...شام آخر، ماست و خيار، به ياد هم بندان مجاهدم - من از يادت نمی کاهم، عفت ماهباز
زندانيان، مثل مور و ملخ از اتاقها بيرون آمدند. اينبار چشمانشان میخنديد. ناباور از بازگشتشان دوباره محکمتر آغوش بر هم گشوديم. همه به اتاق آخر ۱۱۱ رفتيم و آنجا نشستيم. مجاهدين با خنده تعريف کردند که به انتظار نوبت مرگ نشسته بودند، اما نوبتشان نرسيد!... نظرخواهی برای کشتن بود. به آنها نگفته بودند که دارشان میزنند يا به گلوله میبندند
نفس که نه، درد می کشيديم .شش ماه اشک ماتم و آه. همه زندانيان روزهای سخت و دشواری را می گذراندند. چند ماهی بود در بند عمومی سالن سه آموزشگاه حدوا ۲۵۰ نفری بوديم ٬ چهل نفر از هم بندانم از گروه مجاهدين بودند. با وجوديکه اين افراد به دليل حکم آيت الله منتظری - از اواخر ۱٣۶٣ حکم اعدام زنان لغو شد و اين عده از زنان و دختران جوان که شکجنه های سخت را متحمل شده بودند از تيغ مرگ جسته بودند - اما مسولين زندان مجاهدين را در فاصله ۱٣۶۶ تا ۶۷ بويژه در سه ماهه بهار به بازجويی می بردند و در هر بازجويی آنها را به اعدام تهديد می کردند. زندان بانان از اينکه دستشان بسته است و زنان را نمی توانند اعدام کنند نفرتشان را با خشونت های فيزيکی و کلامی در شلاق و شکنجه، با ناميدن ملحد و کمونيست و يا انواع تهمت های ديگر نشان می دادند.
اعدامهای ۱٣۶۷
چهارم مردادماه حوالی ظهر بود که پاسداران بند اعلام کردند: با حجاب کامل. برای سرشماری يا در واقع بازجويی به بند آمدند. سه نفر بودند. آنها اتاق به اتاق از تمام زندانيان نام و نام خانوادگی، وابستگی سياسی و حکمشان را پرسيدند. آيا نماز میخوانيد؟ آيا گروهتان را قبول داريد؟ و سرانجام: آيا انزجار میدهيد؟
بازجويی همگانی به اين روش تا آنموقع در زندان مرسوم نبود. اکثرا زن های چپ (هواداران خط سه، راه کارگر، فدائيان - اقليت، اکثريت و ۱۶ آذر- حزب توده، رنجبران ) در بند سالن سه آموزشگاه ، تا آن تاريخ، جزو سر موضع های زندان بودند و انزجار نمیدادند. آنها در پاسخ به پرسش "اتهام"، نام گروه خود را کامل ذکر می نمودند. زنان چپ سالن سه آموزشگاه نماز نمیخواندند. اگرچه چند نفر از آنها قبلاً در بندهايی زندگی کرده بودند اجبارا بهدلايل مختلف نماز خواندند. اما آن روز پاسخ اکثر زندانيان چپ به سوال آيا نماز می خوانيد؟ نه بود. آنها همچنين گفتند از گروه فکری خود، حاضر به انزجار نيستند. مجاهدين معمولا - تا قبل از آن روز- زمانی که از انها پرسيده میشد اتهام؟ پاسخ می دادند: منافق. اما آن روز انگار داستان حکايت ديگری داشت. تقريباً همگی در پاسخ به پرسش "اتهام"؟ پاسخ دادند: مجاهد. نگاه تيز و برندهی بازجويان به آنها شرربار و پر نفرت شد.
