دخترك لرزان واو تنها
در پناه تيركي بر پا
مي گريست بر خاك
پنجة نازشگرش مي دويد در خاك
تا كه آن سنگ سيه
قد كشيدش در ميان
مات و مبهوت از زمان
آن دم رويا خاست در يادش بپا
... كبوتر نامه اي آورده بودش باز
از گل خندان
از صنوبر از بهار
سيلي سخت زمستاني
لرزه اي بر ناتوان اندامكش انداخت
جستجوگر در پي رويا دوان
بي دفاع برخاست
از پناه خويش آمد در ميان
محشري بود آشكارا در مقام
شاه بي بي، بي رمق، بي نوا،
او بي هوا
راه خود مي جست از آن هنگامه باز
ناگهش از يكطرف دستي دراز
وآنطرفتر نعرة استاد: اي بيداد! داد
شاه بي بي گيج و مات
روي خويش بروي نمود او ناتوان
ديدكش خشم و خروش است بر توان
مي رساند خويش را بر پاي او
نا رهاند دخترك را از بلا
گويدش هين عزيزم، نورچشمم، يادگار
از پي كين و خطر بايد كه ماني در امان
اين حريفان، قاتلان، از هر طرف
گشته اند تا ببريده اند ايام ما
مي رهانم مر ترا از اين بلا
تا كه يابي زندگي را آنچنان
...
دخترك لرزان و بس تنها
در كنار خاك و سنگ
باد آن صحن بلا پر رنگ گرفت:
... نعره ها فريادها آن ضجه ها
وز پي اش تهديد و آن خشم نهان
گفته بودندش دعا گوي ولي باش اي جوان!
كز برايت بوده است عين بلا
وآن هنرمند وين قلم زن هر يكي
درد بيدرمانش را درمان شدند
با فريب و مكرشان پاورچين
جانبان قاتلان دربان شدند
در برابرش اين ددان چون هار سگان
هر دمي با شكلكي رقصان شدند
خاك گقتي؟ ني در خاكم كني
با دو دست كوچكم خصم را بر خاك كشم
با چماق غم تكفير كنان
رو نمودي تا بماني پايدار؟
هين بهوش باش كاين در مرامم غم نيست
ناله و شيون دواي درد نيست
شاه بي بي مي گريست بر خاك سرد
........
در دل ويرانه ها پر خشم و درد
مي شكافت قلب زمين را با دو دست
زير آن آوار سخت
در پي مجبوب خويش:
خاطراتش، بود و نبودش،
شوقها آن مهرها
با اميدي تا كه يابد او را خفته در قلب زمان
....
تا كه شايد لحظه اي
تنگ در آغوش گيرمش
بوسه ها بارم بر آن ؟
ناگهش استاد و بر خويشتن نگريست
چيستم؟كيستم؟ اين شعله چيست؟
در درونم هر زمان افروزتر
روشني بخش شب تارم شدست
اين همان شب چراغ گوهر است اي يار؟
اين منم نو باوة ايراني ام
از تلي خاك و فسون روييده ام
ني هين نيم از جنس آنان
آن ددان ايران ستيزان
ناگهش آگه گشت از رمز درد
ياد دستان تهمتن بر رخش رنگي نشاند
ياد هفت خوان وان بلاها در دلش رهبر نهاد
هين خروشيد و نگه رهنمون كرد بر دماوند
اين خروشان ديو در بند
جسم و جانش گويي با اين خاك و خشم
يك صدا با هم پي پيكار تنگ
مي زدش فرياد اي بيداد داد
چون رساند مرغ سي را با خرد در گرد هم
اين دلاور مردم ايران زمين را
هر يكي چون مرغكي
از هر بلاد و هر نگاه
آري آري گفته بودي زندگي زيباست
زندگي آتشگهي ديرينه پابرجاست
اين فروزش از همان شعله است
كه پنهان است در دل خاكستر دوران
....
پنجه نازشگرش مي دويد در خاك
تا كه آن سنگ سيه
قد كشيدش در ميان
آن زمان خردسال آن دخترك
ناتوان از چالش چنگال بود
اين زمان بي صبر و مكث
صاف بر سنگ سيه او كرد نظر
در دمي برداشت اين سنگ سيه
قد علم كرد راست از خاك سرد
بر زمين كوبيد اين جادوي تلخ
هين تو گويي از ازل نبودست دد
…
آن كبوتر، شاه بي بي
نامه آورده بودش از بهار
از صنوبر از گل خندان
سايه سعيدي سيرجاني
advertisement@gooya.com |
|