پنجشنبه 18 مهر 1387

با "لنگرود ِ" چشمش، شعری از رضا مقصدی

رضا مقصدی
سال ها بود سوگواره پهلوان ِ ميدان زيستن های شکوهمند، عبدی (زين العابدين کاظمی) - که قامت بلندش در تابستان ۶۷ به خاک افتاد - در ذهن می آمد اما بر کاغذ نمی نشست. تا، چند سال پيش در رستورانی (در کُلن- آلمان) نشسته بودم ناگهان چشمم به چشمان درخشان زنی خيره ماند که چند متر دورترََک، درست روبرويم نشسته بود

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

سالها بود سوگواره ی پهلوان ِ ميدان زيستن های شکوهمند، عبدی
(زين العابدين کاظمی) - که قامت بلندش در تابستان ۶۷ به خاک افتاد- در ذهن می آمد اما بر کاغذ نمی نشست.
تا، چند سال پيش در رستورانی (در کُلن- آلمان) نشسته بودم ناگهان چشمم به چشمان درخشان زنی خيره ماند که چند متر دورترََک، درست روبرويم نشسته بود.
درهمان نگاه ِ نخستين دانستم مرا با يک جای ِ اين چشمها نسبتی ست.
قهوه را که سر کشيدم درگمگوشه های ذهنم چيزی نيافتم که به کار آيد.
در نگاهی دوباره، باز حرف ِ تازه يی در چشمها بود بی آنکه خطوط ِ خوانايی داشته باشد.
در اين ميان، کسی که پشت به من داشت ُو با اوبود بی هوا برمی گردد. همين که چشمش به من می افتد با سر، سلام می دهد وُ سر ِ جايش اندکی جابه جا می شود.
بار ديگر که بر می گردد مرا به سر ِ ميزشان فرا می خواندَ.
حال، من ماندم وُ چشمهای زيبای نزديک وُ خاطره يی دور وُ ناآشنا که از يک جای پنجره ی ذهنم هنوز سَرَک می کشيد.
دقايقی چند با شگفتی دانستم بانوی پيش ِ رو، "قدسی"ست.
زنی که او را يک بار، تنها يک بار، آنهم در سالهای دور در تابستانی داغ در بندر چمخاله ی لنـگرود با "عبـدی" ديده بودم. و پس از آن بارها تنها نامش از سوی عبدی و ديگران در گوشم می نشست.
ماجرای دلدادگی ِ آغازين شان بی شباهت به يکی از داستان های عاشقانه ی شاهنامه نبود. ُطرفه آنکه، بالای ِ بُلند وُ پهنای ِ پهلوانانه ی "عبـدی" به ديواره ی چنين شباهتی رنگ می زد.
چشمان «قدسی» ، بوی خاطره داشت. بوی «عبـدی». بوی درد. بوی مرد ِ مردستان ِ حماسه وعشق.
از کافه تا خانه، «تمام فاصله را "لنگرود" می چيدم».
همان شب، خاطره ی خونچکان ِ «عبـدی»، پس از انتظار ِ دهساله ی سپيدی کاغذ، سياه شد.


رضا مقصدی

با «لنـــگرود ِ» چـشمـش


وقتی که در برابرش ماندم
اندوه ِ خاطرات ِ پريروزين
از دوردست ِ ساحل ِ « چمخاله » جان گرفت.
دريا
پاروزنان، کنار ِ دلم بنشست.
آواز ِ آن پرنده ی پُر پرواز
باز آمد وُ پياله به دستم داد.
ناگاه
ابری، سياه – جامه، بر آمد
اين سينه ی کبود ِ مرا، در ميان گرفت.


در چشمهای او
اندوه ِ يک درخت ِ تناور بود
اندوه ِ يک درخت که می خواست:
زيبا شود
شکوفه کند
سايه آوَرَد.
هيهات
رگبار ِ مرگ آمد وُ او را نشان گرفت.


لبخنده اش
از جنس ِ روز بود
آغوش می گشود وُ دلی می بُرد.
در «لنـگرود ِ» چـشمـش اما غمی سياه
سينه – سوز بود.

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/38624

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'با "لنگرود ِ" چشمش، شعری از رضا مقصدی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016