تصويرِ مرا ديگر
از قابِ زمان بر دار
سودايیِ رسوا را
بر دارِ زمين بگذار
بيزارم از آن سيما
کآن را نبود غوغا
بيزارم از آن دستی
کآن بَرنَدرَد پندار
در خواب چه می خندی
چون خون چکد از ديوار
با باد چه می گردی
ای بی خبر از کردار
با بادِ بلا آمد
آن تيغزنِ غدار
ديدی که دگر ما را
از دست بشد گفتار
آن خانه که ما را بود
ويران شد از اين اغيار
آنجا که شود تاراج؛
هستی همه در بازار
خاموش نشستن را
اينت نبود رفتار
خود غلغله ای يارا
انداز در اين ديوار
نقبی بزن ای دريا
بر روزنِ اين زندان
بشکن شب قطبی را
خورشيد بکن بيدار
خورشيد تويی يارا
چون ديده شود بيدار
آن خانه چراغان کن
بارِ دگر ای جانا
۲۰۰۸-۰۶-۱۶
advertisement@gooya.com |
|