advertisement@gooya.com |
|
مقدم بى صدا بود. وقتى حرف مى زد، صداش به يك مرد بى حنجره مى مانست. به سفر كه رفت، ماه منير پشت سرش آب پاشيد. يادم است سه روز و سه شب ون يكاد مى خواند. اينها همه پيش از شب چهاردهم اتفاق افتاد. شب چهاردهم هر ماه از بيابان زوزهء گرگ مى آمد. من عادت كرده بودم. نمى شنيدم. اما قصه اش سينه به سينه نقل شده بود. گفته بودند چهاردهم هر ماه، وقتى ماه بدر كامل مى شود، صداى زوزهء گرگ از بيابان مى آيد. بعد ممكن است زنى از زن ها بى تاب شود. ممكن است از بى تابى حتى سر به بيابان بگذارد. ماه منير اينطور بود. وقتى ماه بدر بود و گرگ زوزه مى كشيد، از بى تابى پوست او ملتهب مى شد.مقدم هنوز در سفر بود كه آن شب خواب از چشمهام پريد. صداى زوزهء گرگ مى آمد. رفتم پشت ديوار، از آنجا سرك كشيدم. ديدم ماه منير در پناه يك تك درخت زيتون به آب حوض زده است. پشت ديوار، خودم نبودم. پنهان بودم از خودم. ماه منير اما خوب آشكار بود. پيرهن خوابش از بر دوشهاش لغزيده بود. بند ركابش را از خفا مى ديدم كه خط انداخته بود بر پوستش كه از جنس گندمزارها بود. من گندمزار را دوست مى دارم. تا پيش از طوفان پنجره ام هميشه به گندمزارها باز مى شده است. ماه انگار حامله بود آن شب. انگار ماه درد زاييدن داشت. چشمم افتاد به جرز ديوار. در جرز ديوار يك كتاب بود. دست دراز كردم و كتاب را برداشتم. ماه منير دستم را نديد. كتاب را هم انگار نديده بود. از بى تابى در آب غوطه مى خورد. كتاب را كه ورق زدم، چشمم افتاد به آن قصه اى كه سينه به سينه نقل كرده بودند. ماه منير يك لحظه برگشت، به ديوار نگاه كرد. از صداى تورق كتاب بود انگار. همان يك لحظه بود، اما هرچند كه پنهان بودم از خود، مرا ديد. گفت: آقاى من، تويى؟
نمى توانستم به زنى كه از جنس افسانه هاست، با آن بى تابى ها، با آن پوست ملتهب دروغ بگويم. تا آن لحظه خودم نبودم. مردى بودم مثل همهء مردها، با يك تن و يك صدا - يكى از تخم جن كه هيچ توش و توان سفر ديگر با او نمانده بود. وقتى آن شب آشكار شدم انگار يك طلسم كهنه شكسته شد. ديوار - حتى - انگار سايه هاى نو مى پرداخت در آن شب كه ماه بدر بود و صداى گر گ از بيابان مى آمد. وقتى خوب به ديوار نگاه كردم، چهره ام را در ديوار ديدم. ديوار، ديوار نبود، آينه بود. همان طور كه من ديگر پنهان نبودم از خودم؛ خودم بودم - اين طور كه هستم. اول نشناختم. فكر كردم همان گرگ كه در اين مدت صداى زوزه اش از بيابان مى آمد از ديوار به من نگاه مى كند. فكر كردم به خاطر نور مهتاب به اين شكل جلوه كرده ام در ديوارى كه مثل آينه بود. هنوز طوفان نيامده بود و هنوز طوفان ماه منير را با خود نبرده بود. كتاب هنوز دستم بود. تورق كردم. در كتاب هم همين ها آمده بود. ترسيدم. دوست نداشتم جلو ماه منير اينطور برهنه جلوه كنم. صداى ماه منير از آن طرف ديوار مى آمد. به آواز مى خواند:
دل آشفتهء ما را دوا بخش
مرا آئينهء معنانما بخش
از تصنيف، همين يك بيت را به ياد دارم. يك جور به آواز از "دل آشفته" مى گفت كه انگار با ماه سخن مى گويد.
