يكشنبه 11 آذر 1386

آخرين نغمه، عفت ماهباز

ژاله اصفهانی
گل شکفته ز طوفان نپژمرد در باد / در اين بهار شکوفان / روم به قله ايی دور / هر آنچه بادا باد / کسی که سر نکند خم به دامن افلاک / از اين بتان زمينی چه بيم دارد و باک / گل شکفته ز طوفان نپژمرد در باد

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

عفت ماهباز
عفت ماهباز

گل شکفته ز طوفان نپژمرد در باد
در اين بهار شکوفان
روم به قله ايی دور
هر آنچه بادا باد
کسی که سر نکند خم به دامن افلاک
از اين بتان زمينی چه بيم دارد و باک
گل شکفته ز طوفان نپژمرد در باد

efatmahbas@hotmail.com

طرف های عصر، هنوز می شد سرخ برگ های پائيز را بر تن درختان ديد و روی زمين زير پا له شان نکرد. در بارانی نرم و نازک به آنجا رسيديم .بيمارستان و يا خانه ايی در مرکز لندن، مکانی ديگر برای ژاله شاعر، که به کولی بودن، خو گرفته بود.:
می پرسی از من
اهل کجايم؟
من کولی ام
دوره گردم.
پرورده ی اندوه و دردم .
ديدار ژاله شاعر آنهم در بستر بيماری کار دشواری است. با ژاله و شعرهايش در زندان آشنا شدم. اين شانس را داشتم در ديدارهای دوستانه، با او هم سخن شوم. در آستانه اتاق چارچوب چهره ايی می گفت که ژاله است اما انگار با کسی ديگری روبرو شده ايم. از آنهمه شادابی چند ماه پيش در چهره اش، ديگر خبری نبود. با ناهيد و با ترديد، به سويش می رويم. ژاله خاطره های دورش را به ياد می آورد . ما به گذشته نزديکش تعلق داشتيم ، طبيعتا ما را نشناخت پسرش بيژن چای تعارف کرد. هنوز نشسته بوديم که صبا آمد فضای نا آشنايی شکست. در چهره اش دنبال ژاله ی آشنا گشتم. پيدايش کردم. چشمان خورشيد وارش مثل دوگوی درخشان هنوز از زندگی می درخشيد!
گفتم: چشم تان مثل خورشيده مثل دوگوی رازدار
خنديد و گفت شعر ميگی يا منو در اين حالت مسخره می کنی ؟
خنديدم: معلومه که راست ميگم
ناهيد با نگاهی پر ازمهر به او، خندان گفت:
عفت راست می گه اما آخه ژاله جون اين دختر هم شعر می گه
گفتم نه نه، من شعر نمی گم اسمش را می گذارم، چيزی بنام شعر ، چون شاعر بودن کار هر کسی نيست . مقدمه کوتاه نوشته مريم حسينخواه را برايش خواندم
. گفتار ما اينگونه آغاز شد .گرم شد و دور شد از واقعيت و يادمان رفت که به عيادت مريضی آمديم. ژاله از رفتن به خانه اش با حسرتی دور حرف می زد و با ترديد و پوشيده سخن از رفتن به کوچی ديگر می گفت!
گفتم: شما را که غمی نيست هميشه در ياد ها زنده هستيد ميدانيد اولين بار کجا باشما آشنا شدم؟ در سلولی در اوين در فروردين ۱۳۶۳
دوباره خورشيد چشمانش درخشيد سراپا گوش شد و رفتن فراموش.
گفتم همان روزهای اولم به سلول، فردين مدرسی** زمزمه گر شعرهايتان بود. او برايم از ژاله اصفهانی شاعر زنی حرف زد که شعرهايش بوی اميد و زندگی در آن روزهای نااميدی به درون زندان می کشيد. فردين در هنگامه درد و شکنجه، شعرهای شما تسکين و پناه يش می شد. شعر را برايم در کاغذ پاره ايی کوچک سيگار که در جايی مخفی کرده بود، نوشت تا اين سرود را به خاطر بسپارم.
:
بشکفد بار دگر لاله ی رنگين مراد،
غنچه سرخ فروبسته دل باز شود
من نگويم که بهاری که گذشت آيد باز،
روزگاری که به سر آمده، آغاز شود.
روزگار دگری هست و بهاران دگر.