اين پرسش و پاسخ بيش از حد نگرانمان کرد. آيا مجاهدين در لحظه پاسخ اين پرسش پیآمد آنرا پيشبينی میکردند؟ آيا در آن زمان نسبت به عمليات در پيش، فروغ جاويدان بيش از حد خوشبينی نداشتند؟ بیگمان اينگونه بود. آنها رقصکنان به استقبال مرگ شتافتند. شايد به گوششان رسيده بود که حملهای در راه است. اکثر آنها موهای سرشان را دوسانتی کوتاه کرده بودند. اين به معنی آن بود که آنها خود را برای شرايط دشوارتری آماده کرده بودند. آيا فکر میکردند رهبران پيروزشان در زندان را برايشان خواهند گشود؟ يا پيشبينی میکردند اعدام خواهند شد؟ چرا موهايشان را کوتاه کرده بودند؟
شايد آری و شايد نه! چند هفته پيشتر فريده - هوادار مجاهدين- از بازجويی به بند بازگشت با خنده و شوخی برای دوستانش تعريف کرد بازجو به او چه گفته: «مطمئن باش که نمیذارم زنده بمونی؟» لحن تمسخرآميز دختر و خنده اش نسبت به اين گفته خشونت بار مرا نگران و متعجب کرد. آيا فکر می کردند آنها نمی توانند به اين کار دست بزنند؟
بعد از رفتن بازجويان، بين ما ولوله افتاد. دلشوره و آشوب داشتيم .چه پيش خواهد آمد؟ چه در انتظار ماست؟
ساعت ده شب همانروز، سه نفر از مجاهدين بند ما را صدا زدند. هما، مريم غفوری و... همهی بند نگرانشان بودند. دوستانشان با آنها وداع کردند. هيچکدام نمیدانستيم آنها را کجا میبرند. بازجويی؟ شکنجه يا اعدام؟ با نگرانی در راهروی بند برای خداحافظی ايستاده بوديم. میدانستيم که اينبار با هميشه فرق خواهد داشت. زندانبانان آن سه را بردند و در را پشت سرشان بستند. مجاهدين با نگرانی با هم پچپچ کردند. فردا در بين زندانيان اين زمزمه بود که آن سه را سحرگاه ديشب اعدام کردهاند. بعضی گفتند آنها را به زندان سه هزار بردهاند. بعضی هم گفتند بردنشان دوباره زير شکنجه. برخی هم هنوز اميدوار بودند که باز خواهند گشت. فردا شب چند نفر ديگر را بردند. باز هم ناباورانه خداحافظی کرديم. آن شب يکی از آنها به بند بازگشت. دقايقی نگذشته بود که حس کرديم مجاهدين دگرگون شدند. روز آخر در اتاق ۱۱۱ مهری تعريف کرد چه شنيده بودند: او گفت چنانچه فردی در ورقهی بازجويی خود را مجاهد معرفی کند حتما حکمش اعدام است.
بیشک بازگشت آن روز يکی از بچههای مجاهد از دادگاه هم اتفاقی نبود. زندانبانان با اين شيوه، اخبار ناگوار و ترسآور را به بند منتقل کردند. اينگونه ترس و وحشت را افزايش دادند.
عصر چهارم مرداد ماه بود. هنوز تلويزيون داشتيم. اخبار تلويزيون جمهوری اسلامی گفت:
مجاهدين به مرزهای ايران حمله کردهاند. آنها از مرز شاهآباد وارد کرمانشاه شدهاند. در پايان خبرها اعلام کرد: «همهشان را به درک واصل نموديم». تلويزيون فيلمی نشان داد از وقايع و چگونگی حمله مجاهدين به غرب. اجساد مجاهدين روی زمين انباشته شده بود.
تلويزيون هنوز روشن بود پاسدارها داخل بند شدند. در همان لحظه تلويزيون را بردند. از فردای آن روز ديگربه ما روزنامه ندادند. نماز جمعه از راديو پخش شد. آيتالله موسوی اردبيلی امام جمعه بود. در نمازجمعه شعارهای «مرگ بر منافق ـ مرگ بر منافق» و شعار «زندانی منافق اعدام بايد گردد» تن را میلرزاند.
