردم و دارم ضربه میخورم. خدا میگويد وقتی شرايط برای تو سخت شد هجرت کن. ۳-۲ ماه اول فکر میکردم نبايد میمانديم. ولی حال بعد از گذشت ۹-۸ ماه احساس میکنم میارزيد اين سختیها را بکشيم. بالاخره اين هزينهای است که بايد برای هدفمان بدهيم.
*در زمينه زندگی در خارج از کشور پيشنهادی هم داشتيد؟
- مثل بقيه بود. ولی مثلا هيچوقت پيشنهاد تدريس برای احمد جدی نشد و البته احمد خودش هم نمیخواست. احساس میکرد جای ديگر هويت ندارد. میگفت من ايرانی هستم و بايد برای مردم خودم تلاش کنم. يک بار در آن ۵ دقيقه دومی که خدمتتان عرض کردم، گفتم اگر برويم میتوانی مثل خيلیهای ديگر حداقل عقايدت را بیدغدغهتر مطرح کنی. میتوانی تحليل بدهی. در جواب فقط گفت هيچوقت به اين فکر نکردهام. بعد هم بحث را ادامه نداديم.
*اگر الان به شما بگويند شرط آزادی دکتر زيدآبادی از زندان خروج شما از کشور است، آيا قبول میکنيد؟
- بله. الان قبول میکنم. البته بچهها دوست ندارند. خيلی جالب بود. يک بار به پارسا گفتم: بابا که آزاد شد برويم خارج؟ گفت اينجا بابا زندانيه. آنجا همه ما در زندانيم.
زيدآبادیِ پسر از زيدآبادیِ پدر میگويد
بابای پارسا
پارسا زيدابادی، پسر دوم احمدزيدآبادی است که هماکنون در مقطع دوم راهنمايی مشغول تحصيل است. میخواهد مثل پدرش بشود. اين اولين مصاحبه زندگی اوست. شايد اگر روزی بتواند آدم بزرگی بشود من به مصاحبه مروز خودم با او ببالم که اولين مصاحبه زندگی او را انجام دادهآم. به اميد آن روز...
*امروز ديگه خيلیها بابای تو را میشناسند. آيا توی مدرسه شما هم همينطور است؟
بله، آنجا هم همه بابای من را میشناسند. دوستانم هم او را میشناسند. به همين دليل مثل پارسال نيست. جای خاصی بين بچهها دارم. پارسال مثل همهی بچههای ديگر بودم. پارسال بابای من را خيلی ها نمی شناختند.
* جای خاص يعنی چه؟
- با من بهتر رفتار میکنند و يک جور ديگر نگاهم میکنند.
* يعنی چه جوری نگاهت میکنند؟
- مثلا احترام بيشتری برايم میگذارند. اذيتم نمیکنند. شوخی بیجا نمیکنند و کلاً کاری میکنند که کمتر احساس ناراحتی بکنم.
* معلمهايت چطور با تو رفتار میکنند؟
- سعی میکنند خيلی به روی من نياورند. چون فکر میکنند ناراحت میشوم. خوبی من اين است که اگر نمرهام کم بشود معلم میگويد: «خب باباش رفته زندان و ناراحت است.» اگر هم نمرهام زياد شود میگويند: «آفرين که هم باباش توی زندان است و هم خوب درس میخواند.»
* تو به عنوان پسر احمد زيدآبادی، از اينکه پدرت چنين آدمی است خوشحالی؟ يا اگر يک کارمند معمولی بود خوشحالتر بودی؟
- معلوم است که اينجوری خوشحالتر هستم. من از اينکه بابام يک روزنامهنگار سرشناس است خيلی افتخار میکنم.
