آيا در پی تحقق هدف های انقلاب هستيم؟ پيام ابوالحسن بنی صدر به مناسبت سی مين سالروز انقلاب ايران
هموطنان
هر جنبش اجتماعی را به هدفهای آن جنبش می سنجند. چرا که آن هدفها و سرانجامی که پيدا می کنند، می گويند کدام تمايلهائی در آن جنبش شرکت کرده اند و نقش واقعی هريک از آنها در تحقق يافتن و يا نيافتن هدفها چه بوده است. بدين قرار، هرگاه هدفها استقلال و آزادی و حقوق ملی و حقوق انسان باشند، بنفسه بيانگر شرکت جمهور مردم در جنبش اند.
هرگاه مردم خواهان تحقق هدفها باشند و گرايش يا گرايشهای قدرتمدار دولت را تصرف کنند و متحقق کردن هدفها را به «مصلحت نظام» نيابند، ميان مردم و آنها تضاد پديد می آيد. بنا بر قاعده، ولو گرايشهای قدرتمدار دولت را تصرف کنند، سرانجام مردم هستند که مانع تحقق هدفهای خود را از ميان بر می دارند. هرگاه هدفها با موجوديت حيات ملی ربط داشته باشند، تضاد شديد تر و انصراف مردم از هدفها دشوارتر و تصميم مردم به از ميان برداشتن مانع قاطع تر می شود.
هدفهای انقلاب ايران، استقلال و آزادی و رشد بر ميزان عدالت اجتماعی و اسلام بمثابه ترجمان استقلال و آزادی و رشد بر ميزان عدالت اجتماعی و گشاينده افق معنويت به روی انسان بود. اين هدفها با استقرار ولايت جمهور مردم می بايد تحقق پيدا می کردند. پس، اگر «ولايت با جمهور مردم است» از زبان آقای خمينی خارج و به گوش جهانيان رسيد، بخاطر آن بود که انقلاب ابتکار جمهور مردم بود و با شرکت جمهور مردم پيروز شد. هرگاه جمهور مردم در انقلاب شرکت نمی کردند، نه هدفهای انقلاب، هدفهائی می شدند که در بيان آزادی تعريف جستند و نه آقای خمينی «ولايت با جمهور مردم است» را بر زبان می آورد.
اينک از خود بپرسيم: در اين هدفها در درون و بيرون مرزها چه کسانی سود داشتند؟ آيا غرب و شرق آن روز، دو ابر قدرت امريکا و روسيه، سودی در انقلابی که در مرز مشترکشان روی می داد و بهيچ يک امکان مداخله نمی داد و در هدفهای انقلاب، استقلال و آزادی و رشد بر ميزان عدالت و اسلام بمثابه بيان آزادی و ولايت جمهور مردم، سود داشتند؟ بدون ترديد نه. زيان بزرگ نيز داشتند. نخست به اين دليل که انقلاب ايران آغاز پايان يافتن دوران ابرقدرتی آن دو بود. در درون کشور، رژيم پهلوی و حاميانش نيز زيان می بردند. به اين دليل که انقلاب آن رژيم را سرنگون کرد. اما آيا گرايشهای دينی – سياسی و مرامی – سياسی وجود نداشتند که در سر، قدرت را هدف داشتند اما با جنبش همگانی مردم همراه شده بودند برای اين که وقتی «طوفان انقلاب» فرو نشست، دولت را تصرف کنند؟ چنانچه انقلاب جنبشی بود که گرايشهای گوناگون از پيش آن را برنامه ريزی کرده بودند و يا حتی از وقوع آن اطلاع می داشتند، اين پرسش بسا محل پيدا می کرد. به ياد همگان می آورم چند سالی پيش از انقلاب، سنجيدن وضعيت به اين نتيجه رسيد که بر اثر ورود دو ابر قدرت به مرحله انقباض و شکست کامل رژيم شاه در به نتيجه رساندن «انقلاب سفيد» و تعارض خارجی شدن اقتصاد ايران با حيات ملی، ايران آبستن انقلاب است، بسياری اين ارزيابی را «واقع بينانه» ندانستند. و چون انقلاب روی داد، همه گرايشها غافلگير شدند.
ايرانيان
اينک از خود بپرسيم در درون و بيرون مرزها از تحقق هدفهای انقلاب، چه کسانی زيان می ديدند و می بينند:
۱ – بدون ترديد دو ابر قدرت آن روز و متحدانشان زيان بزرگ می ديدند. نه تنها در ايران، «منافع» خود را از دست می دادند، نه تنها در آسيا و خاورميانه «منافع» خود را از دست می دادند، بلکه انقلاب ظفرمندی با شرکت جمهور مردم رابطه سلطه گر – زير سلطه را در سرتاسر جهان، در معرض تغيير بسود انسان و استقلال و آزادی و رشد او قرار می داد. از اين رو، سود داشتند هدفهای انقلاب تحقق نيابند.
