يا غيور، شبان، داروغه، انتقام، قاضی؛ چند شعر از مهرداد نصرتی
یا غیور
تاب خودبینان ندارد دهر, بس کن زور را
خاکمالی می کند بینی تو مغرور را
کاش نابینای قوم از اهل قران بود تا
درس موسی و عصا دستی بگیرد کور را
یا بداند کرترین قوم سوری هست و آن
کر چرا؟! جاکن کند یکباره اهل گور را
خار و خس شاید منم اما فقط در چشم تو
دیدن این باغ جایز نیست چشم شور را
خار باشم باغ را بهتر که خوار تو شوم
همنشین غنچه ام نه داسک مجبور را
شد مکدر برکه از کفتار عکس روت و داد
بهر کفارهَ کراهت موج ساحل شور را
حکم ریش و نیش پیش کیش شیخان پریش :
پر طمع حرص عسل را و گنه زنبور را
بخت بد ,این رخت گرانداخت از ما ریخت , تو
خوب خیاطان ! رفو کن وصله ناجور را
یا غیور! امشب دو لت کن دولت لاتِ وُلات
آرزو دارم ببینم دولت منصور را
مهرداد نصرتی (مهرشاعر)
شبان
گفتم اگر شبان منی نی لبک بزن
به چوبش امر کرد که او را کتک بزن
این حکم من , نشان شبانیم, حال تو
ثابت بکن که رعیت مایی , خرک بزن
دل را شکسته اید , مگر بند می خورد
بی فایده ست هرچه که داری کلک بزن
از پله های منبر" من من "صعود کن
یک روده از کرامت و خوبیت فک بزن
دل را شکسته اید , مگر بند می خورد
هی باز این سریش به جان ترک بزن
بی هیچ منتی گله ام رعیت تو بود
ای ناشبان ! دل گله را نی لبک بزن
چوب و سگت نشان شبانی است گرگ را
که گفته بره را تو به قصد هلک بزن
از درس و مکتب ات فقط این مانده یاد تو,
طفلی مهار کن و به چوب فلک , بزن؟!
ای ناشبان ! دل گله را نی لبک بزن!
یا در غرورخویش بمان و کپک بزن
مهرداد نصرتی (مهرشاعر)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داروغه
وقتی که بین سایه های خانه تاریک داروغه
جیب حرامی های دیگر می بری تبریک داروغه
تک لوی آس و پاس دل دردست من , دست تو اما حکم
دست شما سرباز و بی بی , شاه و آس پیک داروغه
آری ردایت مفت چنگت به تو و مثل تو می آید
آن پنج پهلو اختر زیر قبای شیک , داروغه
فصل شکارست و تفنگت پر و باغ ارث پدرهایت
نقش زمین گرم کن گنجشک اگرزد جیک داروغه
منصب نمی ماند و فرصت نیست ای مزدورکان همت
هرچند لبریزست جا تا حلق دارد خیک داروغه
مهرداد نصرتی (مهرشاعر)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
انتقام
میزند اما نمی داند که را, می کشد اما نمی داند چرا
من خود اویم و می داند که ام پس مرا از خویش میراند چرا
یاد او رفته زبان مادریش؟ یا دلش ...؟ شاید کر و کور است؟ نه...!
چشمهایم شعر خشمم را سرود , از نگاه من نمی خواند چرا
من که می فهمم تو را اما چرا پس غریبه شد نگاه ما دو تا
آشنا بودیم اما مدتی است به غریب دورمی ماند چرا
من همان آیینه ام تصویر تو که خطا دیدی و دشمن کشتی ام
از غبار آنکه بگیرد انتقام پس نمی آید که بستاند چرا
قد علم کردی به روی خود وبعد اسلحه روی خودت هم میکشی؟!
پس نمی آید چرا آن دست غیب تا تو را برجات بنشاند چرا
مهرداد نصرتی (مهرشاعر)
ـــــــــــــــــــــــــــ
قاضی
پنهان نکن , بیهوده است آقای قاضی
دستت به خون آلوده است آقای قاضی
صغری و کبری بافتی , حکمم بگو, کان
بحث دراز روده است آقای قاضی
تا بوده بوده بوده است آقای قاضی
اینگونه بوده بوده است آقای قاضی
هرچه دلت می خواهد آنرا حکم کن بعد
جِد کن خدا فرموده است آقای قاضی
چه سرعتی در حکم داری , تا نگویند
شاعر تو را نستوده است آقای قاضی
مزدی بگیر و حکم کن : زندان , ابد , مرگ
این خیر تو به توده است آقای قاضی
تصویر حق را کی بسوزد آتش تو
آئینه زیر دوده است آقای قاضی
همصحبتی باتو چه طعم نابجایی ست
چای پس از فالوده است آقای قاضی
در حسرت اعدامی آن حکم قبلم
کز دست تو آسوده است آقای قاضی
مهرداد نصرتی (مهرشاعر)