در همين زمينه
28 تیر» از نامه رودُلفِ کلّه پوستی به احمدی نژاد تا دليل افزايش نشاط جنسی در ميان ايرانيان21 تیر» از گاز گرفتنِ پستان بی بی سی تا مقالات اخير آقای گنجی 15 تیر» از آکسيون بيلاخ و کنف کردن حکومت تا آگهی مناقصه وزارت کشور 4 تیر» فوقالعاده انتخابات ۵: آقای سازگارا ما مردم عادی هستيم نه پارتيزان و چريک! 30 خرداد» فوقالعاده انتخابات ۴: پيام حضرت امام زمان (عج) به آيتالله خامنهای
بخوانید!
5 مرداد » عادل فردوسی پور: مسائل زيادی در باره پخش برنامه ۹۰ مطرح شده اما ترجيح می دهم در اين باره سخنی نگويم، ايلنا
5 مرداد » از شاملوی بزرگ تا فردوسی طرفدار کشتار جمعی 4 مرداد » آيدا سرکيسيان: فعاليتهای شاملو با جديت دنبال میشود، ايلنا 4 مرداد » 771 قرباني ايراني وجه معامله ايران و روسيه، 25 درصد آسمان ايران در تسخير روسيه است، اعتماد ملی 4 مرداد » وزير بهداشت از ارسال 2هزار آمپول مننژيت به زندانهاي تهران خبر داد، سلام
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از شاملوی بزرگ تا فردوسی طرفدار کشتار جمعیکشکول خبری هفته (۹۱) شاملوی بزرگ ...من بينوا بندگکی سر به راه نبودم شاملو، بزرگ است، نه فقط به خاطر شعرش، به خاطر نوع نگاهش به انسان. او برای انسان شادی می خواهد؛ آزادی می خواهد؛ عدالت و رهايی می خواهد. شاملو، بزرگ است، نه فقط به خاطر شعرش؛ به خاطر نوشته هايش، به خاطر گفته هايش، به خاطر ترجمه هايش، به خاطر تصحيح هايش، به خاطر فرهنگ کوچه اش، و به خاطر تمامِ خطاهايش. بگذاريد اين وطن دوباره وطن شود می خواستم، دقيق تر در باره ی شعر او بنويسم. در باره ی غمی که در اشعارش موج می زند. در باره ی اندوهی که خواندن اشعار او بر دلِ خواننده می نشاند. در باره هيجان، در باره ی اوج و فرود، در باره ی مبارزه و ستيز، در باره ی تحرک و تلاش، در باره ی تمامِ حالت هايی که شعر او در انسان بر می انگيزد. رسيدن به شادی از غم. رسيدن به روشنايی از تاريکی. رسيدن به آزادی از سياه چال. "کم و بيش هفتصد و پنجاه سالِ پيش، دای دون (که تاريخ خط چينی را تدوين کرده است) در اعتراف به کاستی های تاليفِ خويش نوشت: «اگر می بايست چندان تامل کنم که خامی های کارم همه پخته و کاستی های آن همه بر طرف شود، نگارش اين کتاب هرگز به پايان نمی رسيد!»... فراهم آوردنِ اين کتاب [کتاب کوچه]، دست تنها و يک تنه، کاری جنون آميز بوده است؛ به خصوص که دو بار هم بخش عمده ی يادداشت ها و اوراق آن بی رحمانه نابود شد..." و بسياری چيزهای ديگر. اما در اين جا، تنها يک چيز می گويم. جای او خالی ست. بسيار خالی. جای او را چند نُه سال ديگر کسی پر خواهد کرد؟