ياد ندارم كه بيابان آن وقت از شب تا اين حد ساكت بوده باشد. ماه منير آب بازى مى كرد. ديوار سخت بلند بود. پام اما هيچ رهوار نبود. جيگرش را هم هيچ نداشتم كه از ديوار بگذرم. براى همين از دور از آن آب كه او در آن تن مى شست به چهره ام زدم. در ديوار كه نگاه كردم، پاك بودم. سپيده كه بردميد، صبح ماه منير را از من گرفت. بعد من از نو از خودم پنهان شدم، ديوار تنها همان ديوار بود و هر چه گشتم از كتاب هم نشانى نديدم.
از بيابان تازه برگشته بودم. درهالهء راه مقدم را ديدم كه عصاكشان از سفر برمى گشت. چمدان در دست داشت. مقدم هميشهء خدا يك چمدان در دست داشت . چمدانش از چرم بود، كهنه بود. در كتاب آمده بود كه پدرش با همين چمدان چرمى حنايى فام از خاك وطن به روسيه گريخته بود. در يك دهكدهء متروك، نزديكى هاى گرجستان وصيت كرده بود كه چمدان را به دست پسرش برسانند. روايت است كه از همان موقع كه خبر مرگ پدر را شنيد، بى صدا شد اين مرد. صداش كردم از دور. گفتم: آقا!
انگار در بى صدايى اين مرد، تنها يك جمله نهفته بود: بگذاريد بروم. پاپى ام نشويد.
من اما مى دانستم به پريخانه، پيش ماه منيرش مى رود - با آن عصاها كه گرد آورده است. من از خودم مى پرسم: يك مرد مگر به چند عصا احتياج دارد؟
ماه منير وقتى بيدار است، مى گويد: آقاى من، اينطور نبود. مى ترسيد.
مى گويم: از چى مى ترسيد؟
مى گويد: از پيرى. از ندارى. از سقوط
مى گويم: بيدار شدى، يار؟
لحنش زود برمى گردد. يك جور بامزه اى مثل دختربچه هاى ملوس مى گويد: آقا جونم ...
دلم غنچ مى زند براش. مى گويم: جون دلم.
با همان لحن كه لام دلش مشدد است و جان جونش كشيده.
مى گويد: تو خوب خوابيدى؟
مى گويم: من بيدار بودم - نازى خانوما
مى گويد: واه!
مى خندم. مى گويم: يادت هست؟
مى گويد: چى؟
مى گويم: آن وقت كه من براى اولين بار به پريخانه آمدم
غش غش مى خندد. من هيچ دوست ندارم اينطور با ارتعاش بخندد. وقتى با ارتعاش مى خندد، صداى ارتعاشات خنده اش زير سرطاقى اينجا كه ما هستيم مى پيچد. بعد بيدارى كسالت بار مى شود.
مقدم فرداى آن شب كه از خودم، در ديوار نقش گرگ ديدم رفته بودم به ضيافت ماه منير در پريخانه. در باز بود. ماه منير نشسته بود، از پنجرهء پريخانه اش به گنجشك ها نگاه مى كرد كه جفت هم روى هرهء ديوار نشسته بودند. مرا كه ديد، هيچ نگفت. دستم را گرفت و با خود به سفره خانه برد. سفره چيده بود از هفت عين عشق. عنبر و عود، كلمه و چكامه، روشنايى فانوس و جك جك گنجشك ها و روح بيابان هم توى سفره اش بود. ما از روح بيابان كه خورديم من از خودم گم شدم. گفتم: ماه منير جونم. من از خودم گم شدم. حالا چى كار كنم؟
گفت: بيا.
آغوش باز كرده بود. رفتم. مثل سفر بود. گفت: از تو بوى تن گرگ مى آد.
پوستش از التهاب تاول زده بود. مى ترسيدم اگر با او بخوابم بى صدا شوم. گفت: چته، آقاى من؟
گفتم: هيچى. مى ترسم.