* چرا؟
- به خاطر اينکه فکر میکنم شغل بابای من فقط روی خودش تاثير ندارد و روی بسياری از آدمها تاثير دارد. او با کارش میتواند خيلی از مردم را خوشبخت کند و يا به مردم چيزهای زيادی ياد بدهد. ولی جاهای ديگر اين قدر نمیتوانست به مردم کمک کند. فکر میکنم آدمهايی مثل بابای من میتوانند فرهنگ را بالا ببرند. من از اين شغل سياست خوشم میآيد.
* اگر معروف بشود چه؟ دوست داری معروفتر از اين بشود؟
- نه دوست ندارم. چون مردم توی خيابان دائم نگاهش میکنند و همه جا او را میشناسند.
* الان که معروف شده دوست نداری؟
- نه اينقدر معروف نيست. مثلا مثل بازيگرها يا فوتباليستها نيست.
* خودت دوست داری بزرگ که شدی مثل پدرت بشوی؟
- بله. اين شغل را دوست دارم. چون شغل تکراری نيست.
* می خواهی دنبالش بروی؟
- رشتهاش برايم سخت است. چون بايد علوم انسانی بخوانم. درسهای خواندنی برايم سخت هستند. ولی شايد يک کاريش کردم. بالاخره بايد بروم دنبالش. چون هيجان دارد و تکراری نيست. میشود با آن سرنوشت مردم را ساخت.
* اگر بخواهی در چند جمله پدرت را برای کسی که او را نمیشناسد معرفی کنی چه می گويی؟
- میگويم بابای خوبی است. آينده را گذاشته دست خودم. کاری به کارم ندارد که هی بگويد اين کار را بکن يا نکن. گذاشته روی پای خودم باشم. از بچگی نگذاشته با پول، اون چيزی که دوست دارم، مثلا يک دوچرخه بخرم. گفته بايد پولهای خودت را جمع کنی تا برايت بخرم. میدانم چرا اين کار را میکند میخواهد روی پای خودم باشم. با پويا و پرهام هم همينطور است.
* الان فکر می کنی که مرد شدی و می توانی روی پای خودت بايستی؟
- به طور کامل نه هنوز. سن من هنوز کم است.
* مردتر از بچههای ديگر هستی؟
- از بعضیها مردترم. ولی از بعضیها هم نه. بعضیها هستن که پدرشان را از دست دادهاند و خيلی بزرگ فکر میکنند. ولی فکر میکنم نسبت به اکثر بچهها مردتر باشم.
* پدرت کتاب هم زياد میخواند؟
- بله. وقتی توی خانه بود و سرکار نمیرفت کتاب میخواند. از کتابهای دکتر مصدق زياد میخواند.
* چه کتابهای ديگری غير از مصدق دوست داشت؟
- شريعتی را هم خيلی دوست داشت کلا کتابهای دينی و سياسی زياد میخواند. شعر هم خيلی دوست داشت. شاعرانی مثل حافظ و سعدی.
* خودت هيچ وقت رفتهای سراغ اين کتابها که ببينی چه هستند؟
- سر يک موضوع قرآنی با يکی از دوستهام بحث داشتم. يک حرفی زدم بعد برای اينکه بتوانم اثباتش کنم رفتم سر وقت تفسير قرآن و زندگینامه پيامبر وکتابهای دينی.
*کتابها مال بزرگها بود يا نه مخصوص نوجوانان؟
- برای بزرگها بود.
*بعد همه آن را میخواندی؟
- نه. آن قسمتی که میخواستم خواندم و وقتی فهميدم، رفتم به دوستم گفتم. ولی باز هم او حرف من را قبول نکرد.
* مسالهاش چه بود؟
- حجاب. آدم بايد برای چيزی که نمیفهمد يا می خواهد به بقيه ثابت کند تحقيق کند. بابام هميشه به من میگفت بدون دليل و سند حرف نزن. يعنی از پيش خودت چيزی نگو.
*دوست داری در آينده چه کاره شوی؟
- دوست دارم يک آدمی مثل بابام بشوم. می خواهم رييس جمهور بشوم.