پدرخوانده به سَبْکِ ايرانی کارْ ديگر به عزلِ معاونت ها کشيده است. جای تعجب نيست؛ وقتی به انسان مقام خدايی بدهند، خواهد خواست که همه چيز جزء به جزء مطابق اراده ی او انجام شود. از قانون تا شخص، همه چيز در اختيار اوست. اراده کند تصويب می شود، اراده کند رد می شود؛ اراده کند انتخاب می شود، اراده کند عزل می شود. اگر دست اش را ببوسی و به پايش بيفتی تو را به اوج می رساند. اگر هر چه را گفت، بی چون و چرا بپذيری و در جهت اجرای منوياتش به جان و دل بکوشی مقامی والا به تو می بخشد. اما وای به روزی که از اطاعت سر باز زنی و در آن چه گفت چون و چرا کنی. از اوج خوشبختی به حضيض ذلت فرو خواهی افتاد. در دستگاه او جايی نخواهی داشت. عوامل اش به چشم خائن به تو خواهند نگريست. وجودت تحمل نخواهد شد. خوش شانس باشی می گذارند بروی در گوشه ای عزلت گزينی. بد شانس باشی، يا زبان درازی کرده باشی، يا بدتر از همه از اطاعت سر باز زده باشی، کارت با کرام الکاتبين است. پدرخوانده، در فضايی نيمه تاريک، بر صندلی حکمرانی اش نشسته است. جان نثاران دور تا دور او را گرفته اند. او "مصلحت جنابعالی" را بهتر از خودتان می داند. او آن چه را که "موجب اختلاف" است بهتر می شناسد. او، با يک جمله به تو امر می کند که انتصاب ات را ملغی و کان لم يکن اعلام کنی. اين کمترين کاری ست که پدرخوانده می تواند از فرزندش بخواهد. فرزند بايد دست او را ببوسد و چَشمِ جانانه ای بگويد. او ناظر بر تمامِ حالت هاست. فردای فرزند به اين حالت ها بستگی دارد. و يک سوال: مبارزه بدون خشونت با فرهاد جعفری و کتابش ما بسيار خوشحاليم که ملت متمدنی شده ايم و راه مبارزه ی بدون خشونت در پيش گرفته ايم. مبارک مان باشد. يکی از اين راه های مبارزه ی بدون خشونت همين مرجوع کردنِ کتاب نويسنده ای خائن است که عليه ما اظهارات تند می کند و به کسی غير از شخص موردِ نظر ما رای می دهد. واقعا بايد کتابِ چنين کسی را به او بازگرداند، حتی اگر اين کس، کاره ای در مملکت نباشد، و جز نوشتن و گفتن کاری عليه ما انجام نداده باشد، و کتابش هم اصلاً و ابداً به موضوع انتخابات و شخص مورد نفرت ما ربطی نداشته باشد. تازه زورمان نمی رسد، اين کار را می کنيم. اگر روزی روزگاری ان شاءالله زورمان برسد، مثلا به ما مسئوليتی چيزی در وزارت فرهنگ بدهند، اصلا و ابداً نمی گذاريم کتاب کسی که اظهارات تند عليه ما می کند و به شخصی غير از شخص موردِ نظر ما رای می دهد چاپ شود که اصلا مجبور نباشيم آن را به او برگردانيم. زورمان که رسيد شايد اين کتاب را توی سر اين نويسنده ی خائن بکوبيم، و اگر زيادی حرف زد می دهيم او را بيندازند زندان تا ديگر عليه ما اظهار نظر نکند. اصلا و ابداً هم کاری نداريم که کتابی که او می نويسد ربطی به مسئول مورد نظر ما و اداره ی مملکت دارد يا ندارد فقط بهتر است نوشته ی چنين کسی، حالا هر چه می خواهد باشد، مثلا در زمينه ی مبارزه ی بدون خشونت باشد، يا در زمينه ی تبعيض نژادی، راجع به گاندی باشد، يا راجع به ماندلا، به طور کلی منتشر نشود. ما هم چون اين فرد عليه نظرات ما حرف می زند، می خواهيم سر به تنِ خودش و کتاب اش نباشد. برود در کنج تنهايی، سماق بمکد و به خطايی که کرده است بينديشد، بلکه توبه کند؛ بلکه آدم شود. به اين می گويند مبارزه ی بدون خشونت. چی؟! وقتی چنين کاری کنيم، او چه واکنشی نشان می دهد و به چه ورطه ای می افتد؟ چه نظر افراطی و شايد غلطی راجع به ما پيدا می کند؟ چه ضربه ای به خلاقيت هنری اش وارد می شود؟ چه ميزان عکس العمل اش در مقابل عمل ما باعث پافشاری و لجاجت او بر مواضع غلط اش می گردد؟ چه مقدار از ما فاصله می گيرد و دور می شود؟ چه اندازه دوستی و بی طرفی اش نسبت به ما تبديل به دشمنی می شود؟ ما با اين کار شبيه به چه کسانی می شويم؟ ما با اين شيوه چه خصائل انسانی را از دست می دهيم؟ ای آقا! او چون نظرش عليه نظر ماست، پس دشمن ماست و هر واکنشی که نشان دهد، ما ده برابر بيشتر واکنش نشان خواهيم داد. هر نظری هم که می خواهد نسبت به ما پيدا کند، پيدا کند. گور بابای خلاقيت هنری چنين آدمی. می خواهيم صد سال سياه خلاقيت نداشته باشد. اصلا همان بهتر که چشمه ی خلاقيت اش خشک شود. از عکس العمل و پافشاری و لجاجت هم حرف نزنيد که حال مان از اين حرف ها به هم می خورد. فاصله ما با اين تيپ اشخاص از اين جا تا کره ی ماه است. ما را با خائنان چه کار؟ ما شبيه چه کسانی می شويم؟! چه می دانم. به خصائل انسانی هم فکر نکرده ام. فقط می دانم چون طرف را زندان نمی اندازم و با شلاق شکنجه نمی کنم، مبارزه ام با او مبارزه ای بدون خشونت است. بخشی از کتاب تاريخ انقلاب سبز ايران و ريشه های آن در ۵۰ سال بعد ... کتاب حاضر بنا به درخواست برخی از دانشگاه ها تنظيم و در تيراژ وسيعی تقديم اساتيد محترم و دانشجويان عزيز گرديد... ...در اوايل قرن بيست و يکم پيروزی انقلاب در ايران حادثه ی مهم و حيرت انگيزی برای جهان بود؛ اين انقلاب با جنبش سبز مردم ايران آغاز شد و به تغيير سيستم از حکومت اسلامی به جمهوری ايران منجر گرديد... ...تئوری انقلاب و شناخت ماهيت آن: معمولا در فرهنگ های سياسی و علوم سياسی، انقلاب را چنين تعريف می کنند: سرنگونی يک نظام اجتماعی کهنه و فرسوده و جايگزين کردن آن با نظام اجتماعی نو و مترقی... ...عوامل انقلاب سبز: ظلم به مردم – عدم پذيرش اصلاحات تدريجی و مقاومت در مقابل کوچک ترين تغيير به نفع مردم – ولايت مطلقه فقيه – قدرت بی حد و حصر ولی فقيه و پاسخگو نبودن او در مقابل مردم و نهادهای حکومتی – جدا نبودن دين از سياست - ضديت با آزادی انديشه و بيان – دشمنی با اهل انديشه و قلم – حاکميت استبدادِ فقيه – شکستن قلم منتقدان و زندانی کردن و شکنجه ی آن ها – خيانت به آرای مردم – فشار شديد اقتصادی بر مردم – آزار و اذيت دختران و پسران به خاطر لباس، آرايش، مدل مو، چکمه... ...