advertisement@gooya.com |
|
[عکس از بهروز مقصودلو]
Soheil.asefi@gmail.com
«شاملو: آدم یه عمر که می آد زندگی کنه. خسته می شه و می ره پی کارش .
دولت آبادی: دهه شصت صحبت می کردید شما درباره زندگی و مرگ می گفتید که زندگی یک تصادف است .
شاملو: و مرگ یک واقعیت .
دولت آبادی: یک واقعیت
شاملو: این یک کلمه قصار نیست. یک واقعیته. آدم به حسب اتفاق به دنیا می آد ولی وقتی به دنیا اومد مرگش قطعیه. انسان هست تولد هست و مرگش هست که دیگر انسان نیست. خاطره ای هست اونهایی که الگوی زندگی ما بودند، می دونستند چه می کنند. اونها به مرگ فکر نکردند. به زندگی فکر کردند و چه خوبه که ما هم بتونیم به اونجا برسیم. مرگ برامون وجود نداشته باشه. در حالی که قاطعیت وجودش بیشتر از زندگیه، عملا وجود نداشته باشه. یعنی طرد بشه. اهمیت و ارج زندگی در همینه که موقته. اینه که تو باید جاودانگی خودتو در جای دیگری نشون بدی.
دولت آبادی: اونجا کجاست ؟
شاملو: انسانیت. فرصت هم نداریم. فرصت بسیار کم. خیلی کم. به طرز بیشرمانه ای کوتاهه زندگی ولی هر چه هست اهمیتش در همونه. همون در کوتاهی شه. فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود / اما یگانه بود و هیچ کم نداشت / به جان منت پذیرم و حق گذارم / چنین گفت بامداد خسته /....»
(متن پلان هایی از فیلم مستند "شاملو ، شاعر بزرگ آزادی" . اثر بهمن مقصود لو با همراهی مسلم منصوری)
نه! نه! باورمان نیست. پنج سال گذشت؟! نیم دهه؟! آری، آری بامداد! انسان، دشواری وظیفه است، افسوس و صد افسوس که دستان بسته ما آزاد نبود تا هر چشم انداز را به جان در برکشیم ، تا قطره ای شویم پاک از نمباری به کوهپایه ای، نه در این اقیانوس کشاکش بیداد، سرگشته موج بی مایه ای!... نه ، باورمان نیست که بامداد ظلمات نُه توی میهنمان، هم او که اعجاز کلامش، تحمل زندان را برای یک نسل آسان نمود و می نمایاند، بسوده ترین کلام را دوست داشتن دانست و تابانید در یاس آسمان ها، امید ستارگان را، شاعر همراه شکنجه ها در کمیته مشترک، اوین، اتاق تمشیت و سپیده دم خونین کاشفان فروتن شوکران در روزگاری که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون است، کوچ ابدی آغازیده ... شاملوی شاعر، شاملوی روزنامه نگار، شاملوی پژوهشگر فرهنگ توده، شاملوی ادیب، شاملوی قصه نویس، شاملوی نمایشنامه نویس، شاملوی فرهنگنامه نویس، شاملوی نویسنده آثار کودکان، شاملوی منتقد و شاملوی مبارز! شاملویی که مترجم هم بود و شاملویی که غم نان چنانش کرد در دوره ای که حتی دست به قلم سناریو نوشتن برای فیلم های فارسی شد.