۲ – در منطقه، اسرائيل متحد خويش، رژيم شاه را از دست می داد و خود را با مردم فلسطين و تمامی دنيای اسلامی روبرو می ديد. با مردمی روبرو می ديد که روش جديدی را جسته اند که اين قدرت نظامی دست ساخت غرب را بی مصرف می گرداند.
۳ – استبدادهای حاکم بر کشورهای منطقه زيان می يافتند زيرا پايان عمر خويش را در تحقق هدفهای انقلاب ايران می ديدند. بيهوده نبود که صدام حسين به سفير امريکا در بغداد، گفته بود: طوفان انقلاب ايران را ما از منطقه برگردانديم اينک نوبت شما است بوعده خود عمل کنيد. باز، از اين رو بود که آلن کلارک، وزير دفاع انگلستان در حکومت تاچر، در دادگاه، گفته بود: جنگ عراق با ايران در سود انگلستان و غرب بود، اسباب ايجاد و ادامه آن را فراهم کرديم. و همچنان از بيم انقلاب ايران بود که روسيه به افغانستان قشون کشيد.
۴ – اما در درون مرزها،
۴/۱- اسلام بمثابه بيان آزادی، دين سالاری را بی محل می کرد. دين و روحانيان را از بند قدرت آزاد و ميان مسلمان و بنياد دينی رابطه جديدی برقرار می کرد: بنياد دينی به خدمت انسان در می آمد. بنا بر اين، دين سالاران جملگی از تحقق هدفهای انقلاب ايران زيان می ديدند. از اين رو، آنان دين را برتر از استقلال و آزادی و رشد بر ميزان عدالت اجتماعی خواندند و سخن از ولايت فقيه بميان آوردند و کار را به ولايت مطلقه فقيه که می تواند توحيد را نيز تعطيل کند و هرگاه حکومت اسلامی به خطر افتد، جان امام زمان نيز بی ارزش می شود، کشاندند.
۴/۲-گرايشهای سياسی وابسته به دو ابر قدرت آنروز زيان می ديدند زيرا تحقق استقلال و آزادی در ابعادسياسی اقثصادی و اجتماعی و فرهنگی، آنها را بی نقش و دستشان را از قدرت کوتاه می گرداند. بديهی است که تحقق هدفها به آنها نيز فرصت آزاد شدن می داد. اما بيش از آن معتاد قدرت و وابسته بودند که فرصت را مغتنم شمارند. از اين رو، اين گونه گرايشها، بمحض بروز تمايل دين سالاران به قدرت فراگير، جانب آقای خمينی و دستياران او را گرفتند و «بنی صدر خطر اول است» را شعار کردند. با گذشت ۳۰ سال از انقلاب، شعار مثلث زور پرست همچنان «بنی صدر خطر اول است» باقی مانده است.
اما جمهور ايرانيان از تحقق هدفهای انقلاب سود می بردند و هر زمان اين هدفها تحقق يابند، سود خواهند برد. از اين رو است که با رژيمی که اينک رژيم مافياهای نظامی – مالی گشته است، در تضاد شده اند.
نخستين انتخابات رياست جمهوری که در ۵ بهمن ۱۳۵۸انجام گرفت، شما ايرانيان مخالفت خود را با بازسازی استبداد که به ضرورت وابسته می شد که شد و موافقت خود را با هدفهای انقلاب و تحقق آنها ابراز کرديد. در ايران آن روز، آرای نامزد دين سالاران، به ۴ درصد نيز نرسيد.
پس، می بايد شما مردم را از صحنه بيرون می راندند: گروگانگيری و به دنبال آن محاصره اقتصادی ايران توسط امريکا و در پی اين دو، تجاوز عراق به ايران، به همه زيان ديدگان از انقلاب ايران و هدفهای آن، فرصت داد وارد صحنه شوند و ايرانيان را از صحنه خارج کنند. بدين خاطر، آنها که از تحقق هدفهای انقلاب سود می جستند مردم را به حضور در صحنه می خواندند و همه روز، برای حضور مردم در صحنه فرصت ايجاد می کردند و آنها که از تحقق آن هدفها زيان می ديدند، هر بار، زور در کار می آوردند برای اين که مردم صحنه را ترک کنند. کار به اين جا رسيده است که امروز، رژيم از «انقلاب مخملی» می ترسد و هر جنبشی را به اين عنوان که تلاش برای برانگيختن «انقلاب مخملی» است، سرکوب می کند. در برابر، بنا بر وضعيت داخلی و با وجود موقعيتی که ايران در منطقه و جهان يافته است، وفاداران به انقلاب ايران که تحقق هدفهای آن را وجهه همت کرده اند، توانائی شما را به يادتان می آورند، ناتوانی استبداديان از برابری با ملتی در قيام را بيادتان می آورند، گلزار اميد و نويد را بيادتان می آورند، جنبش همگانی را که ابتکار شما ايرانيان بود، به يادتان می آورند و آن را بهترين روش و کارساز ترين راه حلها می دانند و شما را به اين جنبش می خوانند.
