advertisement@gooya.com |
|
هيچ چيز به آغاز بازنمی گردد
جز عشق
که از نفس و
آسمان و
توحش گذشته است
که بوی کهنگی ندارد
و در ذات خود
ناميراست.
يادت می آيد؟
تنها با بوسه ای
از آسمان فرود آمديم
و در وسعت زمين درخشيديم؟
يادت می آيد
آتش هايي را که از سنگ جوشيدند،
و گندم هايي که
در خون گوزن ها جوانه زدند؟
يادت می آيد
کليدهای نامريي سُل
آواز های ناشنيده ی در پرواز
و رقص بی توقف ما را
از کرانه تا کرانه درياها؟
يادت می آيد
آنگاه که عقربه های نور
بر بستر ساعت های شنی
راز سربسته زمان را
گشودند
و فردا در سينه های ما شکفت؟
***
اکنون ساعتم به وقت فرداست
به وقت آفتابگردان هايي
که در کوچه ی خورشيد ايستاده اند؛
ساعتم به وقت باغ های آفتابی
و پنجره هايي ست
که هرگز بسته نمی شوند ـ
بی هراس از توقان های گيج
و پرده های دلگير؛
ساعتم به وقت آب هايي ست
که هر ثانيه از لبان ماهی می گذرند
و نيلوفرهايي
که در مهربانی برکه ها
تا دروازه های فيروزه می روند؛
ساعتم به وقت بوسه ای است
که قرن ها سفر کرده
تا بر تن آهو
و عطر ديوانه ی بيدهای مهربان
بنشيند؛
ساعتم به وقت توست
و به وقت سرزمينی که
مردانش با جثه های کوچک و لاغر
از ديوارهای سنگی می گذرند
و زنان شاعرش
با گلوی پرنده ها سخن می گويند
چه ساعتی است آنجا؟
مگر ماه بر صخره نشسته
يا آفتاب از خيال دريا می گذرد
که خواب های رنگی ام
از خنده و اشتياق پر شده اند؟
چه ساعتی است آنجا؟
که عقربه های ساعتم
با نور سفر می کنند،
و ستون های هزاران ساله
در عطر زندگی غوطه می خورند؟
چه ساعتی است آنجا؟
نوزدهم مارچ 2006