advertisement@gooya.com |
|
برلين-تهران. مهرآباد همهمه ايي است. بهار گذشته است. تابستان . پاييز. زمهرير زمستان نيز؟!
آقابزرگ چون خيل بسياران ديگر به وطن بازمي گردد چون همه آنان كه خيره گستره آبي انقلابي بزرگ بودند ولي… كانون نويسندگان ايران، آغازين ماه هاي پس از انقلاب بهمن 57 موج غليان و جوشش را تا به عرش مي گسترد. ميهمان تازه وارد آن دير آشناي دور از وطن به جلسه رسمي كانون وارد مي شود.
بيست و پنج سال گذشته است و دلي پر از اميد، پر از رويا در سينه مي طپد! به محض ورود بزرگ علوي، گفتگوهاي برنامه ايي كانون قطع مي شود، همه به پا ميخيزند، چشم هاي آقا بزرگ خيس اشك است، با احمد شاملو روبوسي مي كند و در كنار او مي نشيند. هوشنگ گلشيري، رياست جلسه را بر عهده دارد، به بزرگ علوي خيرمقدم مي گويد، محمدعلي سپانلو، سخناني كوتاه پيرامون شخصيت بزرگ علوي بيان مي كند.
آقا بزرگ را كه به شدت تحت تاثير فضاي پيرامون، قرار گرفته، ديگر تابي به كف نميماند. بغض مي شكند، حنجره را ياراي سخن گفتن نيست، از حضار درخواست ميكند كه در فرصتي ديگر سخن بگويد. و در فرصت ديگر از تشكيل كانون نويسندگان ايران ابراز خوشحالي كرده و مي گويد كه از پنجاه سال پيش آرزوي برپايي چنين كانوني را داشته است. او از همه نويسندگان و شعرا مي خواهد كه كتاب هايشان را برايش بفرستند. گفته اند كه بزرگ علوي از همان ابتدا اعلام كرده كه سه هفته بيشتر در وطن نخواهد ماند و بايد رهسپار آلمان شود، زيرا كه از سر گرفتن يك زندگي تازه در اين سن و سال برايش امكان ندارد.
آغازين ماههاي پس از انقلاب بهمن، قيام، يا هر آنچه نامش مي نهند!، ماههاي آزادي و عطش است، توأمان بيم و اميد!
آنگونه كه مصطفي اسكويي در پستوخانه خاطره مرور مي كند، آزادي، همه، از جمله هنرمندان را به خيابان ها مي آورد.
«همه تالارهاي نمايش، صحنه ميدان ها و پارك ها به اشغال بيش از پنجاه گروه حرفه اي، آماتور و دانشجو درآمد. همه در صحنه بودند، از چپ و چپگرا و چپ زن و چپ نما، تا مسلمان و مسلمان نما، از هنرمندان محروم و زنداني گرفته تا بازيگراني كه تا لحظه آخر حيات رژيم، در لابلاي آتراكسيون ها و «شوها» به كسب سرگرم بودند…» شوري به ميانه است و بزم تكثر برپا! ناصر مؤذن، ده شب را پيرامون شبهاي شعر انستيتوگوته، روانه بازار مي كند. كتاب پشت كتاب است كه از پس ساليان مجال انتشار مييابد.
در مقابل درب اصلي دانشگاه تهران و پياده روي ميدان انقلاب، آواز پريسا، پابهپاي صوت عبدالواسط مي رود…
كميته فيلم دانشكده هنرهاي دراماتيك در كنار نمايشگاهي از عكس هاي سعيد محسن، محمد حنيف نژاد، علي اصغر بديع زادگان، رضا رضايي، محمود شافحي، خسرو گلسرخي، كرامت الله دانشيان و … بهترين هاي جهان را بر پرده نقره اي به نمايش مي گذارد…
احسان طبري، پژوهش هاي تاريخي ساليان را روانه بازار نشر مي كند! بيماستان «تهران» هنوز خيس اشك نيست. پيكر خسته رادمردي را نيز ميزبان نيست. آخر، آذرگان احسان است، امروز! حكمت جو آنجاست، روزبه آنسوتر، جزني سرودخوان، ميهن شادان در پي اش، اشرف غوقائي! سلام! دكتر ناصر زرافشان، كجايي امروز؟! دل ما مي طپد براي تو. براي تو! رهاي كدام كرانه؟ كدام جنگل خاطره بودي آن روز؟!… شكرالله پاكنژاد آزاد مي شود، ايرج جمشيدي امروز دربند، از آزادي همبند سابق مي گويد: «بالاخره «شكري» آزاد شد. «نه»! كلمه اي بود كه شكرالله پاكنژاد در طول 10 سال زندان، بارها و بارها به ساواك گفته بود… و آخر اينكه هر وقت خبر آزاد شدن، زندانيان سياسي را ميشنوم و يا ميخوانم، ذوق زده و خوشحال ميشوم، اما وقتي خبر آزادي «شكري» را در روزنامه ها خواندم، اشك امانم نداد. مهرباني اش فراموش ناشدني است…»
و آن ديگري كه «ژان كريستف» با ترجمه او، اميد سر زدن سپيده در دل نسلي بيدار كرد، نسل پس از كودتاي 28 مرداد!