......**********..
شاد بودن هنر است،
شاد کردن هنری والاتر
ليک هرگز نپسنديم به خويش،
که چو يک شگلک بی جان شب و روز،
بی خبر از همه، خندان باشيم.
بی غمی عيب بزرگی است،
که دور از ما باد!
****************
شاد بودن هنر است،
گر به شادی تو ، دل ها دگر باشد شاد.
زندگی صحنه يکتای هنرمندی ماست.
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود.
صحنه پيوسته به جاست.
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد.


. در سال های بعد درون ديگر سلولها و يا بند و هوا خوری زندان، شعر هايتان را روی ديوارها خواندم و يا خود نيز نوشتم. اين گفتار ژاله را بيشتر بر سر شوق آورد . صبا شعر شاد بودن ژاله را که روی ديوار خيابانی در شهر لنگرود به صورت شعاری نوشته بودند، و او آن را در فيلمی ديده بود، گفت. همه روح و جانش در وجد بود. ما نيز همراه او در وجد. انگار فراموش کرده بوديم که او در بستر بيماری است درد دارد.از او دل نمی کنديم. ژاله چشمان خورشيدی اش می درخشيد هنوز وقتی که خواند آخرين شعر و نغمه اش را*

گل شکفته ز طوفان نپژمرد در باد
در اين بهار شکوفان
روم به قله ايی دور
هر آنچه بادا باد
کسی که سر نکند خم به دامن افلاک
از اين بتان زمينی چه بيم دارد و باک
گل شکفته ز طوفان نپژمرد در باد

بر کاغذی تند و تند آنچه او خواند، نوشتم ، تکرارش کرد. برايش خواندم . تصحيح اش کرد. متحير اين همه هوش و حافظه او بودم. اينکه مغزش چقدر دقيق تا اين لحظات آخر کار می کند :
من از هر وقت ديگر، بيشتر امروز هوشيارم.
به بيداری پر انديشه ام
در خواب بيدارم
زمان را قدر می دانم
زمين را دوست می دارم
....
ديروقت بود بايد می رفتيم او می خواست بيشتر به ديدارش برويم . نمی دانم در نگاهش، آن دو گوی خورشيد گون، چه بود و چه گفت که ميخکوب زمين شدم پايم از من اطاعت نکرد بروم . آن نگاه شايد می گفت :

پرندگان مهاجر در اين غروب خموش
که ابر تيره تن انداخته، به قله کوه
شما شتابزده راهی کجا هستيد
کشيده پر به افق، تک تک و گروه گروه؟
.....
پرندگان مهاجر دلم به تشويش است
که عمر اين سفر دورتان دراز شود
به باغ، باد بهار آيد و بدون شما
شکوفه های درختان سيب باز شود

و يا شايد از منظری ديگر می پرسيد
آيا من از دريچه اين غربت
بار دگر برآمدن آفتاب را
از گرده فراخ تو خواهم ديد؟
آيا تو را دوباره توانم ديد؟

به سختی راه رفته را بازگشتم، دوباره تن خسته، درد کشيده از شصت سال زندگی در غربت، را تنگ در آغوش گرفتم بر دو گوی درخشان چشمش بوسه نهادم. با نمی از اشک، چشم در چشمش گفتم شما که نبايد نگران باشيد. شما هيچوقت نمی ميريد. شما هميشه زنده ايد. «خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد»

هفته ای بعد از آن روز بود که ژاله اصفهانی، شاعر نامدار ايرانی، (۵ شنبه ۲۸ نوامبر) در همان اتاق در بيمارستانی در لندن درگذشت. اشعارش را برای آيندگان باقی گذاشت. اشعاری که سرشار از لطافت و روحی زنانه است. از همان آغاز ژاله در شعر گفتن ، سبک خاص خود را دنبال کرد. شاعری که همه عمر شاعرانه و با شعر هايش زيست در هر سرايطی شاعر ماند . در لحظات آخر حيات هم ، شاعرانه در حالی که اشعارش را که و حاصل همه عمرش بود را در گوشش زمزمه می کردند، جهان را ترک کرد
:
به گذشته ام می انديشم
و به شعرم
که اگر نمی بود
من نمی بودم

