com.Yazdani@Sharghnewspaper
شميم بهار در سال هاى آغازين دهه چهل ظهور مى كند و در سال هاى آغازين دهه پنجاه دست از چاپ داستان برمى دارد. يك پروسه ده ساله كه برآيند آن ۷ داستان ماندگار در تاريخ داستان نويسى ايران است. از نخستين اثر او يعنى «طرح» كه به تابستان چهل و دو نوشته شده تا آخرين داستان وى كه به سال پنجاه و يك امضا شده است، تسلسلى روايى شكل مى گيرد كه طى آن چهره يكى از نويسندگان مدرنيست ايران ترسيم شده است. شميم بهار آثارش را در نشريه روشنفكرى و ماندگار انديشه و هنر منتشر مى كند و هيچ گاه تن به چاپ كتاب و مصاحبه نمى دهد. همين مسئله به همراه عدم حضور آشكار وى در جامعه ادبى سه دهه گذشته از وى «معمايى» مى سازد كه تا به امروز نيز باقى مانده است. بهار در تمام اين سال ها به عنوان نويسنده اى آوانگارد و جريان ساز كه نوع نگاهش، رسم الخط اش و حتى تلقى اش نسبت به جامعه ايران بسيار خاص و قابل بحث و گفت وگو است مطرح مى شود. بنابراين با وجود اندك آثارش هيچ گاه از حافظه داستان نويسى ايران پاك نشده و نمى توان او را نويسنده اى گمشده در تاريخ دانست. اين معماى داستان نويسى ايران به واقع چنان سايه اى از خود باقى گذاشته كه حداقل در ميان نويسندگان مدرن گرا و مخاطبان آثار ايشان به عنوان يك پايه فكرى - ساختارى در ادبيات ايران شناخته مى شود.
•••
بهار متولد سال ۱۳۱۷ است و داستان هايى كه نوشت به دليل حضور شخصيت هاى پيوسته و تكرارشونده، در كنار هم يك كليت را تشكيل دادند. كليتى كه حداقل در شش داستان، طرح، اينجا كه هستيم، پاييز ابر بارانش گرفته، ارديبهشت چهل و شش و شش حكايت كوتاه از گيتى سروش، بيانگر دغدغه ها و اصول رفتارى قشر روشنفكر و شكست خورده سال هاى دهه سى و چهل است. او در سه داستان عاشقانه (روايت هاى بهمن، گيو و فرهاد) نيز با حفظ همين اصول فروافتادن آنها را در يك فضاى ذهنى تر به سرانجام مى رساند. اما شميم بهار و نويسندگان هم سبك او را بايد از آغازگران مدرنيسم در يك مفهوم فكرى و به خصوص ساختارى دانست. آنها فرايند غيرقابل انكار دوره اى تاريخى هستند كه تمايل به فرم هاى غيررئاليستى و به واقع عينى نما در جامعه ادبى ايران ديده مى شود. كشف ادبيات آمريكا و بازخوانى دقيق آثار سوررئاليستى، اكسپرسيونيستى و حتى رمان نو فرانسوى باعث مى شود ايشان از قالب داستان مرسوم ايرانى كه روى به رئاليسم (در شكل هاى مختلف خود) دارد تخطى كرده و راوى فضاهاى بورژوا و شاعرانه شوند. بنابراين بازخوانى و تأويل جايگاه شميم بهار به عنوان يكى از مهمترين نمايندگان اين گرايش - كه در ايران با وجود خلق آثار مهم دچار گسست تاريخى شد - نيازمند درك مولفه هايى است كه به عنوان گرايش هاى سبكى، انسان و نگاه او را طبقه بندى مى كند. در قسمت نخست اين نوشتار و با درك دو مولفه اصلى اين وضعيت را گزارش مى كنم:
۱ - ادبيات داستانى ايران با تئوريزه كردن سنت حكايت نويسى شكل مى گيرد. به واقع محمدعلى جمالزاده تنها با تلقى صحيح و كارآمدى كه از ساختار درام داشت توانست اين حكايت گويى را به روايت تبديل كند. بنابراين منهاى هدايت كه تربيت فكرى متفاوتى دارد، رئاليسم و پايبندى به عينيت از موتيف هاى اصلى ادبيات ايران در دو دهه آغازين حيات خود است. اين ادبيات كه در همان بدو امر و به دليل وضعيت سياسى منطقه ايران دچار به تصوير كشيدن پرتره رنج جامعه نيمه روستايى ايران شده است، تجربه هاى وابسته به فرم هاى فردگراتر، ذهنى تر و از همه مهمتر غيرمتعهدتر را به راحتى نمى پذيرد. شايد بداقبالى نويسندگان ايرانى حضور مدلى به نام ادبيات اجتماعى بود كه آموزگارانش هم به درستى مفاهيم آن و تنوعى كه در اجراى آن موجود بود را نمى دانستند، پس با طرح داستان اجتماعى و توسل به مدل هاى درجه چندم عرصه را به ذهنى گرايى و يا ادبياتى فردگرا تنگ كردند.