خنديد. از ارتعاش خنده اش شيشهء تنها پنجرهء سفره خانه ترك خورد. نگاهم لغزيد آن طرف. گفتم: اين در...
گفت: به اين در نگاه نكن، يار
گفتم: اين در به كجا باز مى شه، ماه منير جونم؟
لب برچيد. گفت: آقا جونم ...
گفتم: جون دلم ...
گفت: كاش مى شد با هم مى رفتيم از اينجا به يك جاى دور. به جايى كه بيابان نباشد. مقدم نباشد. چهاردهم ماه صداى زوزهء گرگ نيايد. اين ديوارها نباشد.
گفتم: ماه منير
گفت: چيه، آقا جون
جون جان را مشدد نگفت. گفتم: چرا كلافه اى، رفيق؟
گفتم هيچى، عزيز دل. پوستم تاول زده
دست كشيدم به نوازش بر پوست تنش. تاول ها از نوارش من التيام پيدا كرد. گفت: با من بخواب
و من در سفره خانه با او خوابيدم. خوابم برد. بيدار كه شدم، شب از نيمه گذشته بود. ماه منير نبود. سفره خانه تاريك بود. رفتم پاى پنجره. از پشت ترك خوردگى شيشه ماه منير را ديدم كه خود را به آب حوض زده بود. پيرهن خوابش از بر دوشهاش لغزيده بود. بند ركابش را من از پشت ترك خوردگى شيشه مى ديدم كه خط انداخته بود بر پوستش كه مثل گندمزارها از التهاب تهى بود. برگشت و به پشت سر نگاه كرد. لبخند زد. نمى توانستم خود را از او پنهان كنم. يكسر آشكار بودم. هم به خودم، هم به او. رفتم. مى ترسيدم تن بدهم به آب. مى ترسيدم بى صدا شوم. گفت: از چى مى ترسى، آقاى من؟
گفتم: من بيابانى هستم، ماه منير. از آب مى ترسم.
گفت: نترس. لندهور...
و خنديد. از ارتعاش خنده اش بيابان انگار يك دم لرزيد. با همان رخت هاى تنم، تن دادم به آب. ماه منير گفت: آب از تو بوى گرگ گرفت.
گفتم: بيا، همين امشب بزنيم به بيابان
گفت: نمى شه، يار
گفتم: چرا؟
گفت: من بنديم، يار
و زد زير آواز. همان يك بيت را مى خواند:
دل آشفتهء ما را دوا بخش
مرا آئينهء معنانما بخش
يك جور به آواز از "دل آشفته" مى گفت كه انگار با ماه سخن مى گويد. من هنوز بندى نبودم. بيابانى بودم. گرگ خو اما نبودم. ماه منير، وقتى آواز مى خواند، طبع گرگ پيدا مى كردم. گفتم: اين چه وضعى ست آخر زن؟
گفت: چى، عزيزم؟
گفتم: من به تو مى گويم - سر بگذاريم به بيابان. خود را رها كنيم، بعد تو آواز مى خوانى؟
گفت: مرا از خود نران، مرد
طاقت نداشتم. رفتم. شبانه سر گذاشتم به بيابان. درست، در همان دقيقه كه از پريخانه به بيابان زدم، مقدم رادر هالهء راه ديدم كه با آن چمدان حنايى فام اش از سفر برمى گشت. خود را از او پنهان كردم. از تنم بوى گرگ مى آمد. بوى گرگ همه جا، در فضا منتشر بود. رگ و پى بيابان، با آن دخمه ها و پستوها كه من سراغ داشتم از آن بوى قديمى سرشار بود. من در آن لحظه يكى بودم از بيابان. بيابان در آن لحظ يك سر درد بود. مقدم از كنارم گذشت. من هر چند در تاريكى شب پنهان بودم، اما چون يكى بودم از بيابان، مقدم در آن ساعت، ناگزير با حضور من دمساز بود. به چشم ديدم زانوهاش از سنگينى آن حضور مى لرزيد. اگر عصا در دست نداشت، شايد حتى از رفتن بازمى ماند. از آنجا كه پنهان بودم، به