advertisement@gooya.com |
|
کم نيستند روشنفکرانی که سياست اروپا و آمريکا را در برابر حکومتهای مخالف غرب نمیپسندند و آن را به ويژه در بلندمدت به زيان دستاوردهای دمکراتيک اين جوامع میدانند. مقاله هانس اشتاين (Hannes Stein) روزنامهنگار آلمانی را در روزنامه دی ولت (۲۹ اوت) میخوانيد که معتقد است غرب در يک خلاء فرهنگی به ويژه در حفظ دستاوردهای دمکراتيک و آزاديخواهانه بسر میبرد که اين امکان را به اسلاميستها میدهد تا آن را پر نمايند:
دشمنانی مانند روسيه، ايران و يا کره شمالی در مقايسه با آلمان نازی و يا اتحاد شوروی در برابر غرب بسيار ضعيف به شمار میروند. رؤسای آنها آدمکهايی خندهدار بيش نيستند که فقط به اين دليل که غرب آنها را به رسميت میشناسد، بزرگ جلوه میکنند. با اين همه، درست به همين دليل که اين کشورها ضعيف هستند، خطرناک محسوب میشوند.
اگر دشمنان کنونی جوامع آزاد غربی را به مثابه يک گروه در نظر بگيريم، آنگاه يک وجه مشترک در همه آنها جلب توجه میکند: ضعف آنها. بياييد به دليل شرايط حادی که به وجود آمده است با روسيه شروع کنيم. ارتش روسيه همين تازگی اثبات کرد که از عهده کل ارتش گرجستان بر میآيد. مبارک باشد!
ولی گذشته از اين پيروزی نظامی درخشان، جامعه روسيه در شرايط سقوط آزاد بسر میبرد. نرخ افزايش جمعيت به اندازهای اندک است که حتی پايينتر از نرخ کشورهای اروپای غربی قرار دارد و اين در حاليست که سن متوسط روسها در مقايسه با ساکنان اروپای غربی، بسيار کمتر و بطور متوسط ۵۶ سال است. بيماری ايدز جمهوریهای فدراتيو روسيه را درمینوردد، مصرف مشروبات الکلی بيداد میکند، و همزمان بازگشت بيماری سل شدت میيابد. هم اکنون سيبری فقط از نظر قانونی به روسيه تعلق دارد و در عمل به تصرف ساکنان اوليه آن در آمده است که مرتب برايشان مهمان نيز میرسد: گروه گروه چينی برای شکار خرس راهی شمال میشوند.
رژيم ايران و شرکاء
در اين ميان، اوضاع «جمهوری اسلامی ايران» چگونه است؟ چندان جالب نيست. ايران شصت تا هفتاد ميليون نفر، تقريبا مشابه آلمان، جمعيت دارد. ولی يک سال تمام لازم است تا آنچه را توليد کند که آلمان در طول تنها يک هفته توليد میکند. ايران بدون نفت و گاز يک کشور کاملا پيش پا افتاده در حال رشد است. بفرماييد ببنيم در سالهای اخير چه چيزی در آنجا اختراع شده، چه تفکری در آنجا شکل گرفته و چه چيزی به نام آنها ثبت شده است؟ حتی گفته میشود ارتش آن هم در وضعيت اسفباری بسر میبرد.
تنها چيزی که مرتب قمپزش را در میکنند، شصت هزار سانتريفوژ است که میگويند با آنها شب و روز اورانيوم برای ساختن بمب غنیسازی میشود. البته ممکن است اين عدد شصت هزار مانند آنچه در خاور ميانه رايج است، لاف توخالی باشد. سوريه، يار استراتژيک رژيم تهران نيز اساسا ورشکسته است. اگر لبنان وجود نمیداشت، که سوريه مانند گاو شيرده آن را بدوشد، رژيم دمشق بايد کاسه گدايی به دست میگرفت.
اما تا آنجا که به زرادخانه تسليحاتی کشورهای شروری مانند کره شمالی مربوط میشود، بايد گفت مسئله کاملا روشن است: اين کشور يک اردوگاه گرسنگی است که رهبری آن مجبور است در فواصل زمانی معين به باجگيری از بقيه جهان بپردازد تا کار مردماش به علف خوردن نکشد. آزمايش موشکی هم که کره شمالی چندی پيش به انجام رساند، يک اقدام نظامی تحريکآميز کاملا ناکام بود.
وضعيت شرکای کوچکتر اين کشورها نيز جز تصويری مشابه نيست. امروز القاعده بيش از هر چيز نام شرکتی است که در اينترنت دنبال مشتری میگردد. بقيه گروههای اصلی تروريستی در پاکستان به لطف سازمان جاسوسی پاکستان جا خوش کردهاند. البته حماس توانسته است در نوار غزه خود را تثبيت کند و چه بسا در صورت عقبنشينی ارتش اسراييل، کرانه غربی رود اردن را نيز به تصرف خود در آورد. ليکن حماس پس از اين پيروزی به احتمال زياد به چندين طايفه و گروهک تقسيم خواهد شد که تا مرز نابودی يکديگر، به جان هم خواهند افتاد.
