www.nadereh-afshari.com
اشاره
معمولا رسم نيست کسی خودش، کار خودش را نقد و بررسی کند. خيليها که به دليل کم لطفی «ناقدان» به اين مهم دست مييازند، نامشان را پای کارشان نميگذارند و نقد و بررسی شان را زير نام افراد ناشناس منتشر ميکنند. يک جريانی هم هست که فقط کارهای آبکی وابستگان و پيوستگان به حکومت اسلامی را نقد و بررسی ميکند و ما و کارمان را دور ميزند که مبادا ناپرهيزی کرده باشد. کارهايی که نه به «زنان» ميپردازد، نه به «سياست» و نه به مبنای سنتی همه ی اين وحشيگريها و انسان کشيها و زن کشيها و دگرکشيها ... يعنی اسلام و تشيع... «ادبياتی» اخته و بيمزه که مزه ی کاه ميدهد و درست مثل سقز يا آدامس بادکنکی بی خاصيتی است که همان اول کار حوصله ات را سرميبرد و... لامصب چه زياد هم توليد ميشود؛ توليد انبوه ِ... انبوه ِ... انبوه ِ...
advertisement@gooya.com |
|
اين بار اما داستان به گونه ای ديگر است. جوان ۲۷ ساله ای از درون ايران که کارهای مرا در وب سايتهای گوناگون ديده و خوانده بود، به گفته ی خودش: «پرسون پرسون اومدم در خونه تون، يعنی وب سايتت!» و بعد هم ای ميل و مسيج و تلفن و ... ديگر الزامات آشنايی با کسانی که در وطنند و وقتی حالت را ميپرسند و کارت را ميخوانند، آنچنان به شوقت ميآورند که باور کردنی نيست. در «حسادتگاه» غربت، اما همه ميخواهند و ميکوشند نديده ات بگيرند که يا سرشان به نوعی به «آخور» وصل است و اگر ناپرهيزی کنند و سلام و عليکی، فورا جيره شان از سوی «بزرگ عمامه داران» مصادره ميشود... و چه حيف... ميماند چند تن اپوزيسيون واقعی که آنها هم آنچنان درگير مچ گيری از جماعت پيشين هستند که وقت سرخاراندن ندارند و... به همين دليل است که کارها ميماند... يک امکان ديگر هم هست و آن اين که مثلا اسماعيل خويی را بگذاری روی سرت و حلواحلواش کنی که بعد او مهربانانه، تو را – و البته نه همه را - حلواحلوا کند و اين ميشود «نان به هم قرض دادن»... مگر نه؟!
البته ميشود که اگر مثلا بر و رويی داشته باشی، و حتا مامان جانت هم چنان خوشگل باشد که صدای سيمين غزل را در بزرگذاشت زرين غزل... دربياورد... و البته زنده ها و مرده ها – همه ی شاعران به سفارش ابرشاعر - همچين لانسه ات کنند که برق از سر عارف و عامی بپرانی... البته نه با کارهات... که به دليل تقدس اسافل اعضای فلان ابرمرد... چيز... و چيز... و چيز... بگذرم!
از آن جوان درون کشور ميگفتم که دوست دارم «فرداد» بناممش که جان نازنينش را به خطر نياندازم که گاه حالی از من ميپرسد... و...جوانی است که فوق ليسانس دارد و با چه حوصله ای اين نوع کارها را تعقيب ميکند و دنبال ناقدان اسلام ميگردد و گاه – اگر حواسش را جمع نميکرد – ميتوانست جان نازنينش را به خطر بياندارد... که خوشبختانه تاکنون «قسر» در رفته است.
روزی همين تازگيها طی سه ساعت «مسيج» نوشتن در ياهو مسنجر به يکی از داستانهام پرداختيم؛ داستان «بيژن». اين نقد را که از ميان چند مکالمه ی کتبی آن روز و روزهای بعد بيرون کشيده ام، در واقع برداشتهای دو نفره ی ماست از اين داستان. نقد را از زبان او نوشته ام، ولی برخی از برداشتها و بررسيها کار خودم هم هست. در واقع اين نقد، يک کار دونفره است که تحت تاثير نگاه هر دومان پرداخته شده است. چون «فرداد» به گفته ی خودش دستی به قلم ندارد – البته کم لطفی ميکند – آن را خود نوشته ام، اما از زبان او... ببينم چه ميشود؟! به قول فرداد: «کاش ميشد سرنوشت را از سر نوشت!»
نادره افشاری
نقدی بر داستان «بيژن»
داستان «بيژن» را چند ماه پيش نوشته ای، پس خيلی تازه است. داستانی کوتاه، کوتاه کوتاه، عاشقانه و اروتيک... ولی اين تصوير نخستين ماست از داستان. داستان اما نه اروتيک است و نه عاشقانه، داستانی است تلخ، تلخ ِ تلخ. آنقدر تلخ که اصلا قابل تصور نيست.