با تلاشهای آقای منتظری زنان زندانی سياسی را از سال ۱٣۶۴ تا قبل از جريان حملهی مجاهدين به غرب کشور، يعنی تا مرداد ۱٣۶۷ اعدام نکرده بودند. اما آن روز در خطبهی نماز جمعه از حرفهای آيتالله موسوی اردبيلی اينگونه استباط می شد کرد، حکم ويژهای برای اعدام زنان مجاهد از آيتالله خمينی گرفتهاند. ما در آن لحظات مطمئن شديم افرادی را که از بند بردهاند اعدام کردهاند.
غروب چهارم مردادماه، سکوت رعبانگيز و غمباری در بند حاکم بود. زندانيان گرفته و خسته بودند. هرکس تلاش می نمود تا در درد و غم غرق نشود.
به اين در و ان در می زدم تا اندکی از ان غم خلاصی يابم. هنوزاز نوزده نفر بچههای مجاهد اتاقمان (۱۱٣) کسی را نبرده بودند، اما در ان لحظه اتاق خلوت بود. پشت پنجره رفتم. در فاصلهی ميان نردههای آهنی و شيشه فرياد کشيدم: چمخاله... موج موج، دريا به ساحل خورد. انگار صدايش را می شنيدم. چمخاله. اين ساحل زيبای شمال را خيلی ها می شناختند و برخی چون من با آن پيوند احساسی داشتند. روزهای خوشی را کنار همسرم در چمخاله گذرانده بودم. می دانستم چمخاله تنها يک ساحل شنی اشنا برای زندانيانی که برخی شان را از نزديک می شناختم نبود. انگار با فريادم بار همه خاطرات را در موج هايش رها کردم و به دست باد سپردم تا پيام مرا به ديگر زندانيان در سلول های اسايشگاه برساند. آنها روزهای سختی را می گذراندند با شور و عشق فرياد زدم: چمخاله... چمخاله…. چمخاله.
ماست و خيارها
غروب هفتم مرداد سال ۱٣۶۷، روز گرمی بود. شام بند را داده بودند. ماست و خيار با کشمشهای درشت. اکثر بچهها اين شام ساده را دوست داشتند. کارگرهای اتاقها، سفره را آماده کرده بودند ناگهان آخرين سری بچههای مجاهد را که اکثر آنها در اتاق ۱۱۱ ساکن بودند، صدا کردند.
اتاق ۱۱۱ را دوست داشتم. درآن اتاق اجازه داشتم از پشت پنجره اش، دانشگاه ملی و مردم در حال گذر را نگاه کنم. در اين اتاق بچههای اکثريت و مجاهد با هم زندگی میکردند؛ از جمله سهيلا درويش کهن* (اکثريتی) هم در آن اتاق زندگی میکرد (سهيلا در سال ۶۷ زير شکنجه نماز کشته شد... زندابانان به خانواده اش گفتند خودکشی کرده است). با چشمی گريان با آنبچه های مجاهد روبوسی و خداحافظی کرديم. راه يکطرفه و بیبازگشت بود. مجبور بودند بروند. کسی نمیتوانست امتناع کند و يا حتی کمی تاخير کند. بايد می رفتند. رفتند. چقدر دشوار و سخت بود برای همه ما اين وداع. در بسته شد. سفره دست نخورده ماند.
نام مهين قربانی را در سری آخر برای اعدام خواندند،. دوستان نزديکش را برده بودند برای اعدام. اما او را با با دوستان همراهش صدا نکرده بودند، بسيار بيشتر از ديگران غمگين به نظر می رسيد. مهين ازجمله اعضای مجاهدينی بود که ديگر خط مشی فکری مجاهدين را قبول نداشت و نماز نمیخواند، مهين در اين سالها به دليل تغيير ايدئولوژی، تنهايی و شرايط سختی را تحمل کرده بود. اما با اين وجود هيچگاه موضعاش را علنی به زندان بانان اعلام نکرده بود. او از اين میترسيد مبادا همه همفکران سابقش را اعدام کنند و او زنده بماند. عصر يکی از آن روزهای ان تابستان سياه هراسان از خواب پريده بود. مهتاب و فردين جلوی در اتاق نشسته بودند. مهين پريشان و گريان خوابش را برای آنها تعريف کرد.