* فکر میکنی میتوانی رييس جمهور بشوی؟
- بله فکر میکنم بشوم. آخه دليلی ندارد که نتوانم.
* پدرت چی؟ دوست داری او رييس جمهور بشود؟
- نه دوست ندارم. فکر میکنم اين قدر مشغول کار بشود که در طول روز نتوانم ببينمش. ولی دوست دارم خودم رييس جمهور بشوم.
* با پدرت بيشتر در مورد چه موضوعی بحث میکردی؟
- درباره موضوعات سياسی. البته وقتی موضوعی را ادامه میداديم حرفهايی میزد که من نمیفهميدم. من هم البته زياد سوال میپرسيدم. خيلی زياد. بعضی وقتها حوصلهاش سر میرفت از دست سوالهای من. مادرم هم که اصلا جواب نمیداد.
* اگر پدرت الان اينجا بود و قرار بود يک سوال ازش بپرسی چی میپرسيدی؟
- اينکه بعضیها امروز میگويند عوض شدن يک حکومت بهتر است يا ماندن آن با روشی ديگر.
* خودت به جوابی رسيدهای؟
- بله. ماندن يک حکومت با يک روش بهتر.
* يعنی چه؟
- يعنی اينکه حکومت بماند ولی يک جور ديگر کار کند. مثلا خيلیها میگويند آقای احمدینژاد نبايد رييس جمهور باشد. ولی به نظر من بهتر است باشد ولی يک جور ديگر کار کند. بعضیها هر چه را که حکومت میگويد قبول ندارند. من با اين موافق نيستم. به نظر من اينها هم اشتباه میکنند.
* فکر میکنی پدرت هم با تو موافق باشد؟
- بابای من هيچوقت عوض شدن حکومت را دوست نداشته است.
* دليلش را از او پرسيدی؟
- نه. نپرسيدم. ولی خودم فکر میکنم برای عوض شدن حکومت خشونت زياد میشود و فرهنگ مردم پايين میآيد. دوباره اگر بخواهی از نو همه چيز را بسازی خيلی طول میکشد. بهتر است همان چيزی را که داريم اصلاح کنيم.
* امروز که بابای تو نيست تا به اين سوالها جواب دهد اين بحثها را با چه کسی مطرح میکنی؟
- بيشتر با دوستانم. آنهايی که مخالف اعتقادات من هستند.
* چرا با آنها که مخالف تو هستند بحث میکنی؟
- چون فکر میکنم راه آنها اشتباه است و زود قضات میکنند. دلم میخواهد کمکشان کنم. من هم اگر بابام سياسی نبود زود قضاوت میکردم. ولی وقتی از بابام میپرسم و جوابی به من میدهد، چون چندين سال است که اين کار را میکند، حتما بهتر از من میفهمد.
* وقتی با اين دوستانت بحث میکنی اعصابت خورد نمیشود؟
- چرا خيلی زياد.
* دعوا هم با هم میکنيد؟
- چيزی به آنها نمیگويم. بعضیها از آنها میخواهند از قصد، حرص من را در بياورند. اگر هم منطق خودشان باشد چيزی نمیگويم. می گويم منطق خودشان است و محترم است.
*اين را از کجا ياد گرفتی؟
- شايد از بابام. درست نمیدانم از کجا.
* اگر آنها را میزدی چه؟
- اين کار که می شود ديکتاتوری.
* با پدرت بازی هم میکردی؟
-آره. مثلا کشتی میگرفتيم.
* عصبانی هم میشد؟
- برخی مواقع عصبانی میشد. زمانی که احساس میکرد داری به کسی توهين میکنی يا حق کسی را میخوری جدای سياست به حقوق مردم خيلی احترام میگذاشت. مثلا توی صف نان يا پمپ بنزين. البته خودم رعايت میکردم ولی اگر يک بار حواسم نبود و رعايت نمیکردم از دستم عصبانی میشد.
گفتگوها از : احسان بداغی