advertisement@gooya.com |
|
توضيح خبرنامه گويا: اين بخش از مصاحبه شش سال پيش در مجله "آرش"، چاپ پاريس منتشر شد. اينک آن را با تغييرات جديدی می خوانيد. بخش دوم برای نخستين بار منتشر خواهد شد.
***
خنديد، از آندست خندههائی که انگاری چشمها و لبها جايشان را عوض کردهاند، موج خنده بر پهنهی چشمهائی به رنگ آسمانِ صاف و آفتابیِ آن روز بهاری لغزيد:
"تازه استخدام شدی؟"
"بله"
"اسم من هيلاریی، از اينکه شمارو میبينم خوشحالم"
"اسم من مسعودِ، منم از ديدار با شما خوشحالم"
"من ده سالی هست که اينجا زندگی میکنم، رفتواومدهای زيادی رو ديدم، تغيير بدترين و خوبترين چيز در زندگی انسان است، بله، بدترين و خوبترين"
"بله، بله"
و خداحافظی کردم، فرصت نبود با او صحبت کنم.
روز بعد ديدمش. روی صندلیِ راحتی و متحرکی نشسته بود، و آن را به آرامی حرکت میداد. در دستی سيگار، و در دست ديگر ليوانی قهوه داشت، با همان لبخند زيبا بر چشمها و لبها. از جايش بلند شد و به نرمی دستم را فشرد:
"من هيلاری هستم. از ۱۸ سالگی شروع به سرودن شعر و نوشتن داستان کوتاه کردم، ۱۹ ساله بودم که تشخيص دادن به بيماری "اسکيزوفرنی" مبتلا هستم، و از اون تاريخ تا حالا در بيمارستانها و مراکز رواندرمانی زندگی میکنم، ۴۹ سال دارم، باور کنين، دروغ نميگم. معمولاً زنهای عاقل سن واقعیشونو نميگن و يا دروغ ميگن، خُب شايد حق داشته باشن. من صدها شعر سرودم، داستان کوتاه هم نوشتم، ۴۵ تا داستان کوتاه نوشتم، آثارم رو خودم تايپ میکنم و اونها رو توی کلاسورهای مختلف نگه میدارم، رنگهای کلاسورها فرق میکنن، من آثارم رو جائی چاپ نمی کنم، به هرکسیام نشون نميدم، مگر خيلی دوستش داشته باشم. بهرحال از آشنائی با شما خوشحالم"
نشست و سيگاری گيراند:
"خُب شما چکارهايد، منظورم کاری که اينجا میکنيد نيست، کارديگه ای غيراز سروکله زدن با ما هم می کنين؟ اوه، حتمی فکر میکنين من آدمِ فضولی هستم، عيبی نداره، خدا انسان رو فضول و حسود آفريده، خُب نگفتين کار ديگهتون چيه؟"
"کارِ اصلی منم نويسندگیی، منم داستاننويسم"
چند ثانيهای به من خيره شد، و بعد:
"هان؟ نويسندگی؟ هه، مثلِ چخوف، مثل سامرست موام،هه, مثل خيلی از دکترای احمق که دنبال نوشتن افتادن، خُب آدم بايد خيلی احمق باشه که شغلِ نون و آبدار پزشکی رو فدای نوشتنِ يهمشت لاطائلات بکنه، البته ميشه هر دو کارو انجام داد، نتيجهش اين ميشه که نه پزشک خوبی از آب در ميای، نه نويسنده ی خوبی"
"امّا چخوف در هر دو زمينه خوب بود"
"نه، نه، اون اگر پزشک خوبی بود سِل نمیگرفت"
روز بعد به دفتر کارم آمد، با کلاسور قرمز رنگی به زير بغل:
"بعضی از شعرها و داستانهای عاشقانهمو واسهتون آوردم، احتياجی ندارم که درباره اونا نظر بدين، فقط قول بدين جائی چاپ نشن"
قول دادم. و داستانهای کوتاهام را که به انگليسی ترجمه شده بودند برايش آوردم.
"من اين کارارو میخوونم، امّا نظر نميدم، نظر دادن درباره کارای ديگران خيلی احمقانهست، من از منتقدها بدم مياد، مثل زالو به بدن ادبيات و هنر چسبيدن، شايدم مثل شِپش. اينارم جائی منتشر نمیکنم خيا لتون راحت باشه"
"امّا هيلاری من خيلی دوست دارم کارام چاپ بشن"
"که چی؟ خيلیها اين کارارو نمیخونن، اونائیام که میخونن چيزی سر در نميارن، برای چی بايد اين کارا چاپ بشن؟ میخوای مشهور بشی؟ شهرت چيز خطرناکیی، به دنبال محبوبيت باش"
چيزی نگفتم، چند ثانيهای نگاهم کرد، و رفت. نمیدانم چرا به فکر افتادم با او مصاحبه کنم، از همان نخستين روزی که ديدمش در ذهنم خانه کرد.