مردم ايران
در درون و بيرون از مرزها، دوستان و دشمنان انقلاب ايران و هدفهايش، به تجربه ها، شناخته شده اند. شناسائی دشمنان داخلی انقلاب ايران و نيز بيان های قدرت، بخشی از تجربه انقلاب هستند. اين بخش از آن تجربه انجام گرفته است. باقی مانده، برداشتن مانعی است که استبداد متکی بر «ولايت مطلقه فقيه» و استقرار دولت حقوق مدار در خدمت تحقق هدفهای انقلاب ايران است. حال اگر فرض کنيم که رها نکردن تجربه انقلاب ايران از سوی وفاداران به انقلاب و خواستاران تحقق هدفهای آن به اين نتيجه رسيده باشد که مردم ايران نيز اين بار می خواهند، تجربه را تا رساندن آن به نتيجه، ادامه دهند، اين پرسش پيش رو قرار می گيرد: در قدم اول، مانع را چگونه بايد از سر راه برداشت؟
● مانع نظری از ميان برداشته شده است: کوشش پی گير برای آشکار کردن ضد حيات بودن ولايت فقيه و ولايت مطلقه فقيه و نيز ولايتهائی که بيانهای قدرت ديگر برای «رهبر» و «پيشوا» و «حزب پيشآهنگ» و... قائل می شوند، سبب بی اعتبار شدن ولايت مأبی و بيان های قدرت گشته است. بديهی است به اين کوشش ادامه بايد داد. تا که بيان آزادی راهنمای هر انسان بگردد و استقرار ولايت جمهور مردم بر وفق هدفهای انقلاب و برای تحقق آنها قطعی و بی بازگشت بگردد.
● اما مانع استبدادی مايل به فراگير شدن و در همان حال، پر هرج و مرج و در کار زاد و ولد «ولی امر» های مطلقه که پرشمار شده اند و پر شمار تر خواهند شد را چگونه می بايد از ميان برداشت؟ در پاسخ به اين پرسش، در سلسه مقالاتی راه حل هايی با عنوان «چه بايد کرد» انديشيده و انتشار داده ام. اين چه بايد کردها، به سه دسته تقسيم می شوند: ۱ - تحول از درون رژيم (اصلاح طلبان) و ۲ - تحول با بکار انداختن قدرت خارجی در جهت بر اندازی رژيم (دو رأس مثلث زورپرست - دسته رجوی و سلطنت طلبان -در انحطاط) و ۳ - ايجاد محور دوم يا نيروی محرکه سياسی به قصد بر انيگختن جنبش همگانی و از ميان برداشتن مانع استقرار دولت حقوقمدار تابع جامعه ملی.
از آنجا که ادامه حيات ملی نيازمند تحقق هدفهای انقلاب ايران است، يک ملت مصمم به ادامه حيات ملی لاجرم خواستار تحقق آن هدفها بايد باشد. از اين رو است که زورپرستان نيز نمی گويند مخالف تحقق آن هدفها هستند. لذا زبان فريب در کار می آورند. از آنجا که ايران در موقعيتی است که هرگاه ملت مغتنمش نشمارد، بسا حيات خويش را بخطر می اندازد، می بايد نخست برای اين پرسش پاسخ جست: آيا از درون رژيم می توان آن را تغيير داد؟
* پاسخ يک پرسش مهم:
«اصلاح طلبان» به اين پرسش پاسخ مثبت می دهند. آقای حسن رضائی پاسخ آنها را پرسشی کرده و با اين جانب در ميان گذاشته است:
به نظر می رسد يکی از پيش فهم های گروه های "اصلاح طلب" در داخل که قصد دارند در انتخابات آينده شرکت کنند اين است که نگاه آنان به مقوله قدرت، بر خلاف نگاه بخشی از اپوزيسيون، نگاهی مطلق گرايانه نيست. اصلاح طلبان بر آنند که قدرت در ايران امری/ مقوله ای يکپارچه و تجزيه ناپذير نيست و به همين دليل گاه گاه اشاره می کنند که نظام موجود هرچند اسماً هم تحت نام ولايت مطلقه فقيه می باشد، باز در عمل و واقعيت می توان ديد که قدرت ولیّ مطلق، آنقدرها هم مطلق نيست و همانگونه که خود ولی فقيه هم گاهی اذعان می کند او در بسياری مواقع دستش بسته است. پس اين پيش فرض که قدرت در ايران يک مقوله يا کليت يکپارچه و تجزيه ناپذير است مخدوش است. يعنی قدرت در ايران امروز به مثابه امری قابل تجزيه و تقسيم بايد تلقی شود و از اين رو اگر اصلاح طلبان اين دفعه با برنامه مشخص و ايستادگی وارد انتخابات شوند می توانند بيشتر از پيش به شکستن هسته های سخت قدرت کمک کنند. به نظر می رسد تز شکاف در حاکميت نيز از اين پيش فهم بر می خيزد و بر همين اساس، تلاش برای ورود مردمسالارانه به قدرت برای تجزيه بيشتر آن، نه تنها کار نکوهيده ای نيست بلکه اگر فرصتی (مانند انتخابات) هم برای اين کار فراهم شد بايد به قصد تغيير شرايط موجود از آن استفاده کرد. در اين باره می خواستم نظر شما را جويا شوم؟ آيا از ديد شما اين پيش فهم (= قدرت به مثابه يک امر تجزيه پذير) در شرايط امروز ايران معنا دار است؟ و اگر هست آيا از آن می توان به اين نتيجه رسيد که شرکت در انتخابات خوب است؟
هر گاه شما ايرانيان، بخصوص شما ايرانيان دانشگاهی و دانشجو در اين پرسش تأمل کنيد، پاسخ درخور آن را در می يابيد. پاسخ اين جانب به اين پرسش اينست:
۱ – قدرت از خود هستی ندارد. فرآورده رابطه قوا، برخورد و تضاد قوا است. برخورد و تضاد قوا، سلطه گر و زير سلطه می سازد. بقا در موقعيت سلطه گر، نياز به تمرکز و بزرگ شدن قدرت بمعنای اقليت مسلط و اکثريت سلطه پذير دارد و پديد می آورد. اما پديد آمدن قدرت (= بسط يد مسلط بر سلطه پذير) از تضاد و ميل به تمرکز و بزرگ شدن، در درون مجموعه ای که قدرت در آن متمرکز و بزرگ می شود، دو کار را نيز اجتناب ناپذير می کند: يکی خودکامگی مأموران و ديگری ساز و کار تقسيم به دو و حذف يکی از دو.
خودکامگی نسبی مأموران، اجتناب ناپذير است زيرا بدون آن، نه مأموران «احساس شرکت در قدرت» می کنند و «نفع» قدرتمداران – که خود را جزء آنان می انگارند - را بر حقوق مردم حاکم می کنند و نه وسيله تمرکز قدرت می شوند. همانطور که يک شرکت ماوراء ملی به تعداد بسيار واحدهای کوچک توليد و توزيع کننده نياز دارد و اين واحدها در همان حال که وابسته به آن شرکت هستند، برای خود يد و بيضائی قائل می شوند، يک قدرت سياسی نيز، بخصوص اگر دولت را در تصرف داشته باشد، دارای فراوان کارگزار با دو احساس، يکی وابستگی به قدرت مرکزی و ديگری قدرتمندی است.
خودکامگی مأموران قدرت مرکزی، با تمرکز و بزرگ شدن مطلق قدرت ناسازگار و با تمرکز و بزرگ شدن نسبی آن، سازگار است. چرا که مأموران با جامعه و با يکديگر است که رابطه قوا برقرار می کنند. تا وقتی جامعه به استقامت برنخاسته است، اين دو رابطه قوا هستندکه سلسله مراتب پديد می آورند. خودکامگی نسبی مأموران بخشی از قدرت است که بابت خدمت به آنها داده می شود. چرا که احساس شرکت در قدرت ايجاب می کند که از خودکامگی نسبی برخوردار بگردند. بدين قرار، بخشی از قدرت در دست کارگزاران می ماند. يعنی تمرکز مطلق قدرت ممکن نيست. چنانکه بزرگ شدنش را نيز مقاومتها محدود می کنند. از زمانی که مردم روی به استقامت می نهند و به همان نسبت که اندازه خودکامگی کارگزاران بيشتر می شود و گروه هائی که اين کارگزاران بوجود می آورند، پر شمار تر می شوند، ميزان ناتوانی مرکز قدرت بيشتر می شود. در حقيقت، در درون تارعنکبوتی که اقليت قدرتمدار پديد می آورد، اصل بر روابط قوا است. لذا، تحصيل موقع متفوق، تقسيم به دو و حذف يکی از دو را اجتناب ناپذير می کند. در اين جا است که استقامت در برابر قدرت، نقش تعيين کننده پيدا می کند. چرا که استقامت سبب می شود ميزا ن قدرت حاصل از رهگذر رابطه قوا با جامعه، ناچيز شود. بناگزير، از رهگذر رابطه قوا در درون اقليت است که قدرت می بايد نياز به تمرکز و بزرگ شدن را برآورد. بدين سان، ميان قدرت مرکزی و گروه بنديهای شرکت کننده در اقليت قدرتمدار، برخوردها پديد می آيند. اين برخوردها هستند که اقليت قدرتمدار را ناتوان و سرانجام موجب ضعف مرکز و قوت گرفتن گروه های قدرتمدار و خودکامه و انحطاط و انحلال قدرت می شوند.
