advertisement@gooya.com |
|
مردک بی سواد ايرلندی آن قدر کلمه در استخدام ندارد که يک جمله را، با صفت نابه جايش، چند بار به يک شکل تکرار نکند. همه اش تکرار نکند چه قصر نايسی. هر دفعه که مسافری را از ايستگاه قطار به ريهرست پارک می رساند همين جمله را تکرار می کند. حتی يک بار به نظرش نرسيده از مسافران بپرسد که ساکن اين خانه کيست که هراز گاه کسانی به شوق به ديدارش می آيند. کيست که شبيه به اشراف ساکن اين گونه قصر ها نيست.
مردک همولايتی خودش جيمزجويس را نخوانده وگرنه برايش عجب نبود وقتی بداند ساکن اين قصر نايس، که معمارش همانست که کاخ پارلمان لندن را به شکل امروز ساخت، دليلش برای انتخاب اين جا برای زندگی اين است که می تواند در تالار بزرگ آن با صدای بلند موزيک گوش بدهد، لابوهم وردی را بشنود، با صدای پاوراتی جوان، به رهبری هربرت فون کارايان. يا باخ، يا شوبرت، يا شوپن، يا سمفونی شماره يک راخمانينف به رهبری خودش. و وقتی اين نداند، چيز مهم تری را هم نمی داند راننده ايرلندی. نمی داند آن مردی که زبان اديبان انگليسی می داند و نيم قرن پيش هکلبری فين را به فارسی درآورده است، هنوز وقت حرف زدن از همشهری خود سعدی کمک می گيرد. بغض کرده می خواند:
به پای خويشتن آيند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگيری زخويشتن برهانی
***
بی نظيری حسن او نيست، شايد گناه زمانه ماست. اين را گلستان در باب صادق هدايت گفته، اما به باورم توصيف خود اوست. مقصود ستايش نيست، چنان که او نيز به قصد ستايش هدايت نگفت. بل توصيف است. توصيف يک نويسنده و فيلمساز که به اندازه ای که می خواستيم از او قصه نخوانده ايم، و حتی نه به اندازه ای که نوشته. خيلی هم فيلم نساخته [دو فيلم بلند و چندين مستند کوتاه]. روزی از او پرسيدم تا بدانم آيا راضی ست از کارنامه خود. در جواب گفت نه، با دو تا فيلم و چند تا کتاب که نمی توان راضی بود. پس افزود مساله حرص نيست بلکه رشدست. و اين يکی از عادات اوست بريده و قاطع می گويد، مانند نثرش. ايجاز تا جائی که مخل نشود و جاندار تا جائی که کلمات بار می برند و تصاوير حرکت می گيرند.
برای شناختنش، و شناخت هر کس ديگر چون او، بايد زمانه شان را شناخت، تا دانست هر کس را روزگار چه مجالی داده، و او خود کدام موقعيت ها را آفريده. اگر آفريدنی در دستور بوده باشد. گفته اند و راست گفته اند که آدمی فرزند زمانه خويش است. نيما اگر صد سالی آن طرف يا چهل سالی بعد زاده شده بود، هدايت اگر يک سده پيش بود، چه می شد.
ابراهيم گلستان فرزند روزگار تحول است، سال های نوشدن جامعه. نه پوست عوض کردن، شايد پوست انداختن. فقط به تبديل سرداری بلند به کت کوتاه نبود که. حتی نه به اين که يک سلسله پادشاهی منقرض شد و قزاقی عنوان شاهی بگرفت، که اين ها همه معلول علت بزرگ تری بودند. کله ها تکان خورده بود. بعد قرن ها ملت داشت فکر کردن را، خواندن را، و خواستن را درک و فهم می کرد. زمان باليدن او ربع قرن [بگو يک نسل] از به بار نشستن مشروطه می گذشت. موقع به درآمدن از پيله بود، وقت دگرديسی.
