advertisement@gooya.com |
|
ميان تازيانه و سنگ
ميان آفتابگردان ها و آهوها
ميان ميدان ها، جمعيت، چراغ
تاب می خورم
از اين سر جهان
به آن سر جهان
معلقم ميان لحظه رفتن و آمدن
که مرا می بوسی
می گويم: چند دقيقه به ساعت مانده!
می گويي: جهان همين چند لحظه است.
***
جهان همين چند لحظه است
بگرد و ببين!
همان گونه که
در نقشه های قديمی
می گردی
تا آن نقطه درخشان را
پيدا کنی.
مشتاق باش و ببين
هيچ لحظه ای گم نمی شود
درست مثل کلمه
مثل صدا
که از ميانه ی خاک
و از ميانه ی درخت و آسمان
بيرون می دود
و می نشيند ميان دست هايت
***
جهان همين لحظه است
در همين نگاه آبی که اکنون
بر کف پایم
ـ درست زير انگشت شصت چپم ـ
اشک می شود.
چرا جای شلاق هيچوقت خوب نمی شود؟
چرا دوباره آن را نمی بوسی؟
نگاهت را برگردان!
جهان همين لحظه است
همين لحظه
که بر شقيقه های ما
حفره هايي سرخ باز می شود
وقتی که سنگ عشق می خوريم
و بوسه هايمان آه می شود
و می ميرد.
چرا خدا نمی داند سنگ چيست
و آواز باران
در هياهوی سنگ ها گم می شود؟
چرا طبل هميشه می کوبد، گنگ
چرا صدای آرشه ها اين همه هوشيارند
و چرا تنها وقتی عشق می آيد
طبل ها ساکت می شوند؟
چرا اين همه چرا
در همين لحظه ها شکل می گيرند
در همين لحظه های دير يا زود
***
تاب می خورم
از اين سر جهان
به آن سر جهان
و به رد پای آهوها
بر علف های خشک نگاه می کنم.
جز تو به هيچ کس نگفته ام
که شب ها به آهوها
غذا می دهم
ـ وقتی که همسايه ها خوابند
و ماموران حفاظت از محيط زيست
را خبر نمی کنند.
کسی جز ما نمی داند
بر سُم آهوها
راز لحظه و شتاب حک شده است
همان که بيجه با خود داشت
همان زنی که
در تاريخ گم شده
اما ما می دانيم کجاست
و رد نگاهش را بر ستاره ها
می شناسيم.
تاب می خورم
از اين سر جهان
به آن سر جهان
و آخرين قطره ی باران را می نوشم
مست می شوم
و از خاک برمی خيزم.
آفتابگردان منم
و عطر شيرين آفتاب تويي
بر پوستم می نشينی
و زيبايي مسری ات
زيبايم می کند.
تاب می خورم
از اين سر جهان
به آن سر جهان
و دست می کشم
بر سر خانه ای که قرن هاست
به آن سر نزده ام
اما هنوز می دانم
کجاست.
هنوز کليدش در دست من است
و نشانی اش در چشم های تو.
آيا هنوز وقت بازگشت نيست؟
سوم ژانويه 2006