advertisement@gooya.com |
|
راستی چهل سال گذشت. اين را از خودم می پرسم که هيچم به سخت جانی خود اين گمان نبود. چهل سال پيش جوانکی هنوز به بيست عمر نرسيده بودم و فروغ الگو و معيار آن ها بود که قصد شاعری می کردند، من هم. با روزنامه نگاران ميانه ای نداشت و من نه چنان بودم که روزنامه نگارم بخوانند. وقتی که تصادف کرد و رفت، گزارشی نوشتم در روشنفکر که مجله ای بود و با فرج الله صبا، مرحوم پرويز نقيبی، نصرت رحمانی، فريدون مشيری و زنده يادش مهشيد درگاهی و قاسم هاشمی نژاد در آن. يادم نمی آيد که آيا ديگرانی هم گزارشی از تصادف فروغ و مرگش نوشتند يا نه. اين قدر هست که چند مجله يادداشت هائی درباره وی چاپ کردند.
دختر شورانگيز شعر
آهوان ای آهوان دشت ها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جويباری يافتيد آوازخوان
خواب آن بيخواب را ياد آوريد
مرگ در مرداب را ياد آوريد.
فروغ به سرايی راه يافت، که سکون و بی پايانی آن را مدت ها بود در می يافت. فروغ راه به دريايی يافت که از فرورفتن درآن پروا نداشت. فروغ رفت و پرتو خود را از ادب سرزمين ما برگرفت.
آسان نيست غم از دست دادن چنين غنيمتی. شعر، زندگی او بود و او زندگی شعر. شعر ما بی او مرده است و نمرده است. مرده است چرا که فروغ مرد، نمرده است چرا که فروغ جاودانی است. او هرگز از تابش نمی ماند، هر سطر از شعرهای او، شطی است روان که از جريان نمی ماند و با مرگ فروغ نمی ميرد.
او رفت، در يک روز مه آلود. در ميان گريه ی آنان که او را می شناختند به خاک سپرده شد و چه سپرده ی گران قدری بود و گويی صدای او هنوز هم در ميان آياتی از قرآن که بالای سر او تلاوت می کردند مشخص بود که می گفت:
خواب آن بی خواب را ياد آوريد
و اينک دوستان او بودند که بر سر مزارش ايستاده، گريه می کردند، حتی آسمان اندوهگين بود و اين ابر بود که در غم فروغ تلخ می گريست.
فروغ از" آيه های زمينی" بود که بعد از ظهری شوم اين خاکدان را ترک کرد. اين سفر برای او که وجودش همه احساس بود و بود و نبودش "زندگی" بود سفر آغاز بود يا هنگام "تولدی ديگر" و سرآغاز يک تحول.
او پرستويی بود که ناگاه از بام کهنه بازار جهان پريد. او که خود می گفت:
تا به کی بايد رفت
از دياری، به دياری ديگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و ياری ديگر
کاش ما آن دو پرستو بوديم
که همه عمر سفر می کرديم
از بهاری به بهاری ديگر
ولی افسوس که فروغ از پاييزی به پاييز ديگری رفت. چرا که اين "خرابه ناک" برای او جز قفسی نبود و آن هم قفسی آويخته در مردارگاه، او پرستويی بود که در اوج آسمان مرد. زندگی او جدا از زندگی انسان ها نبود، از انسان ها بود و برای انسان ها بود و در قلب انسان ها زندگی می کرد و انسان ها در قلب او زندگی می کردند.
او جز طنين يک ترانه غم افزا نبود، ترانه ای که با "درد" آغاز شد، با "زندگی" گذشت، با "مرگ" پايان يافت. او زمينی بود و از زمينيان جدا نبود. می گفت:
هرگز آرزو نکرده ام
يک ستاره در سراب آسمان شوم
يا چو روح برگزيدگان
همنشين خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمين جدا نبوده ام
با ستاره آشنا نبوده ام
روی خاک ايستاده ام
با تنم که مثل ساقه ی گياه
باد و آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند.
اما ساقه خشک شد، شکست، فرو افتاد و سايه اش پريد و افسوس که او که نوازشگر سرهای بسيار بود و آرامش ده دل های بسيار با برگ های مرده هم آغوش شد و پيکرش که نمودار احساس بود روشن کن بزم مردگان گرديد.
او تسليم شد، تسليم مرگ که "کاريش نمی شود کرد" ولی اين تسليم دردآلود بود... دردآلود.
