پنجشنبه 22 آذر 1386

"در بی غرورستان" و "اکبر محمدی"، دو شعر از اسماعيل خويی

اسماعيل خويی
آتش به جان و ناباور / من، از چکاد تنهايی، / در کی کجای خويش / در اين دورستان، / با دوربين حسرت و يادم بر چشم، / دارم نگاه می کنم آنجا... / در چی؟... / کجا؟ / در بی غرورستان؟...

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

در بی غرورستان

برای دريای مازندران و خليج فارس
محمود احمدی نژاد را ديدم، در عکسی، نشسته زير پوستری که برآن نوشته اند: " شورای همکاری دولت های خليج عربی".
اسماعيل خويی


هی، های، آهای، مردم ايران!
کز بوم نيز ناگزيرتريد
از زيستن به شومی در ويران!
زيرا که بوم نيز
گهگاه بال بالی می زند
و در دلِ سياهی ی شب
می کوشد
تا شيشه ی سکوت را به سنگ غريوی بشکند؛
اما شما
خاموش می مانيد
وقتی که جانيانِ عباپوش،
غارتگران ميهن و فرهنگ تان،
کزشومی ی حکومت شان گشته نام شما ننگ تان،
دارند آبهای وطن را
در شمال و جنوب،
يکجا، به دشمنان شما می دهند.
آری، شما
بی جوش و بی خروش می مانيد؛
وين ناکسانِ بی همه چيز
دارند خاک ايران را
سرتا به پا به باد فنا می دهند.

آتش به جان و ناباور
من، از چکاد تنهايی،
در کی کجای خويش
در اين دورستان،
با دوربين حسرت و يادم برچشم،
دارم نگاه می کنم آنجا...
در چی؟...
کجا؟
در بی غرورستان؟...
يا
- خدای من!ـ
در تيره نای کورستان؟ ...
يا...
ـ ای وای من! ـ
شايد نيز
در مرگزار گورستان؟!


چهارم دسامبر ۲۰۰۷
بيدرکجای لندن

[نسخه پی دی اف شعر "در بی غرورستان" را با کليک اينجا بخوانيد]


***

اکبر محمدی

گرفتند، بردند او را
به زندان، به زنجير بستند.
گفتيم: " بازی ست! "
به زير شکنجه،
کشيدند ده ناخن از دست و ده ناخن از پاش
و انگشتهايش، يکايک، شکستند.
گفتيم: " بازی ست! "

به تحقير و تعزير،
سراپای او را به شلاق خستند.
گفتيم: " بازی ست!
خود، ايشان علم کرده اندش.
برای به خدمت گرفتن به روز مباداست
که می پرورندش. "

سرانجام،
جوان را
به مقراض جهل و جنون
رشته ی زندگانی گسستند،
و بر کُشته اش کرکسان شريعت نشستند.

بدينسان، رسيديم
در اين پهنه ی جنگ ِ هر روزه ی ِ ننگ با نام
به پايان ِ بازی.

و ماييم اينک
در اينجا
پريشيده انبوهی از شرمساران
فرومانده در ژرفه ی ِ چاه ِ کژ باوری ها و کژداوری ها.

و آنک، در آنجاست
او،
راست قامت تر از سرو
بالنده بر قله ی سرفرازی.

" شهيد " اش مخوانيد:
شهيد ار نظر بآسمان در خدا می کند،
و ازخاک و از مردم ِ خويش خود را جدا می کند.

کرامات ِ او، چون مقاماتش، ارزانی ی فوج ِ ارزانيان باد:
به راه خدا گر کسی کشته آمد
و يا کشت.
يکی جان فروش است يا جانی است او،
و پست و پليد است و زشت است:
که او، گر فدا می کند جانی از خويش يا ديگری
در تمنای باغ بهشت است.
و ما را نه جز نفرت از جان فروشان و از جانيان باد.

به خون خفتگان ِ ره ِ حق و آزادی ی مردمان ديگرند:
دليران ِ انسان گرايی چو مسعود و
پويان و
پوينده و
بيژن و
خسرو و
اشرف و
شکری و
فاطمی و
جهانگير و
مسعود و
ستار و
حيدر عمو اوغلی و
کسروی و
جهانبانی و
داريوش و
شرفکندی و
اشرف و
بختيار و
سعيد و
نيوشا و
توماج و
مختاری و
پارسا و
سعيدی و
پروانه و
مصطفا و
رضايی و
کيوان و
موسا و
مرضيه و
اکبرند...
و از هر شماری که پنداری افزون ترند.

درود ِ همه مردمان در درازای تاريخ
برايشان و بر همرهان و به هم آرمانان شان باد.


دوم اوت ۲۰۰۶
بيدرکجای لندن


[نسخه پی دی اف شعر اکبر محمدی را با کليک اينجا بخوانيد]

در همين زمينه:

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/35198

فهرست زير سايت هايي هستند که به '"در بی غرورستان" و "اکبر محمدی"، دو شعر از اسماعيل خويی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016