بخش ۱۲: شاملو و عتيقه های ميدان سيد اسماعيل
رمان بچه های اعماق
مسعود نقره کار
علی شهر فرنگی با صدای نکره ش بيابان زغالی ی " تير دوقلو" راروی سرش گذاشته بود.
" شهر شهر فرنگه, از همه رنگه , خوب نيگا کن , چشاتو خوب باز کن , اين بابا ملک جمشيده که سوار اسب داره ....."
"ما که چيزی نمی بينيم علی آقا"
" الکی نگو , باز می خوای مجانی اين تيکه رو ببينی؟ می خوای با اسبه حال کنی ؟"
" نه به حضرته عباس , ما چيزی نمی بينيم"
" پس نور نميذاره ببينی , جلوی نورو بايد خوب بگيری , پدر اين نور بسوزه که بعضی وقتا می رينه به کار وکاسبيه ما , دستاتو بگير دور چشات, جلوی نورو می گيره "
" گرفتم علی آقا اما هنوز سياهی می بينم "
" دوای اين خوار جنده رو من می دونم چيه , الانه درستش می کنم "
تکانی محکم به جعبه اش داد ,و مشتی محکم بر فرق آن کوبيد:
" حالا چی , می بينی؟ "
" آره علی آقا می بينم "
" اين خوار جنده تا تو سری نخوره درست نميشه , خب , اينو که می بينی ملک جمشيده که داره ...."
" اما علی آقا اين که خوده منم "
" چی ميگی , حاليته , توام مثه اينکه بغدادت حسابی خرابه , دکتر لازمی "
" راست ميگم به حضرته عباس خود خودمم "
با چشم هايی ريز وسياه, تيز و خيره , که روی دو گونه ی سفيد و پر کک و مک ,با رقص شتابان نی نی , ميان مگس و دست مرتضی اين سو آن سو می شد. دست , کوچک و سفيد , هوا را شکافت ,مگس اما گريخت, دست کپه ی گنبدی مدفوع را دو نيمه کرد. صدای قهقهه هايی گوشخراش و فرياد هايی که حرف ها و متلک ها با خود داشت بيابان زغالی را پر کرد.
ازخواب می پرد, مگس بر پرده ی سفيد و توری نيست.غروب ديده بودش, ديداری که به بيابان زغالی کشاندش.از اتاقی زيبا و تميز در غربت, به بيابانی قناس و پر زباله در انتهای تهران , ميدان و دروازه خراسان, هزاران کيلو متر آن سو تر . زمزمه می کند:
" سالخوردگان با مرده هاشان زندگی می کنند و تبعيديان با گذشته ها" . ديوار کاهگلی شمال بيابان بوی کاهگل نم خورده به وجودش می ريزد و خانه های نو ساز جنوب اش لذت سايه ی بعد از ظهر تابستان را.
مرتضی دست اش را با کاهگل ديوار پاک کرد. قهقهه ها هنوز ادامه داشت . اکبر بلند تر و نخراشيده تر از مراد قهقهه می زد. مرتضی در مگس گيری ادعا ها داشت:
" کنفت شدی؟ بی خودی ام از اين قيافه های شيش در چهار واسه ما نگير نسناسه نا لوطی , ترزدی ديگه , خداتو شکربا اين مگس گرفتنت , ترکمون زدی بابا , ترکمون"
" مکيف شديم , مکيف , خالی بنده عشق لات , حالا دستتو بذارتو دهنت ببين چه مزه ای ميده , شيخ علی که گفته حديثه که عن شيرينه ,واسه همينم هس که مگس روش می شينه , بذار تو دهنت ببين حديث درسته يا غلطه , امتحانش مجانيه "
" حالا چرا تو لب شدی آق مرتضا, مگسی شدن نداره , تا تو باشی ديگه چوسی نيا ی, اگه شترم رو گه بود نمی تونستی بگيريش, ديگه روتو کم کن , اينقدم دو نيا".
و صدای علی شهر فرنگی بلند ترشد:
" بالاخره چيزی می بينی يا نه ؟ توام با اين يه قرون دو زارت ما رو نمودی "
" آره علی آقا می بينم"
و اکبر بود,حلق آويز به طنابی آويخته از طارمی کوچک شان, باهمان پيراهن سياه آستين بلند و پيژامه ی توسی گل و گشاد, و با پاهايی برهنه.