".../ بیگانگان به غربت. به زمانی که خود در نرسیده بود. و چنین زاده شد در بیشه جانوران و سنگ / و قلبش در خلا تپیدن آغاز کرد ... " ای کلادیوس ها! او برادر اوفلیای بی دست و پا بود و امواج پهنابی که او را به ابدیت برد، به سرزمین ما افکندش ... شاملوی نویسنده 18 مجموعه شعر، 8 ترجمه شعر خارجی، 2 داستان، 21 ترجمه داستان، 5 ترجمه نمایشنامه، 8 مجموعه شعر و قصه کودک، 7 مجموعه مقاله و جنگ شعر و یادداشت و سخنرانی و روزنامه نگاری. 5 شماره "سخن نو"، 7 شماره "روزنه"، 2 شماره ماهنامه "اطلاعات ماهانه"، 3 شماره "خوشه"، 15 شماره "ایرانشهر" و 36 شماره "کتاب جمعه". تصحیح 3 متن کهن (از حافظ ، هفت گنبد نظامی، ترانه های ابوسعید ابوالخیر). صدها مقاله و یادداشت و نوشته های سیاسی، اجتماعی، ادبی و... و ده ها جلد "کتاب کوچه". دو بار کاندیداتوری برای دریافت جایزه نوبل ادبی. شاملویی که به قول شاعر و پژوهشگر گرانمایه، دکتر اسماعیل نوری علا اگر زبان فارسی یکی از زبان های لاتین بود، شاملو بدون شک، به آسانی جایی داشت در کنار لورکا، نرودا، الوار و... برای همه مردمان جهان. صد البته که به راستی او هیچ کم از این ابر مردان ندارد. که بیشتر هم ...
بدرود! بدرود! (چنین گوید بامدادشاعر)/ رقصان می گذرم از آستانه اجبار / شادمانه و شاکر/ ... روبه روی درب اصلی بیمارستان ایرانمهر در خیابان شریعتی (جاده قدیم) هنگامه ایست. نسلی همپای جوانانش آمده است تا بامدادش را به بدرقه رود. روزنامه صبح تیتر زد: "جهان شاملو را از دست داد" و نوشت «مردم ، چکاوکی مرده!! این بار دیگر ورای تحمل بود؛ مگر خموشی بامداد را می توان پذیرفت؟ ... بسیاری به جهان می آموزند که چگونه بمیرند. اما او می خواست به انسان بیاموزد که چگونه زندگی کند و از این رو بود که شعرش را برای "مردم بی لبخند" ، می سرود. او برای شادمانی ، برای کرامت آدمیان و برای "نوزاد دشمنش شاید" نوشت و نوشت و آنگاه که از هر سو خوشتر می داشتند که دور و بر ما نماند، ماند و خواند "من چراغم در این خانه می سوزد . می خواهم بر این پوستین بنشینم و جهان را نظاره کنم.".... » و روزنامه مشهور عصر با رکیک ترین کلمات ممکن خبر خاموشی بامداد را به مخاطبانش اعلام کرد. در فاصله کمی از این همه، روزنامه ایندیپندنت، از اولین روزنامه های غربی بود که خبر را منتشر کرد. ایندیپندنت نوشت: «شاملو یک فرد چپ گرای سیاسی بود و با گرایش هایی که نسبت به حزب توده داشت، قبل از انقلاب برای براندازی حکومت شاه تلاش کرد که یک نمونه آن سرودن شعر "وارطان سخن نگفت " در تمجید از خودداری فداکارانه یک مبارز ارمنی با حکومت شاه می باشد که معرفی نکردن همدستان منتهی به شکنجه و نهایتا قتل وارطان شد.» ایندیپندنت، شاملو را یک شاعر نوگرا توصیف کرد. «وی علاوه بر شاعران ایرانی، از شاعران خارجی نظیر "فدریکو گارسیا لورکا"، "لنگستون هیوز" و " لویی آراگون" نیز الهام می گرفته است.»
اما حالا نسل ببرهای عاشق دیلمان را نه به این کار بود و نه به آن. آنها تنها آمده بودند تا بدیل حافظ در زمانه شان و امید کورسوهای ظلمانی شان را تا آستانه ناگزیر مشایعت کنند. ای کاش قضاوتی، قضاوتی، قضاوتی/ در کار، در کار، در کار می بود/ ... هم نسلی ها هم کم نبودند. سرود خوان و غوقایی: یه شب مهتاب. ماه می یاد تو خواب/ منو می بره از توی زندون/ مث شب پره، با خودش بیرون/.../ یه شب ماه می یاد/ یه شب ماه می یاد!
