پنجشنبه 4 خرداد 1385

نارسايی های فرهنگی در رسانه های ايرانی خارج کشور، شکوه ميرزادگي

شکوه ميرزادگی
قرن ها تجربه عقب افتادگی از جهان، که اوج آن در اين بيست و هفت سال پيش آمده است، به ما می گويد که مشکل ما مشکل سياسی نيست؛ مشکل ما طبيعتی فرهنگی دارد. ملت ما، قبل از شعارهای سياسی و برنامه های سياسی، به آموزش فرهنگی نياز دارد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

( متن سخنرانی در کنفرانس بررسی «نقش رسانه های خارج کشور در تحولات اجتماعی، سياسی و فرهنگی داخل کشور» ـ 20 ماه مه 2006 ـ در واشنگتن)

اگر نقش ژورناليسم علمی را، به عنوان چشم و گوش خرد جمعی، محصول قرن بيستم بدانيم، ژورناليسم ـ در مقام وسيله ای برای خبر رسانی ـ از چند هزار سال پيش وجود داشته و به معنی آگاهی دادن به مردمان بوده است ـ آگاهی هايي که به شناخت زندگی مردم شهرنشين، و به بهتر شدن زندگی و ساختن آينده شان کمک می کرده است. از همان ابتدا، اولين ژورناليست های جهان، يعنی جارچی ها، در شهرها جار زدند، از آمدن فلان بزرگ به شهر گفتند، از شروع جنگ گفتند، از خبرهای جنگ گفتند، و از آمدن و رفتن فلان بيماری و شیوه های مداوای آن گفتند.
آنگاه روزنامه نويس ها پيدا شدند. آنها خبرها شان را بر پوست و چرم و گِل نوشتند، حتی شعرها و داستان ها و نقاشی هاشان در اين روزنامه ها نوشته شد. يعنی سرزمين ما هم، مثل يکی دوتای ديگر از سرزمين های باستانی، از همان زمان ها صاحب رسانه بوده است؛ هنوز نوشته هايي که بر پوست و چرم و به خصوص گل حک شده به عنوان اولين کارهای جدی رسانه ای ما موجود است. خبرهای مهمی هم در بين آنها پيدا می شود که هنوز به درد ما هم می خورد. هنوز ما به روزنامه ای که منشور کوروش را بر آن نوشتند می باليم. راستی کدام روزنامه نويس بود که آن را نوشت؟ درست است که انديشه ای که در آن منشور (يا روزنامه ) است از آن مردمان آن زمان ايرانزمين است، و درست است که اين انديشه از زبان کوروش بزرگ گفته شده، اما آن ها که آن را نوشتند چه کسانی بودند که ما پس از سه هزار سال همچنان روزنامه شان را می خوانيم و تفسیر و تحليل می کنيم؟
من نمی دانم ژورناليست های آن زمان هم مثل ژورنالیست های امروز ما در ايران و در کشورهای ناآزاد زير نظر دولت کار می کردند يا نه؟ آيا آنوقت ها هم سانسور بوده است؟ يا وقتی ژورناليستی چيزی را می نوشت که موافق طبع حاکمی يا بزرگی نبود «پوست نوشت» او را پاره می کردند، «گِل نوشت» او را می شکستند و يا خود او را به زندان می انداختند تا جريمه خبررسانی و آگاهی دادن خود را پس دهد؟ نمی دانم.
اما اين را می دانم که، به خصوص پس از حمله اعراب به ايران، روزنامه های مخفی يا شب نامه ها و شب گويه هايي هم وجود داشته اند ـ شب نامه هايي برای فرا خواندن مردمان به مبارزه با مهاجمين، يا برای فراموش نکردن دين گذشته و زندگی گذشته خود.
همچنين، آن چه می شود ردش را در تاريخ به روشنی ديد آن است که، در پی حمله اعراب تا اواخر قرن نوزدهم، ما ژورناليسم آزاد نداشته ايم. تازه در آن هنگام هم فقط چند تنی پيدا شدند که ـ بيرون از مرزهای ايران، در انگلستان و مصر و هند و ترکيه ـ روزنامه هايي منتشر کردند و ژورناليسم آزاد ما را بنا نهادند. ياد ميرزا ملکم خان و جلال الدين کاشانی و میرزاد مهدی خان تبريزی و ديگرانی که در تبعيد و غربت ژورناليسم آزاد ما را بنا نهادند روشن باد. پس از آن، و تا امروز، ما جز در دوران هايي کوتاه (دوره ای در انقلاب مشروطيت، دوره ای پس از جنگ جهانی دوم و در اوايل سلطنت محمدرضا شاه، دوره ی نخست وزيری دکتر مصدق، و چند ماهی در حوالی قبل و بعد از انقلاب پنجاه و هفت)، چيزی به نام ژورناليسم آزاد در سرزمين مان نداشته ايم.