دست های زبر مادر اشک های اش را پاک کرد. صدای اکبر توی بيابان زغالی پيچيد:
" آقاعکاس, آقا عکاس , يه عکس دسته جمعی از ما بگير"
عيد بود.آفتاب بهاری خودش را روی بيابان زغالی پهن کرده بود. نم باران پيش ازآفتاب, بوی خاک را در آورده بود. صفای بيابان زغالی بيشتر شده بود.عيدی ها را روی هم گذاشتند تا عکاس دوره گرد عکسی به يادگار از آن ها بگيرد. عکاس جعبه اش را روی سه پايه راست و ريس کرد, و بچه ها لباس ها, و آن ها که زلفکی داشتن زلفک ها شان را . مراد تف بر انگشت ماليد تا با خيسی انگشتان , ابروان اش را کمانی کند:
"بابايی بذار بريم اودکلن بزنيم و بيايم , بعدش ازمون عکس بگير"
" کسی بادکی دو سه نکنه و الا عکسامون سه ميشه, يهو ديدی رنگی و زرد از آب در اومدا"
" مرتضی بدو برو کره واته تو بيار والا عين ابوله بی کره وات می افتی ها"
" وقتی گفت حاضر , همه با هم بگيم آلو, يه چيز پشمالو"
اکبر اما خودش را از بچه ها کند, و به طرف مسلم دويد:
" مش مسلم بدو, بدو بيا, هی آقا عکاس صبر کن, د بدو د مش مسلم"
مسلم را ميان خودش و مراد نشاند, و مرتضی و قلی و غلام لشه و عباس مگسو و ماشاءالله وهمايون و عباس ترکمن پشت آن ها ايستادند.
نشسته ها ژست فوتبالی گرفتند, غير از مسلم که" اونبه" نشست. ايستاده ها غير از مرتضی , بقيه دست به سينه ايستادند. اکبراز همه شنگول تر بود.قرار شد عکس پيش اکبر بماند, و ماند.
ابن بابويه دفن اش کردند.يکی دوماه بی سنگ قبر بود , و بعد سنگ قبری ساده بر گوراش نهادند:
" هوالباقی, جوان نا کام , اکبر حاج محمدی , ولادت ۱/۷/۱۳۲۹ , وفات ۱۲/۵/۱۳۴۵"
ساز دهنی اش را پس از چله ی خواهرش فهيمه , که سل کشت اش, به يادگار به مراد داده بود. هر دو ساز دهنی می زدند و بيشتر" بارون بارونه , زمينا تر ميشه" را . خوب هم می زدند.
هر غروب, صدای سازدهنی , و آهنگی که اکبر دوست می داشت, اندوه به سينه همايون می ريخت.
" اينی که می بينی علی بابا و چهل دزده بغداده و اين يکی........."
" ما چيزی نمی بينيم علی آقا"
" باز اين جعبه ی خوار جنده بازی درآورده"
وبر فرق جعبه کوبيد .
کسی بردر می کوبد. خانم " بريگيته" است.همسايه ی آلمانی ی اتريشی الاصل اش. هفتادو پنج ساله است . بزک کرده و نو پوشيده :
" امروز دو ساعتی دوچرخه سواری کردم . چه کيفی داشت, اومدم به يک فنجان قهوه دعوت ات کنم".
ساعتی بعد از قهوه , ليوانی پر از شامپاين می نوشند.