در اين احوال شعر كه با شتاب بهترى حركت مى كرد فضاهايى را ساخت كه روحيه روايت و يا داستان شدن در آنها وجود داشت. اين فضاها در عين ذهنى بودن، تخيل نيرومندى را مى طلبيدند تا ذات روايى شان را كشف كرده و به روايت بكشد. شميم بهار و نويسندگان هم سلك او كاشفان اين روايت هاى شعرى بودند. بهار برآيند دورانى تاريخى است كه دو جبهه اصلى تعهدگرايى ادبى و سانتى مانتاليسم عامه پسند در جدال با يكديگر به سر مى بردند. دوره اى كه وظايف مفروض نويسنده، آرام آرام به اصولى غيرقابل تغيير تبديل شده و تخطى از آن به معناى اخراج از تنه اصلى داستان ايرانى به شمار مى آمد. در اين احوال مدرنيسم به عنوان يك شيوه رفتارى براى انسان داستان هاى بهار و ساختار روايى وى معنى پيدا كرد. شاخصه ها و ويژگى هاى اين اتفاق را بايد در تلقى نويسنده از جوهر ادبيات دانست، به اين معنا كه پروسه مدرن در ذهن نويسنده اى چون بهار با دور شدن از دو عنصر و دو پايگاه، انسان روستايى و اشراف زادگان شهرى اتفاق مى افتد و نسلى وارد داستان ايرانى مى شود كه به معناى واقعى وابسته به طبقه بورژوا با تعريف كلاسيك آن است. اين نسل و يا طبقه سازنده اصلى تمدن و فرهنگ پايتخت است و به همين دليل به تاريخ خود وقوف داشته و درصدد كشف جهان بيرون به عنوان يك متروپوليس، معما، پديده وارداتى و... نيست. بنابراين «بورژوا» كه در طول چندين دهه از تاريخ اجتماعى ايران و به دليل حضور پررنگ گرايش هاى چپ، انگاره اى منفى و برج عاج نشين تلقى مى شد، تبديل به موضوع و ابژه آثار شميم بهار، بهمن فرسى، شهرنوش پارسى پور، گلى ترقى و نويسندگانى از اين دست مى شود. اين طبقه كه در سال هاى دهه سى به تثبيت شرايط سياسى - اجتماعى كمك كرده بود، نه آن چنان اهل بيانگرى هاى آرمان خواه بود و نه سرخوشى و استعاره مدارى زندگى اشرافى داشت. حالتى مديوم وار كه در ذهن آن، مفاهيم بنيادين انسانى مانند عشق، مرگ و از همه مهمتر، رابطه فرد با اشيا و پيكره هاى جهان بيرون مورد خوانش و سئوال قرار مى گرفت. بهار با اين تلقى و با خلق شخصيت هاى ماندگارى مانند گيتى سروش، منوچهر و يا فرهاد و... راوى موقعيت هاى يك طبقه ناديده گرفته شده و از طرفى غيرقابل انكار مى شود كه به دنبال نشانه شناسى جهان پيرامون خود نيست. مدرنيسم اجتماعى و يا طبقه بورژوا را بايد در همين پروسه مطالعه كرد به نحوى كه بتوان از خلال رشته هاى ذهن به يك نوع جهان فراعينى دست يافت كه اين طبقه به دنبال كشف و ضبط آن بود. از سوى ديگر شميم بهار وابسته به جريانى است كه تجربه ادبى اروپا و آمريكا دچار آن بودند. اين تجربه كه به خصوص بعد از سال هاى جنگ اول به صورت حركت هاى آنارشيستى و آوانگارد و در سال هاى بعد از جنگ دوم با جدى كردن مفهوم شك و ترديد در واقعيت ها و اومانيسم چهره شد، اساس مدرنيسم ادبى را پى مى افكند. تعارض و تناقضى كه از تقابل مدرنيته به عنوان يك اصل زندگى شهرى با مدرنيسم به عنوان رهيافتى هنرى براى ترديد در دستاوردهاى آن نوع خردگرايى و بنيانگرايى به دست مى آيد سبك ها و گرايش هايى را مى سازد كه اصلاً در معناى سوژه كه همان انسان است شك مى كند. اين روند در ايران به درستى با جهان بينى آثار نويسندگانى چون شميم بهار پاى مى گيرد و داستان نوپاى ايرانى كه هنوز در راه اثبات خود به جامعه سنت گرا است را وارد عرصه جديدى مى نمايد. بنابراين آثار شميم بهار و نويسنده اى چون او آغازگر جريان تفكر مدرن در داستان ايرانى مى شود. تفكرى كه قطعيت هاى زندگى شهرى را در حافظه تاريخى خود دارد و مبناى ارزش گذارى اصولگرا و ايدئولوگ را به كنارى گذارده است. اين طبقه همچنين مرحله شناخت ادبيات و هنر به عنوان يك واقعيت كهنسال را سپرى كرده و بنابراين با آن برخوردى سلبى و يا ايجابى ندارد. با اين مختصات شميم بهار انسانى را ساخته كه يك روشنفكر شهرى تمام عيار است. اين روشنفكر تجددخواه نيست و ريشه هستى شناخت او از نوع روشنفكران برآمده از مشروطيت جدا است. بنابراين مى توان انسان شميم بهار را فردى دانست كه نه قلعه هاى اربابى خود را رها كرده و به شهر آمده و نه تازه به دوران رسيده اى تجددخواه است، بلكه او سازنده تهران جديد است. تهرانى كه آدم هاى او بعد از درك به هم خوردن ساختار زيستى آن ديگر قادر به ترسيم كليت آن نبوده و نيستند. تهرانى كه گيتى سروش آن را اينگونه توصيف مى كند: «... نمى شد عاشق شد، در تهران مى شد غم تهران را داشت و پس نشست، چرا كه هيچ چيز كامل نمى ماند. همه چيز مى شكست و يا شايد كمتر مى شكست و بيشتر دور مى شد كه سخت تر بود. عوض مى شد. حتى عوض شده ها از نو عوض مى شد و خداى من هيچ كس حتى تعجب نمى كرد...» اين ذهنيت كه به نوعى تحول مدرن در فرم رفتارى آدم هاى بهار تبديل مى شود تا آخرين داستان نيز با اين انسان همراه است. نوعى نقد و شاعرانگى كه بر فضاى شهر ساخته شده توسط اين طبقه وارد مى شود و موتيف هاى احساسى عميقى را به وجود مى آورد. شايد به همين دليل باشد كه فضاى مكانى داستان هاى بهار بسيار محدود است و اغلب در محيط هاى مرفه و مشخص مى گذرد. محيطى كه هنوز روند مصرف گرايى سال هاى دهه چهل آن را به قهقرا نكشانده و از شكل اصلى خارجش نكرده است. رابطه احساسى اين انسان به عنوان يك روشنفكر و بورژوا با پديده شهر، نه يك بازنمايى آرمانخواه بلكه يك رويكرد غريزى است. اين نكته به انسان او چهره اى مى بخشد كه در روايت به صورت نگره اى اصلى و بنيادين نمايان مى گردد.
