اول- وارد ساختمان قديمی می شوم و در را پشت سرم باز می گذارم
کسی می گويد:
- اميد هوا سرده، درو پشت سرت ببند!
- آخه آقای بورقانی پشت دره...
- نه! گمونم رفت...
به سمت در بر می گردم تا ببندمش
پشت در صدايی آرام می گويد:
- آقا اميد نبند!
در را باز می کنم؛ چهره مهربانش را می بينم
که با همان علامت سوال هميشگی که در چشمانش سراغ دارم مرا می نگرد،
آرام لبخند می زند و می گويد:
- الآن ميام تو، خودم می بندم.
دوم- جلسه روتين يکشنبه که تمام می شود، ناگهان صدای اس ام اس موبايل کسی فضا را می شکند... چهره پويا ناگهان رنگ عوض می کند، هم رنگ گچ می شود و خبر را بلند بلند می خواند... با صدايی لرزان مملو از بهت و حيرت :
«با کمال تاسف احمد بورقانی نماينده اصلاح طلب مجلس ششم دقايقی پيش ...»
پاهايم سست می شود و گلويم خشک، گويی در لحظه يی جهان بر سرمان آوار می شود... يکی می گويد او که سنی نداشت.. ديگری اميدوار است خبر يک شوخی بی مزه باشد ... اس ام اس می دهم از هادی بپرسم که آيا خبر صحت دارد يا ... که پاسخ چون آب سردی در لحظه منجمدمان می¬کند:
- سلام. متاسفانه، بله ...
به بچه ها می گويم راست است... او رفته ... سهام تکيه گاهش را ...، کمرمان شکست...
بيرونم مستحکم می نمايد، از درون اما می شکنم... تا به خانه برسم مضطربم، چشمان پر نشاطش را در همايش «صدسال پس از مشروطه» به خاطر می آورم، همان روزی که بی مقدمه از مراد ثقفی که بورقانی در حال بدرقه اش بود عکسی با فلاش گرفتم که چشمانش را آزرد ، احمد آقا بی درنگ انذارم داد که:«ديگه قرار نشد مهمون های مارو اذيت کنيد!»
همان روز که به شرط گرفتن عکسی دو نفره از او و ثقفی دست از آزار مهمانانش برداشتم!!! همان عکسی که حالا ديدنش داغ دلم را تازه می کند ...
همان روز که از باب مزاح، ساندويچ مرغ ناهار را نشانش دادم و به واسطه ماجرايی پيش از آن گفتم:«آقای بورقانی! جز چلو کباب که چيز ديگری غذا حساب نبود!» و او زيرکانه سرنخ شوخی ام را گرفت و با ظرافت خاص خودش گفت:«ميدونم! اينو به عنوان پيش غذا قبول کنيد، آخه بودجه مون نرسيد!»
حالا ديگر اس ام اس پشت اس ام اس می آيد که:
"بی بورقانی شده ايم ..."
دورم از سهام اما از هميشه به او نزديک ترم...
سوم- تا خانه بغضم را فرو می دهم، به کنار کامپيوترم که می رسم، دست که برمی آرم چند خطی به يادش قلمی کنم، همان جاست که بغضم امان می بُرد...
اشکهايم قطره قطره بر روی صفحه کليد و انگشتانم می چکد...
«... حالا چگونه می توان در چشمان سهام نگريست؟»
می دانم جای پدر هرگز پر نمی شود،
پدرت فرزانه يی چون بورقانی باشد که هيچ!
چشمان سهام را به ياد می آورم وقتی مهران را بدرقه می کرديم
و حالا هنوز يکماه نگذشته، بايد ...
چهارم- صبح سردی است. مقابل انجمن صنفی روزنامه نگاران ايستاده ايم. چهره ها همگی آشنايند. همه مغموم و مبهوت و سهام بيش از همه ... از چهره ها می توان دانست که احمد آقا با صفا بود و بی ريا... می توان فهميد احمد آقا محصور به حصار يک تفکر بسته نبود. می توان شهادت داد که احمد آقا با تمام افق های باز نسبت داشت که اينچنين افق مشايعت کنندگانش باز است و فراخ ...
پنجم- حالا سر مزاريم ... از خود می پرسم سهام را چگونه تسلی دهم، وقتی صادق خرازی را می بينم که بر روی پاهايش توان ايستادن ندارد از فرط سنگينی اين غم نابهنگام؟ نابهنگام! آری... همان صفتی که اکثريت قريب به همه ی اين جماعت بر توصيف اين سوگ معترفانند.
هيچ صدايی نمی شنوم ... به مزار مهران قاسمی چشم می دوزم و حالا می فهمم که خدا چقدر او را دوست داشت... آنقدر که کمتر از يکماه بيشتر تنها نماند... حالا او همسايه ای دارد به واقع دوست داشتنی و شريف... اما قطعه نام آوران «اصحاب رسانه» چه نام آورانی را از ما می گيرد... گويی تاب ندارد چند سالی منتظر پر شدن بماند که يک به يک با فواصلی کوتاه داغ بر دلمان می نهد... در همين فکرم، که احسان را می بينم... بی درنگ می گويم:«گويا اين قطعه عجله داره که زود پر بشه»، بغض در گلو پاسخم می دهد که:«خدا سومی رو به خير بگذرونه ...»
advertisement@gooya.com |
|
ششم- حضرت اجل! بی رحمی! به خدا بی رحمی...
اين همه ناملايمات را تحمل می کنيم... ظلم از جماعت بی خدا می بينيم... دم بر نمی آوريم و تو!
تو هم که هر دم نمک پاش زخممان می شوی که پيمانه عمر نازنينی پر شده!
اين بلانسبت انسان ها مانده اند و تو نازنينان روزگار را ازمان می گيری که چه؟
که نااميدمان کنی از خدا؟
بی رحمی به خدا بی رحمی...
چطور در چشمان دکمه ای مهران چشم دوختی؟
جواب سارا را چه دادی؟
حالا چگونه در چشمان سهام و زهرا نگاه می کنی؟
جوابشان را چه می دهی؟
بی رحم شده يی بيرحم!
حضرت اجل ننگ بر تو باد! ننگ!
هفتم- احمدآقا هر چه منتظر مانديم بازنگشتی ... در هنوز نيمه باز است و گويی پرچم ها نيمه افراشته اند... به گمانم آقای خانيکی از «تجربه بورقانی» سخن می گفت ... آری! تو پيشقراول يک نسل شدی و به راستی که تجربه تو ذيقيمت است و عبرت، برای آنانی که معجون تحول¬طلبی و پايبندی به اصول را جمع ضدين می دانند...
راستی، مهران جان! امشب هوای احمدآقای ما را داشته باش!
ز همکارانت شنيده ام رسم همسايگی را نيک می دانی!