«خواب ديدم منو برای اعدام بردن. گلوله، تنم رو سوراخ سوراخ کرده بود. تمومی هم نداشتن. تموم بدنم از خون لزج پر شده بود.» سپس های های گريه. از زنده ماندنش بيشترغصهدار بود. آن روز وقتی صدايش کردند خوشحالی خود را پنهان نکرد. با شادی از اين که همراه بقيه می رود دست در گردن همه انداخت و وداع کرد.
ديگر شام را نمیشد خورد. بعد از رفتنشان، سکوتی تلخ و ماتمزا در بند حاکم بود. زندانيان با حالتی عصبی تندتند در راهرو راه رفتند. ماست و خيارها، در سطلهای بزرگ سرخ رنگ باقی ماندند.
اما هنوز ساعتی نگذشته بود در بند باز شد. بچهها برگشتند. از سر بند يکی با شادی و شعف بسيار، بلند، بلند داد کشيد: «بچهها برگشتند. بچهها برگشتند.» زندانيان در لحظه، مثل مور و ملخ از اتاقها بيرون آمدند. اينبار چشمانشان میخنديد. ناباور از بازگشتشان دوباره محکمتر آغوش بر هم گشوديم. همه به اتاق آخر ۱۱۱ رفتيم و آنجا نشستيم. مجاهدين با خنده تعريف کردند که به انتظار نوبت مرگ نشسته بودند، اما نوبتشان نرسيد! به آنها فرمهايی داده بودند تا موضع و نظرشان را نسبت به مجاهدين و جمهوری اسلامی بنويسند. نظرخواهی برای کشتن بود. به آنها نگفته بودند که دارشان میزنند يا به گلوله میبندند.
اتاق ۱۱۱ حضور عزيزانی را گرامی می داشت که از نيمهراه مرگ بازگشته بودند! آيا آنها را دوباره برای مرگ صدا میزدند؟ کاش می شد به زمين نقبی زد و مخفی شان نمود و کاش می توانستند پرنده باشند و از ميله ها به بيرون پرواز کنند. آيا در آن جمع کسی اميدی به زنده ماندن داشت؟ در آن لحظه کسی نخواست به اين موضوع بينديشد. در آن لحظه همه فکر کردند اين عزيزان نازنين از راه دشوار مرگ بازگشتهاند. همه ترجيح دادند دم را غنيمت شمرند. لحظه ايی غصه را کنار گذارند. همه احساس گرسنگی کردند. کارگر اتاق پرسيد بچهها شام میخوريد؟ پاسخ آری بود. ماست و خيار را در بشقابهای پر بر سر سفره گذاشتند. زندانيان اتاقهای ديگر هم سر سفره به مهمانی نه به ضيافت امده بودند. ماست و خيار با کشمش و نان لواش چقدر خوشمزه بود. آن شام، ضيافتی با مهمانهای بسيار عزيز، بچههای مجاهد از سر شوق خاطرههای خندهدارتعريف کردند. صدای خندهمان بلند بود. انگار نه انگار مرگ لحظاتی بيش تر آنجا حضور داشت. ما از مهمانان عزيزمان پذيرايی کرديم. صبح نهم مرداد، بار ديگر صدای مرگ از بلندگو پخش شد. نامها را دوباره خواندند. ما در دوطرف راهرو سالن سه آموزشگاه به صف ايستاديم. توامان بارش اشک بود و لبخند وداع با مجاهدين. صدای بسته شدن در، چون پتکی بر روح و جسممان فرود آمد. تمام شد. از پلهها پايين رفتند. کجا رفتند؟!