آری بامداد، پنج سال گذشته است و تو چه بیزار بودی از حدیث عجز و لابه و قبرستان. آن قدر بیزار که حتی به مراسم خاکسپاری فروغ بزرگ نیز نرفتی و تنها با کلمات جادویی شعرت به جستجوی او بر درگاه کوه گریستی، در چهارچوب شکسته پنجره ای که آسمان ابرآلوده را قابی کهنه می گیرد... هماره بیزار بودی از سنت قبرستانی. به یاد دارم آن دیدار را. وقتی دوستی با آب و تاب از مرگ پدرش تو را آگاه کرد، تنها به شیوه خود لبخندی زدی و در کمال خونسردی گفتی "پس به رفتگان پیوست!" و هنوز به یاد دارم آن واپسین دیدار را در ایرانمهر، پیش از آن که مرگ را سرودی کنی، آن پای نازنین دیگر نبود. با رویی گشاده پذیرای ما شدی، و گفتی «این ها [ناشران] تنور داغی دیده اند و می خواهند بچسبانند! ...» مرگ در برابر برخی نام ها مضحک ترین واژه ممکن است و قلمفرسایی در مورد شاملو تنها به فقر کلمه ای که دچارش هستی واقفت می کند! بامداد، نه اسطوره است، نه بت. نه به قدیس می برد و نه جامه هیچ ایزدی را به تن می کند. اما چنان یگانه است و چنان بی بدیل این حضور، حضور این غول زیبا، که تا هنوز، بسیاران را به بی راهه می برد سلوک او و نقش پر رنگش در لحظه لحظه ی بزنگاه های تاریخی میهن ما. او شرف روشنفکری ایران بود.
آنها که از نزدیک با شاملو حشر و نشر داشته اند، آن گاه که به عظمت این حضور ملموس و هوش سیاسی و اجتماعی حیرت آور او با آن طنز مخصوصش اشاره می کنند، کم به مثلا مساله اعتیاد او نیز نمی پردازند. اینجا، قصد، از واگویی چنین رک، پرده دری یا وارد شدن به حریم خصوصی کسی نیست. قصد هیچ بت واره انگاری و تبعیض نیز وجود ندارد. تنها، هدف، واگویه این مهم است که حضور قاطع و یگانه شاملو بود که آن بدها را هم بی رنگ و بی رنگ می کرد در وجود او. در او و نه هیچ کس دیگر! چرا که او شاملو بود! و جای زهی تاسف که برخی "فرهیختگان" این دیار، همزمان با ورود مثلا موج "پست مدرنیزم"!! و ... به ایران، و مد شدن استدلال "روشنفکر، روشنفکر است. هر کار می شود کرد!..."، امروز، هر حرکت آن چنان خود را، در جمع خصوصی، با پی رنگ فلان کار و بهمان کار شاملو مقایسه می کنند و حجت می آورند که اگر شاملو می کرد، پس چرا ما نه! فارقند از حضور یگانه او و داشته های تا بینهایتش که هر آن چه اینان در مغزهای کوچک خود بالا و پایین می کنند، به ارزنی نیز نمی برد در برابر حضور بی بدیل احمدشاملو! یک بود و رفت و تمام شد! آری، در گذرگاه او دیگر هیچ چیز نجوا نمی کند. نه نسیم و درخت و نه آبی در گذر ... و کند، همچون دشنه ای زنگار بسته، فرصت از کشیدگی های عصب می گذرد ...