مراکز آگاهی بخش و پايگاه ها و کانون های اصلی انقلاب: ۲- موبايل: سمبل های انقلاب سبز ايران: روبان سبز، هدبند سبز، مچ بند سبز، تی شرت سبز، روسری سبز، مانتوی سبز، لاک سبز، انگشتان دست به شکل V... هنرمندانی از اعماق محروميت قصد تبليغ ندارم. نمی خواهم بگويم برويد و به اين بنياد کمک کنيد. خود من اصولا نسبت به کلمه ی "خيريه" حساسيت دارم. نمی دانم شايد به خاطر سابقه ی ذهنی بدی ست که نسبت به اين کلمه دارم. شايد به خاطر سوءاستفاده هايی ست که از اين نام شده است. شايد به خاطر ديدگاه هايی ست که امثال صمد بهرنگی نسبت به "بنگاه های خيريه" تبليغ کرده اند: صمد که اين را چند ماه پيش از غرق شدن اش در ارس نوشته، آزار کردنِ آزارکنندگان و کينه ورزيدن به خون ريزان را توصيه می کند: تاريخ نشان داده است که روش صمد راه به جايی نمی بَرَد. دردِ محروميت تسکين نمی يابد و محروم به جايی نمی رسد. آزارکننده و کينه ورز به ثروت و مکنت هم که برسد، آزارکننده و کينه ورز باقی می ماند، حتی نسبت به محرومان؛ حتی نسبت به کسانی که خودش روزگاری جزو آنان بوده. برای محروميت مادی می توان ده ها عيب بر شمرد و اين عيب ها را به ترتيب اهميت رديف کرد. يکی از اين عيب ها، که نمی دانم در کجای جدول معايب محروميت قرار می گيرد، لذت نبردن از هنر و دانايی ست. محروميت و فقر، ذوق هنری را در انسان می کُشد. کسی که گرسنه است، کسی که در نگرانی دائم برای فردای خود به سر می بَرَد، کسی از کودکی روزانه پانزده شانزده ساعت کار سنگين و يکنواخت کرده، کسی که هرگز طعم تفريح و مسافرت نچشيده و جز رنج و محنت از زندگی نصيبی نداشته، چگونه می تواند با خيال آسوده نقاشی بکشد، و از نقاشی کشيدن لذت ببَرَد؟ چگونه می تواند، عکاسی کند و از عکسی که بر می دارد حظ روحی و بصری ببَرَد؟ کجا می تواند حرفه ای، فنی، علمی بياموزد، و شادی آموختن را تجربه کند؟ فقر و محروميت به طور طبيعی دست يافتن شخص فقير و محروم به اين لذت ها را ناممکن می سازد. "اميد مهر" به دختران محروم هنر می آموزد. به آن ها لذت دانايی را می چشاند. به آن ها فن آوری اطلاعات، طراحی گرافيک، کامپيوتر، حسابداری، فيلم برداری، عکاسی، گريم، خياطی، و کارهای ديگری از اين قبيل ياد می دهد و مهارت جو را آماده ی مستقل شدن و رشد يافتن در متن اجتماع می کند. با مهارت های علمی وفنی کاری ندارم، و آن چه برای من در اين موسسه جالب است، تاکيد بر هنر و تربيت ذوق هنری بچه هاست. عکس هايی که من از دو خواهر هنرمند اين بنياد يعنی ناديا و فروزان پروانی ديدم، بسيار موثر بود. به خاطرِ داشتن مربی ورزيده، عکاسان جوان ديد بسيار خوبی پيدا کرده اند. با ابزار ساده، عکس های خوبی گرفته اند. همين طور کارهای نقاشی هنرجويان اين بنياد در خورِ توجه است. نه. قصد تبليغ ندارم. نمی خواهم بگويم برويد و به اين بنياد کمک کنيد. ولی می خواهم بگويم اگر نمايشگاهی از کار بچه ها برگزار شد، حتما به آن سر بزنيد و کارها را ببينيد. شنيدم که چند تن از هنرمندان نامی، از جمله عباس کيارستمی، در نمايشگاه قبلی حضور داشته اند و کار بچه ها را پسنديده اند. برای دريافت نشانی و اطلاعات بيشتر به اين سايت مراجعه کنيد: www.omid-e-mehr.org طنز و تراژدی؛ توضيح در مورد يک مطلب من معتقدم، يک نوشته، بايد مانند يک اثر هنری خود به اندازه ی کافی گويا باشد و نويسنده برای توضيح نوشته اش به شرح و تفسير و بدتر از همه توجيه متوسل نشود. اگر خواننده ی عزيز از نوشته ی من برداشت طنز و شوخی کرده اند، لابد نوشته ی من به اندازه ی کافی گويا و رسا نبوده و نتوانسته به طور مستقل احساس واقعی مرا به ايشان منتقل کند. من اين مطلب را به قصد طنز ننوشتم و در طول مدت نوشتن به خاطر مرگ ده ها انسان به شدت عصبانی بودم (بازتابِ اين عصبانيت را مثلا می شود در اين جملات ديد: "...