جمعه 15 ارديبهشت 1385

"کافهء خوب میدان سن میشلِ" همینگوی و گارسیا مارکز، گردآوری المیرا مرادی

elmira2211@yahoo.ca

چند سال پیش کتاب «پاریس جشن بیکران» از ارنست همینگوی با ترجمه فرهاد غبرائی بدستم رسید. جدیدا در سایتی خواندم که این کتاب در تهران دوباره تجدید چاپ شده است. «پاریس جشن بیکران» مجموعه داستانهایی است که به نوشته ماری ولش، همسر همینگوی، به خاطرات سالهای 1926-1921 همینگوی در پاریس مربوط می شود، اما همینگوی نگارش این کتاب را در تابستان 1958 در کوبا آغاز کرد و در انتها در بهار 1960 در کوبا آنرا به پایان رسانید.داستان «کافهء خوب میدان سنت میشل» در این کتاب بر من اثری فوق تصور داشت و جالب است، هنگامیکه به آخر کتاب رسیدم و نوشته گابریل گارسیا مارکز در لوماتن با عنوان « استاد همینگوی» را خواندم، متوجه شدم که تاثیر این داستان بر مارکز هم بسیار زیاد بوده است.
" دیدمت، ای ....، و دیگر از آن منی، حال چشم به راه هر که خواهی گو باش و چه باک که دیگر هرگز نبینمت. تو از آن منی و سرتاسر ....از آن من است و من از آن این دفتر و قلمم."
شاید در ذهن هر نویسنده و یا خواننده علاقمندی یک "دیدمت ای محبوب من" باشد و زمانیکه تصور دستیابی به آن غیر ممکن می آید، با خود می گوید که:" چه باک که دیگر هرگز نبینمت، تو از آن منی و سرتاسر جهان از آن من است و من از آن این دفتر و قلمم." و بازگشت به نوشتن و خواندن.