آغازین روزهای امرداد تفته هفتاد و نه خورشیدی. همان مرداد که آغشته یاد زیباترین فرزندان آفتاب و باد است، ششم مردادماه، پنج سالی پیش از این و درست در چنین روزهایی، سنگفرش های مقابل بیمارستان ایرانمهر، خیس یاد بود و خیس خاطره. همه آمده بودند تا شاعر گردن فراز دیارمان را مشایعت کنند. در کنار بهرام بیضایی ایستادیم. وانت، پیشاپیش آمبولانس حامل پیکر پیچیده در ترمه بامداد، به حرکت درآمد. تصاویر بزرگی از شاملو در دست مشایعت کنندگان بود. بر برخی پلاکاردها پاره ای از اشعار او را نوشته بودند. یکیشان بیش از همه جلب توجه می کرد، رویش نوشه بود: "در برابر تندر می ایستند، خانه را روشن می کنند و می میرند!" روی دیگری: "شاملو را نمی شود شناخت. شاملو را می توان دوست داشت"، "خورشید نمی میرد، در بامدادی دیگر طلوع خواهد کرد"، "عمری گریست، بی آن که پلک بزند"، "جهان، مجیز حضور تو را می گوید" و... بسیار یارانش که مصرانه جمعیت را به حفظ آرامش و ندادن فرصت به فرصت طلبان فرا می خواندند. دکتر ناصر زرافشان هم سوار بر آن وانتی بود که به سختی در میان انبوه خلقان حرکت می کرد. اول کار، محمود دولت آبادی، بلندگو در دست، سخن آغازید:
«پیر ما، آن آموزگار فروتن زیبا، سرانجام از آستانه فرا برگذشت. سر برافراشته، غرور به تواضع فرود آمد. برابر حتمیت تقدیر خویش غروری که شایسته و برازنده ی او بود. به تاوان زحمت و عذاب و آفرینش و عشق و سر به تواضع فرود آورد تا به محض خویش، به موجودیت محض و به محض مطلق خود در آید. خلاصه ی خود بود. نیستی در هست شد و فرا شد ...»
دولت آبادی، در حالی که می کوشید انبوه جمعیت را مرتب به آرامش فرا خواند، ادامه داد: «بامداد بی هیچ شک در قاطعیت حضور و تداوم تابناک فراشونده ی خویش به هنگام غیاب تن ادامه خواهد یافت. تنی که بوده تا جان بی منتهای او را مگر کرانه ای باشد. تنی نستوه و بستوده از آن که جانی چنان فروشونده و خاموش را تاب بیاورد. و انصاف را تاب آورد. به سالیان و روزگارانی که شهادت داد ارزش آدمی از مزد گورگن ناچیزتر بود. باری، شاعر ملی ایران، احمد شاملو قامت بلند تقابل با وهن، اکنون در میان ما و در دل ما که یعنی در میان مردم خویش هم بدان فرهیختگی که بود روان است پیرانه سر نیز آشفته و شیدا، اما آرام و وزین تا ما را، شیفتگان خود را، زبان را، انسان را، هنر را، و فرهنگ را به نشان آخرین خانه جسمانیت خود راه ببرد. بامداد خویش را مشایعت می کنیم.»
