بخش ۱۳: منوچهر هليل رودی در انتشارات چکيده
رمان بچه های اعماق
مسعود نقره کار
قطار رفته است.
روی يکی از نيمکت های ايستگاه مرکزی راه آهن می نشيند.
" چقدر ريل!"
به طرف دکه ی سوسيس فروشی راه می افتد , اما نه , مش اسمال است و بساط سيراب شير دان اش.
مش اسمال پوستين سفيد گوسفندی اش را روی شانه می اندازد وپشت بساط اش می نشيند.
"نيگا سيراب شيردونای مشاسمال چه بخاری راه انداختن، آدمو به هوس ميندازن. قيافهشو نيگا، عينهو گوسفند شده"
"همين شکلیام هس"
"سيراب شيردون میخوری؟"
"ای بدم نمیآد، اگه فقط شيردون باشه ديگه بهتر"
عزيز دستهای اش را دور دهاناش لوله کرد تا صدای اش به آن سوی خيابان برسد:
"مشاسمال، دو دست شيردون با تافتونِ تازه واسه ما بيار، سرکه يادت نره"
مشاسمال با تکانِ سر باشهای گفت، و چند دقيقهای بيشتر طول نکشيد که دو کاسهی روئی پر از شيردان و آبِ سيرابی روی پيشخوانِ "انتشارات چکيده" گذاشت:
"اينو ميگن آبِ جوجهی بیمثال"
عزيز به داشعلی و مهدی هم تعارف کرد. میخورد و حرف میزد:
"همه چیی اين گوسفند قابلِ مصرفه، حتی تخم و پشکلش"
محمد کاسههای خالی را جمع کرد . دستمالی روی پيشخوانِ شيشهای کشيد:
"آروم، حرفشنو و مفيد"
عزيز پاکت سيگارش را از جيبِ کت اش بيرون کشيد، و به طرف پياده رو راه افتاد:
"آرومترين قربونیِ انسان"
محمد خودش را به او رساند.
اول سيگارِ محمد را روشن کرد، و بعد سيگار خودش را. کارِ هميشگیاش بود. کبريت را، که شعلهاش به انگشتانش نزديک شده بود، جلوی دهان محمد گرفت تا آن را خاموش کند:
"فوتش کن"
اينکار را نکرد، میدانست اگر فوت کند عزيز خواهد گفت:
"کبريتِ خوبی نيس، با چُس خر خاموش شد"
محمد سرش را به طرف ديگـر برگرداند، عزيز کبـريت را توی جـوی آب پرت کرد.
"تو کی ميخوای آدم بشی عزيز؟"
"کی؟ وقته گله نی"
با دود سيگاری که در دهان داشت، حلقههائی از دود درست کرد و پشت سرِ هم به هوا داد. پُکی محکمتر به سيگار زد، تا حلقههای دود را بيشتر کند. صدای ترمز ماشين و فرياد محمد امان ندادند:
"آخ له شد"
و گربه لنگ لنگان خودش را بهپياده رو کشاند. پشت ويترين انتشارات چکيده ولو شد. راننده مکثی کرد و راهش را ادامه داد.
بچههائیکه از توی کوچهی اسلامی دنبال گربه کرده بودند، از آنسوی خيابان حيرت زده چشم به گربه دوخته بودند.
"نيگا حيوون داره گيج میخوره"
"تازه شده عينه ما"
گربه، که انگاری دچار تشنج شده بود، آنقدر دور خودش چرخيد تا داخل جوی پُرآب افتاد. پيش از آنکه آب گربه را با کپهای آشغال به زير پل ببرد، هر دو بهطرف جوی آب دويدند. دير شده بود. ته سيگارهای شان را توی جویآب پرت کردند، و بهداخل انتشارات برگشتند.
داش علی کتابها را توی قفسهها جابهجا میکرد. مهدی کتاب میخواند.
