سرم را گذاشتم روی شانهاش. دستش دور شانهام بود. چانهام را با دست ديگرش بالا کشيد.
پنجره خودش را لوله کرد، تا ببيند چه میشود. ديوار، از پشت، نيشگونش گرفت: چه کارشان داری؟
درِ بالکن، خودش را جلو کشيد تا باز شود: اين طوری آفتاب میخورند.
پنجره نمیتوانست فضولی نکند. ديوار، از همان پشتها سرک کشيد.
درِ بالکن باز شد. باز ِ باز.
هيچ کس نبود. دنيا تمام شده بود. فقط زن بود و مرد. فقط من بودم و تو.
پنجره، اشکهای داغش را پاک کرد و گفت: خوش به حالشان!
ديوار، عکسی را که از بوسهی قديمیشان قاب کرده بود، از گرد و خاک پاک کرد.
بالکن، باز هم بيشتر سرک کشيد: دوست داشتن احساس خوبی است! اگر کسی را پيدا کردی که دوستش داشتی، معطلش نکن!
advertisement@gooya.com |
|
ديوار گفت: من که اينجا اسيرم. زير اين همه بتن آرمه. بايد اول پیهای تنم را خراب کنی!
پنجره گفت: من هم به تو وصلم.
اتاق پر بود از بوی عطر. عطر اقاقی با نور آفتاب… اقاقی گر گرفته بود. اقاقی…
ديوار، دستی به تنش کشيد، جای گلدانی را که به دلش خورده بود، نوازش کرد. پنجره، شيشهی شکسته از مشت ِ آن ديگری را بوسيد. شيشه، دردش آمد.
ديوار حس کرد که او هم عاشق ديوارِ بغلی شده بود.
پنجره، يادش آمد که قبل از آنکه ساختمان آنطرفی را خراب کنند، با نور شيشهاش، به پنجرهی همسايه چشمک میزد.
اگر يک روز دوستت نداشته باشم، میميری!
ولی تو هميشه دوستم داری. نه؟!
اگر هميشه همين طور باشی!
هميشه… هميشه زمان درازی است.
ديوار دستمال جيبیاش را به بالکن قرض داد. پنجره دستهای شيشهایاش را به کمر زد و گفت: قدر خوشبختی را نمیداند. از بس که…
ديوار گفت: حق دارد!
بالکن گفت: مار گزيده…
پنجره گفت: خوشبختی هم لياقت میخواهد.
شيشه گريه کرد. ياد روزی افتاد که کنترل ِ تلويزيون خورده بود وسط دلش.
گلدان بزرگ گفت: برگهام سبزتر شدهاند.
گلدانِ پشت پنجره گفت: آدم هم آب میخواهد هم آفتاب.
ديوار گفت: با آب و آفتاب، فقط میشود نمرد.
بنفشه گفت: من ـ بیعشق ـ سبز نمیشوم. نمیبينی مرا در بهار میکارند؟
بالکن گفت: اگر پنجره تميز باشد، خودت را توی آن میبينی.
بعد ديوار آهی کشيد و گفت: اگر عاشق باشی میشوی پنجره.
سرم روی شانهاش بود. نمیگذاشتم برود.
دلم برات تنگ میشود.
تا خودِ راه پلهها رفتم دنبالش.
با دستش بوسهای فرستاد و گفت: تا بعد!
پله، به پلهی بغلی چشمک زد. برای شب ـ ديروقت ـ قرار گذاشتند؛ وقتی که همه خواب بودند؛ وقتی که کسی از روی پلهها رد نمیشد. آخر پلهها هم عاشق میشوند.
پنجره گفت: ديدگاهها فرق میکند.
ديوارگفت: هميشه نمیشود گفت که عشق…
تا نيمه شب بيدار میماندم. منتظر. خسته میآمد. دراز میکشيد کنارم. دنيا تمام میشد. بوی تنِ عشقِ، آرامشِ عطر کاج بود.
پنجره نمیتوانست سرک بکشد. گلدان بزرگ، برگهای عسلیاش را باز کرده بود تو صورت ِ پنجره.
پنجره، با دستش برگها را کنار زد. برگها تکانی خوردند. چندتاشان کنده شدند. پنجره غصهاش گرفت. نمیخواست برگها بيفتند.
شب تولدم يادش نمیرفت. با چند شاخه گل خودش را دست خالی حس میکرد.
پنجره گفت: تشکر کار خوبی است.
ديوار گفت: به عاشق نمیشود چيزی ياد داد.
دفتر خاطرات روی زنده باد و مرده باد چمباتمه زده بود.
خودنويس جوهرش را که خشک شده بود، تجديد کرد و شروع کرد به نوشتن.
مداد پاک کن - اول از همه ـ لکههای قرمزِ دفترش را پاک کرد.
پنجره از رنگ قرمز خوشش نمیآمد.
دلِ ديوار هنوز درد میکرد. پنجره، شيشهی شکستهاش را نوازشی کرد و گفت:
بد نيست آدم يادش باشد کجا بوده است!
تلويزيون از خشونت خوشش نمیآمد. ديوار حق خودش را میخواست:
به بعضیها بايد نشان داد که «اردنگی» معنی خاصی دارد.
میرفتيم لب ِ رودخانه. چشم میدوختيم به زلالِ گذرِ آب.
بعضی وقتها تکهای نان برای ماهیها و مرغابیها میبرديم؛ اگر يادمان میماند؛ اگر کمتر حواسمان به خودمان بود.
رودخانه چشم میدوخت به درختی که تا نيمه در آب بود. قلقلکش میداد. درخت میخنديد. برگهاش تکان میخوردند. خيال میکردی باد میآيد.
پنجره، لباسهای زمستانی را جمع میکرد. نفتالين میزد: زمستان را فراموش کنيم!
ديوار که رويشِ خون را تجربه کرده بود، با فراموشی موافق نبود.
ديوارها پرازخاطراتِ وحشتناکند.
«اگر فراموش کنی، مجبوری دوباره تجربه کنی.» میدانم دردت میآيد.
پنجره لباسهای سياه را گذاشت توی طشت، بايد میشستشان. رودخانه آمد کمکش.
ديوار، بند رخت را باز کرد. پنجره، سياهی ها را چنگ زد.
پرنده، چنگی گرفته بود دستش، آواز «گل پری جون» میخواند.
قناریِ توی قفس حسودیاش میشد.
زندان دست از سرم بر نمیداشت. نيمه شب که بيدار میشدم، دست میکشيدم که ببينم هست، که خوشبختی کَلَک ِ خيالبافی نيست؟
خيلی وقت بود پنجره با ديوار دوست بود. اول ديوار را کار گذاشته بودند. بعد پنجره را آورده بودند. هر پنجرهای به ديواری میآيد. به ديوار کاهگلی نمیشود پنجرهی مشبک وصل کرد. ديوار دوام نمیآورد. زير آوارِ غريبگی، حوصلهی هردوشان سرمیرود. حرفی ندارند باهم بزنند.
میشود با همه يک قهوه خورد، اما زندگی چيز ديگری است.
از کتاب در دست انتشار «مردانی که دوست داشته ام!»