"بعدش میخوای مصاحبه منو چاپ کنی؟ حتمی میخوای عنوانش رو بگذاری مصاحبه با يک شاعرِ ديوانه، آره؟"
"هنوز نمیدونم"
"اگه ميليونر شدی هوای منو داشته باش، راستی برای مصاحبه هميشه قبل از غروب آفتاب بيا، میدونی که کار من با اومدن تاريکی شروع ميشه، ببين، چند روزه حموم نکردم، گرفتاریها امان ندادن. خُب حالا پاشو بُرو سرِ کارت و منو تنها بگذار"
به سراغش رفتم. ساعتی به غروب مانده بود. انگاری پرندهها هم فهميده بودند که او شاعر است. دور و برش پُر بودند، رنگارنگ و خوشآواز. سلامم بیجواب ماند، نگاه به تکهای روزنامه که روی زمين افتاده بود، داشت:
"شما که میگفتين حکومت نبايد موروثی باشه، پس چی شد؟ حتمی بعد از اين پسر نوبتِ اون يکی ميشه، و بعد هم نوههات، هان آقای بوش؟ چی گفتين؟ پسرتون لياقت داشت، شوخی نکن مرد، اگر اسم و رسم و پول تو و پشتيبانی ارتش و سيا و ديوان عالی و ميلياردرها و مردم نادان نبود اون رئيس جمهور نمیشد، اون يه پيتزافروشی رو نمیتونه بچرخونه چه برسه يه مملکت رو. امّا همه میدونن وقتی پای شهرت و پول و قدرت و کتاب مقدس در کار باشه دموکراسی بیدموکراسی، آره اينو همه میدونن"
و ساکت شد. پُکی به سيگارش زد، جرعهای قهوه نوشيد و چشمهايش را بست.
"هيلاری من اومدم با تو مصاحبه کنم، خودت گفتی پيش از غروب آفتاب بيام و..."
"مگه نمیبينی دارم با جورج بوش صحبت میکنم، مزاحم نشو، وقتی آدم مهمی مثل جورج بوش با من حرف میزنه بايد ساکت باشی، تو کسی نيستی، فهميدی , تو فقط يه عددی , تازه تو امريکا يه عدد ام نيستی, فهميدی؟"
هنوز چندقدمی بيشتر از او دور نشده بودم که صدايم زد، صدائی آميخته با پوزخند:
"بيا، بيا، وقت پيدا کردم، اون رفت مستراح، همهم میدونن يبوست داره، تو اين فاصله من و تو میتوونيم از سياست بگيم، آره الان بهترين موقعست"
خواستم شروع کنم که نگذاشت:
"میدونی که ما ديوونه ها همهچيزمون محرمانهست، البته خودمون نخواستيم، قانون خواسته، حواست باشه که تُو مصاحبه اسم واقعی منو نياری، اسم اين تيمارستان رو هم نبايد بياری، بايد بنويسی که اسم من و اسم محل غيرواقعیی، البته پولهائی که ما به شرکتهای بيمه و دکترها و اين تيمارستان ميديم واقعیان، آره حواست باشه، بیدقتی نکنی، والا چوب عدالت رو در مقعدت فرو میکنن، چربش هم نمیکنن، فهميدی؟"
خواستم شروع کنم، باز حرفم را قطع کرد، اينبار کف دستش را جلوی دهانم گرفت:
"صبرکن، صبرکن، در امريکا عدالت وجود داره امّا خريدنی و فروختنیست، نوعی معامله و کاسبیی، اگه پول داشته باشی میتوونی اونو بخری، فقط کافیی يک وکيل شالارتان استخدام کنی، البته همهی وکلا شارلاتان هستن، بعضیها کمتر، بعضیها بيتشر. عدالت خر رنگکن هم داريم مثل بازیهائی که سَرِ نيکسون و کلينتون و خيلیهای ديگه آوردن. سرِ نمايش قضائی درباره کلينتون ميليونها دلار تُوی جيب صاحبان برنامههای راديو و تلويزيون و مطبوعات رفت، و چندتائی زن "عدالتخواه" و "مبارز" ميليونر شدند و..."
خودش را يک وَر کرد و گوزيد:
"بهبخشيد دکتر مسعود، دست خودم نيست، وقتی ياد اينجور زنها میافتم که از آزادی زنان دفاع میکنن گوزم میگيره"
خنديد. حتی يک دندان در دهان نداشت:
"میتوونی شروع کنی، امّا سئوالهای فلسفی، تئوريک و قلمبه و سُلمبه از من نکن، من نه يه کشيشام نه يک سياستباز، من هيلاری هستم، شاعری عاشقِ سيگار و قهوه و پرندهها"
"اولين سئوال من اينه که بگی چه تعريف و تلقیای از سياست داری، و به نظر تو..."
