یکشنبه 6 تیر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

مشفقانه‌ترين انتقادها را برنمی‌تابيم، ديدگاه های هاشمی رفسنجانی در باره هفتم تير ۱۳۶۰ منتشر شد، ايسنا

ـ دشمنان دوست‌نما در ما رخنه کرده‌اند
ـ روزمرگی ما را به اضطراب واداشته است

رييس مجمع تشخيص مصلحت نظام با اشاره به اين‌که ۲۹ سال از هفتم تير ۱۳۶۰ می‌گذرد، خاطرنشان کرد که اوراق دفتر اين ۲۹ سال هر روز حادثه‌ای را در سينه خويش دارد.

به گزارش گروه دريافت خبر خبرگزاری دانشجويان ايران (ايسنا) آيت‌الله هاشمی رفسنجانی در بخشی از بيان ديدگاه‌های خود درباره هفتم تير، سالروز شهادت دکتر بهشتی و ۷۲ تن از ياران ايشان افزود: انقلاب جوان با همه فراز و فرودها در مسير تکامل است و امام نيست، اما وصيت‌نامه و مجموعه آثار گفتاری، شنيداری، نوشتاری و ديداری‌اش چراغ راه ماست. دشمنان نيز هستند، اما رنگ عوض کرده‌اند. هنوز در کيش و کمان دشمنی خويش تيرهای توهين و تهمت و دروغ را دارند که هر از چند گاهی چشم بسته و چشم باز می‌اندازند. گاهی به هدف می‌خورد و گاهی مثل هميشه بر سنگ.

وی خاطرنشان کرد: ما نيز با همه سفارشاتی که از پيرو مراد خويش داشتيم، شايد به خاطر دلتنگی‌های زمانه، سعه‌صدر سابق را نداريم. دشمنان ما وسيع‌تر شده‌اند، اما دايره دشمن‌شناسی ما محدود شده است. دشمنان دوست‌نما در ما رخنه کرده‌اند و بر پنجره نگاه ما برای رويت دوردست‌ها گل گرفته‌اند، روزمرگی ما را به اضطراب واداشته است.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


وی گفت: مشفقانه‌ترين انتقادها را برنمی‌تابيم و نقشه‌های شوم دشمنان دوست‌نما را درنمی‌يابيم. نفاق را صداقت، توهين را صراحت، دروغ را درايت، تهمت را شجاعت و شعار را بصيرت می‌دانيم. اما در اين آشفته بازار، انقلاب اسلامی و آرمان‌های امام راحل آن عزيزی است که؛

گر نگه‌دار وی آن است که من می‌دانم/ شيشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد.

رييس مجمع تشخيص مصلحت نظام با اشاره به اين‌که " انقلاب آن روزها اگر با رفتن مطهری، بهشتی، باهنر و رجايی احساس خلاء می‌کرد - که با وجود امام نمی‌کرد-" افزود: امروز مطهری‌ها، بهشتی‌ها، باهنرها و رجايی‌ها فراوانند و حتی اگر تير تهمت‌ها برای ترور شخصيت‌ها زهرآگين شود، پادزهر داوری مردم نمی‌گذارد بار گرانقدر اين درخت تناور، يعنی انقلاب اسلامی خشک و حتی شاخ و برگ‌هايش پژمرده گردد.

وی تاکيد کرد: سرچشمه انقلاب هنوز جوشان است و زلال جاری آن شايد در مسير گل‌آلود شود، اما اين وعده تخلف‌ناپذير خداوندی در «استعينوا بالصبر و الصلاه» و «ان تنصروا الله ينصرکم» است که ان‌شاءالله به اقيانوس ظهور حضرت حق می‌پيوندد.

به گزارش ايسنا آيت‌الله هاشمی رفسنجانی در بيان ديدگاه‌های خود درباره هفتم تير، سالروز شهادت دکتر بهشتی و ۷۲ تن از ياران ايشان، نيز با اشاره به خاطره‌ای از آن دوران يادآور شد: بيست و نه سال پيش، بعدازظهر روز ۷ تيرماه در لحظات پايانی يک جلسه طولانی شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی در سرچشمه تهران که درباره مسائل جنگ و انتخاب وزير امور خارجه بود و بسياری از دوستان و مسوولان آن روز به‌ويژه دو همسنگر ديرينم آيت‌الله دکتر بهشتی و آيت‌الله دکتر باهنر حضور داشتند، خبر آوردند که حال همسنگر ديگرمان، آيت‌الله خامنه‌ای که روز قبل در يک بمب‌گذاری در مسجد ابوذر مجروح شده بود، وخيم است.

