advertisement@gooya.com |
|
شنبه آينده، 18 فوريه، مصادف است با سالگرد درگذشت شاعر معاصر ايران، نادر نادرپور، مردی که حضورش در عالم غربت ما افتخارآميز و دلگرمی آور بود و غيبتش خسرانی بزرگ. من اين سعادت را داشتم که در سال های زندگی ام با او قرين و مجالس باشم و او را از نزديک بشناسم. و از آنجا که او تنها شاعر و اديبی نبوده است که در عمر خود با او حشر و نشر داشته باشم و، برعکس، ده ها و صدها شاعر ديگر زمانه خود را نيز از نزديک شناخته ام، می خواهم در اين روزهائی که از حضور او سخت خالی است شهادت دهم که او را يکی از اصولی ترين روشنفکران عهد خود يافته ام. گفتن اين سخن بخصوص در اين روزهائی برايم اهميت دارد که، بقول شکوه ميرزادگی، شاعران و نويسندگان ما با روشنفکری وداع می کنند.
کمتر کسی است که با شعر معاصر ايران آشنائی داشته باشد و نداند که من با نوع شعری که نادرپور می سرود چندان همسليقگی نداشتم. اما هيچکس هم از من نشنيده است که مقام بلند شاعری او را انکار کرده و تأثير کارش را بر شاعران معاصرش نديده باشم. و از آنجا که «مکتب سخن» (نامی بر گرفته از نام مجله ی «سخن» دکتر پرويز ناتل خانلری) بر دوران های آغازين کار شعری بسياری از شاعران نسل دوم نيمائی (همچون فروغ فرخزاد، يدالله رويائی، منوچهر آتشی، محمود مشرف آزاد تهرانی و، حتی در يک نسل بعد، محمد علی سپانلو) تأثيری عمده داشته و مهمترين چهره آن مکتب نادر نادرپور بوده است، همواره او را بعنوان يکی از انکارناپذير ترين منابع تأثيرگيری شاعران بويژه ماقبل سال 1340 دانسته ام.
اما، در اين نوشته، قصدم پرداختن به کار شاعری نادرپور نيست. برای اين کار هميشه وقت هست و هرچه زمان از زمانه ی شاعر بگذرد قضاوت ها درباره ی او واقعی تر و ملموس تر و عميق تر می شوند. يعنی، آينده نشان خواهد که نوع نگاه و آفرينش نادرپور تا چه حد در شعر زبان فارسی موثر و، در عين حال، ماندگار بوده است. اما بخاطر همان آيندگان است که وظيفه خود می دانم در مورد نادرپور، همچون يک روشنفکر مدرن کشورم و فرهنگ ام، سخن بگويم و به بزرگی و بزرگواری او شهادت دهم؛ چرا که ديده ام او را نه مال و نه جاه و نه زور، هيچکدام، وانداشت تا آنچنان سخن بگويد که ديگر شايسته آنچه بر بنياد آن انديشيده و سخن گفته و باليده بود نباشد.
هفته پيش شعر کوتاهی خواندم از شاعر قابل تأمل معاصرمان، سيد علی صالحی، به ياد «م. آزاد»، که در پی خواندن آن بلافاصله به ياد نادرپور افتادم. بگذاريد تکه ای از اين شعر را با هم بخوانيم: «پاريابِ بى پايانِ گندم وُ / واژه بود؛ / قانع به يكى پاره نانِ بى مُحتَسَب، / كه شرافتِ شب نشينيِ خويش را / به سپيده دَمِ دروغينِ هيچ دَجالى نفروخت.»
آيا شما هم در اين چند خط صدای شِکوه ای بغض آلود را می شنويد که می کوشد از «آزاد» آينه ای بسازد تا در آن تصوير معوج و دردناک شاعرانی را که هنوز نفس می کشند اما «به يکی پاره نان بی محتسب» قانع نيستند و «شرافت شب نشينی خويش را به سپيده دم دروغين دجال ها می فروشند» به ما نشان داده باشد؟ من، در درازای بيش از 40 سال، شاهد آن بودم که نادر پور چنان زيست که صالحی شاعر می گويد و ـ حتماً ـ می خواهد و بالاترين ثروتش را، که غرور خردمندانه ش بود، با هيچ چيز تاخت نزد، و هنگامی که در آن آپاتمان کوچک کرايه ای لوس آنجلس، سر بر ميز مندرس کارش نهاد و چشم از جهان فرو بست نه به هيچکس بدهکار بود و نه هيچکس می توانست سند خريد او را پيش چشم ديگران بگشايد.
اين روزها به نسل ما و پيش از ما بسيار دشنام داده اند و می دهند؛ به اينکه چرا «قدر آن روزها را ندانستيم» و خويشتن و مملکت و نسل آينده را با نکبت و بدبختی تاخت زديم. اما من اينگونه نمی انديشم و سرفرازم که در ميان نسلی باليده ام که به اصولی چند ـ درباره ی غلط و درستش هميشه می شود بحث کرد ـ معتقد بود، جدولی اخلاقی داشت، به وجود خود ـ بعنوان يک انسان آزاده ـ مغرور بود، از درد ديگران به درد می آمد و در سيلاب ها بجای اينکه همچون امروز فقط «رخت خويش را» از آب نجات دهد دل به دريا می زد تا غريقی را که در آب، بقول نيما «دست و پای دائم می زد» نجات دهد. خام بود، دنيا نديده بود اما به آزادی و عدالت ايمان داشت و بر حسب ايمان خود عمل کرد.
