advertisement@gooya.com |
|
طرفه مردي بود
از سلول و زندان و شكنجه
و سحرگاهان اعدام
مي آمد
و در جست وجوي عشق هنوز
ساحل "سن" را
د ر باران تند فصل مي رفت
و با خودش مي گفت:
- نمي دانم چه شد
- وبا كدام قطار آمدم
- كه اينجا ايستاد
- من در كوچه باغ خاطره مي رفتم
- زمان هنوز خالي بود
- ودختران از ياس هاي خيابان
- براي گيسوان خود گل مي چيدند
- مادرم ازآن حاشيه مي رفت
- و فقرش را در گل هاي چادر پنهان مي كرد
- خواب بودم انگار
- كه كسي آمد و به من به زبان اشارت گفت :
- اين راه به رهايي مي رسد
- چاره بشر جز رهايي نيست
- نان بايد به اندازه باشد همه جا
- باران هم كه هميشه مي بارد
- كوه پرگل
- عشق در نگاه شرقي دختري مي آيد
- و دست تورا مي گيرد
- در فصل ياس نمان
- به كشف باغ گل سرخ راهي شو
و آن مرد
رفت ....
رفت...
چه د ور بود باران
وعطر نان بوي خون مي داد
مرد ايستاد
سر از گريبان برداشت
آه
نگاهش باران بود
از پله ها بالا رفت
و از پل فرو افتاد
مرد- آن مرد گمشده كه من بودم-
باباران و خاطره و كبوتر رفت
در اضطراب "سن" گم شد
اما هنوز زير لب مي گفت :
عادلانه نيست
كه قطار در ايستگاه تبعيد بايستد
و چشمان عاشق زن در انتظار بپوسد
- بايد بايد راهي به رهايي
- د ري به فردا
- قطاري به مقصد ايران باشد...
14 آذر 82 پاريس