"ديگه ادامه نده، من منظور تورو فهميدم. ببين، سياست دوتا تعريف داره، يکی يعنی، دروغ، پول، سکس، آدمکشی، شارلاتانيزم و قدرت، يکی هم يعنی علم سازماندادن جامعه، تو امريکا مخلوطی از هر دو حکومت میکنن، و پُشت سر همه اينا پولدارای امريکائی هستن، البته میدونی وقتی ميگم سياست فقط قوهمجريه منظورم نيست، قوه قضائيه و مقننه هم جزءاش هست"
از جايش بلند شد، سه دور دورِ صندلیاش چرخيد، و دوباره نشست:
"اين يکی ديگه از همه خندهدارتره، جورج. دبليو رو ميگم، عروسک خندهدار جديد، البته مشاورهای خوبی داره که هميشه پشت صحنه هستن، شايد به اين خاطر که کچل و شکمگنده هستن، تازگیها زنهای خوشگلام توی مشاورها زياد شدن، خُب بد نيست، آقای رئيس جمهور به کارهای غيرسياسی هم احتياج داره، البته نبايد اشتباه کلينتون تکرار بشه، بايد دنبال دهانهای مناسبی برای انجام سکس باشه، آره بايد مواظب باشه. اوه بهبخشيد، نمیدونم چرا يکمرتبه ياد دبليو. سی افتادم، نمیدونم چرا. راستی تا يادم نرفته تلقیام رو از سياست بگم، ببين سياست يه مثلثه، يه رأس اون يبوست هست، و دو رأس ديگه اش دو تا سيفون بزرگه. ميدونم تُو دلت منو مسخره میکنی امّا تو تلقی منو خواستی منم گفتم , اينجام مثه مملکت تو نيست , هر کی آزاده نظر و تلقی شو در باره هرچی که دوست داره يا دوست نداره بگه "
بلند شد، بسته سيگار و فندک و ليوان قهوهاش را برداشت، و با شتاب به طرف اتاقش رفت.
روز بعد باران میآمد، گمان میکردم توی اتاقش میبايد مصاحبه را ادامه بدهم، امّا نه، روی همان صندلی نشسته بود، چتر بزرگی را با طناب به صندلی اش بسته بود. چتر با صندلی تکان میخورد و جلو و عقب میرفت. کلاهی پلاستيکی و سبز رنگ بر سر داشت.
"برو برای خودت يه چتر بيار، میتوونی تيتر مصاحبه رو بنويسی مصاحبه با يک شاعر ديوانه زير ضرب آهنگِ دلنشين باران، میبينی چه تيتر قشنگیی، يه کمی البته دراز ميشه امّا عيب نداره، هر چيزی درازش خوبه، حتی تيتر يک مصاحبه، ايجاز فقط به دردِ پيرزن ها می خوره, ولش کن، ولش کن، برو واسه خودت چتر بيار"
برای مريضهائی که از پشت شيشهی پنجرههای اتاقهايشان به ما میخنديدند دست تکان میداد:
"میدونی جورج بوش آدم بدی نيست، يه مذهبیی ميليونرو احمقه، همين، اوه راستی تو مملکت تو اصلن سياستمدار هست؟"
"آره، امّا سادهلوحتر، قدرتطلبتر، ديکتاتورتر"
سيگارش را روشن کرد، کلاهاش را از سرش برداشت و گذاشت روی سرِ من.
"آره، يادم افتاد، خمينی، خمينی، من اصلن تا قبل از گروگانگيری و جنگ ايران و عراق نمیدونستم کشوری به اسم ايران هست، باور کن. خمينی کشور شمارو معروف کرد. اوه راستی من میدونم سئوال بعدی تو چيه، حتمی ميخوای نظر منو در مورد انتخابات امسال رياست جمهوری تو امريکا بدونی، باشه برات ميگم، تو تا حالا سيرک ديدی؟"
"آره، ديدم"
"پَه چرا اين سئوال رو از من کردی؟! باشه، ولی نظرمو برات ميگم. ببين انتخابات امريکا مثل سيرک میمونه، خندهدارتريناش اون قسمتیی که فيل و خر رو در روی هم قرار میگيرن، البته من خودم طرفدارِ خرم، آزارش به هيچکس نمیرسه، آروم و ساکت فقط بار میبره، حيوونه آزاده و دموکراتیی، از انسان دموکراتتره و... خُب اصلن اين حرفها چه ربطی به سئوال تو داشت؟ امّا انتخابات امسال يعنی تقلب قانونی، همه میدونن که اکثريت مردم به "اَل گور" رأی دادن، امّا گُه خوردن به اَل گور رأی دادن، مگه نمیدونستن که ارتش و کليسا و سيا و ميليونرهای مذهبی دنبالِ کونِ جورج دبليو بوش هستن؟ البته اينو بگم اگه "اَل گور" هم میشد کاری برای مردم نمیتوونست بکنه، خُب، "رالف نادر" هم بود که حرفهای خوبی میزد، اما اونو به بازی نگرفتن، تازهشم معلوم نبود اگه اونم رئيس جمهور میشد چيکار میکرد، حرفزدن با عملکردن خيلی فرق میکنه"