آيا اين ضعيف شدن مرکز برای جانبداران استقلال و آزادی، فرصت رفتن به درون رژيم و عمل از درون آن را فراهم نمی کند؟ در پاسخ گوئيم:
۲ - با توجه به اين امر اساسی است که گروههای قدرتمدار و مرکز قدرت، بر سر بود و نبود رابطه سلطه گر – زير سلطه با جامعه، نزاع پيدا نمی کنند. بر سر سهم خود از قدرت نزاع پيدا می کنند. از اين رو، ورود در جمع آنها، بقصد تغيير رابطه سلطه گر – زير سلطه با جامعه، از راه برقرار کردن آزاديها ميسر نيست. اين ورود وقتی ميسر است که گروه، بمثابه کارگزار قدرت، قبول خدمت کند. تازه به اين عنوان وارد شدن نيز آسان نيست. زيرا گروههای قدرتمدار، طالب رقيب نيستند. وقتی يکديگر را حذف می کنند، چگونه رضا می دهند گروه جديدی وارد مجموعه شود و رقيب آنها بگردد؟ مگر اين که گروه نقش شريک دزد و رفيق قافله را بازی کند. هوشيار بايد بود که در درون رژيم فضائی برای آزادگان وجود ندارد. برای بندگان قدرت است که فضای بسته ای وجود دارد. ممکن است باورمندان به دين، به مشاوره خلفاء با امام علی (ع) و يا قبول ولايت عهدی امام رضا (ع) استناد کنند. اين استناد صوری است. چرا که اولا خلفاء مدعی ولايت مطلقه نبودند و ثانيا هر دو تجربه، مسلم کردند که قدرت نه نظر ناسازگار با خود را می پذيرد و نه وليعهد مخالف با خويش را. نخست وزيری مصدق نيز از نوع ورود يک گروه در دستگاه حاکمه نبود، حاصل کوشش جامعه ملی برای تغيير رابطه اش با دولت، يعنی ملی کردن دولت بمعنای تابع اراده ملت گرداندن دولت بود. کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، مسلم کرد جنبش ملی نيز تا وقتی ستون پايه های قدرت از ميان برداشته نشوند و ساخت سياسی تغيير نکند، مجموعه حاکم، عنصر ناسازگار با خود را دفع می کند. کودتای خرداد ۶۰ نيز معلوم کرد که انقلاب نيز، می بايد ساخت رابطه را در سطح جامعه تغيير دهد و ستون پايه های قدرت را از ميان بردارد و دولت حقوقمدار را برقرار کند، تا جامعه مستقل و آزاد تحقق پيدا کند.
بدين سان، مجموعه دارای مرکزی که بلحاظ نظری، اختيار مطلق دارد، گروهی با هدف استقرار دموکراسی را، به خود راه نمی دهد. اگر در خود مجموعه نيز چنين گروهی پيدا شود، آن را دفع می کند. بنا بر اين، برخوردار نبودن مرکز از قدرت مطلق، مجوز ورود در رژيم با هدف استقرار مردم سالاری نيست. اين کار يا نقش شريک دزد و رفيق قافله را بر عهده گرفتن است و يا خود و مردم فريبی است.
۳ – آيا گرباچف و گرباچفيسم فرآورده دو واقعيت، خودکامگی کارگزاران و تقسيم به دو و حذف يکی از دو (تضاد درون قدرت)، نبودند؟ آيا از درون نبود که رژيم روسيه فرو پاشيد؟ راست بخواهی، توجيه کنندگان شرکت در «انتخابات»، به اين دو پرسش پاسخ مثبت می دهند و نظر به گرباچف و نقش او دارند. جرأت آن را ندارند که آشکار سخن گويند. هم به اين دليل که آقای خاتمی را گرباچف ايران خواندند و او در طول ۸ سال، به «حفظ نظام» تقدم داد و سبب شد که اختيارهای تحقق نجسته «رهبر» تحقق بجويند و هم به اين دليل که دستگاه «ولايت مطلقه» نسبت به گرباچف و گرباچفيسم حساسيت شديد دارد.
اما اگر خاتمی گرباچف نشد، کمتر به شخصيت خاتمی و بيشتر به درک نکردن چون و چرائی موقعيت رهبری حزب حاکم و رياست دولت جستن گرباچف و نقش او مربوط می شود. در حقيقت، دستگاه حاکم روسيه، دستگاه حاکم بر يک امپراطوری بود. در بيرون از قلمرو امپراطوری نيز، دولت نقشی را به خود داده بود که هزينه اش را کمرشکن می ساخت. اين هزينه از سوئی و خودکامگی کارگزاران دولت و تقسيم به دو و حذف يکی از دو، مرکز قدرت را تا بخواهی ناتوان ساخته بود. آيا گرباچف به شاهانی می ماند که وقتی سلسله سلطنتی در معرض انقراض قرار می گيرند، به سلطنت می رسيدند و برای تجديد حياتش دست بکار می شدند و يا به کسی چون آتا تورک می ماند که رژيم را در حال انحلال می ديد و بر آن بود که آن را با ايجاد تغييرهای اساسی حفظ کند و يا با رژيم ديگری جانشين کند؟ سخن امروز گرباچف اينست که او نمی خواسته است رژيم را حفظ کند بلکه قصد او جانشين کردنش با مردم سالاری بوده است.