**********.
تمام عمر دويديم ،عاشقانه دويديم
پی اميد بزرگی پی رهائی تامی .
ژاله خسته از مرزهای مسدود و نگرشهای محدود ، خسته از تنگ نظريهای دوران خويش بود اينگونه بود که شاعر اميد و رهايی، پرنده مهاجر شعر ايران، بعد از شصت سال زندگی در غربت، با جهان برای هميشه وداع گفت:
مرا بسوزانيد
و خاکسترم را
بر آبهای رهای دريا بر افشانيد،
نه در برکه،
نه در رود:
که خسته شدم از کرانه های سنگواره
و از مرزهای مسدود.
ژاله در ارامشی در خور دست در دست دوستان و کنار فرزندانش درگذشت . امروز همه می پرسند
کچايی تو؟
از کدام پرنده
کدام پروانه
از کدام درخت
از کدامين ستاره بپرسم کجايی تو
کجايی؟

عفت ماهباز لندن

*۲۱ نوامبر ساعت هشت شب

ژاله اصفهانی که نام اصلی اش، مستانه سلطانی در سال ۱۳۰۰ شمسی در شهر اصفهان به دنيا آمد. اولين شعرش را در هفت سالگی سرود او در سيزده سالگی نام خود را به ژاله تغيير داد نخستين مجموعه شعرش با عنوان گل های خودرو در سن۲۲ سالگی منتشر کرد.. در ۲۵ سالگی به اتحاد جماهير شوری مهاجرت ، در مسکو مدرک دکترا گرفت در سال ۱۳۵۹ بعد از انقلاب به ايران بازگشت اما اين باز گشت ديری نپائيد او اين بار مجبور شد که به لندن مهاجرت کند.
اشعار منتشر شده ژاله اصفهانی : ۱ـ گل های خود رو ، تهران ۱٣۲۴ ۲ـ زنده رود ، مسکو، ۱٣۴۴ ٣ـ زنده رود ، چاپ دوم، تهران ۱٣۵٨ ۴ـ کشتی کبود، تاجيکستان، ۱٣۵۷ ۵ـ نقش جهان ، مسکو، ۱٣۵۹ ۶ـ اگر هزارقلم داشتم ، تهران، ۱٣۶۰ ۷ـ البرز بی شکست ، لندن ، ۱٣۶۲ ٨ـ البرز بی شکست ، چاپ دوم، واشينگتن،۱٣۶۵ ۹ـ ای باد شرطه ، لندن ، ۱٣۶۵ ۱۰ـ هر گل بويی دارد: ترجمه‍ ی اشعارخارجی به قارسی، لندن ۱٣۶۵ ۱۱ـ خروش خاموشی، سوئد، ۱٣۷۱ ۱۲ـ سرود جنگل، لندن، ۱٣۷۲ ۱٣ـ ترنم پرواز، لندن، ۱٣۷۵ ۱۴ـ موج در موج ، تهران، .۱٣۷۶ مجموعه ای از شعرهای او در سال ۱۳۴۴ با عنوان "زنده رود" در مسکو منتشر شد.و همچنين گزيده ای از اشعار او هم با نام پرندگان مهاجر Migrating Birds به زبان انگليسی انتشار يافته است. مجموعه ای از شعرهای او در سال ۱۳۴۴ با عنوان "زنده رود" در مسکو منتشر شد.ساير آثار او: ـ نيما يوشيج، پدر شعر نو. ـ عارف قزوينی: شعر و موسيقی مبارزش.ـ ترجمه‍ی چند نمايشنامه از زبان آذری آثار تحقيقی و تطبيقی در باره شعر معاصر ايران، افغانستان و تاجيکستان ـ سايه های سال، خاطرات.
ژاله بعد از پروين اعتصامی اولين زنی بود که کتاب شعرش را که اشعارش را در دوران دبيرستان سروده بود، به چاپ رساند. شصت‌ سال پيش در نخستين کنگره‌ی نويسندگان ايران به رياست ملک‌الشعرای بهار و با شرکت فروزانفر و صادق هدايت و بسياری ديگر ،. ژاله‌‌ی اصفهانی، بعنوان يک زن شاعر يکی از شرکت‌کنندگان در اين کنگره بود.
در ژوئن ۲۰۰۲ در کنفرانس سالانه بنياد پژوهشهای زنان که در کلورادو برگزار شد، ژاله اصفهانی بعنوان زن برگزيده سال انتخاب گرديد. .
** فردين (فاطمه )مدرسی، از اعضای مرکزی سازمان مخفی حزب توده که در سال ۱۳۶۱ به همراه کودکش دستگير و بعد از تحمل شکنجه های سخت و زندانی طولانی در ۶ فروردين ۱۳۶۸ در اوين اعدام شد

اشعار اين نوشته بر گرفته از کتاب شکوه شکفتن است.

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/35104

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'آخرين نغمه، عفت ماهباز' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016