پنجشنبه 10 خرداد 1386

شعری از شهره يوسفی همراه نقدی از محمود کيانوش

www.shohrehyusefi.blogfa.com
shohreh_yusefi@yahoo.com

Poem

God is My Lord,
And I am His beloved wife.
Life is our child,
And we are happy,
Because we have a glorious house in heaven
And a beautiful one on earth;
And our child plays joyfully
Between them.

Sometimes our child cries,
My lord,
And sometimes I do.

And our child is full of dreams of the sea,
And I make a sea for him with my heart.

God Is my Lord
And He helps me,
Because I am His beloved wife,
Mother of Life.

Shoreh Yousofi


شهره خانم عزيز ،

شعر «خداوند سرور من» است را خواندم ، و آن را با اندک تغييری ، نه در معنی ، بلکه در کلام ، چنين بازخواندم :

خداوند سرور من است ،
و من همسر اويم ،
و زندگی فرزند ماست .


ما خوشبختيم
زيرا که خانه ای بزرگ در آسمان داريم ،
و خانه ای زيبا بر زمين ،
و فززند ما هر روز
ميان آن دو
شادمانه بازی می کند .

گاه او می گريد ،
سرور من ،
و گاه من ،
و فرزند ما در رؤيای درياست ،
و من برای او
دلم را دريا می کنم .

خدا سرور من است
و مرا ياری می کند
زيرا که من همسر اويم
و مادر زندگی .


شايد پيش از آنکه شعر «خدا سرور من است» را به اين صورت بازخوانی کنم ، بايد از شاعر می پرسيدم : « وقتی که می گويی : « گاه او گريه می کند / سرور من / و گاهی من» ، منظورت خداست يا فرزندتان که هر روز شادمانه ميان دو خانه زمين و آسمان بازی می کند؟» و چون فکر می کنم که اين ابهام ناشی از نارسايی بيان است ، خودم را به جای خواننده عام شعر می گذارم که قرار نيست برای نارسايی بيان و رفع ابهام خود به شاعر دسترسی داشته باشد، و نپرسيده از شاعر ، آن را چنان می خوانم که ابهام آن تأمل انگيز شود ، به اين معنی که خواننده هم بتواند فکر کند که گاه خدا می گريد ، خدايی که سرور گوينده شعر و پدر زندگی است ، و گاه گوينده شعر که همسر خدا و مادر زندگی است ، و هم بتواند فکر کند که گاه فرزند گريه می کند و گاه مادر او ، و شايد من در چنين شعری نتوانم «گريه» بيان درد و اندوه و درماندگی بپندارم ، و آن را «انديشه» بگيرم ، زيرا که «زندگی» يا «فرزند» است که بايد بخندد و بی «انديشه» شادمانه بازی کند ، و پدر و مادر، که «آفريننده» اند ، اگر در آفرينش خود مختار بوده اند ، بايد در «انديشه» زندگی باشند ، انديشه ای که با گرانی شگفت و ادراک ناپذير خود در استعاره «گريه» می نشيند ، چنانکه بی انديشگی و خودبودگی و شکفتاری و آزادی و بی پروايی «فرزند» يا «زندگی» می تواند در استعاره «بازی شادمانه» بنشيند . شايد شاعر بگويد : « من خواسته بودم بگويم :

گاهی او ( فرزند ما ) گريه می کند ،
ای سرور من ،
و گاهی من ( همسر خدا و مادر زندگی)
و مگر بيان من چنين معنايی را نمی رساند ؟»

و من می گويم که در رساندن اين معنی رسا نيست ، و اگر هم می بود ، با معنای کلی شعر همخوانی نمی داشت . همسر خدا و مادر زندگی نيازی ندارد که سرور خود را دور و بی خبر از خود احساس کند و برای تسلی خاطر خود او را مخاطب بگيرد و صورت حال هستی خود را برای او روايت کند . او صورت حال هستی خود را می چشد ، می نوشد ، زمزمه می کند ، می خواند ، می سرايد ، می نوازد ، برای خود و برای ديگران .

من اين شعر را «عرفانی» می بينم ، عرفان به معنای شناختی احساسی و اشراقی که عرفانی شعری و جهانی است ، نه عرفانی تجربی و استدلالی ، و نه عرفانی سرگردان و مذهبی . وقتی که شاعر در برخورد با نوری که از دريافتی ناگهانی در درون او درخشيده است ، بی درنگ و با هيجان به آواز در می آيد ، آوازش جلوه ای از چنين عرفانی است ، و شايد «مولوی» ، در هنگامی که نور سادگی دريافت «شبان» در درونش درخشيد و گرمای مهر پاک شبان در پذيرايی از دوست و مهمانش ، خدا ، در دلش نشست ، بی درنگ و باهيجان به آواز درآمد و گفت :

تو کجايی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم ، کنم شانه سرت

جامه ات شويم ، شپشهايت کشم
شير پيشت آورم ، ای محتشم

دستکت بوسم ، بمالم پايکت
وقت خواب آيد ، بروبم جايکت

ای فدای تو همه بزهای من
ای به يادت هی هی و هيهای من ...