زندانيان بند يک اتاق در بستهی پايين صدای پاسدارها ی زن را پشت در شنيده بودند. میگفتند: دستهدسته دختران مجاهد را به دار میکشند. يکی از آنها گفته بود ديدی چگونه آن بالا انها دستهای هم را گرفته بودند؟! خواب مهين تعبير شد. آيا او را به دار آويختند يا چون خوابی که ديده بود تيرباران شد.؟ آيا فرقی میکند. گلوله يا طناب دار؟ ديگر بازگشتی نداشتند.
برای برخی از افراد بند. زمان بردن مجاهدين برای اعدام، گويی اصلا اتفاقی نيفتاده، حتی برای خداحافظی با آنها از اتاقهایشان بيرون نيامدند. آنها مجاهدين را ضدانقلاب می دانستند امتحانشان را پس دادهاند. آنها گرم و پیگير مطالعه و کارهای انقلابیشان بودند.
درخت هلو
در هواخوری بوديم. سه هفته ايی از نوروز سال ۱٣۶٨ گذشته بود، درخت هلوی حياط آموزشگاه پر غنچه شده بود. آيا سال گذشته هم آين همه غنچه داشت؟ آن درخت يادآور همهی عزيزانی بود که تا چند ماه پيش در آن بند میزيستند. «سودابه منصوری، اعظم (شهربانو) عطاری، مژگان سربی، سپيده زرگر، اشرف فدايی تبريزی، فروزان عبدی.. فروزان - بازيکن ملی پوش در سطح ايران و آسيا - ، سپيده زرگر، ناهيد (فاطمه) تحصيلی، مليحه اقوامی، ميترا اسکندری، فضيلت علامه، سهيلا فتاحيان، سيمين بهبهانی، مهين حيدريان، مهناز يوسفی، اشرف موسوی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضياء ميرزايی، محبوبه صفايی، مريم عزيزی، منير رجوی، سهيلا و مهری محمد رحيمی، شورانگيز کريميان بهمراه خواهرش مهری کريميان، آزاده طبيب همه از اعضای مجاهدين بودند. با طناب به دار آويخته شدند. زنان و مردان جوانی که سرودخوانان مرگ را پذيرا شده بودند. زنانی که به دليل زن بودنشان، ابتدا آنها را در گونی کرده بعد طناب دار را کشيدند. رفعت خلدی در بند يک سالن دو اموزشگاه، با تيزاب سلطانی در همان روزها خودکشی نمود، می گفتند، در زمان اعدام زنان مجاهد، رفعت را برای تماشای اعدامشان برده بودند. اکثرشان - نشکفته گل هنوز ننشسته در بهار-، در اغاز جوانی در زمان دستگيری دانشجو و يا حتی مثل آزاده طبيب دانش آموز بودند. برخی شان در زندان به ۱۸ سالگی رسيدند. جوانی و عشق را با خود به گور بردند. با مرگشان، لبخند بر لب مادران و پدرانشان برای هميشه خشکيد. مگر چه کرده بودند؟ بسياری را سال ۱٣۶۰ در خيابان دستگير کرده بودند. مجله مجاهد فروخته بودند و يا شايد در تظاهراتی چند شعار داده بودند.
از سالن سه دو زن چپ را نيز کشته شدند: سهيلا درويش کهن ۲۲ ساله از فدائيان خلق اکثريت در شهريور ۶۷ زير "شکنجه نماز" کشته شد. آخرين اعدامی از بند عمومی سالن سه آموزشگاه بند زنان اوين فاطمه مدرسی تهرانی (فردين) از اعضای مرکزی حزب توده بود. او را همانگونه که وحشت داشت بعد از کشتار بقيه همراهان و هم بندانش در روز ۶ فروردين ۱۳۶۸ بخاطر ندادن انزجار از حزب توده ايران با حکم و يژه آيت الله خمينی اعدام نمودند.