۲- شميم بهار از درك مدرنيته اجتماعى كه سيستم و مختصات آن در زيست شهرى انسانش معين و مشخص است به سمت روايتى مدرن حركت كرده است. اين نكته ظريف تمايز بين او و بسيارى از نويسندگان ديگر كه راويان طبقه متوسط بودند به وجود مى آورد. به طور مثال آن روند پاروديك بهرام صادقى در نگاه اين نويسنده ديده نمى شود و به همين دليل مى توان شميم بهار را نويسنده اى با مشخصاتى منحصر به فرد دانست. او مدرن بودن را نه به عنوان يك عنصر در حال زوال و يا پاروديك، بلكه در منظر نوعى رابطه ذهنى با احساسات و اشيا مى داند. رابطه اى كه برآمده از زندگى بورژواى تهرانى دوران شميم بهار است. در اين حركت دو نكته بارز مستتر است: نخست اينكه مفهوم سوژه دچار تكثر و يا بازنمايى مى شود. به اين ترتيب كه در تمامى داستان هاى بهار ما حضور تكرارى شخصيت هايى را مى بينيم كه در داستان هاى ديگر نيز وجود داشته و درجه و ميزان برجسته بودن شان متفاوت است. او به عنوان يك داستان نويس مدرن انسان خود را دچار معناى جديدى به نام ذهنيت مى كند كه در داستان نويسى قبل از او يا مهجور مانده و يا در مقابل مونولوگ شناخته شده است. بهار يكى از اولين نويسندگانى است كه مرزهاى درهم تنيده شده ذهنى گرايى و مونولوگ گويى را مشخص كرده و مى كوشد تا با استعاره ها و شاعرانگى ناخودآگاه انسانش، به روايت رابطه ذهن وى با رفتارش بپردازد. او در داستان جاودان ابر بارانش گرفته، به سادگى و بدون حركت به سوى ادبيات انتزاعى، منوچهر را در مقابل احساس عاشقانه و تعهد شهرى انسانى اش با يك دوست قرار مى دهد. بهار در اين داستان بدون نمايان كردن مكنونات درونى منوچهر (به صورت مونولوگ كه بسيار مرسوم بوده و هست) از تناقض هاى كلاسى و رفتارى وى به سوى روايت اين عشق ابراز نشده پيش مى رود. او در تمامى آثارش چنين تناقض هايى را با استفاده از فرم هاى نوشتارى متفاوت و استفاده از يك مخاطب پنهان توجيه و بيان مى كند. در اين ورطه شميم بهار موفق به خلق ذهنيت هايى مى شود كه حركتى به بيرون داشته و در نهايت و بعد از رابطه عميقى كه با مولفه ها و اشيا برقرار مى كنند، دوباره به درون شخصيت و ذهن او باز مى گردند. شايد در اين مرحله بتوان بهار را جزء نويسندگانى دانست كه مدرنيسم موجود در فضاى حيات شخصيت هايشان معناى «اقليت» را به ايشان بخشيده است. جنس اين ادبيات اقليت دومين نكته مستتر در مشى روشنفكران بورژواى شميم بهار است. آنها كه كليت و نهادگرايى تاريخى را از دست داده اند، منطقه زيستى خويش را كوچك و كوچك تر مى بينند. بنابراين بستر داستان كه همان زبان است لحن را به عنوان يك عامل كلاسيك در بازآفرينى شخصيت ها از ايشان سلب كرده و «بيان» ذهنى را به ايشان مى بخشد. در اين تعريف لحن، پيرايه اى عينى گرا و اطلاع رسان است كه براى احراز هويت فرد معنا و مفهوم يافته است، در حالى كه بيان نوعى واگويه ذهنى- درونى به شمار مى آيد كه فاعل آن پروسه، آن احراز هويت را از سرگذرانده و جايگاه مشخصى دارد، به همين دليل است كه اغلب آدم هاى بهار در بيشتر آثارش به صورتى نوشتارى همديگر را روايت مى كنند و داستان براى ايشان اتفاق افتاده و حالا در پى بازگويى آن براى همان مخاطب پنهان هستند. در اين مرحله كه ديالوگ به صورت كلاسيك وجود ندارد، بيانى كه شخصيت براى ارائه روايت در نظر مى گيرد، پررنگ تر شده و آن نگره اقليت را مى آفريند. در اين جايگاه انسان بهار در برابر كليت جامعه است. «او»، «ديگران» را