چشم ديدم كه به پريخانه رفت. صداى ماه منير از دور به خوش آمد آن مرد ديگر مى آمد. شبزده بودم. صرعى بودم. بى كس بودم. گرسنه بودم. رنجيده بودم. عشق، يك حرف ياوه بود. تن، و بازى، و آن ترانه كه ماه منير مى خواند ياوه بود. مى رفتم، هر چند پاى رهوار هيچ نداشتم. بيابان: صاف. راه: خالى. راسته: برهوت. تا چشم مى ديد، تنها همان شنزار بود كه بوى گرگ مى داد. من با شنزار يك عمر اخت بودم و از شنزار يك عمر گريخته بودم. دلم اما تنگ بود. من با دلتنگى از راه در راه مى رفتم. اول ماه بود. شب ها، وقتى مهتاب نيست، بيابان سخت تاريك است. دلم براى صداى ماه منير غنج مى زد.اما رفتم تا آنكجا. در تاريكى يك صف پراكنده ديدم از مردها. قامت ها همه دوتا. با يك فاصلهء ناسالم از هم. بى راه بيرونشدى از بيابان. بى راهبر. بى رمز و فن. در يك سكوت سياه بى معنا، مثل يك فوج مردهايى كه از سنگ اند، در راهى در بيابان. انگار كه بر آب قدم برمى داشتند. من حتى مى ديدم آب زير پاى آنها اندكى موج برمى دارد. تشنه بودم. اما نمى خواستم از آب لگدمال حتى جرعه اى بنوشم. يك شب مانده بود به شب چهاردهم ماه. از رفتن بازماندم. چه فايده از رفتن، وقتى كه راه بى معنا باشد. چه فايده از رفتن، وقتى كه راه بيرونشدى نباشد. چه فايده از رفتن وقتى رمز نباشد، وقتى فن و معنا نباشد. نشستم. شايد اگر مى رفتم طوفان نمى آمد. شايد اگر مى رفتم صداى ماه منير را ديگر نمى شنيدم. شايد اگر مى رفتم، مقدم هم همچنان مى توانست، هر روز با آن چمدان حنايى فام به پريخانه اش برود و در سفره خانه اى كه سفره اش از عشق خالى ست با ماه منير خلوت كند. اما من واقعا ديگر نمى توانستم. به اين پيچك ها كه به دست هام و پاهام پيچيده است قسم كه ديگر تاب رفتن نداشتم. گرگ خو بودم و نشسته بودم. نمى دانم چه وقت از شب بود. همين قدر مى دانم كه يك شب ديگر بود و در آن شب، ماه بدر كامل بود. مردها را من ديگر نمى ديدم. از دور صداى آواز ماه منير مى آمد. صداى ماه منير يك حرف آشنا بود. از دل مى آمد. نه مى توانستم بروم. نه روى برگشتن داشتم. برگشتم. به پريخانه كه رسيدم، ماه منير مرا با خود به آينه خانه برد. گرد راه را از تنم گرفت. آينه آورد، مقابلم گرفت. آينه از سنگ بود. بوى تنم را مى داد. با اين حال در آينه كه نگاه كردم، ديدم روى ندارم. اشك هام روى گونه هام جارىبود، اما نمى شد آن ها را ببينم. گفتم: اشك هام را تو مى بينى - ماه منيرم؟
گفت: كدام اشك ها؟
گفتم: اينها كه روى گونه هام جارى ست؟
گفت: كدام گونه ها؟
گفتم: گونه هاى مردى از بيابان
گفت: كدام بيابان يار؟
گفتم: همان بيابان كه بوى گرگ مى داد
گفت: كدام گرگ؟
گفتم: همان گرگ كه رويش را از دست داد
گفت: آقاى من...
گفتم: ماه منير جونم ...
گفت: بيا.. بيا توى بغلم
رفتم. ديدم ماه منيرم زنى ست با چهره اى از جنس بيابان. سختى هاى راه هاى رفته از يادم پاك شد. گفت: آقاى من...
گفتم: وقتش شده، عزيز دلم ...