هر روز به هواخوری میرفتم تا ببينم غنچههای درخت هلو کی باز میشوند، اما آن درخت غنچههايش هيچگاه باز نشد. سرمای اوين سوزاندشان. چندی بعد درخت هم پژمرد و مرد. غريب بود مرگ آن درخت در آن بهار خونين! آيا بهار هم چون ما عزادار نبود؟
عفت ماهباز، لندن
efatmahbas@hotmail.com
http://efatmahbaz.blogfa.com
زير نويس
۱- اواخر سال ۱٣۶٣ و اوايل سال ۱٣۶۴ با تلاش آيتالله منتظری اعدام زنان زندانی سياسی لغو شد. - زنان زندانی سياسی را تا قبل از جريان حملهی مجاهدين به غرب کشور، يعنی تا مرداد ۱٣۶۷ اعدام نکرده بودند. آقای منتظری در خاطرات خود به اين موضوع اشاره کرده است،
۲ - با فرمان آيت الله خمينی رهبر حکومت اسلامی، در واپسين روزهای حيات خود، بزرگترين کشتار زندانيان سياسی در زندان های ايران آغاز شد...
«کسانی که در زندانهای سراسر کشور بر سر موضع نفاق خود پافشاری کرده و می کنند، محارب و محکوم به اعدام می باشند»...
در هر صورت که حکم سريعتر انجام گردد همان مورد نظر است»...
با اين فرمان در فاصله چند ماه ٣ تا ۵ هزار نفر از مخالفين حکومت که اکثرا محاکمه شده و دوران زندان خود را می گذراندند و برخی نيز در انتظار و آستانه آزادی بودند، بنا به تشخيص هيات سه نفره ای از معتمدين خمينی به نام های نيری، پورمحمدی و مرتضی اشراقی، در «دادگاه»هايی چند دقيقه ای «محاکمه» و به مرگ محکوم شده و بلافاصله اعدام شدند.
٣- خانم فروزان عبدی پيربازاری يکی از قربانيان کشتار جمعی زندانيان سياسی ۱۳٦۷ است.
خانم عبدی متولد تهران در سال ١٣٣٦ دستگير شد ، کاپيتان تيم واليبال ايران و از هواداران سازمان مجاهدين خلق، يکی از محبوب ترين چهره های زندان بود. اکثر زندانيان جدا از خط و خطوط ها او را دوست داشتند. در بازی واليبال همه می امدند تا او يکی از ابشارهای زيبايش را بزند. در اولين دادگاه وی به ۵ سال زندان محکوم شده بود ولی پس از اتمام دوره محکوميت آزاد نشد. فروزان دوباره دادگاهی شده و به سرعت به مرگ محکوم شد.
۳ـ "آنتن" اصطلاحی بود که زندانيان در مورد خائنين و جاسوسان رژيم در زندان بکار می بردند.
۴ـ "ملی کش" اصطلاحی بود که در مورد زندانيانی بکار برده ميشد که بعد از اتمام مدت محکوميت رسمی شان، بخاطر نپذيرفتن انزجار يا مصاحبه تلويزيونی برای آزادی، بهر حال آزاد نميشدند و همچنان بدون حکم رسمی در حبس ميماندند.
شرط آزادی از زندان، حتی پس از اتمام محکوميت، اعلام انزجار از همه گروه ها و به ويژه آن گروه سياسی بود، که زندانی به خاطر وابستگی به آن دستگير شده بود و همپنين تعهد مبنی بر اينکه زندانی پس از آزادی ديگر هيچ نوع فعاليت سياسی انجام ندهد. در سالهای اول دهه ۱۳٦٠ «اعلام انزجار» بايد در حضور ديگر زندانيها صورت می گرفت. بعدها مقامات به اعلام انزجار کتبی رضايت دادند. بعد از کشتار ۱۳٦۷ گاه شرط آزادی به دادن تعهد محدود شد. خيلی وقتها اتفاق می افتاد که زندانی حتی پس از اعلام انزجار هم، اگر رفتار و برخوردهايش مورد رضايت نگهبانان و توابها نبود، آزاد نمی شد. علاوه بر اينها خانواده برای آزادی او موظف به گذاشتن وثيقه و ضامن بود).