مى سازد، روايت مى كند و فراموش مى شود. اين نكته آخر يعنى فراموش شدن باعث شده تا «قهرمانى» ساخته نشده و بر همين اساس جاى آدم هاى محدود شميم بهار با يكديگر عوض شود. اين پروسه پيچيده، مدرن و در عين حال ملموس كاركردى چندسويه دارد، كه هر يك از آنها در فرمى خاص دچار روايت مى گردند. اما چنين فرم فراعينى اى كه به مرز هاى كابوس نزديك مى شود، به هيچ عنوان گرايش اكسپرسيونيستى و يا ماليخوليا وار در خود ندارد. آشفته گويى هاى آدم هاى بهار به واقع همان فرم بيانى مذكور است كه مى كوشد تا با تقطيع ساختار خطى جملات «ذهنيت» را ساخته و از رشد سرطانى مونولوگ هاى بى دليل جلوگيرى كند. بهار به خوبى مى داند كه ذهن انسان مدرن او نشانه شناس و يا تفسير گرا نيست، بلكه در دورانى طولانى پازل هاى مختلف را كنار هم چيده تا تنها يك تصوير واحد كه همان رويكرد و خوانش شاعرانه از وضعيت خود است را بسازد. نكته مهم ديگر در گرايش هاى مدرنيستى بهار به تمايلات سوررئاليستى داستان هاى وى بازمى گردد. اين تمايلات كه در معناى كلى به مفهوم فراروى از عينت هاى موجود و تكرار شونده است، هيئتى ماليخوليايى و يا آبستره ندارد، بلكه موجب مى شود تا تمامى عناصر داستان در رابطه با شهود ذهنى شخصيت اصلى نسبت به وجود ايشان معنا بيابند. اين حركت بسيار دقيق در داستان هايى همچون پاييز و يا گيو به خوبى عيان است. شميم بهار در اين مرحله به چيدمان غيرمتعارفى كه اشيا دست مى يابد كه در پس آن ناهمگونى مدرنيته اجتماعى با مظاهر تفكر مدرن عيان است. به اين معنا كه انسان داستان هاى وى ناظر و شاهد پديده اى مى شود كه با حذف آشكار فرديت ها و تمايل به معنا نگارى صورى از قالب هاى مكانى، فيزيكى و به طور كل مجسم به دنبال يك نوع خردورزى بزك شده نامتجانس است. اين در حالى است كه ژورناليسم به كرات در زندگى جامعه پيرامون برجسته شده و روابط شهودى و ذهنى اى كه انسان با اين عناصر دارد، ناديده گرفته مى شوند. درك اين نكته افسردگى نسل و طبقه بهار را موجب شده و در نهايت ما را با شخصيت هايى دلزده و از پاى افتاده روبه رو مى كند. شميم بهار در سال هاى دهه چهل با اين حركت كه به خوانشى مدرن منتهى مى شود خود و ادبياتش را در اقليت قرار مى دهد، به اين نحو كه علاوه بر اقليت، آدم هاى وى در جامعه درون متنى وى نيز دچار همين نكته و گرايش مى شوند. از اين منظر دو مولفه مهم قابل طرح است؛ اول اينكه بهار به عنوان نويسنده اى مستقل مى تواند يكى از معدود ترين حركت هاى آوانگارد (و نه آنارشيستى) تاريخ ادبيات داستانى ايران را انجام دهد. اين روند علاوه بر نوآورى وى در فرم و تجربه ساختار ها و شخصيت هايى خاص و متفاوت داراى يك تفكر آوانگارد مدرن نيز هست. به اين معنا كه بهار با سرپيچى و دور شدن از داستان رئاليستى مرسوم به سمت نوشتن از ترديد هايى مى رود كه در برخى اوقات از بهترين نمونه هاى داستان فراواقعى ايران هستند. مولفه فراواقعيت در اينجا معناى ضديت با واقعيت را ندارد، بلكه به معناى كنار گذارده شدن عينى نمايى و تكرار واقعيت هاى تصويرى و ديدارى اى است كه در داستان ايرانى محور اصلى روايت را تشكيل مى دادند. درك او از معناى سوررئاليسم در همين بحث مستتر است كه ذهن قوت و جايگاه دوچندانى يافته و بر روابط روزمره انسانى غالب مى شود. چنين روندى با داستان هاى شميم بهار آغاز مى شود و به دليلى كه مى توان آن را اقليت آدم هاى وى دانست، گسترش نمى يابد.