عزيز سراغ کتری آب و قوری چای، که روی بخاری علاءالدين میجوشيدند، رفت:
"چای جوشيده بزنين توی رگ تا روشن شين"
محمد با کتابهای دستِ دوم و قديمی، که برخیشان بوی ماندگی میدادند ور میرفت. آنها را مرتب میکرد:
"نمنم بايد روزنامهی مردم و بقيه روزنامهها و کتاب های تودهایهارم بياريم"
عزيز حبّه قندی تو دهانش گذاشت:
"فقط همينو کم داريم، ما يهعمر با آبرو زندگی کرديم، بالاغيرتاً توش دست به آب نکنين"
داشعلی، کتابی را گردگيری میکرد:
"اونوقت ديگه جا واسه بقيه روزنامهها و کتابها نمیمونه، چون اين تودهایها فقط بلدن روزنامه و کتاب درآرن، هنوز هيچی نشده چند تا روزنامه و جزوه و کتاب درآوردن، زرت و زرت"
مراد آمد. عزيز ليوان هميشگی او را پُر از چای تازه دم کرد:
"امروز دير دفترو امضا کردی"
" کمکم بايد بار و بنديل رو جمع کنم و برگردم بندرعباس"
"ميگن چندماهی از خدمت سربازا و افسر وظيفهها کم ميشه، حتمی زود برمیگردی، اينم از صدقه سر انقلاب"
چندتائی مشتری پا به انتشارات گذاشـتند. روزنامه و کتاب خريدند، و رفتند.
"قدمِ مراد خوبه، ببين پشتِ پاش چندتا مشتری اومد، صبح تا حالا يه دونهم مُشتريغ نيومده بود چه برسه مشتری"
داشعلی میخواست از کوه رفتن بگويد که مهندس تورج همراه با تازه واردی وارد انتشارات شد.
"دوستم دکتر هليلرودی"
عزيز چای برايش ريخت:
"قند پهلو میخورين يا..."
مراد "سُقلمهای" به پهلوی عزيز زد. ساکت شد. همه نگران بودند مبادا متلکی به تازه وارد بگويد. کاری که به آن عادت داشت.
مهندس تورج پشت ميزِ حساب و کتاب نشست:
"دکتر هليلرودی خارج کشور بودن، کتابی نوشتن درباره مبارزه طبقاتی در نيکاراگوئه، اَزَش خواستم که برای چاپ، کتابرو به ما بده"
" منو منوچهر صدا کنين، اونچه که در ايران میگذره تشابههائی با اونچه که در نيکاراگوئه میگذره داره، اين کتاب میتونه به ما شناخت بهتری از مسائلی که باهاشون درگيريم بده"
آرام و با اطمينان حرف میزد. حرفش که تمام شد موهايش را از روی پيشانیاش کنار زد، و عينکش را از ميانهی بينیاش به بالا هُل داد. مهدی میخواست چيزی بگويد، مشتریای وارد انتشارات شد.
مشتری که رفت مهندس تورج تعارف کرد:
"ما انتشارات رو که ببنديم میريم "کافه خوزستان" لبی تر کنيم، اگه کاری نداری با ما باش، بد نمیگذره"
" باشه يهوقت ديگه"
قرار شد دستنوشتهی کتاب را بياورد، تا بعداز خواندن بهچاپ بسپارند.
"اسم کتابو بايس بذارين مبارزه طبقاتی در نيکارا، واسه اينکه "گوئه"اش که سوموزا بوده رفته"
"عزيز چائیتو بخور برو بيرون بذار باد بياد، اينقدر شِر و ور نگو"
"باشه رئيس، اگه بادی در کار نبود خبرم کن، صادر میکنم"
رفت بيرون، و سيگارش را گيراند.
مهندس تورج دفتر حساب و کتاب را باز کرد.
رئيس صدايش میزدند، بخاطر شغلش، و لباس پوشيدنش. ژستهای رؤسا را میگرفت. از اينکه رئيس خطابش میکردند، خوشحال مینمود.