در يک آن چشمم با چشمان شهيد بهشتی تلاقی کرد و عمق ناراحتی را در وجودشان ديدم. جلسه به پايان رسيد و پس از مشورت، قرار – که در آن لحظات تقدير بود- بر اين شد که من بر بالين مجروح در بيمارستان بروم، دکتر باهنر به خاطر خستگی مفرط، لحظاتی قبل از انفجار در حال ترک محل بودند که قبل از خروج از درب حياط موج انفجار همراه با شعله ايشان را متوقف می‌کند تا پس از حادثه شاهد و مخبر صادقی از منظره دهشت‌بار باشند و دکتر بهشتی بماند تا در جلسه‌ای ديگر با مسوولان عضو حزب از قوای مقننه، قضاييه و مجريه، درباره مسائل کشور بحث و تبادل‌ نظر کنند.

وخامت حال آيت‌الله خامنه‌ای به‌گونه‌ای بود که همه چيز را فراموش کرده بودم و تمام فکر و ذکرم به کارهای پزشکانی معطوف بود که برای کم کردن آلام ايشان تلاش می‌کردند.

با اين‌که با حاج احمدآقا در منزل قرار داشتم، ديروقت به منزل رسيدم و ديدم ايشان منتظرم نشسته است. بحث درباره انتخابات رياست جمهوری بعد از عزل بنی صدر بود. نمی‌دانم چقدر گذشت که صدای زنگ تلفن مرا به سوی خود برد. صدايی خسته از آن سوی تلفن، شکسته و بسته خبر از حادثه‌ای در سرچشمه داد که بر من آوار شد.

چشمم را بر هم گذاشتم، قيافه و اسم همه کسانی به نظر می‌آمد که قرار بود در آن جلسه باشند، مخصوصاً آخرين لحظات ديدار من با دکتر بهشتی و سخنانش که در آستانه خروجی درب که فکر می‌کنم گفتند: «تو برو، آن‌جا واجب‌تر است و ما اين‌جا را اداره می‌کنيم.»

نمی‌توانستم باور کنم که پس از مطهری، مفتح، هاشمی‌نژاد که رفته بودند و خامنه‌ای که معلوم نبود می‌ماند يا می‌رود، حالا بهشتی و باهنر هم رفته باشند. گويی آسمان بر من فرود آمده بود و غم با همه سنگينی خويش قلبم را می‌فشرد و صدای زنگ تلفن که گاه‌گاه به گوش می‌رسيد و فاطمه، دخترم، برمی‌داشت و با خبرهای ضد و نقيضی که می‌شنيد، بر التهاب قلبم، آب می‌زد و آتش.

نمی‌دانستم چکار کنم، مأموران امنيتی اجازه حضورم را در محل حادثه نمی‌دادند و کلام تکراری آن‌ها در پاسخ به پرسش تکراری من که «چه شده؟» اين بود که صدای آمبولانس‌ها قطع نمی‌شود، مردم مشغول بيرون کشيدن جنازه‌ها و مجروحان از زير آوارها هستند.

در گرماگرم آن لحظات هيجانی، صدای تلفن مرا به سوی خويش برد و وقتی گوشی را برداشتم، ديدم صدای دوست‌داشتنی دکتر باهنر است که انگار از آسمان‌ها صحبت می‌کند، بغض‌آلود و متعجب سلام و عليک کرديم. من فکر می‌کردم او نيز در جلسه است. او گفت: دربان به من گفته بود که تو از درب خارج شده‌ای. پرسيدم: چه شد؟ تو چه شده‌ای؟ گفت: «قبل از شروع جلسه، آقای درخشان (يکی از شهدا) که خستگی مفرط مرا ديد، به اصرار گفت که بروم تا استراحت کنم.