دومين مولفه اين بحث را بايد به كوشش بهار براى جريان ساز شدن اين حركت آوانگارد اختصاص داد. داستان هاى وى در جريان تسلسل روايى و نوبت چاپ نه تنها تكميل كننده همديگر هستند، بلكه موجب مى شوند تا با در كنار هم قرار گرفتن فرم پنهان، رمان مدرن را نيز تشكيل بدهند. اين مولفه باعث مى شود تا تكرار شخصيت ها و بازنمايى چهره ها و جايگاه هاى مختلف ايشان يك «منش» داستانى مشخص را به وجود آورد. اين حركت نيز در دوران خود بسيار آوانگارد است. زيرا جريان اصلى ادبيات ايران «موضوع» و يا «مفاهيم» موجود در مجموعه نوشته ها را به عنوان منش و يا سبك مى انگاشت، در حالى كه بهار علاوه بر اين نكته تكرار شخصيت ها در موقعيت هاى ذهنى متفاوت را نيز سرلوحه جهان داستانى اش قرار داد. اين تكرار از نظر زمانى و جايگاه تاريخى اهميت پيدا نمى كند، بلكه به واسطه تسلسل نام برده و تكميل آدم ها از زاويه هاى متفاوت شكل مى گيرد. جهان داستانى شميم بهار ميراث مهمى در شناخت داستان نويسى مدرن ايران است. فضا هاى متفاوت و نو در آثار وى و همچنين گرايش هاى زبانى وى چنان پيشنهاد هايى را ارائه كرد كه وى را با همين چند اثر در ميان نويسندگان اين چند دهه در جايگاه ممتازى قرار مى دهد. در قسمت بعدى اين نوشتار به گرايش هاى ساختارى _ روايى آثار شميم بهار و جهان داستانى وى خواهم پرداخت.
تجربه داستان نويسى سال هاى دهه چهل يادآور اين مولفه است كه فرآيند مدرن ساختن شكل بيرونى جامعه و به تبع آن رهاكردن نگاه اخلاقى كه با صورت اين مدرن گرايى همخوانى نداشت سبب شد تا داستان نويسان متعدد اين دوره اغلب به سمت نگاهى انتقادى حركت كنند. در اين احوال طبقات اجتماعى كه با تسريع بخشيده شدن به چنين حركتى (مدرنيزاسيون) ساختارهاى جديدى را براى خود قائل مى شدند از مهمترين موضوع هاى مورد بحث در داستان نويسى اين دوره به حساب مى آيند به نحوى كه داستان ايرانى را مى توان بر پايه فرم زيستى اين طبقات به گروه ها و دسته هاى مختلف تقسيم كرد. شميم بهار با مدنظر قراردادن اين نكته، داستان نويسى است كه شخصيت ها، فضاها و همچنين نوع دريافت اجتماعى اش يك باور بورژوا را در خود مستتر كرده است. او برعكس بسيارى از داستان نويسان هم دوره خود، از عينيت هايى كه اين طبقه خاص (كه در قسمت قبلى مقاله به برخى چارچوب هاى زيستى _ فكرى آنها اشاره شد) در قبال روند مدرن شدن از خود بروز مى دادند، استفاده كرده و به مولفه هاى متفاوت دست يافت. او بدون توجه چندان زيادى به برخى مفاهيم مرسوم اجتماعى كه فرد را در راستاى جايگاه ارزش گراى اجتماعى به تصوير مى كشيد شخصيت هايش را دچار درگيرى هاى ذهنى چندسويه اى با مسئله مهمى به نام «مخاطب درون متنى» مى كند. به اين معنا كه انسان او كه اصول واضح و رفتار مشخصى را ارائه مى كند در برهه اى از حيات خود نيازمند رابطه اى مى شود كه از شكلى فرماليستى خارج شده و معنايى ساختارى به خود مى گيرد. از سوى ديگر شميم بهار، نويسنده لحظاتى است كه اين حركت آرام و بنيادين انجام نشده و عقيم مى ماند. پس بايد فضاى سرد داستان هاى وى را كه مملو از پارادوكس ها و افت و خيزهاى متناقض انسانى است يك پروسه ضد فرم دانست. پروسه اى كه در آن توهم ساخته شدن «رابطه»، «خاطره» و از همه مهمتر «جاودانگى» به جاى مفاهيم واقعى اين به مولفه قرار مى گيرد.
• چراغ هاى رابطه
شخصيت هاى اصلى شميم بهار در هفت داستان مشهور او، از ناتوانى شديد خود در برقرارى خط سيرى به نام رابطه برخوردار هستند. آنها اغلب در حال روايت خود از آنچه كه در گذشته و در تقابل با يك فرد صورت پذيرفته مى نويسند. بنابراين فضاى روايى آنها به طور ذاتى وابسته به گذشته است. حتى داستان ارديبهشت چهل و شش نيز كه در آن روايت لحظه به لحظه مدنظر قرار گرفته است دچار ترفند پيچيده جايگزينى كاذب زمانى است. شميم بهار با توجه به اين نكته محورى آثار خود را به سمت عرصه اى مى برد كه هريك از شخصيت هاى اصلى وى مانند گيتى سروش، فرهاد، منوچهر و... بتوانند بر لحظاتى حضور خود را بر جهان متن برجسته كرده و در پايان به شكست و عدم توانايى در ايجاد رابطه اذعان نمايند. اين رابطه كه مى توان آن را عاشقانه هم دانست، انگيزه روايت مى شود و پس از پايان آن به صورت بازآفرينى يك رويكرد به انجام نرسيده در اختيار مخاطبى فرضى قرار مى گيرد. استفاده مكرر از شكل نامه نگارى و يا خاطره گويى باعث شده است تا آثار شميم بهار، محل تجمع شخصيت هايى شوند كه معمولاً داستان خود را آشفته و مشوش آغاز مى كنند و در پايان با حسرت نگارى آن را به پايان مى رسانند. اين حسرت يك رويكرد واضح نيست. بلكه با توجه به كليت موجود در روايت و آن روند حركت از فرماليسم به سوى ساختار عيان مى شود.