من پشيمان نيستم
من به اين تسليم می انديشم، اين تسليم دردآلود
من صليب سرنوشتم را
بر فراز تپه های قتلگاه خويش بوسيدم
***
.
آری. او پشيمان نيست، ما پريشانيم...
نزديک يک ماه و نيم پيش يعنی روز پانزدهم دی فروغ به دوستی گفت: امروز ۳۳ ساله شدم. راستی خيلی مسخره است که در عرض يک روز سن آدم از نظر قانونی و دفترخانه ای يک سال اضافه شود، ها.
وقتی اين حرف را می زد حتما نمی توانست حدس بزند که سال ديگر فروغی نيست تا در روز پانزده دی صورت مادرش را ببوسد و به آن ها که به او تبريک می گفتند با تمسخر بگويد: يک سال بيشتر، يک سال کمتر، چه تفاوتی دارد؟
او نمی دانست که آن روز آخرين سال روز تولدش است. نمی دانست که در نيمه راه همين سال راهی "تولدی ديگر" خواهد شد.
توی شناسنامه اش که حالا يک ضربدر قرمز و يک مهر بطلان، صفحه آخر آن را سياه کرده است نوشته شده:
نام: فروغ، شهرت: فرخ زاد، نام پدر: محمد، نام مادر: توران وزيری، شماره شناسنامه: ۶۷۸ صادره از بخش ۹ تهران.
او فرزند سرهنگ محمد فرخ زاد بود که اکنون بازنشسته است و غير از فروغ، پنج فرزند به نام های: پوران و گلوريا، مهران، مهرداد، امير مسعود و فريدون دارد، هيچ کدام از برادرهای او در ايران نيستند. فريدون که دکتر در حقوق است در آلمان به سر می برد و به آلمانی شعر می گويد و صاحب تصنيفاتی است و چندی پيش يکی از مجموعه های او به فارسی ترجمه شد.
امير مسعود برادر ديگر فروغ که دکتر جراح و از پزشکان حاذق و مشهور است نيز در آلمان زندگی می کند. مهران و مهرداد نيز در اروپا به تحصيل مشغولند. پوران تنها خواهر فروغ که حالا تنها دختر خانواده است در تهران است. اونيز شعر می گويد و داستان می نويسد و با مجلات هفتگی همکاری دارد. او قبلا همسر "سيروس بهمن" مدير آسيای جوان بود.
فروغ تحصيلات متوسطه را در دبيرستان خسروخاور به پايان رسانيد و پس از چندی با پرويز شاپور ازدواج کرد. حاصل اين ازدواج" کاميار" است که اکنون ۱۵ سال دارد و نزد پدر زندگی می کند.
فروغ سيزده سال قبل درست در آن هنگام که شعله های عصيان در وجودش زبانه می کشيد از شوهر و فرزند خود جدا شد.
او آنچنان که خودش می گفت در اوايل زندگی شعريش دائم مطالعه می کرد، و سعی داشت که مسير شعر را تعقيب کند و از راه به بيراهه، به سرزمين شعر معاصر ايران برسد چنانکه رسيد.
او چهار سال قبل در سفری که برای تهيه فيلم "خانه سياه است" به تبريز کرد کودکی را که پدر و مادرش جذامی بودند و خود سالم بود با خويش به تهران آورد و مثل فرزندش از او نگاهداری کرد.
او وکلفت پيرش "صغری" و پسر خوانده اش "اسفنديار" در آپارتمانی در خيابان هدايت زندگی می کردند.
فروغ در "استوديو فيلم گلستان" به کارگردانی، مونتاژ، دکوپاژ و گفتارنويسی مشغول بود. آن روز، روز واقعه نيز از خانه اش به استوديو می رفت.
فروغ بچه ها و پرنده ها را بسيار دوست داشت. می گفت آن ها پاک ترند. آخر هم جان خودش را در راه دوستی با بچه ها گذاشت. او که دوست قديمی بچه ها بود وقتی ديد ماشين "دبستان شهريار" قلهک به جلو او پيچيده برای جلوگيری از تصادف به راست راند و از جاده اصلی منحرف شد. تنها لبخند يک کودک که از بند مرگ رسته بود برای او کافی بود. او از پشت شيشه ماشين خود بچه ها را می ديد که با وحشت به ماشين او که داشت به آن ها می خورد نگاه می کردند.