وقتی گلستان وارد جامعه شد، در ظاهر تازه بچه ها از دوزانو نشستن در مکتب خانه و ملاباجی و ملاباشی خلاص شده، ترکه و نصاب الصبيان جای خود به تخته و نيمکت و ميز مدرسه داده، لباس فاستونی اولين کارخانه بافندگی پارچه وطن تنشان بود. اما در باطن، کسانی مشغول شده بودند به فکر کردن. کاری که سده ها تعطيل بود. تا اين نسل بزرگ شود، در شهرهای بزرگ ورزشگاه و راه و راه آهن هم ساخته شد. تلفون، هواپيما، راديو، کتابخانه، کتاب های خارجی، سينما، تئاترال... در برابر قدوم اين نسل تازه از زرورق در می آمد و کشف می شد. اين نسل اولين کاربران نشانه های تمدن جادوئی قرن بيستم بودند. فاصله شان از نسل قبلی، خيلی بيش تر شد. شهرزاده های اول قرن چهاردهم شمسی خوش اقبال بودند، چرا که تا آمدند بدانند اختناق چيست، قبل از آن که با نظميه دوسيه ساز و بی سواد رضاشاهی درگير شوند، آزاد شدند. نشد که بی خودی سال ها به بند بيفتند نخوانده هيچ درسی، نکرده هيچ کاری، و بعد هم قهرمان و يکی از پنجاه و سه تن از آب درآيند و به ريش بگيرند. با فروريختن بنای به ظاهر محکم رضاشاهی، با در رفتن دو تا بمب و پخش مقداری اعلاميه، نسل پشت در آزاد شد. وگرنه دست بالايش اين می شد که عضو گروهی شوند که کار بزرگشان چشم هايش علوی بود، که از بعضی از گزارش های عادی امروزی روزنامه ها بهتر نيست، چه رسد به عنوان های ساخته حزب: قله داستان نويسی مدرن ايران. چنين است که از نسلی که بلافاصله بعد مشروطيت برخاست دکتر ارانی را يگانه گفته اند و نيما و هدايت بی نظير ماندند. نسل بعدی همان نسل گلستان است که وقت شکفتنش با دميدن آزادی همزمان بود. شهريور ۲۰. اما آيا اين به تنهائی کافی بود. البته که چنين نيست. اگر هم دوران آزادی کسانی را همدم و همراه کرد، که کرد، چندان که سال سی بگذشت، تفاوت ها بيرون افتاد. در اين زمان بود که آشکارشد ابراهيم گلستان از جنس و گل ديگری است و هيچ شباهتی به نزديک تر نزديکان خود نمی برد. و اين از جمله دلايل بی نظيری اوست. نه هدايت و خليل ملکی که به قاعده بايد گلستان از آن ها تاثير می پذيرفت و نپذيرفت. نه صادق چوبک و جلال آل احمد که نزديکانش بودند. و نزديک او نشدند. و نه همه آن ها که نام گرفته اند در اين پنجاه و شصت شبيه به گلستان نيستند، چنان که او هم شبيه شان نيست.
تا يک جائی از زندگی، گلستان و آل احمد با هم می آيند، گرچه نه هرگز مانند هم، نه به سرعت يکسان، نه به يک مقصد و راه. آنان از دو بستر برخاسته بودند و يک رويا در سرشان نبود و روزگارشان ديگر کرد. آل احمد از خانه ای شلوغ روستانی، آخوندی، و فقيرانه برآمده بود. گلستان گرچه سيدست و پدرش آيت الله زاده ای بود. اما از زمانی که چشم گشود، پدر مدير روزنامه گلستان بود، در زمره رجال شيراز، و در رفاقت و رقابت با حکام از فرمانفرما تا دکتر مصدق. اما از اين زاد و نسب گذشته، چندان که اين دو زندگی را در گام های اول و دوم تجربه کردند تفاوت هايشان آشکارتر شد.
