advertisement@gooya.com |
|
نه من هرگز نمی فهمم، هجوم سرد و زشتش را
ميان اين همـه هستــــــی، چگونه می شود پيدا؟
در اوج آبــی ِ پـرواز و شيرين گرمی ِ ابـراز
به سـان زلـزلـه خـیـزد، سیـه پيغـــام تا يغـــما
گلوی گفتگو گیــَرد، سمند آرزو میــَرد
و شهد ناب خواهش هم، شرنگی می شود ،حتا!
خموشانه چنان دزدان، خــَزَد از روزنی پنهان
زمان را می دَرَد، سازد، تـهی امروز از فردا
* * *
نه من هرگز نمی فهمم، چگونه رفتی و بدرود
نگفتی و رضا دادی ، مـرا بر جـا نـهی تنـها؟!
دلم خوش بود در غربت، که گهگاهی شود فرصت
به وقت سـرخ دیـدارت، روَند از یـاد، تلـخی هـا
که گاهی، گرم آغوشت، بـَرَد تا کودکـی هـايم
و در اَمن حضورت غم، ببازد رنگ خود يک جا!
از اندوهم نمی خفتی، به جز "جـا ن" ام نمی گفتی
و من با تو اگر بودم، همـيشــه مـی شــدم زیـبــا !
* * *
نه من هرگز نمی فهمم، سـه حرف و اين هـــــمه زشـتـی؟!
چه سان در واژه ای گنجد، هجوم اين هـــــمه ســرمــا؟!
* * *
نه من هرگز نمی فهمم ! نه من هرگز نمی فهمم...
نمــــــــــــی فهـــمـــم ! نمــــــــــــی فهـــمـــم !
ويدا فرهودی
خرداد ماه ۱۳۸۵