گارسیا مارکز در لوماتن درباره همینگوی می نویسد:" بلافاصله شناختمش یک روز بارانی بهار 1957 (ماه مه) بود و او با همسرش ماری ولش در بولوار سن میشل قدم می زد. از پیاده رو آن سمت خیابان به طرف باغ لوگزامبورگ می رفت. ...بین کتابهای کهنه و موج جوان های سوربن آنقدر زنده به نظر می رسید که محال بود بتوان تصور کرد که از عمرش چهار سالی بیش نمانده است....مثل تارزان در جنگل دستم را بلندگو کردم و از پیاده رو سمت خودم به آن سمت فریاد زنان گفتم:« مائیسترو!»(استاد)، ارنست همینگوی پی برد که بین آن فوج دانشجو، استاد دیگری نمی تواند باشد و با صدائی که کمی بچگانه بود به زبان اسپانیایی فریاد زنان گفت:« آدیوووس، آمیگو!» ( خداحافظ رفیق) و این تنها باری بود که او را دیدم. آن موقع روزنامه نگار بیست و هشت ساله ای بودم و اولین رمانم به چاپ رسیده بود و جایزه ای ادبی در کلمبیا را برده بودم، اما بی هدف گذارم به پاریس افتاده بود و ماندگار شده بودم. دو استاد بزرگ داشتم، دو رمان نویس اهل آمریکای شمالی که چندان شباهتی به هم ندارند. ....ویلیام فاکنر یکی از آنان بود.....دیگری این مرد گذرا که انگار خداحافظی اش از آن پیاده رو ادامه داشت و این احساس را در من کاشته بود که در زندگیم اتفاقی افتاده و برای همیشه هم افتاده است.
نمی دانم چه کسی گفته است که ما رمان نویس ها، رمان دیگران را فقط به این منظور می خوانیم که ببینیم چطور نوشته اند. به هر حال گمان می کنم درست گفته باشد. ما به رازهایی که در رویه صفحه بیان می شود، دل نمی بندیم، بلکه آنرا پشت و رو می کنیم و بعد از اینکه همه رازهای ساعت درونی اش را فاش کردیم، چطور دوباره به هم می بندیم. این کار در مورد فاکنر به ناامیدی می انجامد، چون او به یک نظام ارگانیک تکیه نداشت، بلکه کورکورانه در جهان توراتی خود پیش می رفت، درست مثل گلهء بزی که در بلورفروشی رها شده باشد. اگر بشود یکی از صفحه هایش را پیاده کرد، پیچ و مهره های زیادی باقی می ماند و باز گرداندنش به حال اولیه محال است. همینگوی بر خلاف او، البته با تخیل و شور و جنون کمتر، اما با صلابتی زلال، پیچ هایش را در جوار اثر به معرض دید می گذارد، مثل پیچ و مهره های واگن های راه آهن. شاید به همین علت باشد که فاکنر نویسنده ای است که بیش از همه با ذهنم مرتبط است، اما همینگوی، نویسنده ای است که بیش از همه با آثارم ارتباط دارد....... وقتی همه عمر را به این نحوه فشرده در کنار آثار نویسنده ای بگذرانی، سرانجام کارت به برگردان داستان به واقعیت می انجامد. در آن کافه میدان سن میشل که او دوست داشت، چون «شاد و پاکیزه و گرم و مهمان نواز بود»، ساعت ها و روزهای بسیاری را به مطالعه سپری کردم به این امید که دختر جوانی را که یک روز بعد از ظهر در سوز و سرما به آنجا وارد شد ببینم. دخترک بسیار زیبا بود، با رنگی شفاف و موهایی اریب بریده، درست مانند پر زاغ. « تو از آن منی و سرتاسر پاریس از آن من است.» با نیروی خستگی ناپذیر «تصاحب » که در خلال نوشته هایش گسترش می یابد، چنین نوشته بود. هر چه که حکایت می کند، و همه لحظه های «زیسته» برای همیشه از آن او می شوند. هر بار که از مقابل شماره 12 خیابان ادئون می گذرم، او را گرم گفتگو با سیلویا بیچ در کتابخانه او می بینم - کتابخانه از آن زمان تا کنون تغییر کرده - و می بینم که تا شش عصر منتظر ایستاده که شاید جیمز جویس را ببیند. در دره های کنیا، فقط با یک بار دیدن گاومیش ها و شیرها، آن ها و مرموزترین رازهای هنر شکار را از آن خود می ساخت. صاحب گاوبازها و مشت بازها و هنرپیشه ها و گانگسترهایی شد که فقط لحظه ای کوتاه زیستند، به اندازهء زمان تعلق داشتن به او. ایتالیا، اسپانیا و کوبا ، نیمی از جهان، سرشار از اماکنی است که او فقط با ذکر نامشان تصاحبشان می کرد.
کوخیمار (Cojimar) نزدیک هاوانا، دهکده ای که ماهیگیر تکرو « پیرمرد و دریا» در آن می زیست، از این پس، با مجسمه ء نیم تنه ای از همینگوی به رنگ طلایی، معبد کوچکی دارد تا یادآور شاهکار او باشد. در فینکا ویخیا( Finca Vigia)(1)، پناهگاه کوبائی اش، جایی که تا واپسین روزهای عمر در آن زیست، خانه اش در سایه درختان دست نخورده مانده است: کتاب های پخش شده، غنایم شکار، میز کارش و کفش های خالی با عظمتش و خرت و پرتهای وصف ناپذیری که سرتاسر عمر از چهار گوشهء جهان گرد آورده بود و تا لحظهء مرگش به او تعلق داشتند، و با روحی که فقط با جادوی قدرتش در آن ها دمیده بود، هنوز هم هستند.
چند سال پیش، وقتی در اتومبیل فیدل کاسترو - خواننده پروپاقرص رمان- نشستم، روی صندلی، کتاب کوچکی دیدم با جلد چرمی سرخ، کاسترو گفت:" کار استاد همینگوی است.» براستی، همینگوی - بیست سال پس از مرگش - همیشه آنجاست که کمتر از هر جای دیگر انتظارش می رود، چنین حاضر و در عین حال گذرا، مثل آن روز صبح ماه مه، به گمانم، که از پیاده روی بولوار سن میشل با من بدرورد گفت.»
از روزنامه لوماتن، جمعه 14 اوت 1981