"وقتی بهش ميگی رئيس انگاری کلهقند تو کونش آب میکنی"
کتاب میخواند و دست بهقلم بود. خودش را در زمينههای سياسی و فرهنگی و هنری صاحبنظر و منتقد میدانست. از هنگام دانشجوئی هوادار چريکها شده بود.
"بابا اين ماشينو عوضش کن، آخه کمونيست و تويوتا؟"
و حرفهای عزيز را جدی نمیگرفت.
عزيز سيگارشکه تمام شد سر توی انتشارات بُرد:
"من میرم يه سری خونه زود برمیگردم"
"برنگشتیام نگشتی"
داشعلی خنديد:
"ميره کفتراشو جا کنه، هرچی يادش بره اين يکی يادش نمیره"
عزيز يکیدو ماهی میشد که بيکار بود. دل بهکار نمیداد. هوادار چريکها بود. مینازيد بهاينکه بچهمحلِ"رحيم سماعی" ست و با او دوست بود و با خانوادهاش رفت و آمد دارد. دلمشغولیاش کفتربازی بود. پشتبام خانهٌ کوچک شان را قفسهای ريزودرشت پوشانده بود. سيگار پشت سيگار میکشيد. "بنگ" نمیکشيد اما "عزيز بنگی" صدای اش میزدند، حتی رفقای نزديک اش. سروکلهاش که پيدا میشد، میگفتند:
"اومد، دودکشِ ماشيندودی شابدولعظيم"
با کتاب ميانهای نداشت، اهل مطالعه نبود. روزنامههای يوميه را هم ورق نمیزد.
وقتی برگشت، مهدی کرکرهٌ انتشارات را پائين کشيد.
راه افتادند. بهطرف کافه خوزستان.
مهندس تورج عادت داشت تند راه برود، شق و رق، با محمد جلوتر از بقيه بودند. محمد هم تند راه میرفت. قوز کرده، هميشه چشم بهزمين داشت. به حساب کمروئی و کمحرفیاش میگذاشتند. مهدی و عزيز و مراد و داشعلی
پشتِ سر آن دو بودند.
عزيز سيگاری گيراند. کبريتِ روشن را جلوی دهان مراد بُرد:
"فوتش کن"
"اين کبريت فقط با فوته خودت خاموش ميشه عزيز"
سرِ کوچهای که خانه داشعلی در آن بود، داشعلی خداحافظی کرد. عرق نمینوشيد و اهل کافهرفتن نبود.
"میره کتاب بخوونه، کرمِ کتابه، قيافهشم داره مثه عطفِ کتاب ميشه"
"ياد بگير، نصفِ توئه"
عزيز چيزی به مراد نگفت.
داش علی جوان تراز بقيه بود، و دانشجوی دانشکده پلیتکنيک . کمحرف، مهربان و با مطالعه.
بادی سرد میوزيد.مهندس تورج لبهی کتش را برگردانده بود تا گردن اش يخ نکند، رو به عزيز و مهدی کرد:
"تندتر بياين بابا يخ کردم"
عزيز پُک محکمی به سيگارش زد:
"رئيس بازوی محمد رو بگير که باد نَبَرت، آخه هوا بهاين خوبـی يخ کردم ديگه چه صيغهايه"
مهندس تورج ريزنقش و لاغر بود.
محمد دانشجوی دانشکده فنی بود. از بقيه سياسیتر و باسوادتر. مهندس هم صدايش میزدند. پيش از انقلاب هوادار چريکها بود. سال ۱۳۵۰ دستگير شد. پس از حدود يکسال از زندان آزاد شد. درسخواندن را ول کرد.
کافه گرم و شلوغتر از شبِ پيش بود. صدایِ داود مقامی و هوای پُر دود و دم اما دلنشين کافه، عرق میطلبيد. عزيز با "داود مقامی" زمزمه کرد:
" ناز و کرشمه بس کن ای مه آسمانی
می گذری خرامان از غم دل چه دانی
من به خيال وصلت ناله کنم شبانگاه
تا که اميد جانم , کی ز غمم رهانی
آه , روزی ای زيبا آه شرر بار من
گيرد دامانت، سـوزد جانت
چون پيمانت بشکستی
ترسم چون گلها با همه افسونگری
چون پائيز آيد، عمرت پايد
که چو عهد خود بگسستی"
ومحمد گفته بود داود مقامی و خوانندههای کوچه بازاری "لمپنيسم هنری" را رواج میدهند. عزيز با خنده جوابش را داده بود:
"بهتره بگی لُمپنيسمِ خلقی"
مراد و عزيز صدای داود مقامی را دوست داشتند.