ساکت شد. سيگاری روشن کرد، و جرعهای از قهوهاش، که ديگر سرد شده بود، نوشيد. دست زير چانه ستون کرد:
"اصلن دنيای سياست، دنيای عجيب و غربيیی، اينجا آدمکشها قهرمان ملی ميشن، و حتی کانديد رئيس جمهوری و گاه رئيس جمهور. امسال ديدی؟ يارو مرتيکهی "سوراخکون" , مک کين, تو ويتنام آدم کشته امّا کانديد رياست جمهوری شده بود، اين بابا رو بايد به دادگاه ببرن و محاکمه کنن، امّا اونقدر شهر هِرته که طرف قهرمان ملی هم شده، گُه، از اين سر دنيا رفته اون سر دنيا که مثلاً دموکراسی راه بندازه، اونم با کشتار و جنايت. آدم بايد سياستمدار باشه که بتوونه اين حد وقيح باشه، خُب صحبتش بود که شوارتسکف هم کانديد بشه، آره ژنرالها دارن میآن، و جنايتکارترين اونا، محبوبترين و موفقترين هاهستند. بذار همينجا يه چيزی رو بهت بگم، تو امريکا چند دسته هستن که بايد خواب رئيس جمهور شدن رو ببينن، يکی سياهها هستن، يکی ديگه زنها، يکی هم اونائی که مثل تو خيلی لهجه دارن، و اونائی که کانديد حزب جمهوريخواه و حزب دموکرات نيستن"
سيگارش را که تا نيمه کشيده بود توی ليوان قهوهاش خاموش کرد:
"من ديگه خسته شدم، بايد برم، تو هم بُرو سرِ کارت"
عصر جمعه بود که به سراغش رفتم. گوشهی اتاقش نشسته بود و مجموعهای از کارهای "ادگار آلنپو" را در دست داشت. کتاب ورقورق شده بود، و گوشههای جلدش را گوئی موشها جويده بودند. گوشهی همهی صفحههای کتاب را حاشيهنويسی کرده بود. انگار نه انگار روبرويش ايستادهام. قطعهای کوتاه از "آلنپو" را پُراحساس خواند. خواندنش که تمام شد پرسيد:
"تو میخوای مصاحبه کنی يا رمان بنويسی؟ منو خسته کردی، وانگهی تو چرا تُو ساعتِ کارت میآی با من مصاحبه میکنی؟ اين انصاف نيست، بايد به مريضا برسی، نه اينکه بيايی و راجع به سياست و فرهنگ و هنر و ادبيات با من مصاحبه کنی، اين کارِ روزنامهنگارا و منتقدهای مفتخوره نه کارِ تو"
مجموعهی آثار "آلنپو" را بست و روی آن نشست . به من زُل زد:
"تا يادم نرفته بذار يه چيزی رو بگم، مقالهای خووندم، نمیدونم کجا، شايد نيويورک تايمز، که خمينی گفته "اقتصاد مال خر است"، البته اون مقاله عليه خمينی بود امّا من خيلی از او خوشم اومد، فکر نمیکردم اين آدمی که حتمی بچهها خيلی دوستش دارن، چون شبيه داينوسورهاست، اقتصاد هم حاليش باشه، هيچ فکر کردی منظور خمينی چيه؟ حتمی نه، اون ميخواد بگه مسائل اقتصادی رو فقط حزب خران، يعنی حزب دموکرات امريکا میتوونه بفهمه و حل کنه، و اين نشون ميده که خمينی از جورج. دبليو، که جای "اَل گور" رو تُو کاخ سفيد غصب کرد، با شعورتر و سياسیتر هست.
اوه، گفتم جورج. دبليو ياد رؤيای عجيبی که ديشب ديدم افتادم، چه رؤيائی، پرزيدنتِ امريکا، توی دبليو. سی داشت با من عشقبازی میکرد، يک کتاب در دست راست و کتابی ديگر در دست چپ داشت، آلت تناسلیشو هم گذاشته بود توی دهان من، يه نفر هم از بيرون مستراح ميکروفونی رو فرستاده بود توی مستراح و سخنرانی رئيس جمهور رو پخش میکرد، رئيس جمهور درباره "ارزشهای خانواده" و "احترام به خانواده" صحبت میکرد. خب منظورش به کلينتون بود. میخواست به کلينتون حالی کنه که کسی که زن و بچه داره نبايد با کس ديگری سکس داشته باشه، البته گهگاه میتوونه، بشرط اينکه دوتا کتاب تو دستاش باشه، نمیدونم چی شد که من آلت تناسلی رئيس جمهور رو گاز گرفتم، لابد خيلی تحريک شده بودم، بيچاره فرياد کشيد و... من از خواب بيدار شدم، خندهم گرفت، آخه من دندون ندارم که چيزی رو گاز بگيرم.
