دوشنبه 2 فروردین 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

تراژدی رنجی خلاق؟ مسعود نقره‌کار

مسعود نقره‌کار
منصور خاکسار در سن ۷۱ سالگی در تبعيدگاه‌اش خودکشی کرد. اين شوک سؤالی نيز به همراه داشت. چرا يک شاعر و روشن‌فکر سياسی محبوب و مورد احترام که ساليان طولانی رنج جان‌کاه مبارزه‌ی سياسی، شکنجه، زندان و تبعيد را تحمل کرده، در سن ۷۱ سالگی مرگی خودخواسته برمی‌گزيند و از ما هم می‌خواهد به تصميم‌اش احترام بگذاريم، چرا؟

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




تکه ای ديگر از تن و جانمان کنده شد. "کاکا منصور"مان هم رفت, و چه رفتنی. می خواستم در سوگ خنده ها و نگاه های آغشته به شرم شرقی اش بنويسم, می خواستم از کنار "کاکا منصور" بودن در حوزه های سازمانی و خانه های مخفی, که زير آوار بحث ها و جدل های سياسی و فرهنگی مان نفس تنگی می گرفتند و فقط با شعرخوانی های او آرام می شدند, بنويسم. و بنويسم چگونه با شکيبايی و صبر و مهربانی, به قول خودش "افسار شر و شور" مرا می کشيد و هی می زد: "حوصله کن ای تجلی شرارت حنوب شهر تهران". می خواستم از روزی که به جواديه تهران رفتيم تا در مخروبه ای بنام خانه با يکی از قديمی ترين کارگران شرکت نفت گفت وگويی برای نشريه ی "کار" جور کنيم, بنويسم. می خواستم از زندگی در تبعيدمان بنويسم و از اعتراض های خندان اش به سوپ سوسيس پختن های من در آلمان, که: "ما همه جور سوپی خورده بوديم الا سوپی که يک چنين نره خری وسط اش شناور باشد", می خواستم از دعواهايمان بر سر کانون نويسندگان در تبعيد بنويسم, می خواستم از سفرش به شهر اورلندو و شعرخوانی اش در اين شهر, و روزها و شب هايی که با هم گذرانديم, بنوييسم و اينکه شيطنت وار زير گوشم گفته بود: "کاکاجان, خوشبختانه پسرت به خودت نرفته, شبيه مادرش شده" و از آن خنده اش که حتی به هنگام شيطنت حجب و حيای منصور با خود داشت.
می خواستم از خاطراتم با او بنويسم که سؤال دوستی به نوشتن چند سطر زير واداشتم: "چرا کاکا خودشو کشت؟ اينکه محبوبيت و احترام داشت, اينکه تجربه داشت و عمری سختی و رنج تحمل کرده بود؟ اينکه تا چند روز پيش از خودکشی کتاب خوانی و شعرخوانی داشت؟ اينکه صبور بود و به ظاهر سرحال, چرا خودشو کشت, اونم در ۷۱ سالگی؟"

چرا خودکشی؟
حکايت خودکشی ديگر حديثی نيست که مذهبيون به عنوان پديده ای زشت و مذموم "جنايت در مرداب سياه گناه" معرفی اش کرده اند. ساليانی ست که شرايط اجتماعی (سياسی، فرهنگی , اقتصادی), برخی بيماری های روانی و نوع نگاه به آنچه که " ارزش" خوانده شده اند, تعريف کننده ی خودکشی هستند, رخدادی که هرساله بيش از يک ميليون قربانی می گيرد, يعنی در هر ۴۰ ثانيه يک قربانی .
و حالا "کاکا منصور"مان هم يکی از آن بيش از يک ميليون نفر شده است.
نوشتم " شرم شرقی" , شرم و حجب و حيايی که گاه سر از "درونگرا"يی در می آورند. منصور اينگونه بود و اين آغاز ويرانی در اين روزگار قحبه است. سنگ صبور همه بود اما سنگ صبوری نداشت, غرور غريبی داشت اين مرد , شانه اش آرام بخش همه بود اما انگاری شانه ای نمی يافت تا سر بر آن بگذارد و خود را آرام کند, آن هم در تبعيد و آوارگی که خوره ی زندگی اش شده بودند.
کاکای درونگرا و تبعيدی ما تنها هم شده بود, يعنی تنهايش کرده بودند, کسی را که باور داشت "و چراغی که تنها می سوزد, در هيچ خاطره ای نمی ماند". و در شهر فرشته ها شاعران هم می توانند تنهاترين ها شوند حتی در ميان جمع , کاکا ی ما شاعر شهر فرشته ها بود, شهری که گويا "فرشته" ناياب ترين است.
عاشق خانواده بود, اما رنج جانکاه مشکلات و بحران های خانوادگی بر دوش می کشيد, صليبی از خنجرهای رنگارنگ, از هولناک ترين و کارآترين خنجرها, صليبی که خود نيز در ساختن اش نقش داشت, صليبی که کشيدن اش بر شانه های رنجوری که بيش از نيم قرن رنج خود و ديگران کشيده بود و بر حدود بيست و پنج سال اش رنج تبعيد و دربدری نيز آوار شده بود, کار شاعر نبود. و تازه اين ها غير از شکسته شدن از شکست ها ست.
گفته بود دلتنگ لحظه ای, فقط لحظه ای احساس آسايش و آرامش است, احساسی که در سن ۷۱ سالگی نيز به آن دست نيافته بود. آيا همين ها برای ويران شدن شاعری که ديگر "رقص سنجاقکی بر شاخه ای نازک, مجذوب اش می کرد", کافی نبودند؟
خودکشی منصور تراژدی هيجان های حسی و عاطفی, توهم, هذيان و هراس نبود, والا تکان دهنده ترين لحظه را نمی ساخت تا به همه ی آنچه, و به همه آنهايی که به دالان سياه مرگ کشاندنش اعتراض کند. گفته اند خودکشی می تواند اوج خودخواهی آدمی باشداما خودکشی منصور اينگونه نبود. او با جنون خودکشی, و با ويرانی اش واقعه ای ماندگار و شگفت انگيز رقم زد. خودکشی منصور اعتراضی هولناک بود, اعتراض شاعری مهربان به بی مهری ها و به بی عدالتی هايی که حتی تا بن خانه اش ريشه دوانده بودند, تا هستی اش را ويران کنند, و کردند.

" .....
و امشب نياز نيست
به خود بنگرم
تا دستهای خاليم شهادت دهد
می دانم اين آينه است
که چشم از من بر گرفته است
تا شرمگين نشود."

(از دفتر شعر لس آنجلسی‌ها)


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016