ارنست همینگوی- پاریس جشن بیکران
ترجمه فرهاد غبرائی

کافه خوب میدان سن میشل

آن روزها هوا بد بود. پس از گذشت پائیز، هوای بد یکروزه از راه می رسید. شب ها ناگزیر می شدیم پنجره ها را ببندیم. بوران برگ ها را از تن درخت های میدان کنترسکارپ می کند. برگ های خیس زیر باران می ماند و باران را باد به اتوبوس بزرگ سبز انتهای خط می کوفت و در کافهء آماتورها جای سوزن انداختن نمی ماند و پنجره ها از گرما و دود درون تار می شد. کافه ای بود حزن انگیز که به نحو بدی اداره می شد. آنجا مست ها ی محله مدام کنار هم جمع می شدند و من به خاطر بوی بدن های کثیف و بوی تند مستی از آنجا کناره می گرفتم. مردها و زن هایی که «آماتورها» پاتوقشان بود تمام مدت مست بودند، یا در واقع آن مدتی که از جیبشان بر می آمد، اغلب شراب می نوشیدند، شرابی که در بطری های نیم یا یک لیتری می خریدند. در و دیوار آنجا را تبلیغ اشتها آورهای رنگارنگ با نام های عجیب و غریب پر کرده بود، اما عدهء انگشت شماری از عهده اش بر می آمدند، مگر اینکه خواسته باشند برای شرابخواری ته بندی کنند. زن های دائم الخمر را پواوروت می نامیدند که به معنای لول است با پسوند تانیث.
کافهء آماتورها چاه فاضلاب کوچهء موفتار بود، آن کوچهء غریب تنگ و پر غلغه که محل خرید است و به میدان کنترسکارپ منتهی می شود. مستراح های قوزکردهء ساختمان های قدیمی؛ یکی کنار هر راه پله، با دو برآمدگی کفش وار سیمانی در دو طرف حفره به خاطر جلوگیری از سریدن مستاجر در چاه فاضلاب می ریخت و شب ها به کمک تلنبه در مخزن بزرگ ارابه هایی که با اسب کشیده می شد، خالی می شد. تابستان ها، که همهء پنجره ها باز بود، صدای تلنبه را می شنیدیم و بو سخت زننده بود. ارابه های مخزن دار رنگ قهوه ای و زعفرانی داشتند و وقتی زیر نور مهتاب در کوچهء کاردینال لوموئن مشغول بودند، در کنار اسب ها نقاشی های «براک » را به یاد می آوردند. با این وجود کسی کافهء آماتورها را خالی نمی گذاشت، و دیوارکوب زرد شده اش که مواد و بندهای قانون را را علیه مستی در ملاء عام اعلام می کرد، همان قدر به کثافت مگس آلوده بود و به آن بی اعتنایی می شد که مشتری هایش پروپا قرص بودند و بوی ناخوش می دادند.
با اولین باران سرد زمستان، تمامی غم های شهر یکباره سرازیر شد، و دیگر وقتی قدم زنان می رفتی، چشمت به بام خانه های بلند و سفید نمی افتاد و فقط سیاهی نمناک خیابان را می دیدی و درهای بستهء مغازه های کوچک و عطاری های و مغازه های نوشت افزار و روزنامه فروشی را و قابله را - درجهء دوم- و هتلی را که « ورلن» در آن دارفانی را وداع گفت و من در طبقهء آخرش اتاقی داشتم که محل کارم بود.
