advertisement@gooya.com |
|
وقتی خبر آزادی آقای احمد باطبی را شنيدم، به عنوان کسی که همواره فکر کردن به زندانی شدن يک جوان در بهترين سال های زندگی و مشقاتی که به سر او آمد، روح و ذهنش را به شدت آزار ميداد، اين خبر چون آقای ابراهيم نبوی (اما به کلی متفاوت با او)، مرا هم خوشحال کرد و هم ناراحت. پناهنده شدن او به آمريکا و به ويژه حضور وی در شبکه تلويزيونی VOA مرا واداشت تا مقالهای روی سخن با وی بنويسم. هنوز اين مسئله به فاصله يک شب در ذهن من به درستی جای خود را پيدا نکرده بود، که با مشاهده برنامه تفسير خبر VOA ، با حضور آقايان منوچهر محمدی، ناصر محمدی و دريادار رژيم سابق به نام آقای امير هوشنگ آريان نژاد، رشته تازه ای از موضوعات و مطالب مختلف، ذهنم را به شدت آزرد. موضوع "کوی و کودتا" حاصل تلاقی و ترکيب اين موضوعات بود. در شرايطی که ذهن من ميان اين دو موضع پرسه می زد، فردای آن شب، مقاله آقای ابراهيم نبوی را با عنوان "پهلوان زنده را عشق است" از مطالعه گذراندم. من شخصا به نقطه نظرات ايشان هميشه توجه داشتمام، مثل توجه ای که روی نقطه نظرات آقای دکتر مرتضی مرديها دارم. فکر می کنم که اين دو نقطه نظر مثل يک فيلم سينمايی می مانند که يکی به صورت جدی تهيه می شود و دومی به شکل کارتونی و يا انيميشن. البته قصد من از اصطلاح کارتونی، تمسخر نقطه نظرات آقای نبوی نيست، بلکه تشبيه يک سری فيلم هايی است که واقعا به اين سبک ساخته می شوند. مثل فيلم خانواده دکتر ارنست. درهر حال، برای اينکه خود را از کلاف دو عنوان که در عين حال می توانند از يک جنس باشند، رها کرده باشم، عنوان فوق را انتخاب کردم.
چرخه استحاله اپوزيسيون
به نظر می رسد آمريکائيان در استحاله کردن اپوزيسيون و جنبش دانشجويی، کار خود را به خوبی انجام داده اند. در حقيقت مهار دانشجويان و مهار جنبش دانشجويی، به يک معنی، هم مهار اپوزسيون است و هم مهار نظام سياسی در درون کشور. اما از آنجا که آمريکائيان و به ويژه دولتهای مرتبط با جمهوری خواهان و نئوکانها به شدت تمايل به روابطی از نوع «ايران گيت» دارند و کوشش دارند تا با زد و بندهای پنهانی، کار سيطره بر جهان را کامل کنند، در حقيقت پيش از قربانی شدن و قربانی گرفتن از نظامهای سياسی، اين اپوزيسيون است که قربانی سياستهای استراتژيک آمريکائيان میشوند.
جريان استحاله جنبش دانشجويی از يک مسير مشخصی انجام می شود. ابتدا از دانشجويان به آمريکا دعوت می شود، سپس با حمايتهای مالی و معنوی و ايجاد تسهيلات برای اعلام نقطه نظرات دانشجويان، آنها را به نوعی با فضای فرهنگی و فکری جهان ليبراليستی آشتی می دهند. سپس با نزديک کردن دانشجويان به جريانهای مشروطه خواه، آنها را در دام سلطنت طلب ها می اندازند. بدين ترتيب فرآيند استحاله کردن در يک چرخه حمايت مالی و معنوی ليبراليزم مشروطه خواهی سلطنت طلبی آمريکاطلبی، کامل می شود.
