بخش هفتم: بچه های "کوچه اسلامی"
مسعود نقره کار
پدر هوس آبجو بشکه می کند:
" آبجوبشکه های اون آبجو فروشه تو ميدون راه آهن مزه ی آبجو شمس خودمونو داره"
چهار ليوان بزرگ می نوشد:
" بريم يه سری ام به گوته بزنم , زشته تا اينجا اومدم سلامی خدمتش ندم , گوته ببخشه حافظ نمی بخشه "
به طرف مجسمه " گوته" , که در انتهای خيابان " کايزر" است راه می افتند.
" کايزر اشتراسه" به ناگهان راه بندان می شود . جمعيتی که انگار بست نشسته بودند تا توی خيابان بريزند, دور ماشينی حلقه می زنند. زنی عريان روی سقف يکی از ماشين ها شروع به رقصيدن می کند, زيبا و هوس انگيز. پدر حيران می شود:
" چی شد پسر؟ اينجوری شو ديگه نديده بوديم"
" واسه خاطر شماست , گلريزونه آلمانيه"
" خودتی, حتمی سياه بازيه , می خوان مشتری جمع کنن, از اينکارا تو لاله زار و شاه آبادم می کردن "
صدای آژير ماشين پليس می آيد.زن به سرعت توی يکی از کافه ها گم می شود.
" بريم يه سر تو همون کافه, يه آبجوی ديگه هوس کردم"
جای سوزن انداختن نيست .
" کارشونو خوب بلدن پسر . راستی چرا اين محله رو نمی برن بيرون شهر , آخه مرکز شهر که جای شهرنو زدن نيست , مگه زال ممد ندارن ؟ خدا بيامرزش پايه ی شهرنوی تهرونو اون ريخت "
پدر به سوی مجسمه گوته می رود, و مراد به طرف سينما " ديانا" و" ب ب", که خيابان های درو برش پاتوق زنان تن فروش بود.
"خودشه , چراغ زد"
خليل چپول پا به پاش راه افتاد:
" طی کردم , گفت قبلتو,بليط اتوبوسشم دادم , پشت سرمون مياد, شيرازيه"
چهل ساله به نظر می رسيد , قد بلند با پوستی سبزه و چهره ای زيبا.
" اينکاره به نظر نمياد , خيلی قيافه ش معصومه "
" باز شروع کردی پرولتاريا نژاد , بعدش نوبت يه تحليل طبقاتی در باره جنده جاته ,و دست آخرم ترکمون زدن به بساط امشب ما"
مرادساکت شد.از همان ميدان فوزيه آن ها جلو و زن به دنبال شان .جلال زاغول تند تر رفت تا لای در خانه را باز بگذارد.
" کسی که نديد؟"
"نه , فقط محسن سيراب وسط کوچه ولو بود , اونم حاليش نبود, تو مايه های سيم کشی بود"
زن چادرش را بر داشت, پيراهن و دامنی سورمه ای به تن داشت , و جورابی مشکی و کلفت و کفشی پاشنه کوتاه سبيه به گالش:
" اول پول , بعدش سيگار کشی"
" اوه اوه اوه , می بينی , اينقدام معصوم به نظر نمياد جناب پرولتاريا نژاد"
خليل چپول گفت:
" نه مادام, اول سيگاری , بعد پول"
زن خونسرد چادرش را بر داشت و به طرف در رفت . جلال زاغول پا پيش گذاشت:
" باشه , اول پول ميديم اما تا صبح بايس پيش ما باشی "
جلال زاغول نفر اول بود. صدای صيغه خواندن اش مراد و خليل چپول و رضی افجه ای را به خنده انداخت:
" اول صيغه رو جاری می کنه , بعدم مياد ميره تو حوض غسل جنابت می کنه , اگه موقعش باشه نمازشم می خوونه, اين خوار جنده در کونه خدام می ماله چه برسه بنده ی خدا "
" وقتی می خواد ترتيب غضنفر پستچی رو بده چی می خوونه"
" لابد يه چيزی می خوونه ديگه, اين جماعت کارشونو خوب بلدن, واسه جنده جات يه آيه دارن , واسه دخترا يه آيه ديگه , واسه زن شوهر دار يه آيه , واسه لواط کاری ام يه آيه ديگه , بلدن چيکار کنن , تو زياد نگرانشون نباش , آيه م نداشته باشن زود صادر می کنن , مکه قربونش برم پيغمبرمون اينکارو نکرد"
جلال زاغول خودش را برای راه دوم آماده می کرد.زن ليوانی آب خواست.