اما، اين نکته گفتنی است که ما، در طول اين تاريخ نمی توانيم زمانی را پيدا کنيم که ژورناليسمی به آزادی و به وسعت امروزمان در خارج کشور داشته باشيم، نشده که اين همه روزنامه، اين همه مجله چاپی و اينترنتی، اين همه راديو و تلويزيون و به طور کلی چنين فضای رسانه ای بزرگی را داشته باشيم که بتوانيم به دور از سايه حکومت های ديکتاتوری و بدون سايه سياه سانسور بگويیم و بنويسیم. ما از اين نظر يکی از خوشبخت ترين نسل هايي هستيم که در يک دوره نسبتا طولانی شاهد آزادی بی قيد و شرط بخشی از جهان رسانه ای خودمان بوده ايم.
در همين رابطه جالب است به اين نکته توجه کنيم که اين جهان رسانه ای به دو بخش عظيم و تقريبا مساوی «آزاد و ناآزاد» تقسيم شده است. مثل پيکری که يک دستش به راحتی می نويسد و دست ديگرش تقريبا نيمه فلج است. اما اگر چه در گذشته وقتی بيرون از ايران نشريه ای درمی آمد هفته ها و گاهی ماه ها طول می کشيد که ورقه ای از آن به دست برخی از افراد در ايران برسد، اکنون آنچه در ايران توليد می شود، به عنوان ژورناليسمی ناآزاد، و آنچه که در خارج توليد می شود به عنوان ژورناليسمی آزاد، می تواند همزمان و با همان قدرت به چشم و گوش همه ی ايرانيان برون و درون مرز برسد. اين واقعه ای عظيم نه در تاريخ ما، بلکه در تاريخ ژورناليسم جهان است.
اينجاست که بايد پرسيد چنين ژورناليسمی آيا می تواند به اهميتی که نقش او در ساختن جامعه خود دارد بی توجه باشد و يا می تواند به هر دليلی آن را نديده بگيرد؟
ما می دانيم که ژورناليسم معاصر، به خصوص از آغاز قرن بيستم، به راستی دنيا را ساخته و می سازد و نقش آن در شکل گيری جوامع مدرن، به خصوص از نظر جامعه شناسی و روانشناسی آنقدر زياد است که برخی به آن اتهام می زنند که «ابزاری برای شستشوی مغزی» شده است، چرا که همين ژورناليسم است که می تواند مردمان را از چيزی يا کسی بيزار کند يا یه آن علاقمند سازد؛ آن سان که از گمنامی قهرمانی بسازد و او را بر تارک قوی ترين کشورهای جهان بنشاند؛ صلح را تامين کند و یا جنگ بيافروزد؛ در کشورهايي انقلاب و کودتا بيافريند و در کشورهای ديگری به روند دموکراسی کمک کند.
حال، حتی اگر ما هم قبول کنيم که اين نوع عملکرد می تواند شستشوی مغزی هم نام بگيرد، اين يک نکته را نبايد فراموش کنيم که در سوی ديگر اين رابطه مردمان و مخاطبان رسانه ها قرار دارند و مردمان سرزمين های پيشرفته به رسانه های خود باور دارند. می شود به جرات گفت که هفتاد هشتاد در صد مردمان کشورهای اروپایی و آمريکایی به امانت داری و راستگویی ژورناليسم سرزمين خود ايمان دارند، حرف ژورناليست های خود را بيشتر از حرف رییس جمهور و وزير و وکيلی که آن ها را هم خودشان انتخاب کرده اند قبول دارند. حتی روشنفکران اين سرزمين ها هم، با همه ی ايرادهایی که دارند، به بخشی از اين ژورناليسم به عنوان نجات دهنده بشريت نگاه می کنند و اين مهم ترين توفيقی است که ژورناليسم غرب به مدد آزادی بيان مندرج در قوانين دموکراتيک اين کشورها بدست آورده است.