«گردش در شهر بزرگ» بالزاك، «باباگوريو»، «دختر عمو بت»، «چرم ساغري»، «دن آرام» و «زمين نوآباد» شولوخف و كار كارستانش: «جان شيفته» رولان!!
آژيرش، چلنگرش و پيام نوينش و سكوت بي پايان امروزش، سكوتش! سكوتش! سكوتش!!
سلام! آقاي نويسنده و مترجم ديار فراموشي!
سلام! آقاي به آذين!!
سلام شاعر مردمان بي حافظه تاريخي (چنان كه بامداد گفت و بسياران را برآشفت)
سلام! آقاي سايه!!
و اما در هنگامهاي كه سخن از خورشيد و طلوع بي بر و برگردش در ميانه بوده و همگان مسحور و در انتظار پرتو افشاني! بامداد همه زمان هاي ميهن ما، برنامه طلوع خورشد را لغو شده اعلام مي كند!
(آنگونه كه شاعر در تيرماه 58، به كلي لغو برنامه را اعلام كرد): «متاسفم دوستان! روزهاي نخست سخن از «هشدار» بود، امروز سخن از «تسليت» است…» بامداد در تير 58 تير يك هزار و سيصد و پنجاه و هشت خورشيدي! شاعر، هيچ سانس فوقالعاده اي را نيز در نظر نميگيرد.
در همين ايام است كه دخترك سودايي ديروز و بانوي روزنامه نگار امروز، كوچك جثه و چالاك بر با موهاي از پشت گره كرده مضطرب و هراسان از جمعيت سرودخوان جدا مي شود، انبوهان را به حال خود وامي گذارد ودر كنار ميله هاي ميدان انقلاب. انقلاب! ميله ها! ميله ها! ميله ها! دو دست كوچك را بر صورت مي گيرد، آخر، وقت خنده است امروز هي دخترك! هي رفيق! شادمانه برقص تو كه خوب ميرقصي، خيلي خوب! هق هق گريه امان دخترك را مي برد، تابي به كف نمي ماند. كوه سلول بي بنيان، حالا كه قرار است، طلوع ببيند، غروب مي گريد! دلنگران فرداي خلق است! اين همه نور! اين همه حرارت! اين همه آروز! اين همه رويا! اين همه رنگ! راه به كدام ناكجا مي برند اين همه؟!… نكند كه!…
نه! روز اشك دخترك سودايي ديروز فاصله زيادي ندارد تا آن روزها كه بهنود با شيوا قلمش واگويه مان كرد. آن روزها كه روزنامه نگار كهنه كار گفت كاوه گلستان، چهره غلامحسين ساعدي را كه خونين زنجيرها بوده بر نگاتيو دوربين خود تا هميشه حك كرد!… گوهر مرد! زخمهايت در چه حالند؟ خون را تا كجا ميافشانند امروز؟!
سال پيش، در يادمان زنده ياد دكتر اميرحسين آريان پور، كه با حضور انبوهي از دوستداران، همفكران و نيز بسياري از جوانان! جوانان! برگزار شد، بخش هايي از فيلم كلاژ گونه اي از زندگي اميرحسين آريان پور به نمايش گذاشته شد. فصل به فصل، كودكي، نوجواني، جواني، ورزش، شور، شعور، پيكار، پيكار و كوچ … موسيقي شورانگيز «فتح بهشت» ونجلينر همراه با تصاوير معلم انسان ساز ديارما!