"بذارين يه ذره استراحت کنم بعد, خيلی خسته شدم "
" دکی, مگه خونه خاله س, پول گرفتی که استراحت کنی , پول داری می گيری علف خرس که نيست"
زن از کوره در رفت, بلند شد,چادرش را برداشت و به طرف در حياط رفت. خليل چپول جلويش سد شد:
" کجا؟ پول گرفتی که تا صب بمونی, دنباله بهانه می گردی بزنی به چاک؟"
" تو گفتی دو نفر هستين , چهار نفر شدين , تازه شم من حوصله ی اين جوجه آخوند زاغول رو ندارم , قراضه خيلی از خودش راضيه, لچره قزميت"
جلال چادر زن را از سرش کشيد و بر داشت:
زن به جلال زاغول براق شد:
"برو کنار بزمجه ی قرشمال,زيادی رو داری کنی جلو رفيقات جرت ميدم , تو کوچه م جيغ ميزنم آبروتونو می برم".
ومثل فشفشه از در بيرون زد. جلال جا خورده بود.
" ا, نيگا اين جنده می خواد در ما بماله , بی ناموس"
و می خواست پا توی کوچه بگذارد که خليل چپول جلوی اش را گرفت:
"ولش کن آبروريزی می کنه, از اون آپارتيای پاچه ور ماليده ست"
" چی چی رو ولش کن , بذار اقلا" برم خوار کوسده رو دو تا بادمجون پا چشاش بکارم تا يادش نره با کی طرفه بوده "
خليل چپول اما نگذاشت . دلخور و دمغ شب را صبح کردند:
" خوار جنده از دماغه مون در آورد"
رضی افجه ای شروع به بشکن زدن کرد , و خواند:
" دختر شيرازی دل مارو بردی , برای دل ما غمم نخوردی "
و مراد خوشحال بود که به خير گذشت , نمی خواست دوستان جديدش محمد و داش علی , که سياسی بودند ,سر از خانم بازی او در آورند.پيش از آنکه از هم جدا شوند رضی افجه ای برنامه ی هييت شب جمعه را , که خانه آنها افتاده بود ياد آوری کرد.
قبل از وعظ حاج آقا اسدی جلال زاغول بچه ها را دور خودش جمع کرد وخبر ازگند کاری شان داد:
" دستمال کلينکسا و کاپوتا سوراخ مستراح رو بند آورده بود ن , ننه هه با سيخ و انبر همه رو کشيده بود بيرون , پرسيد اين گندو گه ها چيه ؟ گفتم اينا چيزی نيست ننه , دستمالا که دستمالن شايد خودت انداختی تو مستراح يادت نيست , اونام انگشتی ها ی انگشته , دست مراد زخم بود واسه اينکه آب وسيم نکشه انگشتی ميذاشت , شايد حواسش نبوده انداخته تو مستراح , خلاصه ننه هه باورش شد , آخرشم پرسيد: حالا دست مراد چطوره ننه ؟ "
" دروغم نگفتی , کاپوت ام انگشتی ی ديگه , منتها ماله انگشت يازدهمه "
هييت که تمام شد , علی دله مراد و عزيز و رضی افجه ای را کناری کشيد:
" فهميدين پريشب جلال زاغول و خليل چپول چه دسته گلی به آب دادن ؟ پا شدن رفتن پشت پنجره آسيد قاسم مداح واسه ديد زدن , نوبتی می رفتن رو قلمدوش هم و ديد می زدن , سيد قاسم ام بی خبر از همه جا با عيالش مشغول بوده , بارونم می اومده اما اين ناکسا چترم برده بودن , مجسم کن, چپول رو قلمدوش زاغول , يه دستش چتر با يه دست ديگم مشغول جلق زدن , يهو آسيد قاسم می بينشون , چپول واسه اينکه آسيد قاسم نشناسش , چشاشو چپ تر کرد و دک و دهنشم کج و کوله تر , بيچاره آسيد قاسم از ترس پس می افته , زنشم شروع می کنه به جيغ زدن, زاغول ام هول ميشه و از ترسش چپولو از رو قلمدوشش ميندازه پايين و د فرار, چپولم با کون مياد رو زمينو قاپ کونش جيک ميشه , خلاصه آسيد قاسم در به در دنبال اينه که ببينه اين خوار جنده ها کی بودن "
صدای پدر ميخکوب اش می کند .