اما هيچ فکر کرده ايم که چرا ژورناليسم آزاد ما در خارج کشور، با آزادی بيان بی حد و حصر خود، در اين بيست و هفت سال حتی نتوانسته يک حرکت منسجم را تعقيب کند، سهل است حتی نتوانسته چند شخصيت محبوب بيافريند؟ پاسخ من به اين پرسش آن است که مردمان ما هنوز ژورناليسم ما را باور ندارند و اين ناباوری دلايلی ساده دارد:
نخست اينکه آنها اساساً تجربه آزادی بيان را ندارند و عادت کرده اند که همچنان رسانه ها را تابع جايي و قدرتی ببينند؛ يعنی هنوز باور ندارند که ژورناليستی می تواند با آزادی تمام و بی تيغ سانسور و بر کنار از اراده حزبی و گروهی و تجاری و مالی بگويد و بنويسد.
دوم اينکه، در طول ده پانزده سال اخير که صدای اين ژورناليسم رسا شده و به همه جای سرزمين ما رسيده، صدايي اعتماد برانگيز نبوده است و، در نتيجه، مخاطبان آن ـ حتی وقتی برنامه های جدی اين رسانه ها را خوانده و ديده اند ـ بيشتر به عنوان سرگرمی و وقت گذرانی به آن نگاه کرده اند تا به عنوان امری جدی.
اين نکته را بگويم که من رسانه ها را به سياسی و غير سياسی تقسيم نمی کنم، بلکه معتقدم آنها را بايد به تجاری و سياسی و فرهنگی تقسيم کرد و من، در اينجا، از رسانه های تجاری حرف نمی زنم. نه از آنجا که بد يا خوب می دانم شان، نه، بلکه از آنجا که کارشان تجارت است و ما این جا در مورد تجارت بحث نمی کنيم. پس، اگر رسانه های تجاری را ـ که از فرش و تابلو و دکتر و دارو تا کنسرت خوانندگان را می فروشند ـ کنار بگذاريم می ماند رسانه های سياسی و فرهنگی که قرار است بازده سياسی يا فرهنگی داشته باشند که در مورد آنها فرش و تابلو فروشی را بايد به حساب آگهی گذاشت و نه تجارت.
من از کارکرد اين بخش از رسانه هاست که سخن می گويم و معتقدم که اين رسانه ها، اعم از تلويزيون و راديو و روزنامه و سايت ها، به نسبت انرژی صرف شده در آن ها، تا کنون بازده قابل توجهی نداشته اند.
به اعتقاد من، آن چه که به عنوان مطلب و خبر و بحث سياسی در اين رسانه ها مطرح می شود بيشتر به تبليغات حزبی و گروهی شباهت دارد تا تحليل و بررسی سياسی يا حتی خبررسانی و آگاهی دهی. و تبليغات هر چقدر زيبا و جذاب باشد، و هر چقدر که به مسايل روزمره و حتی حياتی مردمان نزديک باشد، اگرچه ممکن است در بدو امر برد بسيار پيدا کند اما، پس از مدتی، جذابيت خود را از دست می دهد. از اين نکته هم بگذريم که حتی تبليغات این نوع رسانه های ما، چه نوشتاری و چه ديداری و شنيداری، بخصوص بدليل کمبود امکانات مالی، جذابيت کمی دارند.
بهرحال، نتيجه اين که، پس از چندين سال تلاش، پرداخت هزينه های هنگفت برای اين رسانه ها، به خصوص رادیو و تلويزيون ها، و صرف انرژی های گسترده انسانی و تکنولوژیک، می بينيم که مخاطبان ديگر شور و شوق زيادی به خواندن مطالب و شنیدن و ديدن برنامه های راديويي و تلويزيونی سياسی ندارند و البته که نیروی پنج تا ده درصدی رسانه های فرهنگی هم (که بیشتر نوشتاری اند تا ديداری و شنيداری) آنقدر نيست که بتواند راه به جايي ببرد.