ننه جون اما ول کن نبود.زمين گير شدن اش را به گردن قاطر چی و شکسته بند و دکترش می انداخت . خسته و کلافه که می شد به پر و پای پدر می پيچيد:
"....چی چی رو بس کن , واسه يه شی صنارخرجی دادن اين همه تياتر در می آره, بلده مثه آب خوردن و ريگ بيابون پول خرج عطينا بکنه اما واسه شندر غاز خرجی دادن زور بهش می شينه, فکر می کنه اين زبون بسته ها با باد هوا بزرگ ميشن. درسته تا حالا به من بی احترامی نکرده اما چه فايده سرو ته سو بزنی توی کافه های شاه آباد و لاله زار و خراب شده هايی مثه افق طلايی و بهشت شاه آباد و نمی دونم چی چی لوکس و جهنم دره های ديگه س , هر چی در می آره می ريزه تو شيکم رفيقاشو يه مشت جنده دگوری اين کافه و اون کافه , چی چی رو بس کن , شده کوچه روشن کن و خونه تاريک کن "
" حالا چی , چيزی می بينی ؟"
" نه علی آقا چيزی نمی بينم"
" آخه مگه ميشه, صب تا حالا ده تا مشتری داشتم هيچکدوم نگفتن چيزی نمی بينن, آخه چطور ميشه که فقط تو يکی چيزی نمی بينی , بيا برو کنار خودم نيگا کنم ببينم عيبه کار کجاس ؟"
مراد را کنار زد و چشم به شهر فرنگ داد. مراد شوخی اش گرفت , ادای علی شهر فرنگی را در آورد , با همان لحن و ژست:
" اينو که می بينی علی شهر فرنگی ی که با ابول کردن ما جيب شو پر پول می کنه , بغدادشم از همه ی بغدادا خراب تره و....."
علی شهر فرنگی با غيض و عصبانيت سراغ مراد آمد:
"والله آخر زمون شده , بعد از يه عمرفيلم کردن مردم حالا يه بچه ی چسقلی مارو فيلم کرده , بيا بابا پولتو بگير و برو , هری , مشتری از جنس تو نخواستيم , امروز معلوم نيس از دست کدوم حرومزاده ای دشت کردم که گير تو افتادم "
" علی آقا به حضرته عباس ما چيزی نديديم"
" لابود کوری و چشات باباغوری شده پسر , گفتم دکتر لازمی"
" قول با شرفی ميدم که اين دفه ی آخر باشه , اگه چيزی نديدم پولمم پس نده , بی خياله پول , ميرم رده کارم "
" اينو که می بينی.... می بينی يا نه؟"
" آره علی آقا اين دفه می بينم , خيلی ام با حال می بينم , اما چرا اين شکلی شده ؟ فوزيه اين ريختی نبود ,قمر درعقرب و شلوغ و کوچيک شده . سينما ميامی و سينما مراد وخشکبار کامياب و چلوکبابی شاهرضا ی نورمحمدی ها و کافه خوزستان آقا مجيد چی شدن ؟ نظام آباد چرا باريک تر و کوچيک تر شده ؟ ايستگاه عظيم پور اينقدر به ايستگاه اسلامی نزديک نبود. کله پزی حسن سگ پز چرا تخته شده . پس باغ کلاغ ها و قبرستونه جهودها و باغ جهود ها چی شدن؟ پس......
صدا صدای شاه غلام بود:
" خوش آمدی , خوش آمدی , بروبچه ها همه تو قهوه خونه جمعن, چايی ام مثه هميشه تازه دمه "
قهوه خانه جای سوزن انداختن نبود.
" خيلی بهش رسيدی شاه غلام , رنگ و رو قهوه خونه عوض شده"
" آره آبيش کردم , رنگ عشق, پرنده هارم زياد کردم , پرنده م يعنی عشق "
" شاه غلام گفتی برو بچه ها ی محل تو قهوه خونه جمعن , کجان؟"
" مارو گرفتی آقا مراد؟ اونی که اون گوشه نشسته , همونی که ريش توپی داره جلال زاغوله ديگه , بغلی شم علی دله ست , اون يکی ام که لباس سپاه تنشه رضی افجه ايه ديگه, , اگه بشينی بر و بچه های کتابفروشی ام می آن , اونا وقتی می آن که اين جماعت برن , آبشون تو يه جوق نميره . اونم که مثه هميشه داره خالی می بنده , پسره خليل چپوله , حلال زاده ی حلال زاده س , با باباش مو نمی زنه "
" نشسته بودم تو بستنی فروشی تو خيابونه ری, طرفای آب منگل , با خودم حال می کردم , آرومم سوت می زدم , دو تا سنده ميز بغلی نشسته بودن , عشق لاته گوزو, برزو گوزو , يکی شون برگشت بهم گفت " مشتی مگه داری خر آب ميدی؟"جوابشو ندادم , تو دلم گفتم ولش کن بابا داره با کونم حرف می زنه , شروع کردن سر به سر شاگرد بستنی فروشه گذاشتن , آخه خيلی ريزه پيزه بود , صداش کردن " هی بچه چرا آبه مارو نمی آری؟" ديگه يواش يواش داشت آمپرم می رفت بالا, دو باره اومدن سراغ من , يکی شون ازم پرسيد : " بچه کجايی؟ " زير لب گفتم " با کونم صحبت کن من وقت ندارم " اون يکی براق شدو گفت: " لابود بچه گود حسن پشکلی ای", اولی جواب داد: " نه بابا بچه تکيه رضا قلی خان به قيافه ش بيشترمی خوره" , " نه عشقی بچه ی چارراه سوسکی ی,يعنی بايس سوسکش کرد و چسبوندش به ديوار مستراح" , که ديگه جوش آوردم و بلند شدم, علی مددی , يه کله تو صورت يکی شون, يه زانو تو تخمه اون يکی , خلاصه نمی دونين چه حالی کردم , ريده بودن به خودشون , طفلکيا تا حالا جای سفت نشاشيده بودن , تا اومدن خودشونو جمع و جور کنن مثه برق زدم بيرونو فلنگو بستم "
از اوس اصغر هم خبری نبود. کوچه اسلامی خلوت بود, کوچه اما فرقی نکرده بود,کوچه هنوز شبيه چنگال بود. انتهای دسته ی چنگال , پيش از آن که چهار شاخه شود محمد و عزيز و مهدی و داش علی نشسته بودند.