گفت: آره، يار
گفتم: يعنى تن بدهيم به آب؟
گفت: تن بدهيم؛ و ما تن داديم. آب كه به تنم خورد، ناگهان از خواب بيدار شدم. دومين يا سومين شب بود از چهاردهم ماه. مقدم در سفر بود. آب از نو از تن من بوى گرگ گرفت. بعد پوست ماه منير از التهاب تهى شد. ماه منير گفت: ساعت خواب، آقا جون
ساعت خواب رفته بود. ساعت بيدارى هم نبود. ما در سفره خانه نشسته بوديم. ماه منير سفره را برچيده بود. نگاهم رفت پى آن در. ماه منير نبود. از آن در رفته بود به آنكجا. دلم تنگ بود براى بيابان. فكر كردم شايد آن در به بيابان راه داشته باشد. دستگيرهء در قاب دستم نبود. با اين حال توانستم در را باز كنم. در را كه باز كردم، مقدم را ديدم. مقدم نمى توانست مرا ببيند. تاريك بودم. خودم نبودم. پنهان بودم. مقدم بوى تن گرگ شنيده بود. غصه اش شد؛ رفت پيش ماه منير، زانو زد، سر گذاشت روى پاى ماه منير. ماه منير به آواز گفت:
خوش آمدى كه خوش آمد مرا ز آمدنت
ماه منير به نوازش به موهاى سر اين مرد دست مى كشيد. مى دانستم كه حضورم را درك كرده است. به آواز خواند: مقدمت دل را هواى ديگر كرده است. آه كشيد. آهش بيابان را گرفت. نرمه بادى وزيد. شاخ تك درخت زيتون لرزيد. گنجشك ها از هرهء ديوار پر كشيدند. آب حوض گل آلود شد. دلم شكست. در را بستم. رفتم به سفره خانه. تبر برداشتم، با تبر افتادم به جان ديوارها. ديوار سفره خانه سخت جان بود. از نفس انداختم. فايده نداشت. رفتم به حياط، آن تنها درخت زيتون را كه ماه منير در پناه آن خود را به آب مى سپرد با تبر زدم. سپيده دميده بود. به بالا نگاه كردم، ماه منير را ديدم كه از پشت شكستگى شيشهء پنجرهء سفره خانه به باغ نگاه مى كند. غمگين نبود. شاد هم نبود. بيزار بود. چشم هاش از نفرت پر بود. زنى بود با چهرهء بيابان و غيض داشت. مى خواستم از شرم، مى خواستم از خشم، مى خواستم از نفرت از نو سر بگذارم به بيابان. اما در همان حال مقدم را ديدم كه با آن چمدان حنايى فام، عصاكشان رفت. رفتم پيش ماه منيرم. ماه منير نشسته بود در آينه خانه. گفت: آقاى من، اين آينه را بردار، بگير جلوى من.
آينه را مقابل او گرفتم. قيچى برداشت موهاش را قيچى كرد. گيس هاى ماه منير به رنگ زيتون بود.
من موهاى ماه منيرم را دوست مى دارم.
گفت: چه فايده، يار؟
گفتم: چى چه فايده؟
گفت: اين دوست داشتن ها، خاطرخواهى ها، شيدايى ها
گفتم: من نمى توانم اين مرد را در كنار تو ببينم.
گفت: من بندى اين مردم - آقا!
گفتم: من چى؟
قيچى را گذاشت روى قالى. از ميان پستان هاش يك كارد بيرون آورد. در آينه به چهره اش نگاه كرد. در نگاهش، تنها دريغ بود. كارد را كشيد به گونهء راستش. خون فوران كرد به آينه كه در دست من بود. چه مى دانستم كه در آينه خانه به جاى بوسه، زخم خواهم چشيد؟ گفت: به من نگاه كن، آقا!
من با ويرانى اخت بودم. طبع گرگ داشتم، اما دلش را نداشتم به آن زخم نگاه كنم.
گفت: حالا من هم مثل تو روى ندارم.
گفتم: چه فايده، يار؟
گفت: بيا تو بغلم، مرد
و من آينه را از دست نهادم. سر گذاشتم به زانوى او. از آنجا كه دراز كشيده بودم، چشمم از نو افتاد به آن در.