زمينه های اجتماعی و بين المللی نيز برای کامل کردن چرخه استحاله سازی فراهم است. به عنوان مثال، اگر دانشجويان در دوران پيش از انقلاب به يمن آرمان خواهی و رسم چپ گرايی عليه رژيمهای کشورهای خود مبارزه می کردند، همانطور هم عليه دول آمريکايی- اروپايی مبارزه می کردند. امروز دانشجويان به يمن انديشه راهنمای ليبراليزم و اعلام پايان انقلاب و پايان عصر آرمانگرايی، يکی از جبهه های مبارزه را ترک گفته اند. به ويژه آنکه، اگر در آن دوران دول ياد شده با رژيم شاه همدلی و همکاری داشته اند، امروز اين دول خود را در زمره دشمنان رژيم جمهوری اسلامی نشان می دهند. پس زمينه های خصومت که برداشته می شود، هيچ، زمينه همکاری هم به وجود می آيد. يک عامل سومی هم وجود دارد که به نظر از دو عامل قبلی مهمتر است. اين عامل به وضعيت معيشتی و چشم انداز دانشجويان و اپوزسيون بازمی گردد. اگر در پيش از انقلاب، دانشجويان و اپوزسيون با يک تحصيلات ساده و اخذ مدرک مهندسی و دکترا به کشور باز می گشتند، می توانستند اميدوار باشند که به عنوان افرادی از طبقه متوسط و متوسط به بالا، به زندگی خود ادامه دهند. اما اپوزسيون و دانشجويان خارج از کشور و داخل کشور، چنين چشم اندازی ندارند. آنها می دانند که يک مدرک تحصيلی از نوع مهندسی و ليسانس و فوق ليسانس تا حتی دکترا، نه تنها چشم اندازی به زندگی در طبقه متوسط به بالا ايجاد نمی کند، بلکه به برکشيدن آنها به بالای خط فقر، کمکی نمی کند. خود اين مسئله عامل مهمی است که دانشجويان با اندکی مشوق های مالی و معنوی، در دام آمريکائيان بيافتند. کار، پول و مدرک در گذشته الويت درجه يک و دو دانشجويان را تشکيل نمی داد، ولی فقدان چشم اندازهای روشن در زندگی معيشتی، چنين اهميتی را به الويت درجه يک تبديل کرده است.
همين جا اضافه کنم که نويسنده اين نوشتار، نه با آمريکا رفتن مشکل دارد و نه با حضور در شبکه تلويزيونی صدای آمريکا. اما حضور مستمر و برنامه ريزی شده در اين شبکه تلويزيونی، نميتواند بدون چشم داشت آمريکائيان تداوم پيدا کند؟ اين حضور و اين چشم داشت، به اعتمادها صدمات جبران ناپذيری می زنند و در تيره کردن چشم اندازها، بی اثر نخواهند بود.
چگونه در ماجرای استحاله سازی، ماجرای کوی و کودتا از يک جنس می شوند؟
برنامه تفسير خبر شبکه تلويزيونی VOA در تاريخ ۱۸ تير ماه، نمادی از اين نوع استحاله سازی را بدست می داد. دو حادثه تاريخی کودتای نوژه و ماجرای کوی دانشگاه، به ترتيب در ۱۷ و ۱۸ تيرماه ۱۳۵۹ و ۱۳۷۸ روی داده اند. مجری برنامه تفسير خبر، به همراه آقايان اميرهوشنگ آريان نژاد و ناصر محمدی، سردبير نشريه کيهان لندن، از کودتای نوژه به عنوان قيام ملی ياد کردند. اين کودتا به روايت آقای امير هوشنگ آريان نژاد، مقدمه ای بود تا با نابود کردن ارتش و به ويژه افسران