اين را از تفاوت هائی که در دنيای قصه هايشان هست می توان ديد که چقدر از هم جداست. گرچه آل احمد به قصه هايش نيست که شناخته شده بل به مقالاتی است که نوشته و در زمان خود شجاعانه و پرده درو باب روز نوشته. آل احمد در نوشته هايش معترض است، اعتراض برای اعتراض. اين اعتراض يک جهت هم بيش تر ندارد و آن حکومت وقت است. از همين رو کناياتش و طعنه هايش که به زمان خود آشنا بودند، اينک که آن بساط برچيده شده طعمی ندارند. تاريخ مصرف داشتند؛ به سر رسيد. اما گلستان چنين نيست. حتی در بلندترين اعتراضش که اسرار گنج دره جنی باشد، که کس بلندتر از آن فرياد نزد به زمان خود، درست است که يکی بيش تر از بقيه جنی شده و ادعای نظرکردگی دارد، اما چون نيک بنگری همه جنی اند و در جنی شدن آن يکی هم سهم دارند. و مهم تر اين که وضعيت جنی است، اين وضعيت است که به سخره گرفته می شود، دل و روده از حلقش بيرون کشيده می شود و سزايش همان است که بايد شاهد ويرانی خود باشد. انگار گلستان تکان می دهد که آی آدم ها... نمی گويد حضرت آقای فلان.
گلستان اگر اعتراضی دارد که دارد، و جز اعتراض ندارد، مخاطبش همه آن هائی هستند که بی قبولشان جامعه رستگاری نمی گيرد، يعنی همه. اگر اعتراضی دارد به وضعيت است. وضعيتی که نظم نمی پذيرد، سامان نمی گيرد، شلختگی و بيعاری و آسانگيری دارد. در گفتار آخر فيلم موج ومرجان و خارا می گويد"و هر روز نفت کش ها به خارگ می آيند برای بردن باری که حاصل صبر ساليان زمين است و هوش و کوشش آدمی. باری که به کار آدمی جان می دهد و بی کار آدمی جان نمی گيرد. و ملک مرواريد آرميده، مرجان و ماهی سپرده به تقدير را نصيبی نرسيد جز اين شيار کف آلود"
اگر اعتراض دارد که دارد، به باد و بروت های الکی، و به تاريخ مجعول دارد. به آن وضعيتی دارد که منوچهر را بر دوش حسن می نهد، و مادر حسن را به حالی که دارد رها می کند در "لنگ". مگر نه که در "ظهر گرم تير" [نوشته شده به سال ۲۹] بارکش عرقريزان يخچال برقی مظهر مدرنيزم صنعتی را در شهری می گرداند که کوچه هايش نام ندارند و خانه هايش شماره ندارد، مردم لخت و لخت اند، اما بهتر می بييبند که کسی مزاحمشان نشود که بخوابند و تازه يکی می گويد "مگر آيه آمده تو اين گرما". گلستان برای نشان کردن انسان پاک، انسان والا، خيلی دور نمی رود، فرشته ای نشان نمی کند، بلکه آن زن، در کافه هم کار می کند، قديسه هم نيست، اما چندان که در جستجوی کودک سرراهی به معدنی از بچه ها می رسد، نفسش می گيرد. در آن صحنه آخر خشت و آينه کيست که با تاجی احمدی نگريد، که بود که نگريست، وقتی سرش را به ديوار پرورشگاه کودکان گذاشت. و گلستان طراحی کرده بود که دوربين دور دور دور شود، و او همچنان سر به ديوار بيمارستان مانده تا ابد انگار.