میدونی، نمیدونم چرا سياستمدارا دوست دارن توی مستراح عشقبازی کنن، ميگن کندی مرلين مونور رو تو مستراح بُرد و ترتيبشو داد. کندی امّا آدم خوبی بود، اون بود که قرص "واياگرا" را به سال ۱۹۶۴ کشف کرد و بين رهبران و اعضاء حزب توزيع کرد. خُب اينم بهت بگم اين کارا از آدمکشی و پولِ مردمو خوردن بهتره، کاری که بسياری از سياستمداران امريکا هر روزه انجام ميدن. آره، بيشتر سياستمدارا جنايتکارن يا جنايتکار ميشن، البته نه همهشون، مثل خمينیی خودتون يا صدام حسين و خيلیهای ديگه. خُب جنايت که فقط آدم کشتن نيست، منظورم آدم کشتن مستقيم نيست، ببين، سيرک انتخابات امريکا رو، ميلياردها دلار خرج انتخابات و بادکنک هوا کردنها و هورا کشيدنها شد، و تُوی جيب مفتخورهائی که راديو، تلويزيون و مطبوعات رو راه میبرن ريخته شد، اين هم نوعی جنايت است، حالا هر کی ميخواد بکنه، جمهوریخواها يا دموکراتها، يا بقيهشون مثل "رالف نادر" ,که معلوم نيست بياد سرِ قدرت چکار خواهد کرد.
اوه گفتم تلويزيون ياد بَواسيرم افتادم، اون کانالی که آخوندهای امريکائی معجزه میکنن و ميلياردر ميشن رو ديدی؟ حتمی ديدی؟ اونا کور و شل و کچل و شفا ميدن. منو برای بَواسيرم بردن پيش دکترم گفت بهم دوا ميده. اگه بَواسيرم خوب نشد جراحی میکنن، گفتم نه، من ميخوام برم پيش اين کشيشهای امريکائی، اگه راست ميگن، جلوی همون چندهزار نفری که سالنهای روضهخوونیشونو پُر میکنن، و جلوی اون چند ميليونی که از تلويزيون تماشا میکنن، اين چندتا رگی رو که از سوراخ کون من زده بيرون بذارن سرجاش، به نفع اونام هست آخه چقدر تماشاچیهاشون شَل و کور ببينن، يه دفهم يهکون خوشگل و تر و تميز ببينن"
قهقهه زد، يک دور دورِ اتاقش چرخيد، روی تختش نشست، و به عروسکهائی که گوشههای اتاقش چيده بود، خيره شد:
"لابد ميگی من ديوانهام، هان؟ امّا باورکن اينکارهائی که اينا میکنن يه نوع جنايت هست، باور کن حزب جمهوريخواه و خيلی از جريانهای جانی رو همين کشيشها و تماشاچیهاشون پشتيبانی میکنن، باورکن، باورکن"
و به سراغ تازهترين شماره مجلهی The New Yorker، که آبونه بود، رفت.
"هيلاری، میتوونم يه سئوالِ ديگه ازتو بکنم؟"
"آره"
"نظرت دربارهی جدائی دين از حکومت، يا از سياست، چيه؟"
"ما، منظورم خيلی از امريکائیها سالهاست تکليف خودمونو با دين روشن کرديم، دين برای ما يه مسألهی خصوصیی و سياست يه مسألهی عمومی، منظورِ منو میفهمی؟ الکی سرتو تکون نده، چشمهات نشون ميدن که نمیفهمی من چی ميگم، بهرحال ما تکليف رو روشن کرديم امّا نه روشنِ روشن، حتمی در بحثهای انتخابات رياست جمهوری ديدی که جورج. دبليو. بوش هم به قانون اساسی و هم به کتاب مقدس اشاره کرد و گفت به اونا وفادار میمونه، خُب وقتی هم پست رئيس جمهوری رو عوض میکنن به کتاب مقدس قسم میخورن، اين يعنی چی؟ خُب کشيشها و کليساها هم مثل روز روشن هست که تو سياست دخالت میکنن، نيگا کن به اين مسألهی سقط جنين و حکم اعدام و خيلی چيزهای ديگه، باور کن که خدا به ميلياردرها و پولدارا نزديکتره، و دنيارو هم ميلياردرها و پولدارها میچرخونن. البته از حق نبايد گذشت که اينجا با کشور شما قابل مقايسه نيست، اونجا خيلی وحشتناکه، آره، اينجا اقلاً ديگه سنگسار نمیکنن، دست و پا نمیبُرن، گردن نمیزنن، شلاق نمیزنن، آره خيلی فرق میکنه. خُب دکتر مسعود ديگه بَسه. بُرو فردا بيا، نمیدونم چرا اضطراب و طپش قلب پيدا کردم"
آسمانِ آبی، بیلکهای ابر، زير نور خورشيد برق می زد. پرندهها هياهوئی راه انداخته بودند، هيلاری روی زمين نشسته بود. ليوان قهوه و جاسيگاریاش را روی صندلی گذاشته بود، با يکی از پرندهها که روی درخت چنارِ روبروی اتاقش میخواند، حرف میزد:
"بخوون کوچولوی من که قلب تو از قلب انسان بزرگتره، قلب تو پرواز میکنه امّا قلب انسان نه"
و صدايش را تغيير داد، صدايی ديگر شد، صدائی مردانه:
"قلب انسان هم پرواز میکنه، قلب همهی انسانها، زندگی يعنی پرواز"
باز با صدای خودش پاسخ داد:
"زندگی يعنی پرواز؟ زندگی يعنی مجازات انسان، انسانی که زندگی رو هر روز پيچيدهتر میکنه تا سرانجام ميان همين پيچيدگی لِه بشه، نه، نه، منم دارم اشتباه میکنم، زندگی يعنی يه تيکه گُه"
ساکت شد، و خيره به من:
"باز اومدی مصاحبه کنی؟ اين مصاحبه داره برای من يه کابوس ميشه، امّا ادامه بده"
"امروز اومدم درباره ادبيات با تو مصاحبه کنم، درباره شعر"
از جايش بلند شد. با سر و صورت و دست به من فهماند که سرجايم بنشينم، و او برخواهد گشت. ليوان قهوهاش را برداشت و به اتاقش رفت. چند دقيقهای بعد برگشت.