در بخش انتهايي اين فيلم كه مربوط به حال حاضر است، اميرحسين آريان پور ميگويد: در فضاي پر از گاز CO2 چگونه مي توان تنفس كرد؟! دوستان! ياران! رفيقان! همراهان! بر ما چه گذشت؟! آن همه رويا! آن همه آرزو!، آن همه !…
در چنين هنگامه اي هنرمندان ميهن ما با چالش هاي گوناگوني رودررو بوده اند و بحث تشكيل و حمايت از سنديكاهاي مختلف داغ تر از هميشه در جريان… فصل، فصل «عباس آقا، كارگر ايران ناسيونال» سعيد سلطانپور بوده و باقي ماجرا!… با نگاهي گذرا به حال و هواي آن ايام، نخستين نيازمندي ها و خواستني هاي فعالان فرهنگي پس از انقلاب 57 در ايران و پس از تصويب آن لايحه مشهور مطبوعات! همان كه بامداد را بسيار خوش آمد! بسيار خوش! قلمي كرد: «تجربه سال ها و قرن ها اگر نتواند درسي بدهد بايد به آغل گوسفندان گذشته باشد!…»
را خواسته هاي سنديكايي و بحث راجع به سازوكارهاي حمايتي در اين رابطه مييابيم.
خواسته هايي كه با گذشت بيش از ربع قرن از بهمن 57 و به ميدان آمدن ما نسل دومي هاي پس از انقلاب! هنوز كه هنوز است، خاموش و اندوهان به نظاره سرد پيكر نشسته ايم… خواستهايي كه اين بار، در يك هزار و سيصد و هشتاد و سه خورشيدي برآنيم تا به بارش بنشانيم. نامه مينويسيم، امضاء ميكنيم و با حنجرهايي زخمي اما صدايي رسا فرياد برميآوريم: ما روزنامه نگاريم!
محمود دولت آبادي، نويسنده معاصر و دبير انتخابي اعضاي سنديكاي هنرمندان تئاتر در آن روزگاران، در بحبوحه آغاز بحث پيرامون موازين قانون اساسي جديد در نظام تازه تاسيس ولايي راجع به حمايت از سنديكاي تئاتر مي گويد: «به عنوان يكي از اصول «آزادي تئاتر و نبودن سانسور»، اين از جهت اعمال معنوي و از جهت مادي هم معتقد و جزء اصول سنديكاست كه تئاتر اين مملكت مي بايست به وسيله خود كاركنان تئاتر، كه اين كاركنان در سنديكاي تئاتر متشكل شده اند، اداره بشود و اراده خود اهل فن بر تئاتر حاكم باشد…»
در خصوص ديگر صنوف هنري كشور نيز وضع بر همين منوال است و يكي از خواسته هاي اصلي و اساسي همگي اين فعالان فرهنگي، چون امروز اعمال سياستهاي حمايتي براي ايجاد و حفظ سنديكاهاي قدرتمند و موثر براي اتخاذ راهبردهاي كلان فرهنگي و ايمن بودن از سانسور دولتي در بلندمدت بوده است.
به هر روي نقبي شتابنده به حال و هواي عرصه فرهنگ و هنر كشور در يكمين فصل تموز پس از انقلاب 57، در ايام كوچ آن غول زيبا كه در سال هاي مشهور، فرياد برآورد:
ابلها مردا! عدوي تو نيستم من، انكار توام!!…
و نيز در سرد هنگامهايي كه نزديك به 300 تن از روزنامهنگاران اين ديار عزم آن كردهاند تا اين بار همصدا و يك دل خواسته هاي بحق و صنفي خود را به گوش اينجائيان نه! كه جهانيان برسانند
واگويي و مرور دوباره خواسته به حق و اساسي اين قشر فرهنگي و فرداساز ديارمان
پس از گذشت بيش از 25 سال، گذر از رنج ها و تعب هاي گوناگون و پرداخت تاوانهايي تا ناكجا!