" بابا يواش تر , مثه اينکه يادت رفته يه پای من معيوبه "
در جوانی در تصادفی در جاده اهواز- آبادان, که جماعتی دادگستری چی برای گردش رفته بودند , يک يای اش خرد شده بود.
" هميشه تند ميری پسر , همين تند رفتن کار دستت داده, اما ياد نگرفتی که نگرفتی, اگه پا به پای ما می اومدين روزگارتون اينجوری نمی شد و به اون مملکتم ريده نمی شد"
" نيش بزن پدر که نيشت نوشه"
" نميشه يه آبجو ديگه تو همون کافه هه که اون زنه خودشو قايم کرد , بزنيم "
کافه خلوت است . پدر به دنبال چيزی می گردد.
" دنبال اون خانومه می گردی پدر؟"
"نه , دنبال دستشويی می گردم "
پدر می رود, وجوانک زيبايی که روبروی مراد نشسته است لبخند زنان ليوان آبجوی اش را سر می کشد:
" رفتم استوديو فيلمبرداری , گفتم پارتی مارتی ندارم ,اماهم صدام خوبه هم خوش قد و قواره م هم خوشگلم, يه کاری بهم بدين , گفتن شوفری می کنی؟ گفتم آره , چرا نه, بالاخره بايس از يه جا شروع کرد ديگه, خيلی با حال بود , هنرپيشه های اسمی رو با لندرور می بردم سر صحنه و اينور اونور, تو آينه ماشين نيگاشون می کردم , بعضی هاشون خيلی با حال بودن ,بعضی هاشونم سنده ی دو پا ,مخصوصا" زناشون , اکثرشون عن بودن , يکی شون که عن پاستوريزه بود , يه روز ازم پرسيد تواينجا راننده ای ؟خالی بستمو خيلی جدی گفتم نه , تهيه کننده م , نميدونی از اون به بعد چه موس موسی می کرد , با خودم گفتم ای پدر اين پول بسوزه , بيخود نگفتن بذارش رو سبيل شاه و بگوز, پول لامصبو رو هر سوراخی بذاری کرکره اش مثه برق ميره بالاو........... کجا ميری شاه محسن , دارم واسه ت تعريف می کنم"
" يه سری ميرم قهوه خونه دست به آب برسونم, الانه بر می گردم , کلامو ميشه نيگر داشت , شاشه بی کردارو نميشه "
وحسين خانی به طرف کوچه "حکيم الهی "رفت. کارش بود , کوچه پسکوچه های دور وبر حکيم الهی پرسه می زد و آواز می خواند. آواز آرام اش می کرد , صدای خوشی داشت اين خوش چهره ی مهربان و آرام.
" کارای اين خدام حساب کتاب نداره , نيگا , دوتا داداشن , يکی به اين خوشگلی و خوش هيکلی , يکی ام درب و داغون و زشت , انگار کرامت الکاتبين يکی رو خلق کرده , اون يکی رو ريده , اين چه عدل و عدالتيه من که سر در نمی آرم."