ماشين از جاده منحرف شد ولی باز نتوانست از تصادف با ماشين بچه ها جلوگيری کند و به بدنه آن خورد ولی شدت تصادف زياد نبود. با اين حال سر فروغ در اثر ترمز شديدی که کرده بود به شيشه جلو جيپ استيشن خورد و بينی او را از وسط پاره کرد ولی شدت ضربه به حدی بود که در اتومبيل به شدت باز شد و فروغ با "رحمان اسدی" پيشخدمت استوديو گلستان که در عقب ماشين نشسته بود از ماشين بيرون افتاد. در همين موقع سر فروغ به در ماشين گرفت و گوش چپ او سخت آسيب ديد طوری که می خواست جدا شود. آنگاه فروغ با سر به جدول خيابان خورد و سرش شکست و در اين جا بود که فاجعه کامل شد و مردمی که از پياده رو خيابان می گذشتند شنيدند يک نفر –که همان پيشخدمت استوديو باشد- به مردم می گويد: اين خانم فروغ فرخزاد است!
او را به بيمارستان هدايت بردند ولی چون تشخيص دادند که او به عمل جراحی احتياج دارد او را به بيمارستان رضا پهلوی تجريش رساندند اما افسوس که ديگر کار از کار گذشته بود و روشنايی از شهر شعر ما دور می شد و اين فروغ بود که بر هودجی زرين نشسته راهی ابرها بود. اين روح پر احساس او بود که ديگر در اين خاکدان نمی گنجيد...
خورشيد مرده بود
خورشيد مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آن ها غرابت اين لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکه درشت سياهی
تصوير می نمودند.
صبح چهارشنبه عابری که از جلو پزشکی قانونی می گذشت از عابر ديگری می پرسيد: اين جا چه خبر است؟ چه کسی مرده؟ و آن يکی با لحن بی تفاوتی گفت: فروغ فرخزاد... و توضيح داد "همان که شعر می گفت".
شهر ما، مردم ما، مرگ فروغ را مثل مرگ يک شاعر با تأثر پذيرفتند، ولی من سخنم چيز ديگری است:
-آخه توی اجتماع ما خيلی ها را شاعر می گويند ولی "فروغ فرخزاد" شعرش، شعر زندگی بود. او با شعرش افتخارنامه انسان قرن را تقرير می کرد، او با شعرش به قول شاملو به "جراحات شهر پير" دست می گذاشت، او در شعرش زندگی می کرد. موقعی که "ای مرز پرگهر" را گفته بود می گفت: من کم کم دارم وارد زندگی شعر می شوم، آخه شعر هم برای خودش يک زندگی دارد.
شعر او يک چيز شفاف و محسوس بود. می شد لمسش کرد. او وقتی زندگی را وصف می کرد و می گفت:
زندگی شايد
يک خيابان درازست که هر روز زنی با زنبيلی از آن می گذرد
زندگی شايد
ريسمانيست که مردی با آن خود را از شاخه می آويزد
زندگی شايد طفليست که از مدرسه بر می گردد
.
صميمی حرف می زد. وقتی حرفی داشت شعر می گفت، بنده ی قلم نبود، و قلم را هم بنده خودش نکرد. او آزاده بود. قصد تفسير شعر او را که ندارم- آن روز جلو پزشکی قانونی خورشيد به راستی مرده بود. قلب ها به سردی خود فکر می کردند و ساعتی بعد در غسالخانه امامزاده اسماعيل قلهک تن شعر معاصر ايران را شستند، ولی اين شعر ما نبود که به خاک سپرده می شد. اين جان باخته ای بود که روانش پايدار کننده ساقه های پربار شعر خواهد بود. او در اوج شعری خود مرد.
در اجتماع عظيم جلو پزشکی قانونی همه بودند، همه ی آن ها که او را می شناختند، يا شعرش را دوست می داشتند. راه افتاديم، جنازه ی فروغ در پيش بود ولی مگر می شد باور کرد؟ اينقدر عمر بی دوام؟ اين همه بيهودگی؟ فروغ که دريای احساس بود حالا در حاليکه از روح پر ادراکش خبری نبود توی يک چيز به نام تابوت که خودش از آن متنفر بود و هميشه می گفت: "مردن را می شود تحمل کرد ولی توی تابوت خوابيدن غير قابل تحمل است" دراز کشيده بود. ای وای، راستی فروغ رفت... و ما رفتيم که بدن او را که پاک تر از شبنم بود به دست "مرده شوی" بسپاريم.
فروغ مرد و در قبرستان ظهيرالدوله دفنش کردند، همه بودند، هر کس که دستی در شعر داشت. مهدی اخوان ثالث(م.اميد) داشت به تلخی می گريست، غم، درد مثل يک سر پوش خفه بر چهره ها بود، مادر و خواهر فروغ ضجه می زدند: "فروغم... بيا... بيا صورتم را ببوس." اين فرياد دردناک مادر فروغ بود. آن طرف تر خواهرش فرياد می زد: "فروغ... من فروغ را می خوام". همه فروغ را می خواستند، ولی افسوس...