خواه قول او را بپذيريم و چه نپذيريم، شکست کودتا بر ضد او، بر اثر حضور مردم در صحنه بود. آن شکست و اين حضور بود که به عمر رژيم پايان داد. بدين قرار، خودکامگی گروههای قدرتمدار و تقسيم به دو و حذف يکی از دو، مرکز را بيش از آن که تصور شود ناتوان ساخته بود. مجموعه توانا به متمرکز کردن قدرت و بزرگ کردنش در مرکز، يعنی رهبری حزب کمونيست، نبود. با وجود اين، حضور مردم در صحنه و مقاومتشان در برابر تانکهای کودتاچيان و فقدان انسجام درونی در حزب حاکم بودند که به عمر رژيم پايان دادند.
حال اگر قرار باشد در رژيم مافياهای نظامی – مالی، کسی نقش گرباچف را بر عهده بگيرد، ناگزير می بايد موقعيت گرباچف را بجويد، نقش او را بر عهده بگيرد و روش او را در پيش بگيرد. اگر نه، می بايد کودتائی از نوع کودتای نظاميان پرتقال انجام دهد و ولايت را به جمهور مردم بازپس دهد. اگرنه، هرگاه ورود در دستگاه حکم ملازمه داشته باشد با توجيه ولايت مطلقه فقيه و تقدم بخشيدن به «حفظ نظام» و اگر مردم بکار فشار از پائين بقصد معامله در بالا بيشتر نيايند، وارد شونده در دستگاه، عامل تحول رژيم به مردم سالاری نمی شود.
و تجربه روسيه، از اين نظر که گرباچف و روشهای او موجب شدند امپراطوری در آتش جنگ داخلی و خشونت کور سقوط نکند، درس آموز هستند. اما از نظر بر جا ماندن و قوت گرفتن مافياهای مالی و تولد يک مردم سالاری ناتوان، پيروی کردنی نيستند. ايران و روسيه نيز نه وضعيت ها و نه موقعيتهای مشابهی را دارند. روشن سخن اين که وقتی قرار است مردم وارد عمل شوند تا تحول انجام بگيرد، چرا برای استقرار ولايت جمهور مردم از راه اعمال اين ولايت وارد عمل نشوند؟ آيا انتخابات وسيله اعمال ولايت مردم به قصد استقرار ولايت مردم نيست؟ هرگاه شرکت در انتخابات اعمال ولايت مردم بقصد استقرار، ولو تدريجی ولايت مردم باشد، پاسخ به پرسش آری است. اما اگر شرکت در انتخابات برای برگزيدن يکی از تدارکاتچی های ولايت مطلقه فقيه باشد، رأی به بقای ولايت مطلقه فقيه و به نفی ولايت جمهور مردم می شود.
۴ – آيا مردم نمی توانند به ترتيبی وارد عمل شوند که منتخبان خود را به رژيم تحميل کنند و اين منتخبان مأموران ملت در تغيير رژيم بگردند؟
پرسش خود می گويد که رابطه ملت با دولت استبداديان می بايد تغيير لازم را بکند تا که منتخبان ملت بتوانند از استبداديان خلع يد کنند و دست بکار برداشتن ستون پايه های قدرت و استقرار دولت حقوقمدار بگردند. هرگاه شما مردم ايران، بخواهيد دست به جنبشی همگانی زنيد و رابطه خود با دولت استبداديان را تغيير دهيد، بر شما است که بدانيد:
۵ - اگر همچنان بنا بر سلطه دولت بر ملت باشد، با توجه به دو عامل يکی درآمد نفت و ديگری نيروهای مسلح، ولو بطور رسمی ولايت فقيه الغاء شود، استبداد قابل باز سازی است. پس نقش ملت نبايد در جايگزينی اين و آن شخص و اين و آن تمايل، در مجموعه ای دارای مرکز مطلق العنان، ناچيز شود. هدف های انقلاب ايران، استقلال و آزادی و رشد بر ميزان عدالت اجتماعی و اسلام بمثابه بيان آزادی بود. هرگاه بنا بر تحقق اين هدفها باشد، نخست می بايد رابطه شما مردم ايران با دولت تغيير کند. به ترتيبی که دولت کارگزار ملت باشد. لذا دين و هر مرام ديگری می بايد از بند دولت آزاد شود و دولت مجری اراده جامعه ملی بگردد و بماند. هرگاه بخواهيم دوران خاتمی را با دوران احمدی نژاد، مقايسه واقعی و نه صوری کنيم، به اين نتيجه می رسيم: ورود کسی در دستگاه ولايت مطلقه فقيه، به مقدار کم فضای سياسی جامعه را گشود و بمقدار زياد، به ولايت مطلقه فقيه تحقق بخشيد. چنانکه اختيارهای به عمل در نيامده به عمل در آمدند و کف اختيارات «ولی امر» گشتند! مافياهای نظامی – مالی قوت گرفتند و دولت را تصرف کردند. آنها که برآن شدند فضای بازتر را برای مطالبه حقوق مغتنم شمارند، بهای سنگين پرداختند و سرانجام دولت تحويل مافياهای نظامی – مالی شد.