محسن سيراب , از پشت شيشه ی قهوه خانه نگاه اش می کرد:
" اينم مثه من خودشو جون به سر می کنه , نه راه پيش داره نه راه پس,مارو اين دل صاب مرده معتاد کرده , هم چوب خورديم , هم پياز , آخر سرم جريمه رو داديم, اونم واسه دل صاب مرده ای که اندازه مشت امم نيس"
شاه غلام کنارش نشست:
" چی شده محسن خان , تولب به نظر می رسی"
" اوضام اسيديه شاه غلام , قاطی کردم,سرم با کونم بازی می کنه,فراموشی و عصبانيت و بی حوصلگی شده همه زندگيم, الانه م حسين خانی رو از خودم رنجوندم ,بيرون اينجوری تو خونه م شدم آينه ی دق , ذله شدم شاه غلام"
" خب ترکش کن محسن خان , ترکش کن"
" تو ديگه چرا اين حرفو ميزنی شاه غلام , به جای اين حرفا پاشو با وفا يه قليون بده پک و قلاجشو بگيرم تا بعد"
شاه غلام به طرف سکوی بساط قليان رفت تا قليانی برای محسن سيراب چاق کند:
"شاه غلام قربونه دست و پنجولت, يه چايی دبشم از اون قوری ی بست خورده ت بده, دمت داغ"
پدر روی مبل ولو می شود:
" عجب شب پر ماجرايی داشتيم , آدم حيرون ميشه , چقدر دنيا و آدما ش شبيه همند, انگار تو لاله زار راه ميرفتيم, خب البته اين رقاصه ی آلمانی کجا رقاصه ها و خانوم خانوما کجا . حالا پاشو يه تيکه کالباس و يه استکان عرق به من بده و بعد برو بگير بخواب , خيلی خسته به نظر می رسی".
استکان عرق و کالباس اش را بر داشت و رفت روی مهتابی.
مراد کنارمحمد نشست . محمد "ديلمان" بنان را زمزمه می کرد . ناصر و حميد شطرنج بازی می کردند . داش علی تماشا می کرد. علی دله و و حسين سياه و عباس مشکی ام سرو کله شان پيدا شد. جلال زاغول سر از بن بست شان بيرون آورد .
" کسی خونه ی ما نيس , اونايی که اهل " حکم" و " تخته نرد" هستن علی مددی "
و دو سه هفته ای که مادر جلال زاغول نبود, بساط بازی و عرق خوری و سوسيس تخم مرغ براه بود .از آن جمع فقط داش علی اهل مشروب نبود.
در زدند. جلال زاغول در را باز کرد. سر توی اتاق آورد:
" يکی ديگه جای من بازی کنه الانه بر می گردم "
صدای پايی , نرم و آهسته , جلال زاغول را به طرف خرپشته پشت بام دنبال کرد , و بعد صدای آخ و اوخ .
" ديوونه امروز خيلی سرحال بود , حالی داد"
" جلال نکن اينکارو , تو ميدونی اين زن خل و چله , با شوهرشم که سلام عليک داری , با شوهر کرشمه خانومم سلام عليک داری , آخه لامصب اون نماز و روزت کمرتو بزنه , ول کن اين کارارو, اگه قراره دزد باشی بابايی دزد ه امينی باش"
جلال زاغول به عزيز چشم غره رفت:
"ميذاری بازيمونو بکنيم پدر روحانی؟ البته حق داری تولب باشی , اگه بهت حال ميدادن واسه ما نصيحت الملوک نمی شدی , تازه شم اين چه فرقی با اطو کشی داره , مگه تو اتوبوس و صف سينما و تو صحن شابدول عظيم و امامزاده داود از طرف می پرسی که شوهر داره يا نداره پدر روحانی ؟ "
جلال زاغول رفت چای دم کند. مراد رو به عزيز کرد:
" بابا شوهر اين کرشمه خانوم بد تر از جلاله , به صغير و کبير رحم نمی کنه , خب از قديم و نديم گفتن نزن در کسی را , که ميزنن درت را "
" والله من تا حالا هيچکی به لجنی ی اين زاغ بچه نديدم , پستونه ننه شو گاز گرفته , کون کنه از اون نامرداست , هميشه يکی دوتارم تو آب نمک خوابونده , پسر بچه و پير مرد و زن شوهردارم سرش نميشه , فقط يه سوراخ سی و هفت درجه می خواد , همين و بس"
صادق پای بساط" اوس اصغر کفاش" نشسته بود و به حرف های تکراری اوس اصغر گوش می داد:
" بچه ها هييت يادتون نره حاج آقا اسدی صحبت می کنه"
حاج اسدی برادر صادق بود , واعظ کت و شلواری وبنز سوار. دروازه دولاب کارخانه ی لوستر سازی داشت و يکی دو کارخانه هم گوشه کنار تهران . از حکومت اسلامی می گفت , بامطالعه می نمود و سنجيده سخن می گفت. همه ی بر وبچه های محل پای صحبت اش می نشستند. تاسوعا و عاشورا شلوغ تر از هميشه می شد . قيمه پلو و دختر ها و زنانی که به تماشای سينه زنی و زنجير زنی و دسته می آمدند , جوان ها ی بيشتری را به هييت می کشاندند.