مرداد داغی بود و فضای برهوت امامزاده طاهر کرج بی آن که درختانی حتی سایبان آفتاب طاقت بر مرداد شوند، گرمای فضای آشفته سوگ را صد چندان می کرد. هر کس سایبانی پیدا کرده بود و گوشه ای اتراق و مشغول گوش دادن به سخنان سخنرانان بود و تو گویی بامداد با خنده ای بر لب از آن بالاها نظاره گر این همه است. "اکنون جمجمه برهنه ات / به آن همه تلاش و تکاپوی بی حاصل فیلسوفانه لبخندی می زند: به حماقتی خنده می زند که تو / از وحشت مرگ بدان تو در دادی؛ به زیستن ..." روسری ها در هرم وحشتناک مرداد دیگر محلی از اعراب نداشتند و مردم با بطری های آبی که در دست داشتند، خود را خنک می کردند. همه بودند. همه و همه. سیاستمدار، هنرمند، ورزشکار، حتی روحانی. حضور چهره های آشنا، مجالی برای نام بردن باقی نمی گذاشت. دل آزردگی های گذشته رنگ باخته بود. اینجا دیگر هوای "وارطان" بیداد می کرد. انگار نه انگار که روزگارانی دورتر، بامداد، به رغم تیزبینی بی بدیلش، با همان تندروی های همیشگیش در کانون نویسندگان، اول انقلاب، دل "به آذین" بزرگ و یارانش را آن گونه آزرده بود. یاران "احسان" ، "سیاوش" و "سایه" اما همه آمده بودند. در کنار قدیمی ترین زندانی سیاسی ایران، محمدعلی عمویی ایستادیم و از بامداد گفتیم. بهزاد فراهانی، آنسوترکش. قبر کنده شده بود. انبوه جمعیت، عبور پیکر بامداد را دشوار کرده بود. فضای غریبی حاکم بود. یعنی این شاملوست که قرار است این همه خاک رویش ریخته شود. آه، نفسش که می گیرد که اینطوری. نریزید بی انصاف ها... پیکر، وارد قبر شد. جمعیت یک صدا فریاد برآورد، "بدرود شاملو، بدرود شاملو"
هنگامه روزی بود. کف می زدند و هق هق می کردند. اشک، دیگر مجال نمی داد. فریبرز رئیس دانا گفت: «دوستان، یاران، برادران، شاعر ما سرانجام همین چند لحظه پیش از آستان دری که درکوبه نداشت گذر کرد!» حالا بار دیگر دولت آبادی پشت تریبون رفت. «احمد شاملو، انسانی که بدیل حافظ شمرده می شود امروز به خاک سپرده شد. بسیاری یاران او، بسیاری شاگردان او. بسیاری مشتاقان او می توانستند و حق دارند درباره او سخن بگویند. شاملو چندان بی کرانه بود که از هر کناره ی آن می توانستیم و می توانیم و خواهیم توانست به او نزدیک شویم. احمد شاملو، نه فقط یک شاعر که شاعرترین بود. احمد شاملو، نه فقط اسوه زحمت و رنج و عذاب که عین عشق بود. ما درباره ی انسانی صحبت می کنیم که در ابعادی گوناگون حضوری همیشه خواهد داشت.» او خطاب به انبوه جمعیت گفت که نیامده تا با شاملو وداع کند. «شما نیز به این قصد نیامده باشید. ما آمده ایم تا با او یک بار دیگر هم قول شویم در زیستن، سرافراز زیستن، با قناعت خویش تکیده اما استوار زیستن، عشق را حرمت نهادن، با مردم خویش یگانه بودن، به آدمی اندیشیدن، و در جهان حضوری دمادم داشتن، و بار این حضور را در شانه های خود تحمل کردن. ما این بار جمعی به دیدار تو آمده ایم، ای بامداد! ای معجزه نبوغ نهفته ملتی که در تمام طول تاریخ، فقط لحظه هایی توانسته است خود را بروز دهد و تو بی گمان درخشان ترین ستاره ای.»
