دوشنبه 6 خرداد 1387

نفت، بلبلی که نمی توان پراند، مسعود بهنود، سرمايه

مسعود بهنود
آن گاه که آيندگان صد سال ديگر را بنويسند. فارغ از آن که دنيا در اين ميان کاری ويرانگر با خود بکند يا نکند، خواهند نوشت چالش های بزرگ قرن بيستم را رقابت قدرتمندانه ساخت، اما نفت برد. و در گوشه ای از اين تاريخ در پانويس آن شايد خواهند نوشت ما ايرانيان ملتی بوديم که بسيار گفتيم و کم تر فايده برديم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

روزی روزگاری نوشته بودم از حسن که بلبلی داشت و به آن عشق می ورزيد، اهل خانه می دانستند و دائم بر دوش او بار می نهادند که چنين کن و چنان نکن، اگر سر باز می زد تهديدش می کردند که بلبل را خواهيم پراند. حسن اسير عشقی بود که به بلبل داشت. تا صبحی که صدايش کردند که برخيز و برو از نانوائی نان بستان، همه اهل خانه در خواب بودند اما او بايد می رفت. سر از زير لحاف به در آورد و گفت بلبل را ديشب پراندم. و خوش خوابيد. اين را نقل کرده و نوشته بودم نفت، بلبلی است که بايدش پراند. اما امروز روز بر آن گمانمان که ما گليم بخت خود را با همين بلای سياه بافته ايم. تا قطره ای از آن هست با جان و مال خود، با امن و امان خود همان می کنيم که تاکنون کرده ايم در اين صد سال.

در اين صد سال، که سابقه توجه جهان به نفت ايران، بهتر بگوئيم تاريخچه استخراج نفت ايران است، نه حتی تاريخچه کشف آن، ما ايرانيان با پايکوبی و سرافشانی چهار پادشاه و يک رييس جمهور را خلع کرده و گريان به تبعيد رانده ايم. چهار پادشاه در غربت در گذشتند و جنازه شان نيز در وطن جا نگرفت و نه گورنشانشان.

در اين صد سال که نفت ايران از هيچ به وضعيت امروز – يعنی درآمدی معادل هشتاد ميليارد دلار در سال – رسيده که عملا به معنای آن است که نان سه چارک از مردم از فروش همين نفت به دست می آيد، نمی توان به يکی از کسانی که شرف و افتخار ايرانی دارند اشاره کرد و گفت او در سرنوشت اين ماده که اينک جانمان به جانش بسته اثری تعيين کننده داشته است. نه دکتر مصدق، نه شاه که ادعاهای بزرگ کرد، و نه ده ها ايرانی پاک نهاد که بر سر حفظ منطقه ای که نفت زير پايش بود جان پاک خود نهادند مانند دلاوران حافظ خرمشهر که اين روزها سالگرد پيروزی آن ها و آزاد سازی اين شهرست، نه حسين مکی که سرباز وفادار وطن نام گرفت و برای حفظ قافيه بعد چندی سرباز خطاکار وطن شد، نه حسين فاطمی که به نوشته دکتر مصدق پيشنهاد ملی کردن نفت را داد و بعد بيرون کردن انگليسی ها به خيال آن افتاد که شاه را هم بيرون کند و تنها دولتمردی شد که بعد کودتا اعدامش کردند.

دکتر مصدق با طرح ملی کردن نفت ايران سمبل مقاومت در مقابل استعمار و استثمار در زمانی تاريخی شد، همپای گاندی و الگوی ديگران، بزرگ ترين شخصيت تاريخ معاصرست، شاه با قرار گرفتن در عداد همپيمانان و احيانا مبصر کلاس غرب در خليج فارس، و از طريق محکم کردن پيوند و گرفتن مدال "ژاندارم خليج فارس" توانست اين موقعيت را به دست آورد که در زمان مناسب جانشين قدرت ها در آبراه بزرگ شود. ديگران هم از نفت برای مقاصد ديگر – که اگر سود و زيان کشور در آن بود هم از بحث امروز خارج است – بهره ها بردند اما سرنوشت اين ماده سياه در دل خاک، از اثر کسی از ما ايرانيان دگرگون نشد.