و براستی چه امری ژورناليسم آزاد ما را واداشته تا همه ی هم خود را روی مسايل تبليغاتی سياسی بگذارد؟
آيا دليل سهل بودن اين نوع برنامه ها و نوشته هاست؟
آيا دليل را بايد در جاذبيت اين گونه سخنان برای مردمانی دانست که بدليل نداشتن آزادی بيان در ايران از شنيدن هر نوع حرفی، حتی ناسزا، درباره سياست خوششان می آيد؟
و يا به دليل اين است که هر ژورناليست متعهدی فکر می کند، در زمانه ای که سرزمين مان گرفتار ديکتاتوری و بی عدالتی شده و مردمانمان گرفتار رنج و بدبختی اند، او وظيفه دارد همه ی هم خود را در جهت رهايي اين مردم و هموار کردن راه دموکراسی بکار برد؟
و آيا ژورناليست های ما فکر می کنند که در اين چنين شرايطی بهترين راه برانگيختن مردمان با شعارهای سياسی، سخنان سياسی و تبليغاتی احزاب و گروه هاي سياسی است؟ و چرا هر ژورناليستی تنها همان شعاری را تبليغ می کند که مربوط به حزب يا گروه سياسی مورد علاقه يا مورد قبول اوست؟
تا آنجايي که من می دانم اغلب ژورناليست های ما در همين گروه سوم جای می گيرند، با همین کلمات از رسالت خود حرف می زنند و همین روش ها را برای کار خود بر می گزينند. در اين ميانه، من فکر می کنم کار ما بايد برخورد تحليلی با اين نگرش و وضعيت باشد: لااقل بايد بپرسيم که «آيا اين حرف درست است؟ يعنی ما، برای رسيدن به دموکراسی، بايد همه ی کار و زندگی رسانه ای خود، و مسئوليتی را که به عنوان چشم و گوش خرد جمعی، دارد را کنار بگذاريم و شعار سياسی بدهيم، حرف سياسی بزنيم و يا، حتی بالاتر بگيريم، فقط تحليل های مهم سياسی بکنيم؟»
آیا اگربپذيريم که سرزمين ما نيازمند دموکراسی است، نباید اين را هم بپذيريم که اولين قدم برای اين که سرزمينی به دموکراسی برسد داشتن درک درست و کارا از دموکراسی است؟ در غير اين صورت مگر نمی شود ده ها انقلاب و ده ها کودتا و ده ها تغییر شاه و ريس جمهور داشت اما ـ در نبود درک راستین و درونی شدن دموکراسی ـ کارمان نتيجه ای نخواهد داشت جز تدارک ديکتاتوری تازه ای که بازتوليد شکل عوض کرده همان ديکتاتوری سابق است و يعنی، ما ـ بی آن که خواسته باشيم يا حتی بدانيم ـ مشغول بازتوليد وضع سابق، ای بسا با شکلی بدتر، هستيم؟ مگر تجربه نزديک انقلاب اسلامی اين را به خوبی به ما نشان نداده است؟
اما يک ملت، يک جامعه، چگونه می تواند به درک درست از دموکراسی، به شناخت آن ، و به خواست آن برسد و، آنگاه، آماده شود و بکوشد که آن را به دست آورد؟
من يکی از معتقدان به آزادی بيان، بدون حد و حصر، هستم و آن را به عنوان يکی از مهم ترين دست آوردهای بشری می دانم. اما باور دارم که انسان دوستدار آزادی بيان بدون درک فرهنگ دموکراسی هرگز راه به آن آزادی نمی برد. و جامعه بی فرهنگی که از درک دموکراسی عاجز است شانس درآغوش کشيدن بزرگترين محبوب جهان، يعنی آزادی و دموکراسی، را نخواهد داشت. يعنی، من، به عنوان يک نويسنده و روزنامه نويس، با دانش و دانسته های اندکم و تجربياتی که در اين سال های روزنامه نويسی داشته ام، چه در زمانی که زير تيغ سانسور و منع می نوشتم و چه در سال های اخير که زير سايه مطبوع و زيبای آزادی بيان به نوشتن مشغولم، هيچ راه حلی را برای رسيدن به مسیر دموکراسی موثرتر، درست تر، عميق تر از کارهای فرهنگی ـ و به خصوص آموزش های فرهنگی ـ نديده ام.
قرن ها تجربه عقب افتادگی از جهان، که اوج آن در اين بيست و هفت سال پيش آمده است، به ما می گويد که مشکل ما مشکل سياسی نيست؛ مشکل ما طبيعتی فرهنگی دارد. ملت ما، قبل از شعارهای سياسی و برنامه های سياسی، به آموزش فرهنگی نياز دارد. توجه کنيد که وقتی می گويم «قبل از همه ی آنها» منظورم اين نیست که منکر مبارزه سياسی شده باشم. نه، ما به مبارزه سياسی هم نياز داريم اما اين مبارزه کار سياستمداران است نه کار رسانه ها. وظيفه ی رسانه ها، کار فرهنگی است و البته که تحليل و بررسی مسايل سياسی به صورتی علمی هم در چارچوب کارهای فرهنگی قرار می گيرد. و البته که انعکاس و خبر رسانی و آگاهی دادن درباره کار سياستمداران و مبارزان سياسی نيز جزو کارهای رسانه ای است.