هيلاری ديگری شده بود. کلاهی قرمز بر سر داشت که پری سفيد رنگ بر آن چسبانده بود. پيراهنی قرمز رنگ، شلواری به رنگ پيراهن و کفشهائی قرمز رنگ و براق و پاشنه بلند بر تن و پا داشت. سيگارش را بر سرِ چوبسيگاریِ قرمز رنگ نشانده بود، پُررنگتر از ماتيکی که بر لبهای کوچک و زيبايش ماليده بود:
"لباسِ خيلی قشنگی پوشيدی هيلاری، زيباتر شدی، زيباتر"
"متشکرم، گفتی ميخوای درباره ادبيات، و بهويژه شعر با من مصاحبه کنی، میدونی من اگر جای تو بودم امروز شيکتر میپوشيدم و کراوات قرمز رنگ میزدم، بايد شيک و شاد به سراغ ادبيات و شعر رفت"
شادی توی چشمانش برق میزد و خنده صورت استخوانیاش را پوشانده بود. چوب سيگارش را گوشهی لبش گذاشت و با فندک قرمز رنگ سيگارش را گيراند، امان نداد که من سئوال کنم:
"حتمی میخوای بپرسی چه تعريفی از ادبيات دارم، و ادبيات و شعر اصلن چی هستن؟ من به شما گفتم که مادر و پدر من شاعر و داستاننويس بودن، پدرم روزنامهنگار هم بود و نشريهای منتشر میکرد. منم شاعر و داستاننويسم، ديوانه هم هستم که البته گفتن ندارد. آدم عاقل شاعر و داستاننويس نميشه. عضوThe Academy of American Poets هستم البته عضو جاهای ديگهای هم هستم، امّا مهم نيست، کافیی حق عضويت بدی و عضو صدجا بشی، خيلیها با اين عضويتها چُسی میآن، امّا من اهلش نيستم. اينارو گفتم که بدونی من حق دارم راجع به ادبيات و شعر نظر بدم، البته من فکر میکنم که ادبيات و شعر روی آدما زياد تأثير نميگذارن، منظورم بهترشدن آدماست، ببين آدمای دوره شکسپير و گوته با آدمای امروز فرقی نکردن، همان گُهی هستن که بودن. امّا بريم سر تعريف ادبيات. ببين واقعيت توی کلهی همهی آدما منعکس ميشه، بعضی آدما امّا عينکهائی به چشم دارن که بُعدهای مختلف واقعيترو با اون میبينن و توی کلهشون منعکس میکنن، اين عينکها البته نامرئی هستن، بعدش اون چيزائی رو که ديدن توی مغزشون راست و ريس میکنن و ميارن روی کاغذ، يا جاهای ديگه. اين عينک خريد و فروش نميشه. بذار اينجوری بگم که ادبيات بازتاب واقعيت هست توی کلهی اهل ادب، و تغيير اين واقعيت و رهاکردنش روی کاغذ. اگه زندگیرو يه پيتزا فرض کنی ادبيات نمک و فلفل پيتزاست، نمک و فلفل زندگیست، اگر پيتزا نمک و فلفل نداشته باشه چه اونو بخوری چه صندلیی منو فرق نمیکنه، نمیدونم منظور منو میگيری؟ شايدم دارم چِرت و پِرت ميگم، بهت گفتم که از من سئوالهای سخت نکن، گوش نکردی، گفتم نمک و فلفل باز ياد سياستمدارا افتادم، ببين توی کاخ سفيد اصلن جائی برای ادبيات هست؟ نه، نه، ادبيات برای سياستمدارا کُشندهست، برای اينکه اونا فشارخون دارن، هر چيزی که بوی انسانيت بده فشارخونِ اونارو میبره بالا، باور کن و..."
