سه شنبه 19 خرداد 1383

سقط ِ جنین ِ خاطره با چنگک ِ قلم، به ياد نصرت رحماني، وحید عوض زاده

متن زیر اولین بار در 4 تیر ِ 1379 ، چند روزی پس از مرگ ِ نصرت ِ رحمانی، در آخرین شماره ی ِ هفته نامه ی ِ گوناگون ـ که آخرین نشریه ی ِ منتشر شده توسط ِ شرکت جامعه ی ِ روز هم بود ـ چاپ شد...هم ادای ِ احترام ِ مجددی ست به نصرت ِ رحمانی و هم یادبودی از روزهای ِ پر شور ِ مطبوعات

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

یادداشت: متن زیر اولین بار در 4 تیر ِ 1379 ، چند روزی پس از مرگ ِ نصرت ِ رحمانی، در آخرین شماره ی ِ هفته نامه ی ِ گوناگون ـ که دست ِ بر قضا آخرین نشریه ی ِ منتشر شده توسط ِ شرکت جامعه ی ِ روز هم بود ـ چاپ شد. انتشار ِ دوباره اش در این جا هم ادای ِ احترام ِ مجددی ست به نصرت ِ رحمانی و هم یادبودی از روزهای ِ پر شور ِ مطبوعات؛ روزهایی که انگار هزار سال ازشان گذشته است. 26 خرداد چهارمین سالگرد ِ درگذشت ِ نصرت ِ رحمانی ست ولی انگار همه او را به همین زودی فراموش کرده اند.
------------------------------------------
goossun.com

این که می خوانید قطعه ی ِ کوتاه ای ست از شروع ِ یک نوشته ی ِ بلند در شعر و زنده گی ی ِ نصرت ِ رحمانی. نخواستم سوگنامه برایش بنویسم. فکر کردم حالا که نیست، تصویر ِ زنده ای از اوـ آن گونه که من دیده ام ـ را به دست دهم. نصرت سال ها مرگ را زیسته بود، مرگ را سروده بود و مرگ را کشته بود. و حال او در تولدی دیگر، ساکن ِ دنیایی ست که سال ها شاعرش بود.

*******

... از پیچ ِ کوچه که می گذری، او ایستاده است. با قامتی بلند که امروز خمیده. با موهایی سفید که پشت ِ سرش بسته و پنداری هزار سال است می شناسدم. از بالای ِ شیشه های ِ عینک چشم هایش می خندد. دست ِ راستش در جیب اش است و بیرون آوردنش زحمت دارد؛ با دست ِ چپ دست می دهد. سیگار بر لبش خاموش شده. می پرسد: «کجا؟» پُک می زند. دودی نیست. او دودی در این دنیا باقی نگذاشته! به خاکستر ِ سیگار که به فیلتر رسیده نگاه می کند و پرتش می کند.
قهوه خانه بوی ِ بی کاری می دهد. نصرت که از فندک خوشش بیاید، پس گرفتن اش محال است. تکه کاغذی بیرون می آورد که قطرات ِ آب ـ شاید هم چای ـ جوهر ِ کلماتش را درهم دوانده است. دور تا دور ِ نوشته چهره هایی ست که با یک میلیون خط ِ تو در تو طراحی شده و سرگرمی ی ِ همیشه گی ی ِ اوست. شال گردنش می افتد توی ِ استکان ِ چای. اگر شال گردن اش را چند بار دور ِ گردن اش نپیچد، حتما ً به مچ ِ پایش می رسد. می گویم: «من هم یکی لنگه ی ِ همین دارم؛ همین رنگی و همین اندازه» می گوید: «تحت ِ تأثیر ِ شال گردن ِ منی؟»
شعری را می خواند که تقدیم شده است «به زخم ِ چهل سال رفاقت» برای ِ «احمد». و من چقدر خوشحالم که پیش از پدربزرگ شعر را می شنوم. می پرسد: «ازآرش خبر داری؟» می گویم: «تهرون دیدمش. شبی هم پیشش بودم. پیژامه ی ِ شما رو هم تنمون کردیم باهاش خوابیدیم.» می گوید: «وقتی خودمون هستیم، چرا با پیژامه ی ِ ما می خوابی؟!» می خواهم پول ِ چای را بپردازم که صدای ِ نصرت از تَه ِ قهوه خانه بلند می شود: «آقا نگیر.»
از کوچه تا خانه فاصله ای نیست اما پاهای ِ نصرت طولانی اش می کند. نصرت می پرسد: «شیراز می کشی؟»
ـ نه!
: «چه رویی داره!» و دست می کند از جیب ِ دیگرش کِنت بیرون می آورد: «بگیر ولی یادت باشه!»
در خانه همه چیز همان طور است که باید. هشتی بوی ِ نم می دهد. مستراح بوی ِ شاش. حیاط بوی ِ شکوفه های ِ به. اتاق ِ شاعر بوی ای نفهمیدنی. و پله ها بوی ِ کهنه ی ِ صعود یا سقوط، با درهایی که کوتاه است و اُرسی هایی که بلند است و از پشت ِ قرابه های ِ سرخ اش یلدایی از شکیب همیشه نقش بسته. کاغذهای ِ شعرآلوده ی ِ مزین به چهرک ها بر قالی ای که جا به جا از آتش ِ سیگار سوخته افتاده و کنارش زیرسیگاری ایست که ته سیگار ها درش به سقف می رسند. کتاب های ِ روی ِ رَف که خاک گرفته است و شیشه ی ِ قلقلی که آبش سیاه شده و شیلنگ اش با فروتنی سر خم کرده است. گاه در میان ِ کتاب ها می توانی میعاد در لجن ی بیابی یا این که ترمه ای که لای ِ رستم التواریخ و فیه ما فیه عرض ِ اندام می کند. یک روز که آن جا نباشی دلت تنگ می شود. برای ِ حوض ِ کثیف ِ حیاط که خزه بسته؛ برای ِ اتاق ِ به هم ریخته ی ِ شاعر، که در آن رخت ِ خواب و قلم و چاقو و عکس و کاغذ و کتاب با چوب سیگار و تیغ و ساعت و سنجاق و کبریت زنده گی ی ِ درهمی دارند. درهم و برهم مانند مردی که در غبار گم شد و دیگر هیچ کس از او خبری ندارد.
خبری برایتان دارم. من او را یافتم. میان ِ همان درهم و برهمی. میان ِ شلوغی ی ِ درونش و خلوت ِ بیرون اش. میان ِ اتاقی که دود فاتح اش بود. چنان دود ِ ستبری که می توانستی قالب قالب با شمشیر ببری اش و به اقصا نقاط ِ عالم صادر کنی.
بله. او را یافتم و این نوشته برای ِ آن است که مبادا دوباره گم اش کنم. جست و جویی نمی خواست. او در میان ِ غباری گم شده بود که خودش بود. غبار را که بیابی یعنی که خودش را یافته ای. با این تفاوت که این غبار با غبارات ِ دیگران مثقالی هفت صنار توفیر دارد...

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/8688

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'سقط ِ جنین ِ خاطره با چنگک ِ قلم، به ياد نصرت رحماني، وحید عوض زاده' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016