آمدم نزديک درب بزرگ. همان لحظه که می‌خواستم نزديک ماشين شوم انفجار رخ داد. شعله آتش تا درب خروجی رسيد و شيشه‌های ساختمان وسط شکست. ديوارهای سالن عقب رفته و سقف يکپارچه آمده پايين. برق خاموش، صدای ضجه و استغاثه و ذکر و دعا از زير آوار به گوش می‌رسيد. آتش‌نشانی آمده و جرثقيل می‌خواهد سقف را يکپارچه بردارد. خطر ضدانقلاب هم وجود دارد و مردم نمی‌گذارند چهره‌های سرشناس در محوطه بمانند. با زور و التماس آن‌ها را از صحنه بيرون می‌برند.»

نمی‌دانم بر زبان آوردم يا در دلم بود که به خاطر زنده ماندن ايشان خدا را شکر کردم، اما نمی‌دانستم او نيز به همين زودی‌ها مسافر است. پرسيدم: بهشتی چه شد؟ گفت: نمی‌دانم، خبرها متناقض است. می‌گويند سالم است، می‌گويند مجروح شده و می‌گويند به شهادت رسيد.

آن شب برای من به درازای شب عاشقان بيدل بود، اما با اين تفاوت که در سحرگاهش به جای وصل، خبر از هجران آوردند. ساعت ۲ بامداد بود که خبر آوردند بهشتی، بهشتی شده و من کوه مصيبت رفتنش را بر دوش گرفتم تا کارهای مملکت در غياب دو رئيس قوه دچار مشکل نشود. صبح علی‌الطلوع به نخست وزيری رفتم تا هم بيشتر بدانم و هم ببينيم چکار بايد بکنيم. قرار شد در يک پيام راديويی با مردم صحبت کنم و دلداری‌شان بدهم!! پس از آن به مجلس رفتم، مجلسی که خانه ملت بود، حالا ديگر خانه عزا شده بود. ۲۷ نماينده از نقاط مختلف کشور پر کشيده بودند. کمی با نمايندگان صحبت کردم و قرار شد به مأمن دل‌ها، يعنی جماران برويم تا دلگرمی فراق ياران را از کوه صبر يعنی امام(ره) بشنويم. ۵ /۸ صبح روز بعد از حادثه بود که در اتاق کوچک بيرونی امام را ديدم. دل ما می‌لرزيد که نکند از فراق «بهشتی مظلوم» دلش بايستد که دل امتی می‌ايستاد. با ديدن او، نمی دانم چه شد که اين شعر به يادم آمد:

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خمّ می‌سلامت، شکند اگر سبويی

باورکردنی نبود که ايوب زمان در آن حالات که می‌دانستم آتش غم در همه وجودش شعله می‌کشد، با ذکر حادثه و لطيفه‌ای از تاريخ قديم حوزه علميه نجف و اشاره به سرنوش انبياء و اولياء به ما آرامش و اعتماد به نفس دادند.

کبوتر خيالم بر شاخسار ياد هر عزيزی می‌نشست که هنوز نمی‌دانستم زنده‌اند يا شهيد شده‌اند، چون از لحظه انفجار تاکنون کسانی را ديده بودم که فکر می‌کردم شهيد شدند و کسانی را که اسم‌شان قبلاً جزو مجروحان بود و يا اسم‌شان جزو شرکت‌کنندگان در جلسه نبود، اما خبر می‌آمد که شهيد شده‌اند.

ذهنم به سوی بهشتی می‌رفت، صدايش، خيالش، نگاهش، مظلوميتش و تمام خاطراتی که سال‌های سال با او داشتم، يک لحظه رهايم نمی‌کرد، مخصوصاً آن جمله‌ای که روزی به او گفتم: سيد! با اين همه تهمت و توهين چه می‌کنی؟ خنديد و گفت: آسياب به نوبت!