پس از سخنان دولت آبادی، فریبرز ریس دانا، با جنب و جوش همیشگی خود، در آن هرم وحشتناک مردادی، پشت تریبون رفت. در قبرستان امام زاده طاهر، درختان کم شماره ای به چشم می خورند. تنها دکلی غول پیکر آن جاست که در روز مشایعت بامداد تا منتهی الیه آن نیز جمعیت اتراق کرده بود. فریبرز ریس دانا در بخشی از سخنان خود در امام زاده طاهر کرج گفت: «.... او شاعر مردم، شاعر میراث تبار انسانی، شاعر مبارزه و برادری، شاعر عاشقانه های همیشه جاوید بود. او بامداد بود آخر! شاعر ما، این شیفته بهروزی خلق، با زبان جاری خیال انگیز و جادوی کلامش بر دوش برگزیدگان مردم پرخروش از میان کوچه مردمی که چراغش در میان خانه آنان می سوخت به آستانه ی آن در آمد.» رئیس دانا در بخش دیگری از سخنان خود گفت که پریا زار زار، گریه کنان، عودت او را در این بامدادان با او در میان گرفته بودند. یاران ناشناخته اش، آن اختران سوخته آمده بودند و این جا نشسته اند هنوز. «من و شما آن ها را با چشمان خرد و خیال دیدیم.» او بر نکته شگرفی انگشت گذارد و گفت که شاعر ما نه هراسان از مرگ، و اما هراسان از فروپاشی آزادی آدمی گذر کرد! دستانش در انتها در نوشتن عاشقانه ای دیگر به دستان محمد مختاری، محمدجعفر پوینده و هوشنگ گلشیری سپرده شد. «دیری نخواهد گذشت که در بهشت شاعران، آن جا که آسمان را به زمین می نشانند مهمان خیام، لورکا، حافظ، مسعود سعد سلماس و ناصر خسرو خواهد بود. آنان با سپاسی پر از تکریم و با تکان دادن سرشان به نشانه ی تاییدی عمیق به او می گویند: راست می گفتی بامداد، زندگی دام نیست، عشق دام نیست، حتی مرگ دام نیست، چرا که یاران گمشده آزادند، آزاد و پاک.»
سخنران بعد، یار غار شاملو، پژوهشگر برجسته و جراح سرشناس مغز و اعصاب ایران، که تا واپسین دم بر بالین شاملو حضور داشت، دکتر خسرو پارسا بود. پارسا در اپتدای سخنان خود گفت که او نه به عنوان یکی از طبیبان شاملو، که به مثابه دوستی سخن می گوید که او را ده ها سال در قله های شادکامی و در نهایت تنگی و رنج تجربه کرده است. «در فرصت های میان ستارگان و در فضاهای دهشت انگیز ظلمتیان و او هر بار و هر زمان بزرگ و بزرگتر می نمود. وارسته ای که کرامت انسان را می جست و وهن او را تاب نمی آورد. اندیشمندی که عرصه های ادب، مسایل اجتماعی و سیاست های ناب متعالی عجین شده در وجودش، از او مبارزه جویی ساخته بود که به فراسوی مرزهای زمینی و حصرهای ذهنی می رسید. انسانی که هیچ محدوده ای برای تفکر و خلاقیت نمی شناسد.» این پژوهشگر برجسته کشورمان در فراز پایانی سخنان کوتاهش در امام زاده طاهر کرج گفت: «او را امروز به خاک می سپاریم و او می گوید: دست بردار که گر خاموشم / با لبم هر نفسی فریاد است.»
پس از این همه، سیمین بهبهانی با خوانش شعری برای شاملو در بخشی از سخنان خود گفت: «...حرمت جهان را پاس داشت و چون و چرایی حوادث را رقم زد. دوران ساز و تاریخ گزار شد و به تاریخ پیوست... بامداد، این جایی بود و چراغش تا آخرین قطره روغن در این جا سوخت. به مدد شعرش، آخرین خانه او در وطن نورباران و گل افشان باد. خانه ی تازه اش مبارک باد.»
درست در همین روزهای مردادی بود که زنده یاد فریدون مشیری نیز بر تخت تیمارکده افتاده بود. مشیری در همان اوضاع و احوال خود پیامی را از تخت بیمارستان مرقوم کرده و برای مراسم فرستاده بود. فریبرز رئیس دانا، پیام مشیری را برای حضار قرائت کرد. «همه رفتند. پیش از این می گفتند در غربت مرگ غم تنهایی نیست. یاران عزیز آن طرف بیشترند. شاملوی عزیز هم به یاران آن طرف پیوست .... این چند سطر را از روی تخت بیمارستان می نویسم، اگر پریشان است از حال پریشانی است که دارم.»