يک نمونه:لرد فيشر
اما آن بيگانگان که صد سال است سود می برند و نفرين ما شامل حال آن هاست، چه. آيا آنان هم کاری نکردند. پاسخ را شايد بتوان در سرگذشت کسی به اسم لرد فيشر جست که در ۱۹۰۴ فرمانده نيروی دريائی بريتانيا بود. همو بود که به اهميت تبديل سوخت کشتی های جنگی به نفت توجه کرد. انگليسی ها همپای ديگر اروپائيان قرون متمادی بود که به اهميت نيروی دريائی پی برده بودند، نيروئی که فاتح و تعيين کننده جهان گشائی ها بود اما فيشر تا به فرماندهی رسيد کميته ای درست کرد برای تحقيق درباره منابع نفت. اعضای اين کميته فهميدند که يک ماجراجو به اسم دارسی که امتياز نفت ايران را از شاه و صدراعظم وقت خريده بود، دارد در جنوب ايران کارهائی می کند. جاسوسان فرستادند و مطمئن شدند که کاری بزرگ هست، صبر کردند تا سرمايه دارسی تمام شد، و او دست به دامان ديگران شد. دولت بريتانيا بنا به قانونی حق خريد شرکت و تصدی مستقيم در امور بازرگانی،يعنی بزرگ کردن دولت را نداشت. فيشر می شنيد که کسانی از کانادا و از فرانسه و از ايتاليا دارند به دارسی نزديک می شوند. پاشنه بر کشيد و به شرحی که اسنادش هست در خانه هر صاحب سرمايه ای را زد. از جمله لرد استراتکو که از کانادا و راه آهن سراسری آن کشور به ثروت هنگفتی رسيده و پير و فرتوت بود، فيشر پيش او آن قدر زاری کرد تا پذيرفت سرمايه بگذارد. در فاصله چهار سال ده ها شرکت تشکيل داد. مته ها به نفت نمی رسيد يا اگر می رسيد چندان نبود که چشمگير باشد و سرمايه گذاری را جواب دهد. باز سرمايه می طلبيد. مهندسان داشتند منصرف می شدند که خبر رسيد مته در مسجد سليمان به صخره ای خورد و فوران کرد. تاريخ ايران ديگرگون شد. آنان در چهارگوشه جهان خبر را شنيدند و شامپانی باز کردند.

ايرانيان کجا بودند. هيچ جا، پدران ما هيچ کجا نبودند. بزرگشان که محمد علی شاه باشد و در همان زمان داشت با مشروطه خواهان می جنگيد سال ها بعد، به گفته خودش به خان ملک ساسانی وقتی در تبعيد کنار درياچه وان بود، در يک مجله فرانسوی ماجرا را تازه خواند. اما آن لرد فيشر مگر دست برداشت تا شرکت نفت را تشکيل داد و همان لرد استراتکو را در ۸۹ سالگی به رياستش گماشت.

سال ۱۹۱۲ لرد فيشر بازنشسته شده در ناپل خوش می گذراند، حالا وينستون چرچيل شاهزاده جاه طلب وزير درياداری شده بود، با وسايل آن وقت که نه اروستار بود و نه هواپيمای تيزرو نخست وزير سکويت را برداشت و رفتند ناپل تا فيشر سالخورده را راضی کنند که رياست کميته ای را به عهده گيرد که قرار بود در جنگ جهانی که می دانستند دارد آغاز می شود، بريتانيا را برنده کند. از اين کميسيون بود که سهام نفت ايران به دست دولتشان رفت.