انجوی شيرازی رفت بالای سکو اعلام کرد که يزدانبخش قهرمان شاعر قطعه شعری می خواند، شعری کوبنده ی بيدادها و نامردمی ها.
آن گاه فروغ را در خاک نهادند و شيون از همه جا برخاست... اما فروغ تولد ديگری را آغاز می کرد. او نمرده بود. [روشنفکر، سی ام بهمن ۱۳۴۵]
هفته بعد
صبح که از خواب بلند شدم صدايی از نزديک می خواند:
به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گريم
در آستانه دريا و علف
به جستجوی تو
در معبر بادها می گريم،
در چارراه فصول
و مثل اين که کسی به من می گفت تمام روز را بايد غمگين باشی، تمام روز را بايد گريه کنی. ديروز بود که يک هو تلفن زنگ زد و صدايی در گوشی پيچيد:
-مسعود، فروغ مرد.
-هان؟
ديگر تمام شد. مثل اين بود که چهره ی روز هم در هم رفت. صدای هق هق گريه ای را درون خود شنيدم. کسی بدون ترس از اين که او را ببينند گريه می کرد، و دويدن ها... دويدن ها...
جلوی پزشکی قانونی جمعيت زيادی ايستاده بودند. هر که می رسيد، می پرسيد چی شده است؟! چه بگويم به پيرزنی که کنارم ايستاده و با کنجکاوی می پرسد:"کی مرده؟" چطور به او بگويم آن تنی را که در آن پارچه پنهانش کرده اند و در اتوبوس پزشک قانونی می گذارند بدن عزيز ماست. چطور به او بگويم بعضی از آن ها که دارند توی سرشان می زنند حتی يک مرتبه هم او را نديده بودند، چطور حاليش کنم که لال نيستم، بغض گلويم را گرفته... و رفتيم.
در غسالخانه ی گورستان قلهک داشتند می شستندش... بی اختيار پيش خودم می گويم: چه سرد است، سرما نخورد... ولی ديگر سرما نمی خورد، ديگر فروغ از غم آدم ها ناراحت نمی شود و ديگر در خيابان وقتی که افسر پليس توی گوش راننده تاکسی می زند فرياد نمی زند، ديگر صدای خنده های بلند و بی پروايش و لبخندهای محجوبش و آن صدای غم انگيزش که وقتی شعر خودش را می خواند مثل آبشاری بود که آهسته آهسته پايين می ريخت، ديگر از اين ها خبری نيست، جماعت! برويد خونه هاتون گريه کنيد.
در ظهيرالدوله جمعيت زيادی ايستاده بودند و منتظر آمدن جنازه اش بودند(ای وای که آوردن اين لغت برای عزيزی که از دست رفته چه قدر کريه است) و يک باره صدای "بهلول" توی جمع پيچيد:"لا اله الا الله". بله، باور کنيد، باور کنيد.
و بلا تکليفی، بلاتکليفی وحشتناکی که آدم را بيچاره می کند:"رويا" چه کار کنيم... "احمد" چه کار کنيم... ای وای راستی، چه کار کنيم؟ مگر کسی می توانست از جلوی گورش کنار برود؟ و صدای "سياوش کسرايی" بود که قطره های اشک را به دنبال می آورد.
آی گل های فراموشی باغ
مرگ از باغچه ی کوچک ما می گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند
می برد از بر ما...
برف آهسته ای که از چندی قبل می باريد بيشتر شد، بيشتر شد و با زنجيرهايی از برف، زمين به آسمان دوخته شد و آن وقت که سردی هوا توی تن ها نشست، آن وقت بود که ديگر صدای کسی را نشنيدم، جز صدای فروغ که می خواند:
و اين منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمين
و یأس ساده و غمناک آسمان
صدای گريه ها را هم شنيديم، صدای ضجه ها را وقتی که بدنش را با خاک می پوشاندند... و باز من صدايش را شنيدم و خودش را ديدم که از توی کفن سفيد در آمد و زير برف نشست. چشم هايش را بسته بود و می خواند:
نگاه کن که چه برفی می بارد...
و حالا يک سال گذشت و شعر "شاملو" در سوگ فروغ آمده :
به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
[روشنفکر، بيست و پنج بهمن ۱۳۴۵]