سه شنبه 1 تیر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

برای بهمن و يک سال ايستادگی سبزش، ترانه بنی يعقوب، کانون زنان ايرانی


بهمن احمدی امويی و همسرش ژيلا بنی‌يعقوب


درست يک سال از زمانی که بهمن و ديگر دوستان روزنامه نگارمان به زندان رفتند می گذرد . برايم سخت است که باور کنم يک سال از حبستان می گذرد و ما بيرون تنها اين يک سال را نظاره کرده ايم . هر چند با عذاب وجدان زياد و شرم از اينکه ما آزاديم و شما دربند .

آری يک سال از حبس بهمن هم می گذرد و من هيچ وقت نمی توانم آن شب لعنتی بازداشتتان را از ياد ببرم .شبی که در حضور مامورانی که برای تفتيش منزلتان آمده بودند چند بار تماس گرفتم و تو هر بار با مهربانی گفتی که به زودی خودت با من تماس خواهی گرفت .اما نه آن شب که ماهها بعد از آن حتی صدای تو را نشنيديم .



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


آن شب وقتی از بازداشت تو و ژيلا با خبر شدم تنها کاری که کردم اين بود که تا صبح در خانه قدم بزنم و منتظر رسيدن صبح شوم و آه که چقدر آن شب دير تمام شد .چون کاری ديگری از دستم بر نمی آمد و دلم نمی خواست کس ديگری به وِيژه مادرخودم يا خانواده تو را ناراحت کنم . آن شب تا سپيده صبح قدم می زدم و مدام به اين فکر می کردم که جرم شما چيست ؟ که بايد ساعت دو شب و اين گونه راهی زندان شويد . ؟هر قدر می انديشيدم کمتر به نتيجه می رسيدم . بالاخره سپيده صبح سرزد و اول راهی خانه تان شدم تا ببينم چه اتفاقی افتاده است ؟ خانه کمی بهم ريخته بود و معلوم نبود چه اتفاقی افتاده است . راهی زندان اوين شدم تا اطلاعاتی بگيرم اما بی فايده بود .

اين اتفاق روزهای پس از آن بارها و بارها افتاد . من و مادرم بارها به مراکز قانونی سرزديم و از شما پرسيديم . هرچند نتيجه ای نداشت و همه می گفتند بايد منتظر بمانيد .انگار به قول همسر يکی از زندانی های سياسی با اين آمد و رفت های بيهوده فقط خودمان را آرام می کرديم و به خود دلداری می داديم که ما هم کاری می کنيم .

الان يک سال گذشته است و بهمن جان تو همچنان دربند هستی و باز هم من نمی دانم بايد برای آزادی ات چه کنم اين بار حتی نمی توانم همان رفت و آمدهای بيهوده را انجام دهم . چون حالا مسولان می گويند بايد پنج سال در زندان بمانی! چون حکم داری !

پنج سال به جرم نوشتن و انتقاد کردن بايد زندانی باشی !

حالا بايد هر باردلمان را به آن چند روزی که ممکن است به مرخصی بيايی خوش کنيم .مثل نوروز که به مرخصی آمدی و چند روز ی در کنار تو خوشحال بوديم . اين دوران کوتاه هر چند برای ما خوب بود و لی برای تو سخت بود. چون هربار که چيزی می خوردی يا جايی می رفتی به ياد دوستانت در زندان می افتادی و خيلی زود اشک چشمانت را پر می کرد .

نمی توانستی لحظه ای از يادشان غافل شوی . وقتی به اصرار ما به سفر کوتاهی رفتيم . وقتی به دريا نگاه می کردی چقدر چشمانت غمگين بود. می گفتی کاش احمد و مسعود و مجيد و کيوان و علی و بقيه هم بودند و می توانستند به اين آبی بيکران نگاه کنند و ما هر بار با اطمينان می گفتيم که به زودی آنها هم خواهند آمد و در کنارت خواهند بود .

اما پيش از اينکه آنها بيايند توبازگشتی . چه با اطمينان در هنگام بازگشتت می گفتی و حتی در نوشته کوتاهت قبل از زندان به همه گفتی که "ازبيرون بودنت خجالت زده ای و خوشحالی که بار ديگر به نزد دوستانت بر می گردی. که با بقيه فرقی نداری و دوست داری همه آزاد و رها باشند نه تنها تو . "پس بار ديگر منتظرت می مانيم اميدوارم اين بار تو و بقيه برای هميشه آزاد شويد و از شرم اينکه دوستان تان در زندان هستند رنج نکشيد . آن گونه که ما اکنون رنج می کشيم .


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016