خلبان نيروی هوايی، زمينه تجاوز عراق را به ايران، بدون مقاومت لازم از سوی ارتش، به انجام برساند. خود آقای امير هوشنگ آريان نژاد نقل می کند که دو ماه پيش از حمله، آقای دکتر بختيار به عراق سفر می کند و حمايت رژيم صدام را برای کودتا جلب می کند. او نقل می کند که آقای قربانی فر، همان صهيونيست معروف که در ماجرای ايران گيت نقش دلال اسلحه را ايفاء می کرد، مسئوليت تهيه و تدارک اسلحه برای کودتاچيان را به عهده داشت. آقای امير هوشنگ آريان نژاد اضافه می کند که قربانی فر از عواملی بود که کودتای نوژه را لو داد. هر چند براهين و اطلاعات امير هوشنگ آريان نژاد، مغشوش و غير متقن بود، اما از گفته های او چنين استباط میشود که رهبران گروه کودتاچيان به سرکردگی بختيار، ابتدا با کودتا و سپس با لو دادن کودتا، قصد متلاشی کردن ارتش و نيروی هوايی را در سر داشتند. بدين ترتيب با اعدام ۲۸۰ نفر از افسران ارشد و خلبانان کودتا، امکان تجاوز عراق، و به خيال خود شکست انقلاب را فراهم می کنند. مسئله منطقی هم هست، زيرا آنها نيک می دانستند که در آن شرايط انقلاب، امکان کودتا و موفقيت آن، جز از يک ذهن متوهم و ماليخوليايی صادر نمی شد. پس کودتا با هدف لو دادن کودتا، تنها با هدف متلاشی کردن ارتش انجام شد.
نقطه طنز و يا غم انگيز مسئله اينجاست که گردانندگان برنامه VOA با هماهنگی و تلاقی کودتای نوژه با کوی دانشگاه و با مشارکت دادن طرفهای درگير اين دو ماجرا در يک برنامه تلويزيونی، کوشش داشتند تا مسئله کوی و کودتا و از آن مهمتر، ماهيت جنبش دانشجويی و ماهيت کودتاچيان را از يک جنس بسازند. هر چند مدير اين شبکه تلويزيونی بارها کوشش داشته تا جهت گيری های VOA را بی طرف نشان دهد و تنها آن را به منزله يک شبکه اطلاع رسانی و آزاد قلمداد کند. و هر چند اغلب بازيگران و تحليلگران ثابت و متغير اين شبکه تلويزيونی کوشش دارند تا به نوعی، با ترويج و اشاعه فرهنگ راهنمای جهانی سازی و اسطوره بازار و رقابت، به ايدئولوژیزدايی از انديشه بپردازند، اما چه کسی نمی داند که اين شبکه تلويزيونی با يک برنامه حساب شده فرهنگی و سياسی، به فرهنگ سازی و از آنجا به اشاعه يک ايدئولوژی خاص می پردازد؟ چه کسی ترديد می کند که اين شبکه تلويزونی در برنامه شباهنگ، دقيقا در حال فرهنگ سازی در ميان ايرانيان است؟ آنها نيک می دانند که مردم ايران به شدت در محدويت ها و مضايق سرسخت جنسی قرار دارند. آنها نيک می دانند که زنان ايرانی و جوانانی ايرانی نمی توانند و آزاد نيستند تا مثل همه مردم دنيا، دارای روابطی در خور انسانيت و جنسيت باشند. از همين روست که می دانند، چگونه و در کجا پرنده اسطوره ای خود را بر بام جنسيت و آزادی فرو بنشانند. تا بدين ترتيب با ايجاد دنيای مجازی، جنسيت و آزادیای در خور نظام سلطه ايجاد کنند.