فکر می‌کنم سه‌شنبه بود که قرار شد پيکر شهدا را تشييع کنيم. سه نظر بود: عده‌ای می‌گفتند به اصفهان ببريم، گروهی می‌گفتند به قم ببريم و اکثريتی که می‌گفتند در بهشت‌زهرا، مرکز نور باشند. در دفترم در مجلس شورای اسلامی نشسته بودم که خبر آوردند ازدحام مردم برای تشييع شهدا بيش از حد شد. قرار شد برای مردم صحبت کنم، به محض اين‌که با مردم روبرو شدم، شيون مردم چنان بلند شد که من در تمام عمرم چنان صحنه اندوه‌باری را نديده بودم و بعدها در زمان رحلت امام ديدم. دست‌های مردم آن‌چنان در فضا حرکت می‌کرد که گويی طوفانی سهمگين مزرعه گندم رسيده‌ای را به موج انداخته است و شعاری که بر شدت اشک من می‌افزود: «هاشمی هاشمی بهشتی‌ات کو؟»

سعی می‌کردم گريه نکنم اما اشک امانم نمی‌داد، می‌دانستم همه ناظران داخلی و خارجی روی حرف‌های امروز من حساب می‌کنند. پيش از اين با تکرار آيات مربوط به جنگ احد کمی خود را دلداری داده بودم و آن روز برای مردم عزادار از توطئه شومی گفتم که دشمنان انقلاب و اسلام در سر دارند.

سخنرانی آن روز من در اسناد و مدارک هست و کسانی که می‌خواهند، می‌توانند مراجعه کنند. بعد از حرف‌های من بهشتی را مردم شهر به همراه ۷۲ شهيد ديگر بر شانه‌های خويش تا بهشت زهرا بردند و من به بيمارستان برگشتم تا نگذارم داغ اين خبر بر دل رفيق و همسنگرمان، آيت‌الله خامنه‌ای بنشيند. حال و روز خوبی نداشت، از درد به خود می‌پيچيد، اما روزنامه و راديو می‌خواست. گفتم: به چه کارت می‌آيد؟ گفت: می‌خواهم بدانم در بيرون چه خبر است!! گريه امانم نمی‌داد و به سختی بغضم را فرو نشاندم و گفتم: آری، بيرون خيلی خبرها است که حتماً بايد بدانی!!!

گويا پس از رفتن من، فهميد و اين‌که بر او چه گذشت، نمی‌دانم. من بودم و مجلسی که حدنصاب نداشت. دولت بود و جلساتی که چهار عضو فعال و چندين معاون وزيرش نبودند و قوه قضائيه‌ای که رئيس آن سيدالشهدای مسافران سرچشمه بود.

آتش جنگ در غرب و جنوب شعله می‌کشيد و شورای عالی دفاع سه عضو اصلی خود، دکتر بهشتی، آيت‌الله خامنه‌ای و دکتر چمران را نداشت که چند روز پيش به شهادت رسيده بود. رقبای سياسی که بی‌کفايتی‌شان برملا شده بود، می‌خواستند روزگار را از گردش بيندازند و پس از عبور از گردنه احد حدود هفتاد تن را همراه حمزه انقلاب شهيد کردند تا خيال‌شان از امام و ياران امام راحت شود.

روزهای تلخی بود، اما در آن تلخی‌ها و سختی‌ها، خدای بزرگ را بنازم که لحظاتی بسيار شيرين را رقم می‌زند، مخصوصاً آن روزی که نمايندگان مجروح را با برانکارد به صحن مجلس آورده بودند تا جلسه به حدنصاب برسد و وقتی صدای زنگ آغاز جلسه را نواختم، بر عظمت خون شهيدان درود فرستادم که با موج‌آفرينی خويش نمی‌گذارند دريای انقلاب راکد شود.

پير کنعانی انقلاب در هجران يوسف خويش سخنانی گفت که برای ما و دشمنان، مايه دلگرمی و دلسردی بود. مخصوصاً جمله‌ای که همه – دوست و دشمن را- به آتش کشيد اين بود که «بهشتی مظلوم زيست و مظلوم مرد» تعبير مظلوم برای مرگش تمام تارهای عنکبوتی نفاق را بر هم ريخت و تعبير مظلوم برای زندگی‌اش، آه از نهان‌خانه دل‌هايی برآورد که با فريب‌خورده بودند و طعنه‌ها را آغشته به توهين و تهمت کرده بودند و در هر فرصتی به حريم پاک زندگی‌اش می‌افکندند.

اينک از آن روزها ۲۹ سال می‌گذرد...


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016