اما مهم تر از پشتکارشان، آن جا بود که چون دانستند گنجی پيدا شده که صاحب خانه از آن بی خبرست جلو آمدند، به خوانين و طوايف برای محافظت از لوله ها و لوازم و چاه ها – مهم تر از همه پالايشگاهی که به چه خون جگر ساختند و شبيه به آن فقط در آمريکا بود- سهام های صوری از شرکت های متفرقه دادند، ولی به هر حال طلا آمد و طلا تفنگ آورد. همان تجربه که در غرب آمريکا کرده بودند و همان تجربه که از مبارزه با سرخ پوستان در شمال و جنوب قاره آمريکا داشتند. و چون جنگ جهانی اول تمام شد و ديدند که چه درست ديده بود لرد فيشر و بعد از وی چرچيل، به فکر افتادند بازو دراز کنند و وارد اداره کشوری شوند که هنوز پايتختش راه به مسجد سليمان نداشت[قرارداد ۱۹۱۹]. اما اشراف ايرانی و مدرس دست به دست دادند و نگذاشتند شاه را هم با خود همراه کردند. آزادی بود و آزادی آگاهی آورده بود، و آزادی ايرانی ها مخالف منافع بريتانيا بود، يعنی بريتانيا می خواست بی خبر ببرد آن چه را به زحمتی به دست آورده بود. پس دولت و مردم بريتانيا که پانزده سال قبل با مشروطه خواهان و آزادی خواهان ايران بودند، در پی منافع خود به صف مقابل رفتند. دموکراسی به دست آمده از مشروطه، پادشاه ليبرال شده، مجلس، احزاب، روزنامه های آزاد، همه را به يک قطره نفت بخشيدند. پس کودتا ساختند [کودتای سوم اسفند] . اما پيروزمند کودتا رضاخان شد که از بقيه با عرضه تر بود و سهامداران ايرانی نفت را يا گرفت يا کشت[از رجال رشوه گرفته عهد قرارداد دارسی و قرارداد ۱۹۱۹ تا خوانين بختياری که طلا گرفته ياغی شده بودند] . باری سهامشان را گرفت، از ديد لندن چه باک، چون که امنيت چاه ها را به خوبی فراهم آورده بود. ولی همو چون پادشاه شد، سايه ديوار را سايه دم خود پنداشت و به زمزمه ای که همان رجال قديم دوره آزادی در گوشش خوانده بودند به صرافت سهم افتاد. آن که هفت پشتش پادشاه بود [محمدعلی شاه] در برابر ترفند نفتی ها توانی نداشت، اين رضاخان که قزاقی بی سواد بود که تاج ناگهان به دامنش افتاده بود. پس به کرشمه ای فريب می خورد که خورد. فرستاده و محرم خود تيمورتاش را به دسيسه انگليسی ها که همه کار می کردند برای حفظ نفت جنوب کشت. همو که دست راست رضاشاه بود و عقل او، عقل ديپلوماسی شناس او. مگر نه که تيمورتاش از راه حقوقی، با کمک حقوقدانان فرانسوی و سويسی به گفته اهل فن لايحه ای فراهم آورده بود که شرکت نفت را به دردسر می انداخت پس لايق اين سرنوشت بود و هم نصرت الدوله که شعارهای ضد بيگانه شاه را جدی گرفت.

رضاشاه تيمورتاش را کشت و آلت دست شد، قراردادی به گردنش گذاشتند که نگرانی چرچيل را مرتفع می کرد، به ثمن بخس قرارداد لق اما حقوقی دارسی به قرارداد محکم و يک طرفه ۱۹۳۳ تبديل شد که شصت سال هم عمر قانونی اش بيش تر بود. ديکتاتور دستور جشن ملی نفت داد. شعرها نوشتند مداحان. در مدارس روزها و روزها مراسم دعاگوئی برپا داشتند.

اما رضاشاه با همه بی سوادی و با همه ترسی که از انگليسی ها داشت، خود چندی بعد فهميد چه کلاهی بر سرش رفته است. شايد خشمش از تقی زاده از همين جا مايه می گرفت که به عنوان وزير قرارداد ۱۹۳۳ را نفع انگليسی ها امضا کرد و بعد گفت از ترس بود و آلت فعل بودم، که بود. پس در ميان جنگ، زمانی که خرخره چرچيل به چنگال هيتلر افتاده بود و جان متفقين به نفت و پالايشگاه آبادان بسته بود که برايش صدها سرباز و ملزومات آورده بودند، رضاشاه باز دبه کرد. اين بار شاهزاده اتل نماينده هيتلر هم در تهران در گوشش می خواند. پنداشت بيشه خالی است و تاخت. سهمی هم گرفت اما کينه ای هم کاشت. همان کينه در شهريور ۲۰ سربازان متفقين را به اشغال ايران رساند، چرچيل استعفای قزاق را خواست و مشاورش نوشت خود آورده را برديم. همچنان تاريخ سياسی ايران بر بستر نفت می رفت، بی آن که صاحبانش در آن سهمی داشته باشند.