اما روشن است که کار فرهنگی کردن، به خصوص آموزش فرهنگی دادن، کار ساده ای نيست. زحمتی زياد دارد و تشويق ها و هيجانات کارهای سياسی را هم ندارد، اميد به نتيجه ی بلافاصله هم در آن نيست. کسی که کار سياسی می کند پيروزی را هميشه در دو قدمی اش می بيند، حتی اگر که اين تصوری بيش نباشد؛ اما کسی که کار فرهنگی می کند اميد پاسخ گرفتنی سريع را ندارد يا نبايد داشته باشد. چه بسا که بايد از همان ابتدای کار بداند که ممکن است خود نتيجه کارش را نبيند. اما او بايد يقين داشته باشد که روزگاری درخت کوشش هايش به بار خواهد نشست.
ارزيابی من آن است که، متاسفانه، رسانه های آزاد ما کمترين توجه را به اين نوع آموزش فرهنگی داشته اند. حال آنکه ژورناليسم آزاد ما اگر واقعا قصد خدمت دارد، اگر می خواهد که نامش در تاريخ آينده سرزمين مان، به عنوان يکی از سازندگان دموکراسی و آزادی ثبت شود، چاره ای ندارد جز اين که کار اصلی اش را اختصاص به آموزش های فرهنگی دهد. در جريان اين آموزش فرهنگی است که انسان ايرانی ابتدا توان درک فرهنگ خويش را پيدا می کند و سپس می تواند از طريق اين فرهنگ به فرهنگ های ديگر و به خصوص به فرهنگ پيشرفته ی جهان راه پيدا کند.
به اعتقاد من، يکی از بزرگترين موانع پيوستن ما به فرهنگ های پيشرفته اين است که ما ـ به دليل کم کاری در گستره های فرهنگی ـ حافظه فرهنگی خودمان را از دست داده ايم يا اين حافظه در جايي پاک پاک شده است. من اين نکته را اخيرا و به تفصيل در مطلبی نوشته ام و در اين جا کوتاه بگويم که متاسفانه حافظه ی فرهنگی ما منحصر شده به ادبيات. ما حافظ و سعدی و فردوسی و مولوی را اگر هم خوب نشناسيم اما به اسم می شناسيم و همه ی غرورمان به آن هاست. اما در ارتباط با مسايل مربوط به گذشته ايرانی خودمان، در زمينه های جامعه شناسی و فلسفه و تاريخ و زيست شناسی و انسان شناسی و علوم ديگر، حافظه فرهنگی نداريم. جز در چند شعار تاريخی ـ که در کتاب های درسی مان بوده و حالا حتی آنها را هم حذف کرده اند ـ در هيچ کجايي، به صورت علمی، به ما نگفته اند که چرا و چگونه ما هم می توانيم مدعی باشيم که در ساختن فرهنگ جهان و تمدن بشری دخالت داشته ايم و، در نتيجه، ما هم می توانيم يقين داشته باشيم که زمينه مناسب را برای رسيدن به همان نوع دموکراسی که در غرب هست در پيشينه ی فرهنگی خود داريم.
فرهنگ گسترده ايرانی دارای ارزش های متعددی است که می تواند جامعه ما را از بومی بودن نجات داده و به فرهنگ جهانی پيوند دهد.
در درون فرهنگ ايرانی ما، درست مثل فرهنگ غربی، جوهر دموکراسی نهفته است. هنوز قرنی بيش از اين واقعيت نگذشته است که ما، به وسيله نويسندگان و شعرا و روشنفکران مان در دوران مشروطيت، به اين حقيقت رسيده ايم و اثرات آن را تجربه کرده ايم. اين تاريخ سازان، با تکيه بر ارزش های خردپذير فرهنگ ايرانی، و از راه در افتادن با قشريت مذهبی، خرافه گويي، درويشی (در معنای بی خيالی از جهان) و گفتن و تبليغ کردن و نشان دادن مظاهر زندگی نو و امروزی جهان مدرن و صنعتی، حرکتی اساسی در جامعه ی ما بوجود آوردند، حرکتی که اگر تا کنون ادامه ای منطقی يافته بود، می توانست ما را به جايي برساند که ديگر کسی در دنيای غرب به خودش اجازه ندهد که بگوید: «شناخت آن ها از دموکراسی با ما فرق دارد.» و در تقسيم بندی موهبت های حقوق بشری سهم ما را نادیده بگیرند.