" تاسوعا عاشورا ناهار بازار جلال زاغول و حسن دله و خليل چپول و رضی افجه ايه"
مراد راست می گفت. ديده بودند که عاشورا حسن دله سر از خانه ی صغری ديوانه درآورده بود, صغرايی که شوهرش مياندار سينه زنان و زنجيرزنان دسته بود, و جلال زاغول به هوای نشان دادن پرنده هايش غضنفر پستچی را به خر پشته ی پشت بام کشانده بود.
و پرنده ها بيدارشان می کنند.
" اون درخت سيب قندک خونه ی خيابونه بی سيم يادته ؟ تاريک روشنای صبح پراز گنجيشک می شد, با صدای گنجيشک ها بيدار می شديم , اما صدای اين پرنده ها کجا , صدای اون گنجيشکا کجا؟ , خب ديگه , حکايت بلبل و گنجيشکه"
بساط صبحانه را پهن می کند:
" گفتی برنامه امشب چيه؟"
" می ريم يه رستوران ايرانی , ماله يکی از بچه های کوچه اسلامی ی , هم فرش فروشی داره هم رستوران"
" اونم سياسی بوده ؟ من می شناسمش؟"
" سياسی نيست, به قول خودش اومده اروپا حال کنه , آره , می شناسيش پسر حاج جواده, که تو ميدون کلانتری چلوکبابی داشت "
ابی با پدر چاق سلامتی می کند و بعد کنار مراد می نشيند:
"می بينی چه مالايی واسه م کار می کنن؟ همه م دانشجو هستن و از زير مصاحبه ی من رد شدن "
می خندد,لب های کبودش کناری کشيده می شوند و دندان های سياه شده از دود سيگار و ترياک بيرون می ريزند:
"اون يکی رو می بينی ايرانيه , مادرشم تو آشپزخونه کار می کنه , مثه اينکه پناهنده مناهندن , هر دوتاشون مالن , می خوام کنده ی هر دو تاشونو با هم بکشم "
همسرش را می آورد تا به پدر معرفی کند. نيمی از پستان های بزرگ اش را بيرون انداخته است.دامن کوتاه اش جلودار شورت قرمزی , که به وقت نشستن بيرون می زند , نيست.
ابی با بشقابی کباب کوبيده و چهار استکان عرق می آيد:
" پيش غذاست , تگريه , با کباب داغ مزه ميده . چيه ؟ زياد سر حال نيستی , توفکری , به چی فکر می کنی؟ "
" به کبابای کوبيده ی شابدول عظيم,به سنده کبابا ی ميدون توپ خونه ومخبرالدوله که بهشون می گفتيم کباب دولی , يا سنده روی شيروانی داغ "
و صدای مادر توی گوش اش می پيچد:
" زنيکه ی جنده خير سرش حاج خانومم هست ,به شيپيش تنش ميگه منيژه خانوم , سنده واسه ما آدم شده, مستراح می خواد بره صد رقم بزک دوزک می کنه, يه چلوکبابی يه دهنه داشتن که اينقده چس افاده نداره"
مرادگرم می شود . رنگ های تابلوی مينياتوری که زنی زيبا بر بوم اش می رقصد , به رقص می آيند. زن چهره ی زنان قجر دارد.رنگ ها سرسره ای می شوند , که زنانی با روبنده و پيچه, و جماعتی بی حجاب کنارش به صف ايستاده اند.: گلين خانم , طوطی خانم, غنچه خانم, نبات خانم, صنم برخانم , گل اندام خانم , خير النساء, خاتون خانم, خانم کوچيک , خانم بزرگ , آهو خانم , خانم باشی, بی بی خانم, آسيد خانم و با کمی فاصله انيس الدوله و مليجک و..."