تا طبقهء آخر شش یا هشت رشته پلکان بود و هوای بسیار سردی داشت و می دانستم که یک دسته ترکهء باریک به چه قیمتی تمام خواهد شد، یعنی سه بستهء سیم پیچی شدهء سرشاخهء کاج به اندازه نصف مداد، برای گرفتن آتش ترکه ها و بعد یک دسته هیزم نیمه خشک بلند که می بایست بخرم تا آتشی روشن کنم که اتاق گرما بگیرد. بنابراین رفتم به انتهای خیابان تا زیر باران نگاهی به پشت بام ها بیندازم و ببینم آیا لوله بخاری ها دود می کنند و دود به چه سمتی بلند می شود. دودی در کار نبود، و من فکر می کردم که آن لحظه بخاری اتاق چه سرد است و ممکن است دود را نکشد و احتمال آن هست که اتاق پر از دود شود و هیزم به هدر برود و پول هم همراهش. به همین حال در باران راه می رفتم. از کنار مدرسهء هانری چهارم و کلیسای سنت اتی ین دومون و میدان باد روفتهء « پانتئون» گذشتم و برای آنکه حفاظی بیابم به سمت راست خیابان رفتم و عاقبت به باد پناه بولوار سن میشل رسیدم و به پائین سرازیر شدم و از کلونی و بولوار سن ژرمن گذشتم تا رسیدم به کافهء خوبی که در میدان سن میشل می شناختم.
کافهء دلچسبی بود، گرم و تمیز و دوستانه. بارانی کهنه ام را به قلاب آویختم تا خشک شود و کلاه مندرس و باد و باران خورده ام را روی رف بالای نیمکت گذاشتم و شیرقهوه ای سفارش دادم. پیشخدمت شیر قهوه را آورد و من دفتر یادداشت و قلمی را از جیب نیم تنه ام در آوردم و شروع کردم به نوشتن. داشتم دربازهء میشیگان می نوشتم و چون آن روز هوا لجام گسیخته و سرد و بورانی بود، در داستان هم همین وضع بود. من پیشتر در کودکی، نوجوانی و جوانی آمدن آخر پائیز را دیده بودم، ولی در یک جای بخصوص می شد بهتر از جاهای دیگر درباره اش نوشت. پیش خودم گفتم به این می گویند تعویض خاک و می تواند به همان اندازه که برای دیگر انواع موجودات بالنده لازم است، برای انسان نیز باشد . اما در داستان، جوان ها مشروب می نوشیدند و این موضوع تشنه ام کرد و یک "رم" سنت جیمز سفارش دادم. در هوای سرد طعم فوق العاده ای داشت و به نوشتن ادامه دادم، حال خوبی داشتم و حس می کردم که رم خوب جزایر مارتینیک به سرتاسر تن و جانم، گرما می بخشد.
دختری به کافه آمد و تنها پشت میزی نزدیک پنجره نشست. بسیار زیبا بود و چهره ای داشت به تازگی سکهء ضرب شده، البته هرگز سکه ای با نسوج صاف و پوست باران خورده ضرب نشده است. موهایش به سیاهی پرزاغ، صاف و اریب روی گونه هایش ریخته بود. نگاهش کردم و از آنچه می دیدم؛ آشفته می شدم و به هیجان می آمدم. آرزو می کردم که او را هم در داستان یا هرجای دیگری جا بدهم، اما او خود چنان جا گرفته بود که بتواند خیابان و در ورودی را زیر نظر داشته باشد و فهمیدم منتظر کسی است.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

