وقتی دوستم دارد و از من دلخور نيست و قهر نيست و از دستم کلافه نيست، خيلی خوشگل ميشوم. چشمهام برق ميزنند، موهام خوشرنگتر ميشوند و به قول دکترم... پوستم...شفاف و براق... اما وقتی قهر است و دلخور است و با من بد تا ميکند، قيافه ام عينهو بزمجه ميشود؛ بدترکيب و بيمزه. وقتی خوشگلم – همان زمان که دوستم دارد – انگار لبخندم طور ديگری است، نگاهم طور ديگری است و مردها در خيابان به خيال اين که لبخندم برای آنهاست، برای خودشان کيسه ميدوزند؛ من اما اصلا نميبينمشان... با خودم هستم و با همين مردی که دوباره با هم آشتی کرده ايم و کلی نازش را کشيده ام، تا آشتی کرده است. لامصب خيلی ناز دارد. آخر کجای دنيا زنها ناز مردها را ميکشند که اين مرد اين همه ناز دارد؟... مهم نيست. مهم اين است که بالاخره آشتی کرديم و دوباره دوست شديم... با اين همه خيلی بدجنس است، يک قلم بدجنس ِ بدجنس... بدجنس مطلق... سوپرلاتيو... پر از خرده شيشه و خاک اره... عيب ندارد... ناز و مامانی و لوس... بالاخره مردی که ميتواند زنی مثل مرا دوست داشته باشد، لابد مرد جالبی است.
advertisement@gooya.com |
|
من هميشه فکر ميکردم که دوست داشتن هنر است. هر کسی نميتواند دوست بدارد. برای دوست داشتن بايد خيلی هنرها داشت. منظورم اصلا اين لوسبازيهايی نيست که برای لحظه ای کف ميکند و بعد... فس... باد و بروتش در ميرود. نه... عشق بايد يک جوری باشد که نيست و آدم بايد سالها بگردد تا کسی را پيدا کند که اين همه ناز باشد و اين همه لوس باشد و اين همه آدم را دوست داشته باشد... بايد خيلی آتش پاره باشد که بتواند دل مرا – دل منی را که هيچکس را آدم حساب نميکنم – ببرد و بردارد و در برود و با هيچ ترفندی نتوانی پسش بگيری. بيخود که نمينويسم بدجنس است. در بدجنسی لنگه ندارد و من اصلا نميدانم... هيچ چيز نميدانم...
ميگويد: «مرا برای چه ميخواهی؟» سوال جالبی است. برای چه ميخواهمش؟ برای چه دوستش دارم؟ راستی چرا عين سگ پاسوخته دنبالش ميدوم و ميدوم تا از دو پا فلج شوم؟... نميدانم... برای اين که کم نياورده باشم، با بدجنسی ميگويم: «ميخواهم ايده به من بدهی!» ميخندد که: «استفاده ی ابزاری از عشق؟» نه... استفاده ی ابزاری از تو، برای اين که بتوانم بنويسم... وقتی نيستی و وقتی قهری... نوشتنم نميآيد. حوصله ندارم. تنها کاری که ازم برميآيد، اين است که پاچه ی اين و آن را بگيرم و سربه سرشان بگذارم... اما وقتی هستی... دنيا طور ديگری است. انگار با همه مهربان ميشوم... همه را دوست دارم – حسودی نکن – اينطوری فقط تو را دوست دارم... تو را که همه ی کتابهای دنيا را خوانده ای... سوپرلاتيو... از همه جا خبر داری ... سوپرلاتيو... و با هر کلمه و واژه ات ذوق زده ام ميکنی... سوپرلاتيو... پس چرا دوستت نداشته باشم؟
دوست ندارد با کسی مقايسه ام کند... چرا... نميدانم؟ ولی ... چرا... اين هم يک جور سليقه است. پسرک حسود... نميخواهد پام را جای پای کسی بگذارم... دست من نيست. گاه بی آن که بخواهم، اينطوری ميشود، اينطوری ميشوم... اينطوری مينويسم... اينطوری دوست دارم و به هيچ تنابنده ای هم حساب پس نميدهم. از هيچکس نميترسم. ترس ندارد... آدم يا دلی دارد که به گرو بگذارد، يا نه... سنگی در درون سينه اش... نه... بدجنسی است...خيلی بدجنسی است... آره... از واژه ی «بدجنس» خوشم ميايد... تعريف ديگری نيست... بلد نيستم تعريفش کنم... که کاراکترش را نشان بدهم.
اينها را نوشتم، تا بگويم چه خوب که دوباره آشتی کرده است، والا مجبور بودم بنويسم: «لامصب... آرام بگير تا بتوانم فراموشت کنم!» نه... نه... نميخواهم ديگر اين چند واژه ی زشت را پشت سر هم رديف کنم... تا دوستم دارد، خوشگلم... خيال ميکنم خيلی خوشگلم... خيليها همين را ميگويند... بهتر از اين نميشود... ميشود؟ نه... نه... نميشود... اصلا نميشود... ابدا نميشود... سوپرلاتيو... سوپرلاتيو... اه... چقدر اين مرد بدجنس است...
۱۳ ژوئيه ۲۰۰۸ ميلادی