منوچهر آتشی، که با پای شکسته بر روی صندلی چرخدار در امام زاده طاهر کرج حاضر شده بود، شرجی جنوب را به مراسم دماند و غم نامه ای را به یاد شاملو خواند. اما در بخشی دیگر از این مراسم، علی اشرف درویشیان با تشویق پیاپی حضار، تریبون را به دست گرفت و پیام کانون نویسندگان ایران توسط او قرائت شد: «بامدادم من/ خسته از با خویشتن جنگیدن / خسته سقاخانه ی خانقاه و سراب / خسته کویر و تازیانه و تحمیل. هم میهنان، دوستان عزیز. این پیکر احمد شاملو (الف .بامداد) شاعری با کلامی بی غرور است که با دریغ و درد به خاک می سپاریم. او نیز چون بسیاری از درگذشتگان روزگار غریب و نابسامان ما با داغ هایی بر دل ترکمان می کند. با داغ های تازه...» نویسنده "سالهای ابری"، در بخش دیگری از پیام کانون نویسندگان گفت که با هر واژه اشعار شاملو، بغض های فرومانده در گلوی مردم ما ترکید. «با ظلم و فساد و سیاهی به جنگ برخواست. در به درتر از باد زیست و محکوم به شکنجه ای ابدی و مضاعف بود. در کنار بچه های اعماق با حنجره های خونین آن ها ترانه ی رهایی خواند. از سفره شان، نان پاره ای بی قاتق برداشت. همراه با آنان عاشق شد و ترانه های عاشقانه سرود. آزاده طلب بود. با هیچ قدرتی سر سازش نداشت و تسلیم زر و زور نشد. اشعارش را بدرقه راه آنانی کرد که عاشقانه در راه بر آوردن آرزوی مردم به مسلخ رفتند. و با نفیر هر گلوله، دست بر قلب نهاد و فریاد بر آورد، من همدست توده ام!...»
مراسم رو به پایان می رفت و جمعیت کم و بیش متفرق. فرشته ساری سخنانی کوتاه ایراد کرد. پس از او نامه ی حزن آلود خانم مونیکا داگلس، سخنگوی انجمن قلم سوئد، و نامه هیئت انجمن قلم آلمان قرائت شد. اعضای دیگری از کانون نویسندگان ایران چون جمشید برزگر، ایرج کابلی، دکتر ضیا موحد و جواد مجابی پیش از سپاسگزاری آیدا سرکیسیان، همسر شاملو از حضار، سخن گفتند. در این میان، سخنان روزنامه نگار و منشی پیگیر کانون نویسندگان ایران، جمشید برزگر جلب توجه می کرد. برزگر در بخشی از سخنان خود گفت: «اکنون که ما چنين اندوهناک و حقگزار آمدهايم، سراسر به شاملو وام داريم. او که عشق را و آزادی را همه عمر سرود، شعرش و زندگیاش يک سر آموزگار ماست. فرزندان ايران زمين که امروز از اين گونه تلخ میگريند، چندان از بامداد، اين طليعهی بی دريغ، مايه جستهاند و بهره که تا آفتاب بر اين خاک بتابد و گياه برويد، شاکر و سپاسگزار به احترامش از جای برخيزند. نه ديروز، امروز و همه فرداها، نسل پيش، نسل من و پس از من، شاملو را يگانه خواهند يافت؛ چنان که حافظ و فردوسی و نظامی و نيما را. ما که از کودکی تا جوانیمان از شاملو نشان گرفته، چنين ميگوييم؛ فروتن و غمگنانه.» او گفت، اين صدا، يکی صدا از دهان هزاران جوانی است که شعر را و زندگی را از شاملو آموخته. پس منم، آری منم که از اين گونه تلخ میگريم. ميهن من است که از اين گونه تلخ میگريد. آفتاب را گو که بر نيايد و زمين نچرخد. مرگ را به اين خانه راهی نيست. شاعر شعر تازهای میسرايد. شعری روشن؛ برای زندگی، برای عشق، برای انسان. اين روز و همه روزها، آغازی ندارند مگر بامداد آمده باشد و باشد. بامداد، پايان ظلمات شب است. سرودی است پرطبل تر از مرگ و جانی رهاتر از باد، بامداد ميهن من...»
