يكشنبه 2 فروردين 1383

نوروز، اما روزگاری نو، شعري از مهرنوش معظمى گودرزى

ديدم
باز شدن پنجره ها را
شكفتن شمدانى همسايه را
شادى بهار روئيده بر تن محله

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

نجواها ، رويش ها
زمزمهُ باران در گوش پنجره
ديدم النگوها را
رقصان در دستان زن همسايه
كه لبخندى از شوق داشتند
ديدم آن نگاه ديگر را
در چشمان
محزون دختر همسايه
پر از سرما
چنان خاموش
كه دل مى شنيد ضجهُ جامهُ كهنه اش را
نوروز را ديدم و باور نداشتم
ديدم
تودهُ ابر سفيد را
به راه رفتن بود
در بلنداى نيلگون
و انبوه كبوتران در راه بازگشت
همه شاد از طراوت بهار
نغمهُ آغازى ديگر را مى سرودند
ديدم
وقتيكه كلاغها هجرت كردند
بى سلاح مغلوب از گرما
به سوى تيرگى مبهم خود
ديدم
لحاف دوزها مى نوازند
بر كمان پنبه زنى
سرود نو روز را
مادر را ديدم
شاد ، فارغ ، مست
چابك به كار، چو نوعروسان
ديدم
نگاه دخترك را
دوخته بر دوردست آسمان
بى اعتنا به پرتو روشن آن
فارغ از بهار در جستجوى ديگرى بود
آرى ديدمش اما
ناباور به روز نو بودنش!
مبهوت زين همه
اما شنيدم هياهوى مواجش را
شنيدم
آواى درهم آويختن سكه ها را
در نبض پر طپش بازار
نالهُ على گدا ، بوق ماشين ها و
ماهى فروش كه ميسرود ماهى را
ديدم حسرت ميخكوب شدهُ
كودك بر شيرنى هاى ويترين
ديدم آدمها را كه شتابان
ميرفتند در جادهُ تكرار
بى هيچ سئوالى
همه در يك موج
در كار ترنم آهنگى كهنه
بى هيچ نشانى ز رويش نو
ديدم خود را
در كابوسى، گريزان زين همه
زشيرينى فروش كه غرق ميشد در دهان پول
ز نكبت دروغ
بر دهان گندهُ حاج تقى
و آنگاه دگربارش ديدم
آن دخترك محزون را
با مرواريدهاى جارى اشك در نگاهش
مبهوت ، رخسارش بى هيچ رنگى
ايستاده پشت به بهار
سكوت، سكوت
آرى نوروز را ديدم
با علامت بزرگ ترديد
مغز خسته شد
از سنگينى بار دستان
دل راه بر ترديد بست
باد بوى ياس را به حياط آورد
شبنم روى برگ ياسمن رقصيد
دستم شتافت در خشمى ديرين
سوى كشتن شبنم
گنجشكها هراسيدند و پر كشيدند
ديدم در سوى پروازشان
دخترك همسايه را
هنوز آنجا در انتظار چيزى بود
و شنيدم آواز سمنوفروش را
سمنو ، آى سمنو
بدو بدو مزه داره هرچيكه غدغنه
بدو بدو كه دير ميشه
دل ز ديدنش سير نميشه
زن همسايه مينواخت شادى عيد را
بروى فرش كهنهُ خويش
نگاهم روى دخترك آرميد
در آرامش بى انتها
ديدم
بهار را ميبوئيد
خنده به روز، خنده به زندگى
چشمان او در شيطنت ميجوئيد
عطش جوانى را
روى علفهاى سبز
آويخته نيلوفر آبى
از رخسار گلگونش
شوق آن پيراهن و كفش نو
ميبردش تا اوج خيال
به مرز رويا تا خواب در بيدارى
و ديدم دست بى النگوى زن همسايه را
ناگاه در من بازروئيد
خاطرات كودكى
و لذت نان گرم
چيدن سيب از درخت همسايه
و دويدن پاى برهنه در باران
آرى ديدمش
نوروز را!
و اينگونه باورش كردم

‏‏04‏/03‏/19

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/5868

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'نوروز، اما روزگاری نو، شعري از مهرنوش معظمى گودرزى' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016