آقامجيد، صاحب کافه، تحويل شـان میگرفت. دور ميزی پنجنفره نشستند. زير تابلوی رنگروغنی که سروستان بود. نان و پنير و سبزی و پياز، و بعد عرقِ سرد و ماهيچهٌ گرم. مراد ساقی شد.
پيش از آنکه استکانها را پُر کند مهندس تورج شروع کرد:
"فردا قراره دکتر هليلرودی کتابشو بياره، اگه هفتهی ديگه بديم چاپ خوبه"
محمد سبيلهايش را میجويد. عزيز سر به سرش گذاشت:
"چيه باز غريقِ فکر و خيال شدی؟"
"داشتم فکر میکردم بد نمیشد اگه يه تعارفیام به عبدی و جمال میکرديم"
عبدی و جمال نويسنده و مترجم بودند , زندانيان سياسی رژيم شاه,. دو اتاق طبقهی بالای انتشارات چکيده , يکی دفتر کارِ عبدی و جمال، و اتاق بزرگتر انبار انتشارات و گهگاه محل صحافی کتاب , و پاتوقی برای شبنشينی و عرقخوری و برپائیی بحثهای سياسی و ادبی بود.
عزيز استکانش را يکضرب توی دهانش خالی کرد:
"بهترکه يادت رفت، ما رو با تودهایها کاری نيس چه برسه عرقخوری باهاشون"
مهدی حرف را عوض کرد، میدانست بعد از عزيز نوبت مهندس تورج میشود، و اين يکی ديگر ولکن نخواهد بود:
"يه غزل تازه گفتم میخوام براتون بخوونم"
و خواند.
عزيز "بهبه"ای گفت و شروع کرد:
"امروزم چندتا از ارتشیها و ساواکیهارو بهدرک واصل کردن، ميگن ارتشبد نصيری رو تُو جهنم ديدن که سروصورتش نورانیی، اگه گفتين چرا؟ واسه اينکه يه نيمسوز کرده بودن تو کونش"
مراد استکان عزيز را پُر کرد:
"عرقِِ تو بخور، شروع نکن ملکالکوسوشعر"
عزيز گوشش بدهکار نبود:
"اين ننهمرده حسين فرزين رو چرا گرفتن؟ اونکه نه سرپياز بود نه ته پياز؟"
مهدی دفترش را ورق میزد تا شعریديگر بخواند.
"ميگن تو خیـابون جمشيد خيلیهارو دار زدن، گفتن قاچاقچی بودن و پابندازهای شهرِ نو، چندتا زنم توشون بوده"
"آره يکشيون ميگن پریبلنده بوده، اونم شهيد شد"
مهندس تورج اُرد بطریِ دوم عرق "پنجاهوپنج" داد. آقا مجيد خودش آورد.تعارفی زدند , صندلی پيش کشيد. کنار مراد نشست.
"نوشِ جون کنين، بعداً هم ياد من بکنين. شايد از ماه ديگه کافه خوزستانی تو کار نباشه"
عزيز استکانی عرق برای آقامجيد ريخت، آقامجيدیکه تا آنشب دلمرده نديده بودن اش.