بعد شهريور ۲۰
رضاشاه رفت و بار ديگر روزگار چون شکر آمد. آزادی آورد و شاه دموکرات – تکرار سال های نخست نفت – و از دل اين آزادی، فرياد استيفای حقوق نفت بر آمد. اول به بازی گذشت. دولت ها آوردند و بردند و طرح های وساطت جويانه را نپذيرفتند. ايرانيان هر چقدر در کار نفت، بی اثر بودند. راست بايد گفت که چه چيره دست از کار درآمدند رجال ايرانی در بازی بين قدرت ها، آن يکی روس ها را وارد صحنه کرد، ديگری نه گفت، قوام بازی کرد، مصدق طرح به مجلس برد، علا به نوعی، تقی زاده به گونه ای ديگر. حتی انگلوفيل های پيشين در صدد برآمدند که نامی بجويند. باری اين بار رسيد تا جائی که يکی نترسيد و آن دکتر مصدق بود. رفت تا جائی که چرچيل که باز به صحنه آمده بود و گوئی بند نافش به نفت ايران بسته بود، ناوهواپيما بر آورد. تحريم، قطع رابطه. مصدق و مردم ايستاده بودند. اما کدام نيرو بود که بتواند بزرگ ترين پالايشگاه نفت جهان را اداره کند. پيروزی بر انگليس مکار که پيروز اما فقير از جنگ جهانی دوم به در آمده بود، جز به مدد يک قدرت ديگر ممکن نبود. و آن قدرت برخلاف تصور حزب توده نمی توانست شوروی باشد که همسايه بود و تازگی مطامع ارضی اش را آزموده بوديم، فقط و فقط آمريکا بود که هنوز بدنام نبود و آزادی بخش لقب داشت. مردم تا همان جا بازی را به نفع مصدق که کاشانی هم پشت به پشت وی داده و با بسيج توده های مسلمان نهضت را قوت می بخشيد، جلو آورده بودند، اما کارشناس می خواست و نبود، فداکار واقعی وطن می خواست نبود، مذاکره گر می خواست همان ها بودند که از زمان ديکتاتوری مانده، فسيل. و سرانجام وقتی يک بد شانسی آورده بود نهضت با انتخاب دوباره چرچيل توسط مردم انگلستان، بدبياری دوم هم آورد و در آمريکا هم نه دموکرات ها بلکه جمهوری خواهان پيروز شدند. ژنرال آيزنهاور فراماسون که در زمان جنگ فرمانده نيروهای متفقين بود و چرچيل فرمانده سياسی جنگ رييس جمهور شد. تکزاسی های نفتخوار هم روی صحنه آمدند. چرچيل گفت همان داستان جنگ است، من و ژنرال عزيزم بازی را چشم بسته برنده ايم. و چشم باز بردند. بازی کودتای بيست و هشت مرداد را. تا اين جا دو کودتا را نفت ساخته بود.

اما خشم لندن به مصدق، که بيش از کينه شان به گاندی بود، معنا داشت. کاری که مصدق کرد، گرچه با کودتا متوقف شد و نفت ايران ملی نشد. نهال آزادی خشگيد و تير دار به پا شد و مصدق خود به زندان رفت، اما انگليسی ها هم پيروز نشدند بلکه برای نجات از دست پيرمردی که مردم را با خود داشت، انحصار از دستشان رفت و آمريکائی ها با ادعای سهم بيش تر سر رسيدند.

قاعده بازی ديگر شد
اما مهم تر از اين ها حادثه ای بود که در اوايل دهه هفتاد رخ داد. حادثه ای که گمان می رود آخرين شاه که بزرگ ترين قربانی اش شد، هرگز آن را در نيافت. با گسترده شدن حوزه های نفتی در منطقه. ورود چاه های سعودی و جنوب خليج فارس و عراق، با افزايش بی سابقه مصرف نفت در جهان. و هم در اوج جنگ سرد، بازی قديمی مستعمره داری و حفاظت فيزيکی از مستعمرات، حتی کودتا سازی و حکومت براندازی ديگر شد.

آمريکا غولی که از بطری به در آمد، ده سال بعد از کودتای ۲۸ مرداد در ايران، قانون بازی را دگرگون کرد. در اين قانون جديد، جنگ از حوزه سياست به بازرگانی کشيد. تجارت نفت چنان محکم و بی ترديد از دست توليدکنندگان به در رفت که ديگر هيچ خطری مصرف کنندگان را تهديد نکند. در ضمن صنعت استخراج نفت هم چنان قابليت های پيچيده تکنولوژيک و سايبرناتيک گرفت که برآوردنش از عهده دارندگان نفت بيرون بود. به زبان ديگر می شد رهايشان کرد، چون ديگر چاره ای جز فروختن اين نفت به غرب برايشان نبود. چنان معتاد اين بلبل شده بودند که جز تن دادن به تحميل های بازار کاريشان نبود.