بيژن سوار اتومبيلی است که ميرود و «او» را جا ميگذارد که تو را با خودش ببرد. گويی آن اتومبيل، ماشين زمان است که آمده است توقفی کوتاه به زمان بدهد و محبوب را همراه ببرد. پله هايی هستند که تو هی از آنها بالا ميروی و هی پائين ميآيی. اين نردبام يا پله ها به جای اين که تو را به آسمان – به دنيايی ديگر – ببرند، تو را به پائين و به زمين ميفرستند. آنجا کجاست که بيژن آمده است تو را ببرد؟ جايی که کسی به لباس کسی کاری ندارد، جايی که حتا رژ خوشرنگ تو هم ديگر آنجا به کار نميآيد؟ خانه تان درهم و برهم است. مامان با دوستانش ساز خودشان را ميزنند، و در اين شلوغی ساعت تو گم شده است. آيا گم شدن ساعتت را نميتوانم به مفهوم از دست رفتن زمان و معنای زمان نسبت دهم؟... رژ لبت هم نيست. اما بيژن آمده است تو را با خودش ببرد، ببرد به جايی که آنجا لباس و لوازم آرايش به کار نميآيند. بيژن يکبار ديگر هم آمده بود که تو را ببرد، ولی تو با اين که کمی راه را با او رفته ای، ولی باز برگشته ای، چون دلت برای لباسهات تنگ شده بود و دلت برای زندگی تنگ شده بود؛ چون لباس مظهر زنده بودن است و نميخواستی از زندگی و از زنده بودن دل بکنی. لباس و لوازم آرايش، اين مظاهر زنده بودن ِ زن و زيبايی ِ زن و زيبانمايی ِ زن... يعنی نتوانسته بودی، نخواسته بودی و نشده بود و برگشته بودی. بيژن اما رفته بود. با اين همه تو پشيمانی؛ از اين که رفته ای و بازگشته ای، پشيمانی و ميترسی «اگر باز خريتی بکنی و از دستش بدهی، چی؟»
چرا در اين خانه بنايی است؟ چرا همه چيز درهم و برهم است و چرا مامان اين همه مهمان دارد و چرا هيچکس برای تو اهميتی قائل نيست و چرا هيچکس وجودت را به رسميت نميشناسد که به وسايلت دست نزند؟ چرا بابا در پی شکار خواستگار است و ميخواهد تو را بيخ ريش کسی بياندازد؟ «بابا دنبال اين است که مرا بيخ ريش يک بدبخت بياندازد و از اين که تا حالا موفق نشده، شکار است.»
به نظر من اين داستان، داستان ناامنی زنان است در جامعه ی ايران که تو اين «ناامنی» را در سرتاسر داستانت پراکنده ای. داستان ناامنی دختری که پدرش ميخواهد به زور شوهرش بدهد، مادرش هيچ امنيتی برای موجوديتش و وسائلش قائل نيست و تو به هرچه دست ميزنی، ميبينی مال تو نيستند. «داشتند خانه را تعمير ميکردند. همه چيز درهم و برهم بود. مامان چند تا از دوستانش را دعوت کرده بود که خانه را گذاشته بودند رو سرشان. نه لوازم آرايشم سر جاشان بودند، نه ساعتم را پيدا نکردم و نه آن رژ خوشرنگی را که دوست داشت، که تا آن را ميزدم، دستم را ميکشيد و ميبردم تو آن اتاق عقبی و آنقدر ميبوسيدم که لبهام داغمه ميبستند...»
اين بيژن که دم در ايستاده است، کيست؟ به نظر من بيژن نماد مرگ و نيستی است و مقصدش ابديت است؛ همان جايی که در آن کسی به لباس کسی کاری ندارد، چون کسی آنجا نيست که بخواهد به کسی يا چيزی اهميت بدهد يا ندهد. آنجا فصل پايانی زندگی است و سطر برجسته ی آن...
ساعتت عاريه ای است و انگشتری ات هم عاريه ای. هيچ چيزت مال خودت نيست. زنانه و مردانه هم ندارد، يعنی دست کم اينجا ديگر بين زن و مرد تفاوتی نيست... و چه تلخ است که تنها با عدم وجود تو تفاوتها و تبعيضها تمام ميشوند! هرچه را که دوست داری و هر جا را که بخواهی بروی، با رسيدن به تباهی بدست خواهی آورد، پس صندوقچه ی آرزوهای برآورده نشده ات را هم با خودت به گور ببر، شايد آنجا به آرزوهات دست يافتی!!
حقيقتی که تلخ و دشوارست، ولی ناچاری آن را بپذيری، اما تلختر از آن حس نوستالژيک توست به پدرت که اولين مردی است که دوستش داشته ای و او نيز تو را٬ ولی با قوانين خودش؛ قوانينی که در رويا هم بايد با آنها زندگی کنی وبالاجبار شوهر کنی و تو ميدانی که ازدواج اجباری همسنگ مرگ تو و مرگ آرزوهای توست.
وقتی به ابديت ميرسی، ديگر تهران با همه بزرگی اش برات تنگ ميشود. کت و شلوار بيژن که پيش از اين تيره بود، اکنون روشن شده، ولی بارانی همان است که بود. تضاد بين رنگها، تضاد مرگ و زندگی است، تضاد حاکم بر کل هستی، تضادی که هگل آن را شالوده ی هستی توصيف ميکند، اما همگونی رنگ بارانی با کت وشلوار- در بخش دوم- نشانگر آن است که در عدم ديگر از تضاد رنگ و زندگی خبری نيست. بارانی با کت و شلوار، يک رنگ و «ست» ميشوند. ساعتی که نماد زمان است، ديگر نيست. کجاست، معلوم نيست. زمان و مکان مفهومشان رنگ ميبازد و واضح است که انسان مادی با از دست دادن اين دو مفهوم گيج خواهد شد، همانگونه که تو در روياهات گيج هستی.
وقتی به عدم نزديک ميشوی، ديگر نميتوانی برگردی و مثل آن سالها شوی. راه برگشتی نيست. اينهمه ميهمان مامان و «شکار» بودن پدر، يادآور ميهمانيهاست... رفت و آمدها در نبودن تو... پدر غمگين است... مراسم عزاداری.
پايان زمان بوسه ای است بر لبان محبوب... مرگ... و ...همين...
اين تصوير بيش از اين که يک برش اروتيک و عاشقانه باشد، ناامنی تو را نشان ميدهد که هيچکس وجودت را در خانه ی خودت هم به رسميت نميشناسد... حيف...
فرداد
۱۰ اوت ۲۰۰۸ ميلادی