ايرانيان!
هرگاه به شرق و غرب و شمال و جنوب کشور خود بنگريد، می بيند، از مرز هند تا مديترانه و از مرز روسيه تا خليج فارس، «خلاء قدرت» است. ايران می تواند اين خلاء را پر کند اما نه با توان مالی و توان نظامی که ندارد. بلکه با استقرار ولايت جمهور مردم و تحقق بخشيدن به هدفهای انقلاب ايران. چرا؟ زيرا چنين الگوئی به همسايه های ايران امکان می دهد به جنبش درآيند و با استقرار ولايت جمهور مردم، خلاء را پر کنند. ايران در قلب مجموعه ای از ملتها قرار می گيرد که سرنوشت خود را به دست گرفته اند و منابع عظيم نفت و گاز و جز اين دو دارند و رشد را حق خود می دانند و قدم در راه رشد می گذارند. در اين مجموعه، وطن ما هم امنيت می جويد و هم رشد پايدار می يابد و هم نقشی جهانی در راهبری جامعه جهانی به عصر آزادی پيدا می کند.
بهوش باشيد! هرگاه از جای نجنبيد و رژيم بر جا بماند و در درون و بيرون مرزها به ويرانگری ادامه دهد، کاری را که در بيرون از مرزها تصدی می کند، قدرتهائی که در منطقه برای خود «منافع» می شناسند، در ايران خواهند کرد. توضيح اين که به منزوی کردن ايران ادامه می دهند و در همان حال، با استفاده از عناصر خود فروش، گروههای مسلح تشکيل می دهند – کاری که انجام داده اند - و نه تنها شما را از موقعيت و فرصت بی مانند کنونی محروم می کنند، بلکه روزگار شما را سياه می گردانند. در وضعيتی که داريد تأمل کنيد تا ترديد نکنيد که اين وضعيت محکوم به بدتر شدن است. خود را فريب ندهيد و نگذاريد با منطق صوری برای شما استدلال بسازند و شما را فريب بدهند. خوب و بد شدن يک وضعيت، کمتر بد شدن و يا بيشتر بد شدن يک وضعيت، در گرو حضور يک رئيس جمهوری کمتر بد و حتی خوب در آن در دستگاه حاکم نيست. در گرو تغيير عوامل پديد آورنده آن وضعيت است.
پس نيک در وضعيت خويش تأمل کنيد:
۱ – در منطقه و در جهان، آن قدرتهائی که ۳۰ سال پيش دستيار ملاتاريا در باز سازی استبداد شدند، يا وجود ندارند و يا بی توانند و توانا به دستياری زورپرستهای ديگری برای بازسازی استبداد در ايران را ندارند.
۲ – در ايران، انديشه های راهنمای قدرتمداری، از راست تا چپ بی اعتبار شده اند. ولايت فقيه و همانندهايش، اعتبار باخته اند و کوشش مستمر در نقد اينگونه انديشه ها و ولايت به نمايندگی از دين و مرام بر مردم، با کوشش برای پيشنهاد بيان آزادی همراه شده است، و هرگاه شما، ايرانيان، بيان آزادی را انديشه راهنما کنيد، می توانيد جامعه ای با نظام باز و تحول پذير بسازيد و ولايت جمهور مردم بنحو پايدار تحقق بيابد. تجربه دوران مرجع انقلاب ايران نيز در اختيار شما است. ستون پايه های قدرت شناسائی شده اند و تدبيرها برای برداشتن آنها سنجيده و تجربه گشته اند و حاصل آن نيز در اختيار شما است.
۳ – اگر آن روز، جانبداران مردم سالاری اندک شمار بودند، امروز پر شمار هستند و از عهده اداره دولت مردم سالار بر می آيند. اميد که جوانان به انديشه راهنما تمام ارزش را بنهند، بيان آزادی را راهنمای عقلهای آزاد خود کنند و با شتاب تمام خود را برای اداره جامعه مستقل و آزاد و شرکت در مديريت شورائی آماده سازند.