قهقههای سر داد، و کلاهاش را از سرش برداشت، با انگشت نشانه با پَر سفيد رنگ آن بازی می کرد. به آسمان خيره شد:
"واقعيت، ادبيات، مغز، شعر، هه، هه، چه حرفهای قشنگی. بهت گفته بودم که من شاعرم، و شعر يعنی بازی با کلمهها، کلمههائی که قلب دارن، مغز دارن، ريه دارن، دستوپا دارن، فکر میکنن، درست مثل ما، بعضیهاشون عاقلن، بعضیهاشونم سمبُل حماقت هستن، مثل رئيس جمهور، مثل هيلاری ديوانه، اوه، حواست باشه منظورم خودم هستم نه عيالِ جفرسون کلينتون، اون اصلن کلمه نيست، اون همسر جفرسون کلينتون هست. میدونی شاعر پزشک کلمههاست، مثل تو که با ديوانهها سروکار داری، امّا يک پزشک عاشق، گوشی روی قلب کلمهها میگذاره، ريههاشونو گوش میکنه، گلوشونو میبينه، دست و پاشونو میماله، بعضی وقتهام با اونا میخوابه، باور کن، من بارها با کلمهها خوابيدم، عشق ورزيدم، مخصوصاً با کلمه لب، آلت تناسلی و..."
کلاه از سر برداشت، دستی به موهای جوگندمیاش کشيد، چشمهای درشتش را ريز کرد:
"امّا خيلیها قاتل کلمهها هستن. میدونم داستاننويسها حرف شعرا رو قبول ندارن، شايد نمیفهمن، برای اينکه کارشون فرق میکنه، کلمهها تو قصه قلباشون خوب کار نمیکنه، نارسائی دارن، امّا تو شعر نه، آدم بايد وارد باشه، يعنی متخصص قلبِ کلمههای شعری باشه که بفهمه من چی ميگم، الان قيافهی وارفتهی خود تو نشون ميده که حرفهای منو نمیفهمی، تازه تو هم پزشک هستی هم داستان نويس، حالا حدس بزن بقيهی آدما چقدر گيج ميشن. اينم بگم شاعر دروغ نميگه امّا داستاننويسها و رماننويسها و فيلمسازها و وکيلها سرمايههاشون دروغه، اصلن ادبيات، غير از شعر، يعنی دروغ، يعنی حرفهائی که تُو طبيعت و زندگی و انسان وجود نداره، امّا نه، شاعرام دروغ ميگن منتها خيلی کمتر، اونی که ميگه دروغ نميگه، دروغ ميگه.
اِ، اِ، نيگا، نيگا کن، ببين خورشيدو، ببين داره غروب میکنه، چقدر قشنگه، نيگا کن، قلبشو، دهانشو، چشماشو، نيگا اون پاهای قشنگشو، چقدر آروم قدم ور ميداره، داره ميره که بخوابه، خيلی قشنگه، نه؟ البته تو اين چيزائی که من میبينم نمیبينی، همهی داستاننويسها همينطورن، امّا بدتر از سياستمدارا و کشيشها نيستن. اينا اصلن خورشيدو نمیبينن چه برسه قلبشو. اوه راستی، تو "آنجلا ديويس" رو میشناسی؟ حتمی میشناسی، اون يک شاعرهست، میدونی شاعربودن معنیش اين نيست که فقط شعر بگی، میتوونی شاعر باشی امّا شعر نگی، بهنظر من همهی انسانهای خوب شاعرن، ای تکوتوکیشونم داستاننويس. میدونی اگه آنجلا میخواست مثل زنهائی که با رئيس جمهورا و پولدارا میخوابن و بعدشم دَم از آزادی زنان میزنن باشه تا حالا ميليونر شده بود! راستی میدونی، ميگن "آنجلا ديويس" کمونيست بوده، حقوق بشرِ ميليونرها و ميلياردرها و کشيشهای امريکائی يه بندِ خيلی انسانی داره که خيلی حيوانیی، تُو اين بند ميگن يه کمونيست خوب کمونيستیی که مرده باشه، میبينی چقدر انسانهای شريفی هستن اين پولدارا و کشيشهای امريکائی؟ راستش من وقتی از اين نوع "حقوق بشر" حرف میزنم باد توی دلم میپيچه"
کلاهاش را برداشت. کفشهايش را از پايش در آورد، و به طرف اتاقش رفت. هنوز امّا چندقدمی بيشتر برنداشته بود که ايستاد، کمی فکر کرد، و برگشت:
"هی دکتر، يادم رفت بگم که سياست ام مغز داره، ريه داره، دستوپا داره، موهای بلوند و بلند داره، همه چی داره غير از قلب، آره، اگه سياست قلب داشت وضع دنيا اينجوری نمیشد"
کلاه بر سر گذاشت، و رفت.