در اين موقعيت لشکرهايشان را بردند. انگليس بعد سيصد سال و فرانسه به همان ميزان. و شاگرد اول کلاس که شاه ايران بود شد مبصر کلاس خليج فارس. در اين آرايش، زمان آن بود که آب خوشی از گلوها پائين برود، اما نرفت. مردم ايران تصميم گرفتند آب خوش را بگذارند. و جوان های انقلابی ايران که درس های خود را از شورشی گری دهه شصت اروپا آموخته بودند، اگر چپ بودند يا مسلمان، شعله ای افروختند که به زودی خواه و ناخواه تبديل به روياروئی با ابرقدرتی شد که می خواست پيروز بازی جهانی بماند، تنها عضو باشگاه ابرقدرت ها.

تمدنی که بی بحران نمی تواند زيست، چنان که بی جنگ نمی تواند زيست، پس بی تنش نمی تواند زيست – که اگر بزيد يعنی زمينه جنگ از ميان رفته است – بعد از انقلاب ايران، سرنوشتی ديگر گرفت. دومين و سومين ذخاير نفت و گاز جهان هشت سال با هم جنگيدند و اين در سر سرمايه داری بود. سومين دارندگان نفت جهان به چهارمين حمله برد چرا که می خواست از فرصت انقلاب ايران بهره گيرد و اولين شود. چهارمين به دامن اولين آويخت و آمريکا سر رسيد، عراق ويران شد. نيروهای نظامی، اين بار با ابعادی صدها برابر به خليج فارس برگشتند. دانشجويان علوم سياسی که در کمبريج و اکسفورد و هاروارد دوره های عالی می گذرانند، اين روزها، به شهادت پايان نامه هايشان، بر اين نکته مطمئن اند که دوره ای از تاريخ سياسی جهان را نفت نوشت، و هنوز به انجام نرسيده است. دوره پيش از اين را بازار مصرف نوشت که جنگ جهانی دوم را ساخت و دوره پيش از آن را در جنگ جهانی اول، بازار مواد اوليه نوشت.

پس آنگاه که آيندگان صد سال ديگر را بنويسند. فارغ از آن که دنيا در اين ميان کاری ويرانگر با خود بکند يا نکند، خواهند نوشت چالش های بزرگ قرن بيستم را رقابت قدرتمندانه ساخت، اما نفت برد. و در گوشه ای از اين تاريخ در پانويس آن شايد خواهند نوشت ما ايرانيان ملتی بوديم که بسيار گفتيم و کم تر فايده برديم. ما را هواداران اصالت فرياد خواهند خواند. در دفتر آرمانخواهان برای ما فصلی خواهند نهاد. اما دريغا از صفحه ای و ستونی در ميان فايده برندگان. و ما را مثل خود خواهند کرد. مثل قومی که قدر خود نشناخت و قدر فرصت ها نشناخت. و اين اول بار نيست برای قومی که در فلات ايران زيسته است که با خود چنان کرده اند که دشمن با آنان نکرد.

***

باز هفته پيش در بولتن های خاص و ستون های ويژه آمده که سه شئی نورانی بر فراز خرمشهر ديده شده اند که نه برای تماشای فنون و جنون ما، و نه برای شرکت در سالگرد آزادی اين شهر که مدتی هم خونين شهر شد نامش، بلکه برای کار ديگر آمده بودند. چندی قبل خبر از اشيای نورانی چشمک زن در همدان بود و باز چندی قبل تر بر فراز تهران. اينان چه می کنند بر فراز بام و در ما. و به ويژه در جنوب همان جائی که صد سال پيش نفت فوران کرد و بردنی شد. به اين نفت سرنوشت جهان ديگر شد، اما سرنوشت ما دگرگون شد و ديگر نشد.

منبع: ويژه نامه صدسالگی نفت، روزنامه سرمايه

دنبالک:

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'نفت، بلبلی که نمی توان پراند، مسعود بهنود، سرمايه' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016