" بالاخره کتابفروشی راه افتاد , اونم چه کتابفروشی ای , شده پاتوق شاعره ها و داستان نويسه ها, نمی دونی چه ريختی و با چه بزک دوزکی می آن , يا مهدی رو می خوان يا دکترو , همه خيال می کنن اين مرادم دکتريش تموم شده , نمی دونن يه سال ديگه داره "
" ای بابا , اين از روزی که اسمش تو روزنامه در اومد که کنکور قبول شده , بچه های نظام آباد دکتر صداش کردن , مثه همين محمد که همه مهندس صداش می زنن”
صدای جيغ صغری خانم که با شوهرش , آقای سماقی , حرف اش شده بود, ساکت شان کرد:
"يه تومن که می خوای خرجی بدی از هفتاد سوراخت خون می زنه بيرون اما سيگار جنده دگوری هارو با ده تومنی روشن می کنی و تو جاهای نا بدتره شون اسکناس می چپونی , سگ برينه به غيرتت"
آقای سماقی با عصبانيت از خانه بيرون زد , چشم اش به آن ها افتاد:
" بله زن بلاست , الهی همه ی خانه ها بی بلا شود"
عزيز يک مرتبه از جا کنده شد و به طرف سر کوچه اسلامی دويد.
" بريم کمک , قدير خان باز چپ کرده "
موتورگازی ی چهارچرخه ی قديرخان که حکم صندلی چرخ دار داشت , چپ شده بود. بوی مدفوع و لگن ولو شده کنار موتور حال بهمزن بود. قدير خان گوشه ای ديگر روی زمين ولو بود. پنج نفری کمک اش کردند تا روی موتورش بنشيند , گردن کلفت بود و برو بازو دار.
" چه بخاری ازش بلند ميشه , عينهو لبوی صبحانه"
" اه , حالمونو بهم زدی , مرده شورتو ببرن با اين تشبيه کردنت"
محسن سيراب چرت زنان به کمک آمد:
" اون کاسه ی عن شم من جمع می کنم , خيالی نيس , ثوابش بيشتره""
قدير خان رو به محسن سيراب کرد :
"خفه شو شيره ای, نمی خوام تو کمکم کنی "
" حالا بيا کون بچه يتيم بذار, بايس می ذاشتيم همين جا کنار عنت ولو می موندی تا آدم بشی "
" گفتم خفه شو شيره ای "
و دست برد تا ميله ی آهنی ای که هميشه کنار دست داشت به طرف محسن سيراب پرت کند, عزيز نگذاشت .
قدير خان توی ميدان فوزيه , سر خيابان گيتی رخ, بساط سيگار فروشی داشت . اتاقی خانه ی اوس اصغر اجاره کرده بود . اهل محل می دانستند اعصاب درست و حسابی ندارد. گفته بود پاهای اش را " پيشه وری" ها قطع کردند اما اوس اصغر می گفت:
" دروغ ميگه, خودش پاها شو گذاشته زير قطار, حواسشم جمع بوده , چون اونجاش سالم مونده و هنوز کار می کنه "
" ديگه وقتت تمومه , دو سه نفر تو نوبتن , با يه قرون دو زارت چشو چاله اين جعبه رو در آوردی "
" باشه علی آقا , ما ميريم اما به حضرته عباس چيزی نديديم"
خندان و شلنگ و تخته اندازان به طرف خانه رفت.