قصد نداشتم چند روزی به سراغش بروم، امّا صدای گيتارش نگذاشت. روی همان صندلی نشسته بود، با دامنی کوتاه و پيراهنی يقهباز. نيمی از پستانهايش ديده میشد، و پستانبند توری و سياهرنگش توی چشم میزد. چشمهايش را به وقت نواختن گيتار میبست. چشمهايش را که باز کرد روبرويش ايستاده بودم:
"خيلی زيبا میزنی، خيلی زيبا، آدمو ديوانه میکنی"
"ديوانه نشو، اينجا تختِ خالی ندارن. اولين دوست پسرم گيتاريست بود، اون به من ياد داد. موسيقی منو ديوانه میکنه، موسيقی کار منو به اينجا کشوند، من بتهوون و نيل دياموند و باربارا استرا يسد رو خيلی دوست دارم. باربارا يه مدتی با من تويه ديوانهخونه بود، اونموقع شوهر اولشو حامله بود، نيل دياموند هم بود، بتهوون امّا تو بخش کرها بود. آه اگر موسيقی نبود چه به سر جهان میاومد؟
من نقاشیام میکنم، حتمی تابلوهامو ديدی، من تو مستراح نقاشی میکنم، اونجا بهترين جا برای خلق اثر هنریی"
خندان از جايش بلند شد، دور خودش چرخيد، و دوباره روی صندلی نشست.
"هيلاری چه مواقعی شعر ميگی؟ میبايد شرايط ويژهای وجود داشته باشه يا در هر شرايطی میتوونی شعر بگی؟"
"گاهی خوابيده، گاهی نشسته، گاهی تو مستراح و... اوه معذرت میخوام تازه منظورتو فهميدم. وقتی صداها رهايم میکنن، صداهای بد و چندشآور، وقتی خيلی تنها ميشم، وقتی فکر میکنم چرا منو به اينجا آوردن و وقتی پرندهها و ستارهها و ماهرو میبينم. میدونی تنهائی برای هنرمند خوب چيزیی، اونو به مرگ، و گاه به زندگی نزديکتر میکنه. تو امريکا همهی هنرمندهای خوب يا تنها هستن، يا تُو ديوانهخانهها به دنبال تنهائی میگردن. اوه اصلن ول کن اين سئوال و جوابهارو، سئوالهای احمقانه گاهی پاسخهای احمقانهرو همراه میآره"
سيگاری روشن کرد، جرعهای قهوه نوشيد و چشم به درخت چنار دوخت:
"کجا رفتی پرندهی خوشآواز؟ نکنه F.B.I ترتيب تو رو هم داد؟ میدونی پرندهها هم مثل تو پناهنده سياسی هستن، سياست پناهنده درست میکنه، ادبيات اينکارو نمیکنه، سياست حتی شاعرکُشه، با تفنگ. شاعر امّا گلولهش کلمهست، و عشق، ايکاش شعر بر جهان حکومت میکرد، ايکاش"
و زير لب چيزهائی گفت که مفهوم نبودند. چند دقيقهای خيره به آسمان سکوت کرد. شروع به سوتزدن کرد. سيگاری ديگر روشن کرد. از جايش بلند شد و روی زمين نشست:
"حس میکنی؟ بوی خاکرو، بوی زندگیرو؟ تو لنگستون هيوز رو میشناسی؟ خدای من تو چگونه آفريدگاری هستی، لنگستون هيوز، بتهوون، خدای من. خُب دکتر مسعود آخرين سئوالرو بکن و برو، خستهام، خسته"
پُکی محکم به سيگارش زد، جرعهای قهوه نوشيد، و چشم به دهانم دوخت:
"هيلاری، از اينکه اينجا زندگی میکنی چه حسی داری؟"
"هه، حس؟ نمیدونم. میدونی من قبول کردم که ديوانهم، طبيعیی که برای اين مسأله حس خوبی نداشته باشم، امّا دلم برای اونائی میسوزه که ديوانهان امّا انکار میکنن، به اين سياستمدارا نيگا کن، متوجه ميشی منظورم چه کسانیی، اونا صادق نيستن حتی با خودشون. بگذار برات اعتراف کنم ای غريبه، من از اينکه اينجا هستم گاهی احساس خوشحالی میکنم، من میدونم کی هستم و بايد کجا باشم، من با خودم روراست هستم، و اين منو راضی میکنه. حرفهامم ديگه تموم شد، ازدفهای ديگه فقط برات شعر و داستان میخوونم، گفتن اين حرفهای تکراری خستهم میکنه"
و گربهاش را صدا زد، "پلنگ" آمد، روی صندلیاش پريد، و بعد روی ران های استخوانی اش نشست. لبهای پلنگ را بوسيد و چنگ تُوی موهای بلند اش برد:
"بيا عزيزم، قول ميدم برات بيشتر وقت بذارم، قول ميدم"
امريکا ـ فوريه سال ۲۰۰۱