"ميخوای بفروشيش آقامجيد؟ تُو نخ يهجـای گنـدهتری؟ بسـلامتی ايشاءالله"
"نه، گفتن بايد ببندمش، بروبچههايی که يه موقعی مشتریهام بودن گفتن، گفتن بهتره خودم ببندمش تا آتيشش نزدن"
عزيز قاشقی ماستموسير، مزهی عرق کرد و توی دهانِ آقامجيد گذاشت:
"سگِ کی باشن آقامجيد، بهبخشيدا، کوسِ اول تا آخرشـون مـیخنـدن، شافهکونا"
وآقا مجيد ياعلی گويان بلند شد:
مراد به وقت عرقخوری ساکت میشد. شنونده بود. محمد تو خودش میرفت و با سبيلهايش بازی میکرد. مهندس تورج و عزيز پُرگو میشدند. مهدی وقت میجست تا شعری بخواند.
" اينو که واسه کلاغای قيل و قال پرست گفتی , يه شعرم واسه کفترای قره ماش پرست من بگو"
و با کف دست به گرده محمد کوبيد:
"بيا بيرون بابا، اينقده اون سيبلارو نخور، يه چيزی بگو"
" به حرفهای آقامجيد فکر میکردم، امروز صب يکی از بچههای مسجد عظيمپور با عادل اومدن تو انتشاراتی، آخه عادلم تو کميته مشغول شده، سربسته گفتن تو کميته حرفِ ما بوده، گفتن اين کتابفروشی مالِ کمونيستاس، بايد کمکم جُل پلاسشونو جمع کنن و از اين محلهِ برن، اومده بودن يه جورائی ندا بدن سراغ مام میآن..."
مهندس تورج حرف محمد را قطع کرد:
"عادل کيه؟ همونی که میاومد در مغازه و دنبال مهدی موسموس میکرد که ترانه گفته و میخواد بده گوگوش و رامش و مهستی بخوونن؟"
"آره"
"شافکون، آخه اون انچوچک کيه که واسه ما تصميم میگيره، گُه خورده، اون تا ديروز سياستو با "ث" مثلثاتی مینوشت و فرق انقلاب و با سنگقلاب نمی دونست , حالا واسه ما آدم شده"
محمد استکانش را پُر از عرق کرد:
"حرفاشونو بايد جدی گرفت"
مهدی به تأييد سرش را تکان داد. مراد اما قبول نداشت:
"هيچ کاری نمیتونن بکنن، من ميرم باهاشون صحبت میکنم، مگه شهرِ هرته"
عزيز به اصرار پولِ ميز را حساب کرد، و پای دخل خواند:
"جمع مال را اقبال دان و خرج ناکردنش را ادبار"
مراد سربهسرش گذاشت:
"فقط تيکه ی دوم شاملِ تو ميشه"
پا که از کافه بيرون گذاشتند، مهدی ژستی شاعرانه گرفت:
"سرمای اولين بهار انقلاب و گرمای عرق و کافه خوزستان و..."
عزيز پشتبندش آمد:
"تهديد کميتههای انقلاب و... عجب شعری شد، بهبخشين کوسِ شعر"
نسيمی خنک بر گونههای سرخشده از گرمای عرقِ مراد نشست.
به طرف ميدان فوزيه راه افتـادند. برنامـهٌ بعد از عرقخوریشـان بود.
تخمه و پستهای گرم خريدندو رو به سویِ کوچه اسلامی گذاشتند. توی نظامآباد" محمد زد زيرِ آواز. مغازهها بسته بودند. لُری خواند؛ "دايه دايه وقتِ جنگه" را، و وقتی خواند؛ "امريکائی جاکَشه غيرت نداره و..." همگی با او همصدا شدند، دَم دادند. نوبت "الهه ناز" و "از خون جوانان وطن" رسيد. عزيز "مرا ببوس" را هم زمزمه کرد، همهی ترانه را حفظ نبود، اما جا نمیزد، تم آهنگ و ترانه را میدانست و هر آنچه بر زبانش میآمد، زمزمه میکرد. مراد "ديلمان" را با سوت زد، و "مرغ سحر"و "نازلی" را خواند.
قهوهخانه شاغلام تا ديروقت باز بود.
تورج خداحافظی کرد و رفت. زن و دو بچه داشت.
