نمی خواهم
نمی خواهمت ای نفت!
دیر زمانی می پنداشتم
که تو بر سر من می سوزی
اینک می بینم
که من بر سر تو می سوزم
نمی گویم که دلپذیر نیست
نشستن در کنار بخاری نفتی
و دل دادن به ریزش آرام برف
و تاپ تاپ مکینه های آبی
در فراخنای دشت
با این همه، باورت نمی کنم
ای هیولای هفت سر
هنوز از دهان تو
آتش به جان این وطن می ریزد
advertisement@gooya.com |
|
در مکتب تو آموختم که بیگاری کنم
تا خان ایل، خانزاده را به لندن بفرستد
و ارتش امپراتوری در محمره
خواب عدالتخانه را از سرم بیرون کند
در خیابان ها خون من ریخته شد
تا جوهر قلم هایی شود
که قرار دادهای جدید اسارت را نوشتند
دروازه های توحش
با کلید تو باز شد
و دجال موعود، امروز
بر خر زرین تو مهمیز می کشد
تو این دولت را به عرش اعلی رساندی
تو چکمه های او را صیقل دادی
تو گرز هفت سر او را بالا بردی
و هر زمان که من خیز برداشتم
تا پائین اش کشم
تو زیر هیکل لرزانش
شمعک گذاشتی
نه! نمی خواهم
نمی خواهمت ای نفت
ای شط خونین!
دیر زمانی می پنداشتم
که من از تو خون می گیرم
اینک می بینم
که تو از من خون می گیری
18 مه 1987