آدم هاى بهار در اين راستا برآنند تا روابط خود از صورت تعيين شده اى كه زندگى و جايگاه فردى شان آنها را دچار آن كرده خارج شوند به اين معنا كه رابطه در نظر آنها يك شبكه پهناور و چندسويه اجتماعى نيست بلكه حركتى دو نفره است كه در يك لحظه محورى بايد به انجام رسيده و شكل بگيرد. پس ديالوگ هاى روزمره، مهمانى ها و شناختن هويت صورى افراد، به معناى رابطه اى كه انسان بهار درصدد تحقق آن است نزديك نشده و در حد قواعد اجتماعى و شناخت جبرى باقى مى ماند. اين انسان برمبناى ضديت با چنين نكته اى كه مى توان آن را فرماليسم در ارتباط و يا شكل هندسى شناخت ناميد، به سمت گرايشى حركت مى كند كه آنها را دچار رابطه اى ساختارى و ذهنى كند. براى درك اين نكته ناخودآگاه شخصيت هاى او به مولفه هايى تبديل مى شوند تا او را در كشف مرزهاى اين رابطه يارى نمايند به اين مفهوم كه پذيرش قراردادى _ احساسى آدم هاى پيرامون بايد به شكلى كاملاً ذهنى در جهان ايشان معنا يافته و انسان مقابل شخصيت وارد خواب ها، كابوس ها و از همه اصلى تر واقعيت خودساخته انسان شميم بهار شود. در اين راستا خلق زن خاصى با نام گيتى سروش كه در تمام داستان ها حضور ناپيدا اما ملموسى دارد از بزرگ ترين دستاوردهاى داستانى شميم بهار به حساب مى آيد. گيتى سروش به منزله مديوم بسيارى از شخصيت هاى داستان هاى بهار محسوب مى شود. او به واسطه حضورش مى تواند افراد ديگر را دچار ذهنى كند كه دستيابى به آن ايشان را از موقعيت منفعل شدن خارج كرده و سمت و سويى ديگر به بودنشان مى بخشد. بنابراين سروش شخصيتى است كه درباره او بحث مى شود و همين نكته از وى چهره اى سمپاتيك مى آفريند اما اين روند تا داستان شش حكايت كوتاه از گيتى سروش ادامه يافته و زمانى كه مخاطب روايت هاى او را كه به نوعى بازخوانى فضاهاى سپرى شده از ديدگاه وى است درك مى كند. او نيز در حد شخصيتى معمولى و البته شكست خورده قرار مى گيرد. آدم هاى شميم بهار موجوداتى هستند كه در ايجاد رابطه درمانده اند بنابراين با گم كردن و كمرنگ كردن خود در عرصه روايت و ايجاد ماجراهاى كاذب مى كوشند تا اين ناتوانى را پنهان كرده و از آن دور شوند. زمانى كه اين حركت صورت مى گيرد «ناخودآگاه» مذكور كه مهمترين مولفه براى درك حضور يك شخص در اعماق ذهن است، به صحنه آمده و در ميان روايت خونسرد موجود، آن رابطه و جريان به سرانجام نرسيده را فاش مى كند. در اين ميان پاى هيچ آرمان، اخلاقيات و يا ارزشى ديگر در ميان نيست. بلكه «جبر» و «تربيت ذهنى» قهرمان هاى بهار منشاء اصلى اين رويكرد هستند. جبرى كه از شميم بهار نويسنده اى با نگاهى تلخ ساخته و زبان شاعرانه و فضاهاى استعارى او را به اوج مى رساند.
• راستى آخرين بار...