" کجايی پسر؟ زياد سر حال نيستی , ميخوای بريم خونه ؟"
و راه می افتند.
پدر به کتاب ها ور می رود و مراد به کاری از " تيودراکيس" گوش می کند. و باز رديف می شوند: زوربای يونانی, زد, قيصر...چرا قيصر ؟ و کوچه های خاکی و تنگ و تاريک بازارچه نايب السلطنه , آب منگل, بوذرجمهری, مولوی, کوچه سنگی, ميدان شاه , خيابان ری و....نه, پشت باغ کلاغ های خيابان نظام آباد, کنار استخر کوچک و پر گل و لای قبرستان جهود ها.
حسين خانی دست خيس اش را روی کبودی های زير چشم اش گذاشت تا درد اش آرام تر شود:
" ديروز غروب با باقر و غلام و حامد رفتيم بيليارد زند, بعدشم رفتيم لاله زار عرق خوری , برگشتنه دعوامون شد, کرم از باقر بود, يه بابايی داشت گوشه ی خيابون می شاشيد, باقر داد زد " يه پاتو بگير بالا" , يارو نه گذاشت نه بر داشت گفت " بی خيال , برو به آبجی جونت که دو تا پاش هواس بگو يه پاشو بياره پايين" , باقرو ميگی حالش گرفته شد, مثه خروس جنگی پف کرد و رفت طرف يارو و با کله کوبيد تو صورت طرف , نگو طرف تنها نبود, يهو از يه مينی بوس هفت هشتا قلچماق ريختن بيرون , يکيشون دست برد تو جورابشو يه قمه ی مشتی کشيد بيرون ورفت طرف باقز , باقرم د دررو,بقيه ام اومدن سراغ ما سه تا و تا خورديم زدنمون, مام ديديم مسجد جای گوزيدن نيس يه پا داشتيم يه پا ديگه م قرض کرديم و الفرار, ما به همه گفتيم زديم , شمام بگين ما زديم"
مراد خنديد:
" تکليف بادمجونايی که پای چشماتون کاشتن چی ميشه "
و حسين خانی تکيه کلام هميشگی اش را تحويل داد :
" بالاخره ديگه. راستی اگه شب برنامه ای نداری بريم " هوس" , هوس پاچه و عرق کردم , محمدم بگو بياد, مهمونه من "
گرم بودند و سرحال , حسين غم آواز های اش را می خواند :
" کبوتر بچه بودم مادرم مرد
مرا دادند به دايه , دايه ام مرد "
محمد رو به مراد داشت:
" قراره از امشب چند نفری جمع شيم کتاب بخوونيم , من و داش علی و ناصر و حميد و عزيز , تو ام هستی ؟"
" چه کتابی؟"
" هنوز برنامه ريزی نکرديم"
" آره , هستم"
پدر کتابی را که ورق می زد , بست و توی قفسه کتاب گذاشت,
" اينقدر قلمبه سلمبه می نويسن که نميشه فهميد , ياد شريعت به خير به اينجور کتابا می گفت کتابای يبوستی, خود خدا بيامرزش منورالفکر بود اما منورالفکرها, يا به قول شما روشنفکرارو دست مينداخت ,می گفت منورالفکرها کتاب های يبوستی و کت وکلفت دوست دارن "
" الانم همينطوره, هيچکی به اندازه خود روشنفکرا به روشنفکرا بدو بيراه نميگه , اصلن هوای همديگه رو ندارن , تو اين زمينه از بقالام عقب ترن "
ادامه دارد