ما نیاز داریم که عمق و معنای واقعی فرهنگ خودمان را دریابیم و با مقایسه نکات مثبت آن و مقایسه هایی منطقی با فرهنگ غرب به یک بازسازی همه جانبه و کامل از این فرهنگ برسیم.
متاسفانه ما در شرايط حاضر از يک سو مشغول ويران کردن پايه های فرهنگی خودمان و نشانه های مادی و معنوی آن هستیم و، از سوي ديگر، با شعارهايي اغلب بی محتوا و از فرهنگ تهی می خواهيم به جنگ حاميان سرسخت و حاملین فرهنگی متفاوت اما صاحب حکومت و قدرت برويم.
آيا در سخن من دعوت به بازگشت است؟ و آيا بازگشت خود نشان ارتجاع نيست؟ پاسخ من به اين پرسش آن است که: بازگشت ما به گذشته فرهنگی خودمان ـ و کند و کاو در آن و شناخت بهتر آن، و بازسازی آن ـ بايد بيش از هر چيز با نيت پايه ريزی برای پيوستن به جهان امروز بشری باشد و نه متفاوت کردن و جدا کردن خودمان از آن ها.
و فکر می کنم که برای رسيدن به اين هدف بيشترين کار را ژورناليسم آزاد ما می تواند انجام دهد. اگر رسانه های ما، در کنار دادن شعارهای سياسی و تبليغ برای آرمان های ايدئولوژیک، به کشف، بررسی و تحليل علمی فرهنگ ايرانی ما از يکسو و ارائه آن به عنوان فرهنگی امروزی، مدرن و سیکولار، از سوی ديگر، اقدام کنند اين کار گذشته از آن که مردمانی را که از شنیدن تکرار های بيهوده خسته شده اند بر سر شوق می آورد و توجه شان به رسانه ها را بيشتر می کند، به آنان ياری می رساند که حافظه فرهنگی خود را بازيابند و به درک دموکراسی برسند.
اما برای تحقق اين آرزو نخست بايد خود ما باور کنيم که پرداختن به مسايل فرهنگی درست در زمانه ای که ما در اوج بدبختی و مصيبت هستيم نه تنها بی فايده نيست بلکه مهمترين راهگشای ما و مردمان ما است.
تجربه من، در کميته نجات پاسارگاد، بسیار جالب است. من در این ماه های اخیر شاهد یکی از يک پارچه ترین و موثرترین حرکت های فرهنگی ـ رسانه ای بوده ام. اولا همين جا از همه ی رسانه هايي که اين کميته ی کاملا فرهنگی و غيرسياسی را ياری می دهند سپاسگزاری می کنم. کاری که اين رسانه ها، از وبلاگ ها و سایت ها و نشریات گرفته تا رادیو وتلويزیون ها در بازتاب و پخش اطلاعيه ها، و خبرهای اين کميته می کنند ، و تلاش هایی که برخی از نویسندگان و مجريان راديو – تلويزيون ها در توضيح دادن ضرورت های خواست های اين کميته به کار می برند، و نتیجه درخشان آن حتی تاکنون هم، به عقيده من يکی از افتخارات ژورناليسم آزاد ما است. اهميتی که اکنون کميته نجات پاسارگاد در بيرون و داخل مرز ايران پيدا کرده، و تبديل به جنبشی کاملا ايرانی – فرهنگی شده کار ژورناليسم آزاد معاصر است.
اين جنبش به عنوان فرزند خلف ژورنالیسم آزاد این دوره ـ چه ما باشيم و چه نباشيم ـ راه و کارش را ادامه خواهد داد زيرا همه ی آن کسانی که معتقدند ما برای پيوستن به جهان مدرن باید به فرهنگ ايرانی خودمان تکیه داشته باشيم پرچم اين جنبش فرهنگی – ايرانی را هميشه بر افراشته نگاه خواهند داشت.

دنبالک:
http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/30123

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'نارسايی های فرهنگی در رسانه های ايرانی خارج کشور، شکوه ميرزادگي' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016