مهدی هم رفت. مثل تورج عيالوار بود. شاعر و ترانهسرائی که پيشتر صحاف و کارگر چاپخانه بود. از راه ترانهسرائی نان میخورد. انتشارات چکيده درآمدی نداشت. در اتاقی کوچک در انتهای نظامآباد زندگی میکرد. قوم و خويشهای زنش صاحبخانه بودند.
عزيز و محمد و مراد ماندند. عزيز با مشاسمال سيراب که بسـاط سيرابیفروشیاش را جمع میکرد، سرِ شوخی باز کرده بود.
"عکس تظاهرات سـازمانتـان را ديدم، باورکن عـزیـزآقا مـن را ياد دِه و گلههایگوسفند انداخت، البته چوپان شما زن بود، در دِه چوپان زن نداريم"
"مشاسمال مگه بلدی روزنامه نيگا کنی؟"
محمد و مراد به قهوهخانه رفتند، و عزيز هم بهدنبالشان، چای و تخمه و گپ . بساط تکراری.
"اين مشاسمالام واسه ما سياسی شده، فَرقه صدای پارهشدنِ پارچه و گوزو نمیفهمه واسه ما نظر ميده"
محمد حرف را عوض کرد.
"من گُهگيجه گرفتم، چقدر روزنامه و سازمان سياسی و حزب؟"
مراد تخمه میشکست،
"بيشترشون جدی نيستن، فقط يه سازمان، اونم سازمان چريکهای فدائی خلق، کارش درسته، همهشون کمکم آب ميرن، بيشترشون حزب و سازمانه فصلیان"
عزيز سيگارش را میماليد تا توتونهايش شُل شود:
"آره، هرجا ميری صحبت چريکهاست، کميتهچیهام مثه سگ از اونا میترسن، ميگن روزی چهلپنجاه هزارتا از ستـاد فدائی تُو دانشکده فنی ديدن میکنن، دَمشون گرم"
"البته ستاد فدائی رفته تُو خيابون ميکده. راستی داشت يادم میرفت، تورج گفت فردا اون دوستش، منوچهر، دستنوشتهی کتابو میآره انتشارات، گفت بهت يادآوری کنم حتمی باشی"
شاغلام با خاموشکردن مهتابـیی سـردرِ قهوهخانه بهآنها حالی کردکه وقت بستن قهوه خانه است. عزيز هنوز چائیاش مانده بود. شاغلام پای سکوئی که دو منقل روی آن جاسازی شده بود، نشست. خميازهای کشيد و چشم به تابلوی بزرگ رستم و سهراب اش انداخت و زمزمه کرد:
" از آن سرو سيمين بر ماهروی
يکی شير باشد ترا نامجوی
که خاک پی او ببوسد هژبر
نيارد به سر بر گذشتش ابر
وز آواز او چرم جنگی پلنگ
شود چاک چاک و بخايد دو چنگ
به بالای سرو و به نيروی پيل
به انگشت خشت افکند بر دو ميل "(۳)
از ميان تابلوهايش انگاری آن را بيشتر دوست می داشت. تابلو ها دور تا دور, ديوارهای آبی ی کم رنگ قهوه خانه را پوشانده بودند.شاعلام گفته بود رنگ آبی را دوست دارد. ديوار ها, درها و کاشی های سکوی منقل چای و ديزی اش آبی بودند. بيشترين وقت ها هم پيراهن و بلوز آبی می پوشيد.
" الانه رفع زحمت می کنيم شاغلام , شاغلام مام کم کم داره از رنگ آبی خوشمون مياد"
" واسه اينکه رنگه حاله , رنگه عشقه"
قناری شتر ی اش شروع به خواندن کرد:
" ديدی آقا عزيز , اين حيوونم حرف منو قبول داره , اينم اهل عشقه , اول دفه س که شب می خوونه "
***
زير نويس:
۱- رحيم سماعی، چريک فدائی خلق که در اسفندماه سال ۱۳۴۹ تيرباران شد.
۲- خواجه عبدالله انصاری
۳- از شاهنامه
ادامه دارد