اما «مولوی» خود هرگز آن « شبان ساده» نشد ، فقط در گشت عارفانه خود و درآفتاب اقليم شعری خود می توانست به چنين شبانی بر بخورد و حال او را بشناسد . او با استدلال ثابت می کرد که «پای استدلاليان چوبی بود» ، و حکايت چنين شبانی که می توانست تا به حد يک دوست با خدا نزديک باشد ، در نزد مولوی يکی از بسيار مايه هايی بود که برای مکتبی و استدلالی کردن عرفان به کار می برد . در اينجا من جای «شبان ساده» را به «راينر ماريا ريلکه» ، شاعر آلمانی (۱۹۲۶-۱۸۷۵) ، می دهم که خدا «همسايه» اوست ، در شعر «خدا ، ای همسايه من» :

خدا ، ای همسايه من ، اگر بارها در طول شب
سخت بر در می کوبم و آشفته ات می کنم ،
تنها به اين سبب است که گاه هيچ صدای نفسهای تو را نمی شنوم ،
و می دانم که تو در آن تالار بزرگ تنهايی .
و اگر نياز به جامی آب داشته باشی ، هيچکس آنجا نيست
تا در تاريکی آن را بيابد و به دست تو دهد .
من همواره گوش به زنگم . کافی است که اندک اشاره ای کنی .
بسيار به تو نزديکم من .

ميان ما ديواری است نازک ،
و آن هم به تصادف محض ، زيرا که بر آمدن آوايی از تو يا از من
کافی است که آن را بشکند و فرو ريزد ،
و آن هم بی آنکه صدايی برخيزد .

ديوار از صورتهای تو پديد آمده است .

صورتهای تو در پيش تو بر پايند و همچون نامها پنهانت می دارند ،
و هنگامی که نور اعماق درون من به شعشعه در می آيد ،
نوری که تو را در ساحت آن باز می شناسم ،
قاب صورتهای تو را فرا می گيرد .

و آنگاه حسهای من ، که زود توان خود را درمی بازند ،
آواره و از تو جدا می مانند .

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

و اما در شعر «خدا سرور من است» گوينده نه «شبان مولوی» است ، در عرفان آسمانی او ، نه «همسايه ريلکه» ، در عرفان زمينی او . گوينده اينجا زن است ، زمين است ، رحم حيات است ، و سرور او می تواند آفتاب باشد ، که بارور کننده نطفه حيات در زمين است ، و فرزند او ، فرزندان او همه جاندارانند ، همه زندگانند که به مهر پدارانه آفتاب در رحم زمين پرورده می شوند و بر می آيند و شادمانه در اين ميان بازی می کنند . بازی می کنند زيرا که به غريزه در گذرند و در گذرانند ، و در اين فرصت شايد قرار نباشد که در کاری بکوشند و به جايی برسند . کار همان بازی است ، و جا همان دامن زمين که مادر است ، و زير آفتاب نگاه جان پرور پدر که آفتاب است .

و اگر در نگاهی ديگر زن ، همان زن ديده شود ، و زاينده انسان ، و به تعبيری زاينده مرد ، که نگاهبان باروری رحم اوست ، اين فرزند بيقرار بازی دوست رؤياها دارد ، و رؤيای دريا ، استعاره ای است برای همه آن خطر کردنها ، آن دل به دريا زدنها ، آن بر محالها را ممکن گرفتنها و رفتنها ، و اينجاست که زن دلش را دريای فرزند می کند ، به اين معنی که با دلش ، لحظه به لحظه و موج به موج همراه اوست ، و در اين همراهی دل به ياری خدا ، سرور خود ، گرم می دارد .

اگر گوينده شعر «خدا سرور من است» ، جز اينها که گفتم ، خواسته بوده است که چيزی ديگر بگويد ، بايد بگويم : چنان نگفته است که من آن چيز ديگر را در آن بخوانم .

در پايان به گوينده اين شعر می گويم که زندگی کن ، و در گذار زندگی چشم دل گشوده بدار تا هر گاه که شعری جلوه می کند ، آن را باز بشناسی و در دل بنشانيش . اگر بنشينی و به زندگی وقفه بدهی و در انتظار شعر بمانی ، شعر هرگز به سراغت نمی آيد . هر شعری در بطن تجربه های عينی و ذهنی زندگی در گذار نهفته است و خودش را تنها بر چشم گشوده آگاه دلان آشکار می کند . آن ترفندبافيها که با نقاب «مدرنيسم» و «پسامدرنيسم» و «فراسخن» عرضه می شود عرض خود بردن است و زحمت ديگران داشتن ، و در طلب نام چشمه زمزم را آلوده کردن .

برای فرزندم مهدی مهر فراوان و سلام بلند دارم .

محمود کيانوش
لندن ، ۲۵ آوريل ۲۰۰۶

در همين زمينه:

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/33383

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'شعری از شهره يوسفی همراه نقدی از محمود کيانوش' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016