كوندرا در جايى مى نويسد كه آدم ها در خاطراتشان به شكلى نيمه تمام و غبارآلود به نظر مى آيند. اين تئورى كه ريشه در ذات ساختارى حافظه انسان دارد جهانى را ارائه مى كند كه رنگ ها، نورها، صداها و هر آنچه كه قابليت بازسازى تصويرى داشته باشد پوششى شاعرانه گرفته و مى توانند موجب تداعى هاى مكرر جريان ساز شوند. شميم بهار در اين راستا، انسانى را مى سازد كه روى به آينده داشته ولى به سختى دچار كنكاش گذشته است. او در اين جست و جو نه به دنبال بازسازى خاطرات و نه درصدد اغراق در مصاديق گمشده در زمان است. بلكه مى كوشد تا با كشاندن وقايع و لحظات سپرى شده به عرصه حال داستانى آنها را از حالت و فرم «خاطره» و يا آنچه كه تمام شده است خارج كند. او به دليل ريشه هاى اجتماعى خاصى كه دارد، گذر زمان را تاب نياورده و بر شتاب روزها گردن نمى گذارد. شايد دورشدن وى از رئاليسم به شيوه مرسومش كه زمان را به شخص يادآورى مى كند نيز به همين دليل باشد. تناقض وجودى و رفتارى وى نيز در همين مرحله آشكار مى شود. اين كه او اقبال ايجاد رابطه را از دست داده و حال مى كوشد تا با كشاندن آن موقعيت به زمان حال، از تراژدى اى كه صورت پذيرفته فرار كند. بر همين مبنا «خاطرات» را نمى توان يك پديده مرسوم وابسته به زمان دانست زيرا شميم بهار با استفاده از تركيب موفق زبان شاعرانه خود با واقعيت هاى ملموس و خشن، مخاطب را در يافتن زمان واقعى داستان دچار ترديد مى نمايد. به واقع استفاده درخشان از پتانسيل هاى موجود در عناصرى مانند رنگ ها، صداها و به طور كلى مصاديق حتى باعث مى شود تا در آثار شميم بهار، فضاى گذشته در شكل يك پرتره شاعرانه و واضح به تصوير كشيده شود. «شاعرانگى» و استفاده از جزئياتى مانند برخى اشياى خاص مثل تلفن، سيگار و برخى فضاها مانند روز هاى بارانى و يا عناصرى چون موسيقى و رنگ باعث مى شوند تا داستان دچار تكرار شود و نتواند شتاب يك روايت رئاليستى صرف را به خود بگيرد. «آهسته گى» بهترين وصف براى حركت از خاطرات تا به زمان حال داستانى است. اين مفهوم با معناى «كند بودن روايت» فرق دارد زيرا در اين جايگاه ما با انبوه اشيا در مظاهرى غير انسانى روبه روايم كه با پراكندن وجود خود در متن اجازه حركت داستان از طول را نمى دهد و به جاى آن عرض داستان را وسيع مى كند. در حالى كه در يك روايت كند، تاكيدى كه بر ساكن كردن روايت وجود دارد از طريق كم كردن محور عرض داستان و طولانى كردن مسير رسيدن به انتها به دست مى آيد. اين در حالى است كه انسان آثار داستانى شميم بهار، روايت هاى حاشيه اى چندانى ندارد، ولى به دليل مكث و خوانشى كه بر عناصر شى گونه پيرامون خود دارند، از مسير روايت منحرف شده و نمى توانند مرز هاى ميان گذشته و حال را مشخص كنند. به طور مثال در داستان ابر باران اش گرفته يك افسوس عاشقانه كه داستان آنچنان پيچيده اى هم ندارد به دليل استفاده بهار از عنصرى معنا گرا مانند نمايشنامه هملت دچار حركتى آهسته شده و اين تلقى را به وجود مى آورد كه گذر از عناصر حاشيه اى غير ممكن است. پس خوانش آغاز شده و در نهايت، داستانى با يك روايت ساده، حجمى دوچندان را در ذهن مخاطب و آدم هاى داستان مى آفريند. نكته مهم بعدى در خوانش مفهوم خاطره در آثار شميم بهار به خلاء معين و واضحى بازمى گردد كه او در ذهن انسانش طراحى كرده است. اين خلاء كه ريشه در تحولات اجتماعى و تغيير الگو هاى زيستى انسان طبقه بورژوا شده است او را در هم كلاسى با قشر عادى جامعه دچار مشكل كرده و در نهايت اجازه نمى دهد تا او بتواند در رابطه خود با توده مردم كه زمان حال وى را رقم مى زنند توفيق يابد. به همين دليل عرصه زمينى او از تراكم انسان ها خالى شده و به همين دليل، خلاء مشخصى كه به واسطه عدم شركت در زندگى مرسوم اجتماعى است را موجب مى شود. اين انسان ناخودآگاه از جامعه اخراج مى شود و اگر در فضاى اين جامعه حركت و كار مى كند، تنها جنبه اى زيستى دارد. وقتى چنين رويكرد و وضعيتى درك و پذيرفته شد حركت ارتجاعى و يا كشاندن خاطرات و احوالات گذشته اتفاق مى افتد. شميم بهار در اين مرحله سازنده وضعيتى است كه كمتر نويسنده ايرانى آن دوران به آن پرداخته است. وضعيت خاصى كه حضور فردى در جامعه در تباين با حضور ذهنى اش قرار گرفته و همين نكته باعث مى شود تا روايت ها از بسيارى مسائل پيش پا افتاده روزمره نيز، جنبه اى استعارى به خود بگيرند. اين مرحله اى است كه انسان شميم بهار به جاودانگى مى انديشد و آن را در گشودن زخمى مى داند كه او را در پرتره اجتماع متمايز مى كند. زخمى كه التيام نمى يابد و از جهتى قابليت نابود كردن او را هم ندارد.