گفت: مى خواهى برويم پشت آن در؟
گفتم: مى خواهم
و ما رفتيم. پيش از اين به حجره خانه رفته بودم. اما تاريك بود، نديده بودم. بوى مقدم نمى گذاشت ببينم. حالا كه مقدم رفته بود، اتاق از كورسوى نور روز روشن بود. مى ديدم. از زخم ماه منير هنوز خون مى آمد. يك سوى اتاق، به جاى ديوار از اين سر تا آن سر پنجره بود. پنجره به راه باز مى شد و آن راه به بيابان مى پيوست. گفت: با من بخواب.
حجره خانه هنوز بوى مقدم مى داد. من از بوى اين مرد دلم آشوب بود. مردد بودم. ما ايستاده بوديم رو به آن پنجره كه به راه باز مى شد. ماه منير ايستاده بود مقابل من. پيرهن خوابش از روى شانه لغزيده بود. سرشانه هاش برهنه بود. موهاش بوى زيتون مى داد. موهاش را كه بوييدم مست شدم. واله و شيداش بودم. سرگشته اش بودم. در تحير بودم از اين عشق كه ناگهان چنين جلوه كرده بود. از عشق بى تاب شدم. ماه منير هم بى تاب بود. همانجور كه پشت به من ايستاده بود، دستش را از پشت حلقه كرد به گردنم. به تنش پيچ و تاب داد. از من بالا كشيد، پاهاش را از پشت به كمرم گره زد، به من پيچيد، و با من يكى شد. در همان حال چشمم افتاد به يك قطره خون كه از زخم چهره اش بر زمين چكيد. راه خالى بود و پرغبار بود. زوزهء باد مى آمد. انگار بيابان درد داشت و مى ناليد. انگار آن يك قطره خون كه از چهرهء ماه منير بر زمين چكيده بود، خون بيابان بود. در تاريك روشناى حجره خانه خوب كه نگاه كردم، ديدم از آن خون يك گل پيچك جوانه زده است. ما همانطور كه در هم پيچيده بوديم، از پنجره به راه نگاه مى كرديم. نمى دانم چند روز و چند شب به آن حال گذشت. گل پيچك در امتداد ديوارهاى حجره خانه رشد كرده بود. طوفان نطفه بسته بود. باد مى قرمبيد. بيابان ناآرام بود. آب حوض گل آلود بود. ماه از نو بدر كامل مى شد كه مقدم از راه رسيد. چمدان حنايى فامش را بر زمين گذاشت و از آنجا كه در راه ايستاده بود، به ما نگاه كرد. ماه منير در آغوش من از خود وارفت. خود را رها كرد و من با او رها شدم. گفت: برو، آقاى من
گفتم: كجا؟
گفت: تو مگر بيابانى نبودى، مگر تو گرگ خو نبودى؟
گفتم: تنم بوى تو را گرفته. من حالا ديگر كجا دارم كه بروم؟
گفت: مقدم منتظر است. گناه دارد.
بيابان ناآرام بود. من بندى او بودم. بوى تن او را گرفته بودم. ديگر نمى توانستم سر بگذارم به بيابان. گفتم: آه ما كز سر سوز مى آيد پيشكش تو يار؛ و رفتم. در پريخانه را كه باز كردم، همين كه از در بيرون رفتم، مقدم از همان در، در همان لحظه وارد شد. بى چاره شده بودم. اگر مى توانستم من اين مرد را با همين دستهام مى كشتم. اگر مى توانستم، خيز برمى داشتم و شاهرگش را به دندان مى گزيدم. من از نفرت يك سر طاهر شده بودم. رفتم به بيابان. بيابان خشمگين بود. باد در بيابان مى قرمبيد. بيابان آبستن طوفان بود و درد داشت. بيابان از درد انگار شن تف مى كرد به چهرهء مرد بى چهره اى كه من بودم. ماه منير بيدارم كرد. گفت: آقا جونم ... بيدار شو
ساعت بيدارى نبود. ساعت خواب هم نبود. گفتم: سلام، خانم زيبا
خنديد. گفت: سلام و زهر مار. تا كى خواب، تا كى كاهلى
گفتم: چطور مگه
گفت: مگر نمى بينى؟
چشم كه به ديدن باز كردم، ديدم شب از نيمه گذشته است. ماه بدر كامل بود. باد در بيابان مى قرمبيد. پوست ماه منير ملتهب بود. من خودم نبودم. بوى گرگ از تنم رفته بود. گفتم: برويم تنى بزنيم به آب؟
لب برچيد. گفت: نمى شه، عزيز دل
گفتم: چرا؟
گفت: مگر نمى بينى؟
من كور بودم انگار. مى ديدم، اما در آن بينايى يك نابينايى هم بود. من تنها همان زخم چهره را مى ديدم و پيچك ها را كه در اين مدت در امتداد ديوارهاى پريخانه رشد كرده بودند.