در برابر اين تغييرهای بسيار مهم و مساعد، وضعيتی که حاصل مديريت استبداديان و کارپذيری شما ايرانيان است، تا بخواهی نامساعد است:
۴ – وضعيت اقتصادی بدترين است. اقتصاد مصرف محور است و انسان ايرانی فقير می شود. با پيشروی بيابان، طبيعت ايران فقير می شود. براثر بهره برداری غير فنی، منابع نفت و گاز کشور در کاهش هستند و اين منابع و ديگر منابع ايران فقير می شوند. رانت خواری و بزرگ شدن ميزان آن، دولت متکی به درآمد نفت را فقير می کند. با توجه به رشد علمی و فنی در جهان و اين واقعيت که دانشگاه های ايران در ميان ۱۰۰۰ دانشگاه اول دنيا نيز قرار ندارند، اقتصاد ايران از لحاظ علمی و فنی و بنا بر اين، بهره وری نيز فقير می شود. گريز استعدادها و سرمايه ها از ايران، و تخريب ديگر نيروهای محرکه، فقر اقتصاد کشور را بازهم بيشتر می کنند.
۵ - وضعيت اجتماعی کنونی در ايران از لحاظ بی منزلتی و سلب حقوق انسان، بخصوص زنان، غفلت از آزادی و حقوق ذاتی انسان، فقر اخلاقی و افزايش بار زور در رابطه ها و گسترش فحشاء و افزايش اعتياد ها و آسيبها و نابسامانی اجتماعی، کمتر منزلت و کرامتی برای انسان باقی نمی گذارند.
۶ – وضعيت سياسی، در آنچه به دولت مربوط می شود، بدترين است: بی اعتبار شدن ولايت فقيه، گروه بنديهای مافيائی را خودکامه تر و رانت خوار تر و تکيه شان را به پول و سرکوبگری، روزافزون ترکرده است. خودکامگی گروهها بيشتر گشته و تجزيه متوالی تمايلها، گروهها را در تعادل قوائی فرو برده و نگاه داشته است که سازوکار تقسيم بر دو و حذف يکی از دو، کند و کندتر شده و می شود. رژيم مافياهای سياسی – مالی دارد به حالت فلج کامل نزديک می شود. با وجود اين، جمهور مردم در عين نارضائی، فعال نگشته اند. نيروی محرکه سياسی توانا به فعال کردن و به جنبش درآوردن مردم نيز واقعيت بايسته را نجسته است. جنبشهای گروههائی از زنان و دانشجويان و معلمان و کارگران هنوز يک وجدان جمعی شفاف که توانا به بهم پيوستن اين گروه ها به يکديگر باشد را نيافته اند.
۷ – وضعيت فرهنگی گويای اميد و بيم است: در همان حال که معرفت بر حقوق انسان و حقوق ملی قوت گرفته است، در همان حال که معرفت بر ولايت جمهور مردم همگانی تر شده است، اما اعتياد به اطاعت از قدرت و بکار بردن زور، بعنوان راه حل، بس بيم آور گشته است. در رابطه فرد با فرد و گروه با گروه، زور نقشی روز افزون جسته است. اين امر ناشی از ضعف وجدان اخلاقی است. وجدان اخلاقی ضعيف گشته است چرا که ضربه ملاتاريا بر دين و حقوق ستيزی استبداديان، شما ايرانيان را از آزادی و حقوق ذاتی خويش، بنا بر اين، از اين واقعيت غافل کرده است که وجدان اخلاقی انسان مستقل و آزاد، پندار و گفتار و کردار او را با واحدهای اندازه گيری که حقوق ذاتی او هستند، اندازه می گيرد.
۸ – وضعيت محيط زيست ترجمان وضعيت های ديگر است: زور ويرانگر است و جامعه ای که در اقتصاد و در سياست و در روابط اجتماعی به زور نقش اول را می دهد، فرهنگ او گرفتار سرطان ضد فرهنگ قدرت (= زور) می شود. طبيعت بسان آينه، واقعيت را در خود باز می نماياند: آلوده شدن محيط زيست، ايران سرزمين زندگی را، به گورستان بدل می کند. تراکم بيش از اندازه جمعيت در شهرهای بزرگ و خطر زلزله را هم در نظر مجسم کنيد تا بزرگی خطر را نيک دريابيد.
هموطنان عزيزم
هرگاه توانائی انسان را بازيابيد، وقتی است که بر حقوق خود عارف می شويد. وجدان اخلاقی خويشتن را توانا بگردانيد به بکار گرفتن عوامل مساعد برای تغيير وضعيت های بس وخيم. بيان آزادی را انديشه راهنما کنيد و در پی استقرار ولايت جمهور مردم شويد. اعتياد به خود ناتوان انگاری را ترک کنيد!، عزم کنيد!، عزمی درخور انسانهای توانا و برای در دست گرفتن سرنوشت خويش. برخيزيد و استقامت کنيد!
معتمد شما ابوالحسن بنی صدر