• ويران سرايى
«جاودانه گى» ميل مهار ناشدنى انسان شميم بهار است. ميلى كه نه از سوى آرمان ها و شعار ها و از سمت و جهت رويكرد آنارشيستى و ضد هنجار شكل مى گيرد. اين ميل و تحقق آن را بايد در تراژدى اى جست وجو كرد كه مدام تكرار شده و تمام جوانب ذهن انسان بهار را در برمى گيرد. ساختار داستان ها به نحوى شكل و قوام يافته است كه تكرار مداوم و بى فاصله اى كه از شكست خوردن و از دست نيافتن روياها و رابطه ها به وجود مى آيد انسان بهار را به سمت جاودانه گى معصومانه اى مى برد كه در آن ميل به بودن، جاى خود را به فراموشى مى دهد. در واقع انسان شميم بهار در فراموشى مداوم حركت مى كند و همين نكته باعث مى شود تا او از ويرانى لحظه به لحظه خود، يك تلقى تراژيك مدرن به دست دهد كه سرگذشت و روايت او را نازدودنى مى كند. زيبا ترين و عميق ترين حركت تكنيكى متن نيز در اين برهه است. به اين صورت كه بعد از درك تلخ عدم حضور گذشته در حال و تجربه ناشدنى، معاصر كردن خاطرات، اين انسان وضعيت حال خود را به سمت بيان نوستالژيك و واپس گرا مى كشاند. بهار آن قدر از فضاهاى شاعرانه و روياوار استفاده مى كند، آنچنان شكل فيزيكى و عادى شهر و موجودات در آن را دچار حافظه و از همه مهم تر رفتار مى نمايد كه به آرامى، زمانى موميايى شده متولد مى شود. اين زمان ساكن است و در آن هماره باران مى بارد. زيرا گذر از زمان حال به سوى آينده (چيزى كه رفتار اوليه انسان او بيان مى كند) نه تنها اميدى را به وجود نمى آورد بلكه هول و هراس اين انسان را نيز دوچندان مى كند. پس آن روند آهسته چنان عرض داستان و زمان را افزايش مى دهد كه حركت طولى زمان فراموش شده و انسان او در اين وضعيت باقى مى ماند.
advertisement@gooya.com |
|
شايد به همين دليل باشد كه آدم هاى داستان هاى او جمعى اندك اندك از برآيند روايت ها تبديل به شخصيت هاى خاص و جاودان مى شوند. اين مفهوم اقليت (كه درباره آن اشاره اى هم در مقاله قبلى آمده بود) در اين مقام به بالاترين ظرفيت ساختارى خود دست مى يابد. شميم بهار با درك موضع اقليت انسان خود، از يك سو و تمايل وى به رجعت بخشيدن به هر آنچه كه پيرامونش است، يك تيپ داستانى - اجتماعى منحصر به فرد مى آفريند كه سرگردانى اش بين وضعيت زمان حال و مصاديق گذشته وى را ناتوان جلوه داده است. بنابراين بهار به انسان خود بدون هيچ آرمان گرايى و يا گزافه گويى نابهنجارى اجازه غمگين بودن مى دهد و اين غمگين بودن به مولفه اى ذاتى در وجود و نگاه وى تبديل مى گردد. اين كنش استعارى، دگرديسى انسان وى در طول هر يك از روايت هايش را به شكلى درمى آورد كه مخاطب را به سمت پذيرش چنين غم و رنجى درونى مى نمايد. اوج اين مرحله را مى توان در سه داستان عاشقانه يافت كه رشد سرطانى خاطرات و افسوس ها سلامت ذهنى و روحى شخصيت ها را از بين برده و آنها را دچار افسردگى مى كند. شميم بهار با اين گرايش ها، معناى نو، مدرن و در عين حال متفاوتى از جاودانگى انسان ارائه مى كند. سيمايى كه در آن وضعيت بحرانى روح، زوال مداوم تصاوير و تنفر از معاصر بودن، چهره انسان ها و روايت هايش را جاودانه مى كند اين تعريف خاص، از جاودانگى را اجراى موفق آن در طى ۷ داستان، ارزش گذارى مدرنى است كه با سنت گرايى و رويكرد محض نوستالژيك تفاوتى بسيار دارد. شميم بهار هراس اين جاودانگى را جايگزين شكوه نوستالژى ها مى كند. اين هراس از ناامنى اى اجتماعى سرچشمه مى گيرد كه انسان وى به دليل حذف تدريجى از عرصه اجتماع دچار آن گرديده است. ميراث شميم بهار در اين مقام بازتابى از درك عميق مدرنيسم و دور شدن از فضا هاى اثيرى اى است كه تحت تاثير همه جانبه صادق هدايت پرداخته مى شد. گرچه او به دليل حضور كمرنگش در جامعه ادبى هيچگاه به صدايى غالب تبديل نشد اما توانست امكاناتى را باقى بگذارد كه چند دهه بعد از انتشار آثار وى مورد بازخوانى نسل جديد قرار گرفته و مى گيرد. اين روند اشاره به قابليت هايى است كه اجتماعى نويسى صرف و جوزدگى سياسى ادبيات ايران آنها را ناديده گرفت. از سوى ديگر تلاش بهار براى ارائه سيماى مستقل بودن هيچگاه به مذاق تنه اصلى داستان نويسى ايران خوش نيامد اما با گذشت زمان و دور شدن از فضا هاى دوران مذكور شميم بهار تبديل به الگويى شده است كه داستان نويسى ايران كمتر تجربه آن را دارد. تجربه خلاقانه اى كه از زخم هاى روح انسان به سوى تكريم و ستايش وجود او در هر شرايطى قدم برمى دارد. احساس ستايش انسان شايد بزرگ ترين پيشنهاد مفهومى جهان داستانى شميم بهار باشد.