ولی عزرائيل گاه بد جنسی می کند و مرگِ با زجر نصيب مسافر می کند. مثلا مسافر بخت برگشته زنده زنده، در حالی که با کمربندِ نجات به صندلی اش قفل شده می سوزد. بالاخره اين جا سوئيس نيست (يا هر گورستانِ ديگری که قبلا اسم اش را آورديم و الان از شدت عصبانيت و غيظ حوصله نداريم دوباره نام شان را تکرار کنيم). همه مُرده اند..." من بر خلافِ استاد بهاءالدين خرمشاهی که تلفيق طنز و تراژدی را جايز می شمارند، چندان تمايلی به طنز ساختن از تراژدی ندارم چرا که وقتی خود را به جای مخاطب و بخصوص بازماندگان قرار می دهم چنين طنزی را خوشايند نمی يابم. حتی در حادثه ی توپولوف، جريانِ سه جودوکار نوجوانِ از مرگ رسته و سه جودوکار بزرگسالِ به کام مرگ رفته را موضوعِ نوشته ای کرده بودم که از خير انتشار آن گذشتم و آن را روانه ی سطل زباله ی ويندوز کردم. اما، طنزنويس -و در موردِ شخصِ من "کشکول نويس"- نه فقط به فکر بازماندگان حوادث، که بايد به فکر هشدار دادن به مسئولان و مخاطبان نيز باشد. طنزنويس نمی تواند بيش از حد استريل عمل کند چرا که نوشته اش از خاصيت می افتد. اگر بخواهد بيش از حد به نوشته ای فکر کند، ممکن است ترس از واکنش منفی اين و آن بر او غلبه کند و ناچار به خودسانسوری و جرح و تعديل شود که برای نويسنده، آن هم نويسنده ی طنز سمّ است. به هر حال در نوشته ی ياد شده، اين جانب به طور کلی قصد طنزنويسی نداشتم، و با زبانی تلخ و عصبانی، حادثه ی مرگباری را به شيوه ی خودم تصوير کردم. اگر هم طنزی بدان راه يافته، طنزی ست تلخ و زهرآگين و روی سخن ام با مسئولان اين گونه حوادث است. هنوز يک هفته از آن سانحه نگذشته، سانحه ی ديگری رخ داد و عده ای از مسافران هواپيمايی آريا قشم کشته شدند. خودِ کاپيتان هواپيما نيز که خارجی بود متاسفانه کشته شد. کاسه کوزه را هم طبق معمول بر سر مرحوم کاپيتان شکستند، که چرا "گازش را گرفته" و ۵ دقيقه زودتر به مشهد رسيده، و چرا مدير شرکت را در مرحله ی فرود به کابين راه داده است. اما کسی از ترمزهای هوايی باز نشده سخن نگفت. از "علت"ِ عجله و سرعت بيش از حد مُجاز سخن نگفت. از قراضه بودن اين هواپيمای کرايه ای سخن نگفت. از حوادث مشابهی، که مثلا خلبان روسی مقداری ودکا صرف نموده بود، و نزديک بود به جای باند مشهد در جاده ی نيشابور فرود بيايد سخن نگفت. به اعتقادِ خواننده ی عزيزی که نوشته ی من باعث رنجش ايشان شده چه بايد کرد؟ نبايد چيزی گفت و نوشت و هشدار داد چرا که تعدادی از هم وطنان ما در اين حادثه کشته شده اند؟ نبايد چيزی گفت و نوشت و هشدار داد چرا که ممکن است نوشته ی ما باعث دل آزردگی شود؟ يا بايد فقط به يک بحث فنی و تکنيکی قناعت کرد و مثل خبرنويسان به سوژه از زاويه ی معمول نگريست؟ باری، اگر اين توضيحات برای خواننده ی ارجمند ما کافی نباشد، من عذرخواهی می کنم. در پايان، بخشی از نوشته ی بهاءالدين خرمشاهی را که رابطه ی طنز و تراژدی را نشان می دهد و ارتباطکی هم با موضوع بحث ما دارد می آورم: تفسير خبر کشکولی * سانحه فرودگاه مشهد: خلبان مقصر است «ايلنا» * دستخط آيت الله منتظری در تکذيب شايعه پراکنی ها و دروغ افکنی های سايت رجانيوز «دفتر آيت الله منتظری» * ارجاع بيش از١٠هزار کودک کار و خيابان به بهزيستی «همشهری» * توقف عمليات آسفالتريزی در ارتفاعات دماوند «همشهری» * شهادت محسن روح الامينی، فرزند مشاور محسن رضايی در زندان اوين «موج سبز آزادی» * آيا واقعا ۵۰ نفر نامه خبرگان رهبری را امضا کردهاند؟ «موج سبز آزادی» * تيم کشتی جوانان مازندران با اتوبوس به ارمنستان می رود «اعتماد» چيزی که حد و اندازه ای ندارد... خبر جالبی بود گفتم شما هم از خواندنِ آن بهره مند شويد. اصولا خبرها و تفاسير کيهان يکی از يکی خواندنی تر و اعجاب انگيزتر است. خلاقيت خبری حد و اندازه ای دارد که اگر خبرنويس ژنی باشد و خلاقيت از حد بگذرد خبر تبديل به اثر هنری می شود. واقعا اين خبر به يک اثر هنری ماننده است که خواننده را حيران و انگشت به دهان می کند. به نوشته کيهان، غسالِ پيکر "مطهر"ِ شهيده الشربينی، متوجه می شود که وزن بدنِ شهيده "از حد طبيعی کمتر است" و نتيجه می گيرد که کليه و کبد شهيده به سرقت رفته است! ايشان لابد وزن کليه و کبد را تک به تک می داند، و به يک بلند کردن جسد می تواند تشخيص دهد که کدام قطعات از بدن بيرون آورده شده و کدام باقی مانده است. بيهوده نيست که من روزی ۱۰۰ تومان می دهم وکيهان می خرم. مطالبِ آن به اندازه ی يک کتاب جنايی هيجان انگيز است. فردوسی طرفدار کشتار جمعی هم مصاحبه گر، هم کسی که با او مصاحبه می شود بزرگ اند؛ آن قدر بزرگ که شک کردم اين مطلب را بنويسم. بالاخره حدّ خود را بايد دانست و اين ربطی به فروتنی کاذب ندارد. همان فروتنی که معمولا ما ايرانيان غرور و خودپسندی را در لابه لای آن پنهان می کنيم. اما اين موضوعی ست که بايد مطرح شود چون بسياری در باره ی آن اشتباه می کنند. بخصوص جوانان، که ممکن است واقعا تصور کنند فردوسی شاعر جنگ بوده، و طرفدار کشتار جمعی. قبلا هم نظرهايی در باره ی بچه باز بودن حافظ و کافر ستيزی مولانا ابراز شده بود که تا آن جا که از چون منی ساخته بود سعی کردم نادرستی يا خارج از ظرفِ مکان و زمان بودنِ شان را نشان دهم. به هر حال اميدوارم آن چه با اين معلومات اندک و غيرتخصصی می نويسم حمل بر گستاخی نشود. زنده ياد فرج الله ميزانی –با اسم مستعار ف. م. جوانشير- از اعضای رهبری حزب توده ايران، کتابی نوشته بود به نام "حماسهء داد" که چاپ دوم آن در سال ۱۳۶۰ در تهران منتشر شد و فکر