و وای بر ملتی که تيشه بردارد و در جنگل سرسبز فرهنگ اش اينگونه درختان سرفرازش را از پای در آورد. حاصل اين «قلع و قمع» چه خواهد بود جز شوره زاری که، بقول م. آزاد، «از آن گل کاغذين رويد؟»
نادرپور، بخصوص از آن روز که کل عالم روشنفکری، اين ميراث گرانقدر مشروطيت و عدالتخانه خواهی ايران، را در معرض يورش بازماندگان شيخ فضل الله نوری يافت، لحظه ای را از دفاع از آن ميراث و يورش به اين سياهکاری تاريخی فرو گذار نکرد و تا آخرين دم حيات پر بارش پنجه در چهره تاريکی جهلی که بر آسمان میهن اش چيره شده بود کشيد.
می گويم «بخصوص از آن روز...» و شما چنان نخوانيد که او پيش از آن روز چنين نبوده است. اگر روزی تاريخ چهره های بنيان گزار کانون نويسندگان ايران ـ آن کانونی که در سه سال 1346 تا 1349 وجود داشت ـ بدرستی بررسی شود معلوم خواهد شد که نادرپور شايد اصولی ترين و پابرجاترين عضو روشنفکران پايه گذار آن بوده است.
در اينجا مهم نيست که ديدگاه سياسی ـ يا حتی ايدئولوژيک ـ او چه بوده، و يا او جهان را چگونه می ديده و برای ميهن خويش کدام آينده ای را دوست داشته است؛ مهم اين است که او از گذرگاه عمر خويش، بدون اعوجاج و بادبردگی و سرسپردگی و سازش، گذشته و بر سر اصول بجان پذيرفته ی خويش معامله نکرده است. و اين همه آن چيزی است که در روزگار ما، و در ميهن ما، بصورت گوهری ناياب ـ و حتی فراموش شده ـ در آمده است.
من باور دارم که اين، در زمانه ای که بسياری از «مردان خدا» يش به دزد و داروغه ی سر گردنه تبديل شده اند، همان رسالتی است که بارش بيش از هميشه بر دوش روشنفکران ما است. شايد اين سخنان من در گوش مريدان «نسبيت فرهنگی» و «پست مدرنيزم فلسفی» و اهل «مذهب خوش باش» کوته بينانه، ساده لوحانه، و کهنه بيايد. باشد، باکی نيست، چنين بيانديشند. اما من فکر می کنم که جامعه محروم از اعتقاد اخلاقی به کرامت انسان و بی اعتناء به حيثيت خدشه ناپذير و حقوق منتشر او، جامعه ای محکوم به زوال است. نيز می پندارم که روشنفکران هر جامعه بطور اعم، و روشنفکران ايران بطور اخص، در نوک پيکان پيشرونده بسوی سربلندی يا سرشکستگی، و تعالی يا انحطاط، نشسته و جامعه ی خويش را بسوی يکی از اين دو مقصد رهنمون می شوند. و، به همين لحاظ، از اينکه در ميان روشنفکران عهد جوانی و ميانسالی ام آدميانی همچون سعيد سلطانپور را، در يکسو، و نادرنادرپور را، در سوئی ديگر، داشته ام سرافرازم، بی آنکه ـ چه در سياست و چه در ادب ـ با آنان همراه و هم سليقه بوده باشم.
در زمانه سلطه ی حکومتی مذهبی (که با توسل به شريف ترين شعارهای ناشی از اميدهای بلند آدمی بقدرت رسيده و، آنگاه، بصورتی مستمر همه آنها را در حجله گاه خودبينی ها و خود پسندی های حقير خويش قربانی کرده است) اگر توجه نکنيم که چگونه ارزش های اخلاقی ما از درون پوسيده اند هرگز به راز سياه روزی امروز و آينده خود آگاه نخواهيم شد.
و، باری، من شرمنده ام وقتی که می بينم، مسلما يا به زور و يا به تهديد و يا از سر عجز، صميمی ترين ياران و همراهان جوانی ام، همچون محمد علی سپانلو، در جريان انتخابات مردم را به رأی دادن به دجال زمانه تشويق می کنند و چون به کامشان نمی رسند، با تغييری صد و هشتاد درجه ای، به پشتيبانی از آن حريف برنده بر می خيزند که رسماً و آشکارا کمر به نابودی معنوی و مادی ميهن مان بسته است و از سياست های اتمی و سانسور فرهنگ کش آن دفاع می کنند. اين درد بزرگی است که تسلای آن تنها ياد آوری اين نکته می تواند باشد که، در فرصت کوتاهی که طبيعت آن را در شکل حيات به من ارزانی داشته، به ديدار زنان و مردانی نيز نائل شده ام که تن به اين مزلت نداده و، همچون نادرپور، بهنگام رفتن، تنها کفنی از شرافت و سربلندی را با خود به خانه ی خاک برده اند.
و بگذاريد سخنم را با تکه ای از يک شعر 44 سال پيشتر سپانلوی شاعر، آن گرامی ترين يار و همراه آن روزهايم، تمام کنم که شعرش را هميشه بيش از شعر نادرپور و سلطانپور دوست داشته ام و می دانسته ام چرا، و او نادرپور و سلطانپور را هيچوقت دوست نداشته است و نمی فهميده ام چرا ـ تکه ای کوتاه از شعری بلند که همان 44 سال پيش خودم آن را نخستين بار، و با غرور تمام، در نشريه «جزوه شعر»، چاپ کردم:
«اين بی کرانه، ملت من بود
و سرنوشت مشترک ما
در سرخ فامی مدنيت
پايان گرفت.
آنان به لابه می گفتند:
سرکار!
گوساله های بي گنه اند اين ملت.
از بسکه تازيانه به فرقش زديد
حتی خيال پرخاشی هم
در خط چهره اش نيست.
اين وهن آور است که مردم
اينگونه مسخ و باطل گردند.»
از شعر «رگبارها»، سروده ی سال های 1341 تا 1343