برزگر، در فراز پایانی سخنان خود، جمعیت را به وجد آورد. او گفت: «...در خانهاش روشن است و در حرارت اين روشنايی بی تخفيف، اين روشنايی قاطع، همه شب خويان، همه سلاخان و جلادان، همه آنان که شادمانه و گستاخ، شرير و پلشت، خام انديش و مرگ انديش، از غروب بامداد ميهن من سخن گفتهاند، ذوب خواهند شد!»
از کرج راهی تهران شدیم، با اتوبوسی از چند ده اتوبوس که برای آمد و شد انبوه جمعیت به کار گرفته شده بود، راه افتادیم. سکون و سکوت و همچنان اشک. دخترک از ته اتوبوس دم گرفت، « تو ای پری کجایی؟..» بانوی روزنامه نگار رفت به سلولی در کمیته مشترک و آمد تا به حال! غربت اندر غربت وطن را تا به عرش برد و صدای دخترک گم شد. «در این شب یلدا، ز پی ات بودم، به خواب و بیداری، سخنت گویم، تو ای پری کجایی؟...» چیزی در این میانه کم بود. کلام بامداد و موسیقی "کاشفان فروتن شوکران"، که بزم ما را در میانه راه کرج – تهران، تکمیل کرد.
حالا از پس نزدیک به پنج سال آزگار، دیگر بار می رویم در کنار نرده های بیمارستان ایرانمهر می ایستیم. سرسام خسته خانه را به حال خود وامی گذاریم. اینجا، تنها تواتر صدای بی بدیل شاملوست که طنین افکنیده. در کنار میله ها می ایستیم، میله ها! و با صدای بامداد زمزمه می کنیم: "در این بن بست کج و پیچ سرما / آتش را به سوختبار سرود و شعر فروزان می دارند! / ... حالا، در پنجمین سالمرگ او در امام زاده طاهر کرج هستیم و نیز در وادی رفتگان در پرلاشز. سلام غزاله جان. مختاری باز هم دوان است. باید برود و در صف کالاهای جدید کوپنی بیاستد. گلشیری آنسوترکش، او در صف پرداخت قسط خرید خانه اکباتانش منتظر است. سرانجام کار کانون چه شد؟! پوینده جان، اجاره خانه این ماه را پرداختی؟ سقف را که چکه می کرد بر روی کتابهایت چه کردی؟ ساعدی گوشه ای نشسته، کز کرده و با کسی حرف نمی زند. آخر چهره اش هنوز خونین است. خونین آن... که کاوه گلستان بر نگاتیو دوربین خود تا همیشه حک کرد... گوهرمراد، در چه حالی؟ از فروغ چه خبر؟ صمد کجاست؟ توماج را ندیده ای؟ سلطان پور، آن جا هم یک لحظه آرام و قرار ندارد؟ هدایت چه می کند؟ کسرایی آرشش را کمان به دست داده است؟ رحمان، چه فکرهای جدیدی برای تحریریه دارد؟ به بامداد سلام ما را برسان. نوشبادش بگو؛ و بگو به او که ما همچنان در حال دوره کردن روزیم و هنوزیم؛ و در میان اوراق دفتر خالی در مرداد هشتاد و چهار خورشیدی، کلامش را از بر می کنیم:
نمی توانم زیبا نباشم
عشوئی نباشم در تجلی جاودانه
چنان زیبایم من که گذرگاهم را بهاری نابخویش آذین می کند
در جهان پیرامنم هرگز، خون، عریانی جان نیست و کبک را هراسناکی سرب از خرام باز نمی دارد
چونان زیبایم من که الله اکبر وصفی ست ناگزیر که از من می کنی
زهر بی پادزهرم در معرض تو
جهان اگر زیباست، مجیز حضور مرا می گوید
ابلها مردا، عدوی تو نیستم من، انکار توام!