می کنم، اين اواخر، چاپ جديدی از آن را پشت ويترين کتابفروشی ديده باشم –که صد در صد از ديدن اين چاپ جديد مطمئن نيستم و احتمال اين هست که اشتباه کنم. در اين کتاب به شاهنامه فردوسی از زاويه ی جديدی نگريسته شده و نکاتی مورد توجه و دقت قرار گرفته که تا پيش از آن سابقه نداشته است. مهم ترين نکته ای که زنده ياد جوانشير در اين کتاب بر آن انگشت نهاده، مسئله ی تحريف شاهنامه است. نه اين که ايشان خود کاشفِ تحريف ها باشد، اما آن چه را که بزرگانی از قبيل بهار و مينوی در اين خصوص اظهار کرده اند در يک جا گرد آورده و عمق فاجعه را به خواننده نشان داده است. يکی از اين فجايع، همين بيت بسيار مشهورِ چو ايران نباشد تنِ من مباد است که کلاً مجعول است و اصلاً سروده ی فردوسی نيست. جوانشير به نقل از شادروان ملک الشعراء بهار می نويسد: شاهنامه ی مورد استناد و قبول جوانشير، شاهنامه ی چاپ مسکوست. در اين شاهنامه بيت مزبور چنين آمده است: اما ممکن است بعضی از خوانندگان، آن چه را که در شاهنامه ی چاپ مسکو آمده بخشی از توطئه ی روس ها برای از بين بردن عِرْق ملی و ميهنی ايرانيان و سوق دادنِ آن ها به طرفِ انترناسيوناليسم بدانند. به همين لحاظ به دو شاهنامه ی ژول مُل (*) و استاد جلال خالقی مطلق نيز نگاهی می اندازيم تا خيال مان از اين بابت آسوده شود. در شاهنامه ی ژول مل آمده است: و در معتبر ترين شاهنامه ای که تا به امروز منتشر شده است، يعنی شاهنامه ی استاد جلال خالقی مطلق، اين ابيات چنين نوشته شده است: ذکر اين نکته را در همين جا لازم می دانم که نبودنِ بيت چو ايران نباشد، نافی ايران گرايی فردوسی و شاهنامه نيست. بخشی از اين ايران گرايی، با ديد امروزی ما مثبت است، بخشی منفی. بر اين "ديدِ امروزی" بايد بسيار تاکيد کرد. جناب خالقی مطلق ايران گرايی شاهنامه را زير چهار عنوان اصلی بر می شمرد: ۱- نگهداشتِ فرهنگِ ايران ۲- آرمان معنوی شاهنامه ۳- پاسداریِ زبانِ فارسی ۴- پيامِ ملّی شاهنامه (سخن های ديرينه، مجموعه مقاله درباره ی فردوسی و شاهنامه، دکتر جلال خالقی مطلق، به کوشش علی دهباشی، نشر افکار، چاپ سوم، ۱۳۸۸، صفحات ۲۴۷ و ۲۴۸) که اين آخری –که دعوی فردوسی هم نيست بل که فردوسی وارث و ناقلِ آن است- به قول جناب استاد تنها به پاسداری از مرز و بوم ايران محدود نمی گردد و "دعویِ ايرانی در رهبری جهان" دارد (اميدواريم که چشم احمدی نژاد به اين نوشته نيفتد!) اين تنها بيت مسئله دار در شاهنامه نيست. اگر به ابيات مشهور ديگری مثلِ "همه سر به سر تن به کشتن دهيم / از آن به که کشور به دشمن دهيم" در داخلِ متن، نگاهی دقيق تر بيندازيم و چند بيتِ پيش از آن را هم بخوانيم، متوجه نکات جالبی می شويم که متاسفانه بيان آن در اين مختصر نمی گنجد. * نام کامل و صحيحِ اين خاورشناسِ آلمانی يوليوس فُن مُل (Mohl) است. در ايران به ژول مول (Moul) مشهور است و اين تلفظ احتمالا از تلفظ فرانسوی نام او ناشی شده است. Copyright: gooya.com 2016
|