" به چی می خنديد؟ امروز هم خيلی تو فکر هستيد هم خيلی سر حال , البته هميشه همينطور هستيد اما امروز بيشتر"
" ياد يه چيزای خنده دار افتادم خنده م گرفت"
در حاليکه ميز را تميز می کرد تا طبق معمول قهوه و شيرينی مراد را بياورد, پرسيد:
"چند وقتی هست که از دکتر تورج خبری نيست , شما تنها می آييد کافه , اتفاق بدی که نيافتاده ؟ "
"نه"
"شايد يه کافه ی بهتری پيدا کرده ؟"
" صد در صد"
" بله , شک نکنين , اين مرد هرجا علفش سبز تر باشه همونجا سبز ميشه , هر جا ازش تعريف کنن و ستايشش کنن جاشه , اگه بهش بگی بالا چشمت ابروته به کونش بر می خوره و قهر ميکنه و ميره و ديگه م بر نمی گرده , در کودکی شير شتر ميل کرده "
برای اينکه مادر نفهمد آرام زير گوش پدر گفت :
" بی ادبيست البته , اما بهتر که بره , همچی بره که نادر رفت , گوز از کون قاطر رفت "
" بی انصافی می فرمايين جناب مصدری , اين شريعت فلک زده اينجا خونه زاده و توی اين خونه هم هيچکس قبولش نداره و چپ و راست هم کلفت و متلک بارش می کنين اما بازم با سعه صدر می آد اينجا, بی انصافی نفرمايين "
" نه نقره کار عزيز , سادگی نکن , درسشو بلده , اصلن همه ی اهل سياست و روزنامه وکتاب همينطورن , عقده ای هستن , به همين خاطر پا تو اين راه ميگذارن که عقده هاشونو باز کنن, يک مشت وارونه , از خود راضی و گنده گوز که حاضرن برای زن و شهرت و قدرت و گنده گوزی هاشون جونه شونم بدن "
مادر داشت سبزی پاک می کرد:
" يعنی می فرمايين شاهنشاه و شهبانو و درباری ها و مجلسی ها هم بعله ؟"
" نخير منظورم سياسيون و روزنامه چی های مخالف شاه هستن "
پدر سر تکان داد و خنديد:
" نمی دانم مصدری تو با اين عقل و هوشت چرا پاسبان نشدی"
عادت اش شده است , کافه که می آيد روزنامه ای يا کتابی با خودش می آورد, می خواند و می نوشد. لابلای جرعه های قهوه اش کار های شاملو را می خواند. سير نمی شود از شعرهای اين غول زيبا .
" چی ؟ غول زيبا ؟ قيافه ش که عينهو بافور شده , من که زيبايی تو خودشو و کارهاش نمی بينم , بخصوص کارهاش که اصلا" شعر نيستنن, الکی گنده شده , نثری ابتدايی وضعيف و بی معنا به جای شعر قالب کرده. البته يکی دو تا کار متوسط به پايين داره , مثل" قصيده برای انسان ماه بهمن" که برای ارانی سروده يا....... "
عزيز وسط حرف سيروس خان روزنامه نگار با حالت دو از کتابفروشی بيرون زد , چرخی جلوی کتاب فروشی زد و برگشت:
" ببخشين جناب ويروس خان , وضع مزاجی من خوب نيس, گاهی بايد سری به بيرون بزنم ".