در اتمسفر سياسي جديد و تابستان 83 است
بي گمان تثبيت موقعيت صنفي سنديكاهاي فرهنگي و پي جويي سازوكارهاي حمايتي از NGOهاي مختلف در اين عرصه، در روند تحولات و فعل و انفعالات جاري حوزههاي سياسي و اجتماعي ميهن ما و چشم انداز آتي پيش رو! شايد تنها روزنه و دريچه اميد را براي پي ريزي بنياني نو از آنچه را كه بايد! ممكن بود و نشد!… همچنان گشوده نگاه دارد. بيان خواست ها و ضرورت هاي فرهنگي در هر جامعه اي به گواه تاريخ معاصر، بيش از آنكه در هر حوزه ديگري به بار بنشيند، در حوزه عمل سنديكاها و قدرت گرفتن آنها به بار نشسته است. خصوصا آن هنگام كه سخن از فرهنگ و قلم به ميانه است! سخن از روزنامه و روزنامهنگار!
حركت امروز، با اينكه دير آغازيدن گرفته و تا اكنون نيز بسياري از ما با ترديد و دودلي به صف امضاء كنندگان نپيوسته وديم، ولي سرانجام قاطعانه پيوستيم و تا به انتها نيز هستيم! بي شك در راستاي تولد جريان هاي نوين و باروري فرهنگي و ريشهاي نسل جوان سرزمين ما بيش از آن چه كه امروز تصور مي رود، مؤثر و كارگر خواهد افتاد! و راه را براي بالفعل شدن توان نهفته و پتانسيل هاي بالقوه هم نسلي ها و دوانيدن خون سرخ تحرك در شريان جان هاي جوان همواره خواهد كرد… امروز، با دستاني بسته عزم حركت كردند، عزم حركت كرديم! زيرا كه آگاهيم آغازيدن حركتي سترگ و خيزشي فرهنگي هماره در طول تاريخ يك صد ساله و شايد ناكام اين ديار! بر همگان ثابت كرده است كه مي تواند، مي تواند! در دل بياميدي و يأس مطلق فرتوتي را به حاشيه راند و عملگرايي خردمندانه را جايگزين كند. شب شعر برپا كند و در مسير ناهموار و پيرامون تاريك و پر وحشت! بي اعتنا به حجم خطر، حركتي فرهنگي و اجتماعي و نه در آغاز صرفاً سياسي! را در روند تكامل خويش پي گيرد… بايد به خاطر داشت كه اين نسل. نسل من! نسل دومي هاي پس از بهمن 57 و نيز نسل اوليها، اين بار خواهانند تاريخ را وابكاوند! ديروز رفته را! باور كنيد، باور كنيد كه هيچ معجون سرهم بندي شده اي نيز در اين آشفته بازار به خورد ما نمي رود! اين نسل تاريخ خود را مي شناسد، يادها را زنده نگاه داشته و حرمت مي نهد چنانكه در همه قلمي هاي سطور پيشين آمد! اما، اما! دگم نيست، مطلق انديشيدن را خو ندارد، قضاوت كردن را آسان نمي بيند، مسحور نيست، چشم بسته هوراگوي نيز. اميد كه خطاي پيشينيان، هرگز ، هرگز تكرار نكند! درست است، كثير نسل پرتوان امروز، گيج آلود خوابيست عميق، محدوديتهاي فردي و اجتماعي امان از كفش برده و با مفهوم واقعي آزادي! عدالت! و ميهن نيز بيگانه. اما! اما بيدارانيش نيز هستند كه شايد فعلاً به شماره اندك باشند، جوانه خواهند زد، خواهند روئيد. تكثير خواهند شد و اين همه نه شعار و تكرار مكررات كه جان كلام است. آخر بيداران نسل من همچنان تشنه بامدادند!…
حركتي فرهنگي و اجتماعي كه از اولين كنگره شاعران و نويسندگان ايران در يكهزار و سيصد و بيست و پنج خورشيدي آغازيدن گرفت، (حركت سازمان يافته و ارگانيك روشنفكران و اهل قلم در سال هايي دراز پيش از خرداد 42)! و نسيمي دلنواز بر گدازه هاي سياست و دالان پيچ در پيچ بي سرانجامي هاي تاريخ معاصر ميهن گذر داد را در سرد هنگامه يك هزار و سيصد و هشتاد و سه خورشيدي و در ايام كوچ بامدادمان كه سخت در هواي اوئيم! بي تابانه انتظار مي كشيم تا در فوران گدازه هاي نامهربان پيرامون، ديگر بار رخ بنماياند، به ميدان آيد و شاملووار، شريان زرافشاندن را عطشان خود كند. عطشان بامداد!...