گفتم: من كورم انگار.
گفت: كور الخناس ...
و خنديد. از ارتعاش خنده اش، دلم شكست. از دل چيزى باقى نمانده بود كه به او پيشكش كنم. آب حوض گل آلود بود. بيابان آبستن طوفان بود. مقدم به سفر رفته بود. ما كورمال به حجره خانه رفتيم كه طوفان را تماشا كنيم. ايستاديم مقابل همان پنجره كه به راه بازمى شد. ماه منير هم مثل بيابان بى تاب بود. همانجور كه پشت به من ايستاده بود، دستش را از پشت حلقه كرد به گردنم. به تنش پيچ و تاب داد. از من بالا كشيد، پاهاش را از پشت به كمرم گره زد، به من پيچيد، و با من يكى شد. سپيده بردميد. ساعتى هم گذشت. آنگاه طوفان از بيابان زاييده شد. نور روز شفافيت خود را به غبار مى باخت. همه جا به رنگ قهوه بود. من در جسم ماه منير غوطه مى خوردم. من از خودم گذشته بودم. نبودم، و در آن حال كه نبودم، با ماه منير بودم. زندگى در آن لحظه نيك به نظر مى رسيد. در پريخانه ما از گزند طوفان در امان بوديم. ايستاده بوديم مقابل راه و پشت كرده بوديم به همهء راه ها. باد با خود كاغذهاى همان كتاب را مى آورد كه شبى از شب هاى چهاردهم ماه در جرز ديوار يافته بودم. كاغذها در هوا مثل پرنده هايى بى پرواز معلق بودند. من در همان لحظه آن چمدان حنايى فام را ديدم كه با باد مى رفت. ماه منير هم انگارآن چمدان حنايى فام را ديده بود. گفت: بايد بروم .
گفتم: كجا، خانم؟
گفت: من بيابانى ام. تاب ماندنم نيست.
گفتم: در اين طوفان، آخر؟
گفت: طوفان خوابيد.
كجا طوفان خوابيده بود؟ بيدار بود. گفتم: بمان
گفت: نمى شه، آقا جونم.
پوستش التهاب داشت. آب حوض از طوفان گل آلود بود. درخت زيتون را من با تبر زده بودم. پناهى نبود آن اطراف. طوفان از بيابان زاييده شده بود. تا هفت شبانه روز زنده بود. در شب چهاردهم ماه، وقتى ماه بدر بود مى مرد. اينها را در آن كتاب خوانده بودم. در كتاب آمده بود كه ممكن است زنى از فكر طوفان بى تاب شود. ممكن است آن زن با طوفان سر بگذارد به بيابان. ماه منير بيابانى بود. در وقتى كه طوفان هنوز نخوابيده بود، سر گذاشت به بيابان. او را جستجو كردم و نيافتم. او را خواندم و جوابم نداد. ماه منير، منيركم، دخترك زيبا... دست چپ اين زن زير سرم بود و با دست راستش مرا در آغوش مى كشيد. محبوب من بود. وقتى طوفان به خوابم مى آمد، محبوبم مرا از خواب بيدار مى كرد. حالا كى مرا از خواب طوفان بيدار مى كند؟