سيروس خان روزنامه نگار سرخ شد. مراد به تورق کتابی مشغول شد. مهدی که حساب و کتاب دخل می رسيد, نگاهی به عزيز انداخت اما چيزی نگفت. محمد با سبيل اش ور می رفت:
" خود به خدايی سيروس خان شاملو مرد خوش قيافه و خوش تيپی ی, حالا شايد به قول شما شاعر نباشه اما خوش برورويی شو ديگه منکر نشو که بيشتر بهتون می خندن"
سيروس خودش را با کتاب مشغول کرد. عزيز طاقت نياورد:
" فرمودين شعر انسان ماه بهمن متوسط است ؟ لطف فرمودين , اگه شاملو بفهمه شما يه همچی نمره ای بهش دادين حتمی از خوشحالی غش می کنه. حالا سيروس خان, بسيار خوب , حرف شما متين ومنطقی وعلمی و ديالکتيکی, هم تاريخی وهم ماترياليستی , شاملو شاعر نيس , می شه لطف کنی يکی دو تا شاعر اسم ببرين که ما م بفهميم شاعر کيه؟"
" سياوش کسرايی , هوشنگ ابتهاج , احسان طبری و..."
عزيز حرف سيروس را قطع کرد :
" اين طبری با اون طبری ی توده ای نسبتی داره؟"
" خودشه, جامع الاطراف , يگانه در همه چيز , حتی در شعر"
" عجب , شاعرم هس مگه؟ , من تا حالافکر می کردم فقط توده ايه "
مراد خودش را به عزيز رساند , سيخونکی به او زد و زير گوش اش گفت:
" بيا بيرون کارت دارم"
واز کتابفروشی بيرون رفت. عزيز پشت سرش آمد .
" بابا بس کن ديگه ,همه رو از اين کتابفروشی فراری ميدی , ولش کن بذار هر چرت و پرتی دلش می خواد بگه , فقط گوش کن , به جايی که بر نمی خوره "
" آخه گه زيادی می خوره مستراح , قيافه شو نيگا به وافور ميگه رستم , افعی بزنش در جا افعی ی مسموم ميشه و می ميره , اونوقت به شاملو ميگه ترياکی . بايس بهش فهموند که اين شاملورو از دشمنا ش ميشه شناخت , همين که دشمناش يه مشت عتيقه ی ميدون سيد اسماعيلن بسه : طلبه هايی مثه رضا عن دماغ و توده ای ها يی مثه همين ويروس خان گوزنامه نگار و يه مشت درباری وساواکی و يه گله شاعر و نويسنده و روزنامه نگار مزدور و موميايی شده و......"
" ول کن ديگه عزيز , بيا بريم سراغ آقا مجيد يکی دوتا آبجو تگری بزنيم, آمپرتو می آره پايين "
زن بر می گردد تا فنجان قهوه اش را دو باره پر کند.
" نه خيلی ممنون , ديگه نمی خوام "
و سفارش آبجو می دهد. سومين ليوان را که خالی می کند با شتاب بلند می شود و به طرف بيابان زغالی می دود , می خواهد پيش از اينکه علی شهر فرنگی بساط اش را جمع کند , يکبار ديگر شهر فرنگ اش را ببيند.
" علی آقا , علی آقا , وايسا , يه دور ديگه می خوام شهرفرنگو ببينم , اينم پولش "
" سر به سر من نذاريا , من خسته م , اگه می خوای اذيتم کنی برو فردا بيا"
" نه به حضرته عباس "
" بگو ببينم الانه چيزی می بينی ؟"
" آره علی آقا می بينم "
" اينو که می بينی......آقا شريعت و آقا مصدری و احترام سادات و پدر و مادر و ننه جون و حاج جليل و اکبر فری و غلام لشه و قلی و عباس مگسو و شاه غلام و اوس اصغر و جلال زاغول و علی دله و رضی افجه ای و عزيز و محمد و مهدی و داش علی و تابلوی رنگارنک انتشارات چکيده و داس و چکش و ستاره و......وای خدای من چه عکس رنگی ی باحالی"
" اگه چيزی نديدی خبرم کن"
" باشه علی آقا , الانه که خيلی ام خوب می بينم "
علی آقا با غيض روی جعبه کوبيد:
" ای ولد چموش , آخه چرا دروغ ميگی, تو يه وجبی مارو گرفتی؟ , من چيزی هنوز نشون ندادم آخه , چی چی رو داری خوب می بينی ؟"
" به حضرته عباس دارم می بينم علی آقا, دروغ نميگم , دروغگو سگه "
و تنها مشتری کافه می شود . زن پشت پيانو می نشيند , و می نوازد. جوان قوی هيکل و زيبايی کار ليوان ها را تميز می کند. طوطی با صدای پيانو سر تکان می دهد , انگاری می رقصد و آواز زن را زير لب زمزمه می کند.
...ادامه دارد