بنابراین نوشتنم را از سر گرفتم.
داستان خودش نوشته می شد و من زور می زدم که پا به پایش حرکت کنم. رم دیگری سفارش دادم و هربار که سرراست می کردم، یا هر بار که با مدادتراش، مدادم را تیز می کردم و تراشه ها چنبره زنان توی نعلبکی زیر مشروبم می ریختند، به آن دختر چشم می دوختم. دیدمت، ای زیبا رو، و دیگر از آن منی، حال چشم براه هر که خواهی گوباش و چه باک که دیگر هرگز نبینمت. تو از آن منی و سرتاسر پاریس از آن من است و من از ان این دفتر و قلمم.
نوشتن را باز از سر گرفتم و تا دور دورهایش پیش رفتم و لابلایش گم شدم. دیگر من بودم که آن را می نوشتم نه خود داستان، و دیگر نه سر راست کردم و نه از گذشت زمان چیزی دریافتم و نه اندیشیدم کجا هستم و نه به فکر سفارش دادن رم دیگری افتادم. دیگر بی آنکه به فکر رم دیگری بیفتم از ان دلزده شده بودم. داستان به پایان رسید و من بسیار خسته بودم. آخرین پارگراف را خواندم و آنگاه سر راست کردم و با نگاه به دنبال دختر گشتم، ولی رفته بود. با خود گفتم امیدوارم که با مرد خوبی رفته باشد. اما در دل غصه ای داشتم.
داستان را به پایان بردم و دفتر را به جیبم گذاشتم و یک دوجین صدف پرتقالی و نیم بطر شراب سفید گس که مخصوص آن کافه بود، سفارش دادم. بعد از نوشتن داستان همیشه خالی و در آن واحد هم شاد و هم غمزده بودم، درست مثل حالت پس از عشقبازی و اطمینان داشتم که داستان خوبی است، هر چند که تا وقتی روز بعد آن را نمی خواندم، نمی فهمیدم تا چه حد خوب است.
همچنانکه صدف ها را می خوردم و طعم تند دریای و مزه فلزی شان را شراب سفید می شست و تنها طعم دریا و نسج آبدار باقی می ماند و همچنانکه آب سردشان را از تک تک پوسته هاشان می نوشیدم و با طعم گس شراب فرو می شستم، احساس تهی بودنم از میان رفت و رفته رفته شاد شدم نقشه هایی در سرم طرح شد.
حال که هوا بد شده بود، می توانستیم مدتی پاریس را ترک کنیم و به جایی برویم که به جای این باران ، برف باشد که لابلای کاج ها فرو ببارد و جاده ها و تپه های بلند را چنان بپوشاند که وقتی شب به خانه بر می گردیم صدای غژغژش را زیر پایمان بشنویم. زیر لزوان پناهگاهی بود که پذیرایی اش شایان توجه بود و آنجا می شد با هم باشیم و کتاب بخوانیم و شب ها در تخت جامان گرم باشد و پنجره ها را باز بگذاریم و ستاره های تابناک را ببینیم. این بود جایی که می شد رفت. سفر در قسمت درجه سه قطار گران تمام نمی شد. مخارج آنجا فقط اندکی بیشتر از چیزی بود که در پاریس خرج می کردیم.
اتاق محل کارم در هتل را پس می دادم و فقط می ماند کرایهء شماره 74 کوچهء کاردینال لوموئن که ناچیز بود. من برای تورنتو مقاله می فرستادم و چک ها مرتب می رسید. می شد این کار را هر جا و در هر شرایطی انجام داد. پول سفر را داشتیم. شاید دور از پاریس می توانستم درباره پاریس بنویسم، همانطور که در پاریس دربارهء میشیگان نوشته بودم. نمی دانستم که این کار هنوز زود است، چون به قدر کافی با پاریس آشنائی نداشتم. اما بالاخره راهش همین بود. به هر حال اگر همسرم راضی می شد، می رفتیم. صدف ها و شراب را به پایان رساندم و حسابم را پرداختم و از کوتاهترین راه زیر باران، از تپه سنت ژنویو بالا رفتم و به آپارتمان بالای تپه رسیدم. اکنون دیگر باران فقط هوای محلی بود و چیزی نبود که مسیر زندگی ات را تغییر دهد. همسرم گفت:" به نظرم فوق العاده است تاتی." صورت نرم و مهربانی داشت و چشم ها و لبخندش با شنیدن هر تصمیمی، انگار که هدیه گرانبهایی گرفته باشد، درخشیدن می گرففت. " کی می رویم؟"
"هر وقت تو بخواهی"
" من همین الان می خواهم. نمی دانستی؟"
"شاید وقتی برگشتیم هوا صاف و آفتابی باشد. وقتی هوا صاف و سرد است، هوای خوبی خواهد بود."
" مطمئنم. تو هم چه خوبی که به فکر رفتن افتادی."

-----------------------------
پانویس:
ارنست همینگوی کوبا را بسیار دوست می داشت و بعد از انقلاب این کشور، مدتهای طولانی را در هاوانا بسر برد و در همان کشور هم دار فانی را وداع گفت. محل زندگی او همانگونه که در حیات او بود، نگاهداری می شود و یکی از اماکن توریستی کشور کوباست.

در همين زمينه:

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/29852

فهرست زير سايت هايي هستند که به '"کافهء خوب میدان سن میشلِ" همینگوی و گارسیا مارکز، گردآوری المیرا مرادی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016