advertisement@gooya.com |
|
وقتی که پتک ها
بر کلمات روشن باستانی
فرود آمدند
چشم های شب بسته بود.
تنها ارابه ران صورت فلکی
و آتشکده ای در اعماق خاک
شاهد ما شدند
***
نمی دانم
در کدام لحظه اتفاق افتاد
چه وقت از دهمين ثانيه گذشت
و انفجار بزرگ چگونه رخ داد
که از آسمان فرود آمديم
و بر ساحل ستاره شديم
نگاه کن!
هنوز لاک پشت ها از صدای چنگ خدايان می ترسند،
هنوز خواب نجات دهنده را می بينند،
و هنوز قدم های کوچک شان نقشی محتاط بر ماسه ها می کشد.
هنوز نمی دانند
قهرمانان بازاری اند
پيامبران فرسوده
هيچ معجزه ای نيست
مگر عشق
ـ همان حيات هوشمندی که
تنها در سياره های زنده نفس می کشد،
از فرمان خدايان سر می پيچد،
و بر تن سيب بوسه می زند.
***
نگاه کن!
کتبيه ی زخمی همچنان آرام است
و برلبان سنگی اش
شادمانی می خندد.
می داند، آتش فرو نمی نشيند
تا آتشکده ای باقی است
جبر است شادمانی ما
در پايان زخم و نمک
و آغاز راه های ابريشم و شير،
وقتی که ذره های کوچک نور
می گردند و می گردند و می گردند
و گوی بزرگی از آتش می شوند
تا از حلقه های مهر بگذرند
***
می گردی و نگاهم می کنی
آبی می شوم
سرخ می شوم
آفتاب می شوم
و عطر مست بيدهای مجنون
در نفس آتش می پيچد.
***
می دانم
ديگر آهن و اتم
قلب زمين را زخمی نخواهد کرد
و تيرگی و خشم
مهربانی را.
بيست و نهم جولای
sm@shokoohmirzadeg.com