گلستان اگر از زشتی ها می گويد نه برای آن است که می خواهد دسته راه بيندازد، ليدر و سردسته شود، نه برای اين که ديگران خوششان بيايد بلکه همان طور که در اول خانه سياه است نوشت [يادمان باشد تاريخش را. پائيز۱۳۴۲] "دنيا زشتی کم ندارد. زشتی های دنيا بيش تر بود اگر آدمی بر آن ديده بسته بود. اما آدمی چاره سازست"
گلستان تا يک جائی را با ديگر آتش به جانان رفت. از جائی حسابش از بقيه جدا شد. خود جدايشان کرد. حساب همه از هم جدا شد. بعضی بيش تر. نسلی از آتش به جانان که گلستان هم يکی از آنان بود اگر بچه رضاشاه بودند و شاه شدند، يا بچه جلال خان بودند و فريدون شدند، يا آن روزنامه نگار جاه طلب بودند، به وزارت هم رسيدند و جانفدا هم شدند، يا پسر بصيرديوان بودند و از خيلی از ضدکودتائی ها شريف تر و نجيب تر بودند، اگر نوه کمونيست و با کفايت شيخ فضل الله بودند، اگر بچه نوکر جلال خان بودند و کريمپور شدند و چه زود جان در چله کمان نهادند، هر کدام در هر جا بودند خيالات بزرگ در سرشان بود. کدامشان به آن رسيدند. به نظر می رسد که گلستان زمانی چنين می نمود، يا ديگران چنين باور کردند، که رسيده است. و از همين جا بود که فقط حسابش از ديگران جدا نشد، حساب و کتابش جدا شد. اين سخن باور نکردنی از بوداست، نه از ماکياولی؛ که گفته است: پيروزی کينه می آفريند، چون شکست خوردگان ناخشنودند. اما گلستان گرچه برای خيالات بزرگ خود راه می جست، و خسته نمی شد، و رهايش نمی کرد. آن سابقه حزبيدن و آرمانخواهی، با او کار ديگری کرد. جز آن که بيوه غمگين جاودان شوی، با خيال مدام سرهنگ زيبائی و استوار ساقی. اين ها بلکه قوتی و جراتی تازه داد به او. برای بيان آن چه می خواست، دنبال وسيله و فرصت گشت و يافت. و چون يافت با آن موجب شد که خانه سياه است ساخته شود. با آن خشت و آينه ساخت، با آن موج و مرجان و خارا را نوشت، با آن مد و مه را پرداخت. آن قدر کرد که به زندان افتاد، اما نه حمام خرابه زندان قصر برای کارهای نکرده، بلکه در ساختمان مدور تازه ساز کميته ضدخرابکاری. گرچه سرهنگ و دکتر با همه اهن و تلپ خود نمی دانستند که همان زمان دارد آخرين تير را رها می کند. دستگاه اسرار گنج دره جنی را نديده بود وقتی او را گرفت. گرفت تا فقط شمه ای از رحمت خود را نشانش دهد. نمی دانست که او نديده خروس را نوشته است. و چيزی نمانده بود که کم بگذارد در تصوير آن خانه بندری که همه پليدی ها را يکجا داشت تازه پسرک اسهالی هم دم به دم در صحنه ظاهر می شود، به عطرافشانی. حاج ذوالفقار کبگابی کيست که چشمش دنبال گنج هم هست.
اما سر خط همين روايت به زندان انداختن گلستان را بگير که بهانه شان، خطی بود که خفيه نويسی گزارش کرده بود درباره جمله ای که ساعدی گفته به ديگری، تا تفاوت وی با ديگران آشکار گردد. وقتی آمد بيرون زمين را به زمان دوخت تا نماينده دستگاه را به اعتذار بکشاند. و کشاند.
اين روايت را از زبان کاوه می آورم – که بعد پنج سال هنوز وقتی چيزی او را تداعی می کند آتش به جانم می زند – که گفت:
"نمی خواست مرا ببرد و من می خواستم با او بروم. شنيده بودم که به مادر سفارش ها می کرد و گفت می رود ساواک، برای ديدن مقام امنيتی و فهميده بودم که دليلی دارد برای پريشان بودن و نمی خواستم جز من کسی او را چنين ببيند. برای همين نمی خواست من همراهش باشد، می خواست يکی باشد که در تمام راه به او فرمان بدهد و او گوش کند و هيچ نگويد، من نبودم. من شبيه به خودش بودم. پس نشست توی ماشين. نظام با نگاه نگران بدرقه اش کرد. نگران بود و جرات ابراز نداشت. در راه هيچ نگفتيم. اين تنها باری بود که دعوائی نکرديم. جدلی نبود. انگار عفريت خودش را نشان داده بود تا ما بی جدلی را کشف کنيم. تا رسيديم به کنار ديوار ساواک، دور از در ورودی گفت بايست. نمی خواست نزديک تر بروم. بعد گفت اگر تا يک ساعت، حداکثر دو ساعت نيامدم برو. تامل نکن. برو به مادرت بگو تلفن کند خبر بدهد. خودش می داند کجا. اين را گفت و يک نگاه چند ثانيه ای بی صدا به من انداخت و رفت. و من ماندم با خيالاتم. من ماندم که معنای آن نگاه چه بود. پريشان بودم. و اين را پنهان کرده بودم تا آن موقع. وقتی خواست در را ببندد، به خودم گفتم برو ببوسش. اما مگر راه می داد. نگران بودم شکسته برنگردد. يک ساعت شد دو ساعت، پياده می شدم، می رفتم آن طرف تر، دم بقالی و نگاهم به ماشين بود و به خيابان. سيگار خريدم و در آن لحظه فکر نکردم که اگر می ديد که سيگار می کشم چه الم شنگه ای به پا می شد. يک پپسی خريدم همان طور که ذکريا سرکشيد جلو بيمارستان در خشت و آينه. سرکشيدم. يک ساعت و نيم شد. ذهنم شلوغ بود. و درهم بود. فکر مادرم هم بودم که الان چه کار می کند. دو ساعت شد. چند باری استارت زدم و رفتم دور زدم و برگشتم. تا آمد. لازم نبود بگويد. از همان دور معلوم بود. پيروز می آمد. اما باز هم لعنتی سعی می کرد خودش را بی اعتنا نشان بدهد. در اين مسابقه هم برنده شده بود. می خواست نشان دهد مسابقه ای نبود"
اين وضعيت يگانه را روزگار به گلستان در سينی تعارف نکرد. گلستان، خوب که در زندگی اش دقت کنی مجال ها را ساخت و موقعيت ها را آفريد. جان لاک غلط نگفته که کسی از تجربه خود فراتر نمی رود. اما اين تجربه ها مجرد نيستند بلکه چنانند که آدمی شان می بيند. گاه شهامت ديدن نيست.
دنيا گلستان را بسيار جاها برد و شاهدش کرد. با همه می کند. اما اين بر عهده تست و هنر تست که آن را روزگار مانند پرده خوانی در مقابلت گشوده، خوب ببينی. پس آن گاه دوباره بچينی، بازشان بيافرينی، در همشان بريزی، خاکشان را الک کنی، کوزه گر شوی، دلاکشان شوی شوخ از تنشان بگيری، مشت و مالشان دهی، حجامتشان کنی، زالو به جانشان بياندازی [ چنان که در خروس انداخت که به فارسی کس چنين قصه ای ننوشت که او نوشته است] پس آن گاه انگار سهم خود ادا کرده ای. بی شعار و نمايش و خودنمائی. چنان که خود می گويد "اگر در مسابقه ای بودم با خودم بود، با ديگری مسابقه ام نداشتم. مدال و خوشامد و تحسين ديگران ماجرايم نبود."
وقتی رها کرد و رفت، به باور من سه چيز آتشش می زد، و نمی گفت. اول آن که به رگه ای از رگه های نهان در دل جامعه رشد نکرده، نانجيب، و خرافاتی برخورد در مقابله با خودش، دانست ز جوی خرد ماهی خرد خيزد. ديگر آن که دستگاهی که از قضا در رگه هائی از خود مدافع و همراه نوديدن جهان بود، و تمايل به جبران عقب ماندگی ها نشان می داد، به گنج رسيد، جنی شد. او ديد و ترسيم کرد که دارد ويران می شود، و سوم سهمی بود که تراژدی از قصه زندگی او خواست و گرفت. فروغ ور پريد. کار بزرگش مانده، تولد ديگرش تازه رخ داده. هنوز جهان خانه سياه است را درست نديده، تازه ... گلستان ميانه دهه چهل عمر بود وقتی از منجنيق فلک آن فتنه رها شد. و راه او گرفت. و او هيچ نگفت هنوز.
و بدين سان است
که کسی می ميرد
که کسی می ماند
هيچ صيادی در جوی حقيری که به گودالی می ريزد، مرواريدی صيد نخواهد کرد
نقل از شهروند امروز به تاريخ هفته سوم دی