در فرصت ديگر نشان خواهم داد که چگونه شبکه تلويزيونی VOA در برنامه شباهنگ، در حال فرهنگ سازی است. اين شبکه تلويزيونی معتقد است که در اطلاع رسانی بی طرف است، اما اغلب مجريان آن وقتی از نظام سلطنت ياد می کنند، هرگز نمی توانند شيفتگی خود را پنهان کنند. در يکی از گفتگوها با رضا پهلوی، برق نگاه مصاحبه کننده چنان معطوف و مسحور وليعهد می شود، که آدمی را از اين همه خفت شرمگين میکرد. اين شبکه تلويزيونی معتقد است که بی طرف است، اما چه کسی از کينه و عداوت مجريان تا اغلب گفتگوگران، با نهضت مقاومت ملی به رهبری دکتر مصدق و تا روشنفکرانی چون شريعتی و...بی اطلاع است؟ چگونه و چرا اين شبکه تلويزيونی به خود حق می دهد تا کودتای نوژه را در آن شرايط که از نقطه نظر بسياری از اپوزيسيون و آزاديخواهان، هنوز با وجود بسياری از ناملايمات و تنگ نظری ها، شرايط برای کار، توليد، ترقی و بسط آزاديها و حقوق جامعه وجود داشت، به قيام ملی ياد کند؟ چرا آقای منوچهر محمدی در اين برنامه حضور پيدا می کند و به عنوان نماينده جنبش دانشجويی، به تبهکاران درود می فرستد؟ چرا آقای منوچهر محمدی اجازه میدهد تا مجری برنامه، جنبش دانشجويی را که از ايام دير، با هدف آزادی و حراست از حقوق و کرامت انسان صورت میگرفت، با کودتايی که با هدف تبهکارانه صورت می گيرد، از يک جنس نشان دهد؟
روی سخن با احمد باطبی
پاره ای از سخنان آقای ابراهيم نبوی حق هستند، اما متأسفانه در پاره ای ديگر مراد باطل از آنها جستجو میکند. او به حق، به احمد باطبی اندرز میدهد که ابزار اين و آن نشود. او به حق میگويد، کثيری از دوستداران تو « دوستت می دارند، برای آنکه در زندان بپوسی، اما نه برای اينکه بتوانی زنده بمانی و نفس بکشی. دوستت می دارند برای اينکه زير علمت سينه بزنند، اما نه برای اينکه در چشمت نگاه کنند و با تو گفتگو کنند. دوستت می دارند برای آنکه در سکوت مطلق خفقان آور و مرگبار مرخصی طولانی نفس بکشی اما سخن نگويی تا به جايت حرف بزنند. دوستت دارند برای اينکه به نام تو شعار بدهند و به جای شان رنج بکشی. دوستت دارند برای اينکه به نام تو بيانيه بنويسند و به جای شان کشته شوی. دوستت دارند برای اينکه برای اثبات هر آنچه می گويند تو را پيراهن عثمان کنند اما تو نبايد حرف بزنی، آنها قهرمانی می خواهند که تمام ترس ها و سرخوردگی ها و نبودن شان در روز سختی را پشت سر تو بپوشانند.... روزگار غريبی است». اما وقتی مراد خود را از بيان حق اظهار می کند، مخاطب را به باطل میخواند. مراد باطل آقای ابراهيم نبوی، چيزی نبود جز فراخواندن احمد باطبی به ايده لذت گرايی. او در ادامه پندنامه خود می نويسد : « دنيا برای زندگی کردن است، برای ديدن چمنزارهای وسيع است، برای رفتن به موزه هاست، برای عکاسی کردن است، برای آموختن است، برای عشق کردن است، برای لذت بردن است». بازهم آقای ابراهيم نبوی به حق می گويد که دنيا برای زندگی کردن و عشق بردن است، اما او از خود نمی پرسد، چرا در اين دنيا همه نمی توانند به دلخواه خود زندگی کنند و همه نمی توانند در چمن زارهای وسيع به گشت و گذار بپردازند و همه نمی توانند در عشق، از زندگيشان لذت ببرند؟ چرا تبعيض ها و نابرابریها، چمنزارها را به يکسان تقسيم نمی کند؟ چگونه میتوان بر چمنزارها چرخيد، در حالی که اقليتی سهم اکثريتی را روزگاری به غارت و در روزگاری دگر، به غايت برده اند و مجال چرخيدن و عکس گرفتن را از آنها سلب کرده اند؟ چگونه است که سه دختر در سنين مختلف، که از بدو تولد به همراه مادر و تنها با يک زيرانداز، يک پرمز و چند کاسه و بشقاب ساده و لهيده، در اتاقک بهشت زهرا زندگی می کنند، مجال می يابند تا بر چمنزارها قدم بزنند؟ شايد آقای ابراهيم نبوی بگويد، آنها می توانند بروند و در زير سايه درختان و چمنزارهايی که بر قبور مردگان سبز شده است، قدم بزنند. اما شايد هرگز از خود نپرسيده است که اين نوع قدم زدن و چرخيدن، نه به قصد رقصيدن و عشق بردن، بلکه تنها به قصد جمع کردن نذورات صاحبان قبور، به کار آن سه دختر می آيد، و بس؟ يا نه، شايد او از خود پرسيده است و چنين پاسخ می دهد که : يا اصل و اجداد اين دختران ذاتاً تنبل و دارای افکار عقب مانده ای بوده اند، و يا اين سه دختر محکوم ابدی چنين سرنوشتی هستند؟ اگر نه اين است و نه آن، پس به چه حقی و چرا تبعيض ها و نابرابریها بر تارک زندگی بشر، چنين تقدير شومی بسته اند؟
آيا مبارزه کردن، کشف و جستجوی حقيقت و سودای آزادی در سر داشتن، از آن رو نيست که چنين تقديری را به تدبير بشر برگردانند؟ پس از چه رو به آقای باطبی پند و اندرز میدهد که «ممکن است فکر کنی رسالتی بر دوش توست، نه، تو کارت را کرده ای. چشمت را به سوی زيبايی ها بگردان و سعی کن زندگی کنی. سعی کن لباس قهرمانی را که جز ترس و اضطراب و سياهی و مرگ و نفرين ندارد، در بياوری و دور بيندازی. حالا دنيا مال توست خودت باش». و يا به او چنين وانمود می کند که : «تو نه سال را باخته ای، بقيه را از دست نده». آقای باطبی کدام زيبايی را ببيند، وقتی شيرين ترين ساليان زندگی جوانی خود را در زندان بسر کرده است؟ چگونه است وقتی به فردی میگوييم، تو شيرين ترين و با نشاط ترين سالهای زندگی خود را يکجا باخته ای، اما می توانی بازهم زندگی را زيبا ببينی؟ آيا اگر به جای نشان دادن تصوير سوختن و باختن عمر، چنين نمود شود که زندان محل کسب هويتی شده است، که اکنون به يمن آن، احمد باطبی، احمد باطبی است، زندگی زيباتر نمینمود؟ و کينهها و نفرتها آسانتر از سينه او رخت نمیپيمود؟
با اين وجود، تصديق می کنم که هنوز در همين سخنان آقای ابراهيم نبوی حقايقی هست. او به حق می گويد که "چشمت را به سوی زيبايی ها برگردان" و به حق می گويد "خودت باش" و "خاطراتت را زير دست و پای اين تلويزيون و آن راديو رها نکن" و سرانجام به حق میگويد که «وسوسه قهرمانی بيماری غريبی است که تا وقتی آدم را نکشد يا به لجن نکشد، رها نمی کند»، اما او مانند همه آنها که می خواهند اصل قهرمانی را که از حماسه انسانی گذشت و فداکاری سرچشمه می گيرد، به بهانه قهرمانپروری که از بار حقارت پارهای از انسانها و جامعهها ناشی میشود، انکار کنند، بس سخن ناحق گفته است؟
تخليط حماسه انسانی قهرمانی به اسطوره قهرمانپروری، اگر از روی آگاهی نباشد، جز وسيله آسان کردن منطق انتقاد کننده چيست؟ آيا اين تخليط از آن رو نيست که انکار کننده قهرمانی، ترس خود را و دليل ماندن و بودن خود را، در پس ردّ منطق بیپايه قهرمانپروری پنهان می کند؟ تفصيل اين بحث ها را در چندين مقاله فهرست کرده ام، تنها جهت اطلاع آقای احمد باطبی گوشه ای از آن تفصيل را نقل می کنم :«در زمانی که سردی روح، گسستن پيوندها و علقههای زندگی، رخت بستن اعتمادها و بديلسازی حقيقتها در مصلحتها، وارونهسازی ارزشها در آنچه که انديشه و روح را در مکاره کسب و کار به خريد و فروش میگذارد، به مردان و مردمانی احتياج است که اسوه ايستادگی و مردی باشند، به قهرمانانی که روح در اجساد سرد و نيمه مرده جامعه بدمند، اما در اين روزگاران دون، با مصلحانی روبرو میشويم که از قول اريش ماريه مارک می نويسند: «نبايد برای اصول مرد بايد برای اصول زندگی کرد» و در جايی ديگر برای آنکه به خواننده القاء کنند که ماريه مارک در سردی که وجدان را به انجماد میبرد تنها نيست، می نويسند: «اگر خورشيد طلوع کند و تو نباشی هيچ اتفاقی نخواهد افتاد. لذا انتظار سلحشوری و قهرمانی در عصری که بايد عصر مرگ اسطورهها نام نهاد، درخواستی عبث و بيهوده است».
اين مصلحان نمیدانند که قهرمانی با قهرمان پرستی، تنها در يک واژه «قهرمان» اشتراک لفظی دارند. قهرمانی بويژه وقتی از حماسه فدا و ظهور حماسی وجدان سرچشمه میگيرد، مضمونی برابر و سرشار از انسانگرايی است. اما تقديس قهرمانی به ويژه وقتی از کانونی شمردن قهرمان سرچشمه میگيرد، مضمونی برابر و سرشار از اقتدارگرايی و اسطورهپرستی است. يکی شمردن قهرمانی با اسطورهپرستی، نه تنها بیاطلاعی از مناسبت معنايی اين دو واژه است، بلکه چيزی جز الگو پردازی و يکی شمردن مبارزه سياسی با خواهشهای مصلحت پرستانه و تن آسايی تودهای نيست.
آيا نويسنده از خود نپرسيده است، در جهانی که «تکنولوژی سرگرمیها» با گرم کردن سرها، به سرد کردن و انجماد روح مشغول است، اگر نبود قهرمانانی که روح را در تنور سرها و سرگرمیها به گرمی بخوانند، کجا انسان و انسانيت بر پای میشد؟ کجا قدرت بدون مقاومت دست از قهر و خشونت میشست؟ کجا مدارهای بسته قدرت در آزادی و ترقی گشوده میشدند؟ فوکو که بيش از همه فلاسفه، آراء خود را پيرامون «مراقبت قدرت» متمرکز کرده بود، معتقد است، هر نوع قدرتی، نوعی ديالکتيک مقاومت ايجاد میکند. آيا وقتی «مراقبت قدرت» مهميز تسليم شدن بر پای جامعه میبندد، مقاومت در برابر قدرت، قهرمانی پديد نمیآورد؟ آيا قهرمانی نيست که به نسبی کردن قدرت منجر میشود؟ آيا مقاومتها نيستند که با وارونه کردن مراقبت، لجام تسليم شدن به پای قدرت میبندد؟ آيا قدرتی سراغ داريد که راه مطلق شدن سلطه و زور را تا بريدن تمام لجامهای اخلاقی طی نکند؟ آيا جز قهرمانیهاست که با مقاومتی که بر میانگيزند، امکان توليد و توسعه زور را محدود، و يا از ميان میبرند؟».
Ahmad_faal@yahoo.com
www.ahmadfaal.com
در اين رابطه:
پهلوان زنده را عشق است، ابراهيم نبوی، روز آنلاين: http://www.roozonline.com/archives/2008/07/post_8247.php