آلمان نازی و بقيه
حالا بياييد اين همه را با دشمنان پيشين تمدنهای ليبرال مقايسه کنيم. آلمان نازی يک قدرت واقعی بود که نسبت به توانايیهای خود لاف نمیزد: آلمان در آن دوران يک کشور با ظرفيتهای اقتصادی در مرکز اروپا بود که متحدان قوی در جهان قديم و در آسيا داشت. قدرت دفاعی آلمان يکی از مؤثرترين دستگاههای نظامی نابودکننده بود که تا کنون جهان به خود ديده است.
اتحاد شوروی استالين ميليونها سرباز در اختيار داشت که پس از جنگ جهانی دوم در سراسر اروپای شرقی پخش شده بودند. چين مائوئيست يک حکومت توتاليتر اتمی بود که پيش از آنکه دست به سلاح قطعی برده شود، تنها به اندازه يک سر سوزن با تاراندن آمريکا از شبه جزيره کره فاصله داشت.
کشورهای شرور امروزين اما برعکس آنها يک لشکر خندهآور هستند. درست مثل اين است که ما با گروهی از دزدان دريايی روبرو باشيم که به عادت معمول، پرچمی با سر اسکلت به اهتزاز در میآورند و نعره میزنند: «بگيريدشان!» حال آنکه کاپيتان آنها با پنجه مصنوعی در يک صندلی چرخدار نشسته و يکی بايد او را هُل بدهد، خدمه کشتی سمعک به گوش دارند، و سرکرده کشتی در حالی که از خشم دندانها را به هم میسايد، کور است و با سگ راهنما اينور و آنور میرود.
دوران گمراهکننده
آيا اين همه به اين معنی است که در نگرانیهای ما مبالغه میشود و موقعيت چندان هم جدی نيست و کمتر ممکن است به فاجعهای مانند دوران ۱۹۳۹ و يا آزمايشات اتمی شوروی پس از جنگ جهانی اول بيانجامد. من میترسم اصلا اينطور نباشد. و حتی بر اين عقيدهام که موقعيت امروز خطرناکتر از آن زمان است. اين نگرانی سه دليل عمده دارد:
يک دليل اين است که وضعيت امروز بسيار گمراهکنندهتر از دوران نازی و يا جنگ سرد است. در سالهای پايانی دهه سی دستور کار روشن بود: به هر قيمتی و هر طوری که شده بايد بر ناسيونال سوسياليسم غلبه کرد حتی اگر قرار باشد با شخص شخيص استالين متحد شد (البته آدم بايد وينستون چرچيل باشد تا بتواند اين موضوع را به روشنی تشخيص دهد). پس از آنکه جنگ عليه هيتلر با پيروزی به پايان رسيد، بايد جلوی گسترش اتحاد شوروی گرفته میشد که بيش از هر چيز به معنای توقف پيشروی کمونيستها در کره و هم چنين از دست ندادن برلين غربی بود. ولی امروز؟
بزرگترين خطر که اغلب کارشناسان در مورد آن توافق دارند، تبديل «جمهوری اسلامی ايران» به يک قدرت اتمی است. فرض کنيم بتوان مانع اين کار، که کسی هم نمیداند چگونه بايد انجامش داد، شد. پس از آن چه چيز را بايد در دستور کار قرار داد؟ پاکستان که واقعا به کنام خطرات تبديل شده است؟ عربستان سعودی؟ اگر پوتين و رفقای قديمی کا گ بيیاش قاطعانه تغيير جهت دهند، چه بايد کرد؟ و يا اگر چين تصميم بگيرد تايوان را به قلمرو مرکزی خويش باز گرداند، چه بايد کرد؟ ما خود را عليه خطر داغی که پيش روی ماست و توجه همه را به خود جلب کرده است، مجهز میکنيم ولی متأسفانه کاملا از آنچه با خونسردی ما را از پشت تهديد میکند، غافل میمانيم.
جبهههای ناروشن
دليل دوم، جبهههايی هستند که مانند دوران مبارزه عليه ناسيونال سوسياليسم و يا جنگ سرد چندان روشن نيستند. کسی که در دهه سی در غرب زندگی میکرد و جانب محور قدرتمندان را میگرفت، خيلی ساده، فاشيست خوانده میشد. کسی که در دوران جنگ سرد برای سياست صلح استالين تبليغ میکرد، يا جاسوس کا گ ب بود و يا به زبان لنينِ فراموش ناشدنی، جزو «احمقهای سودمند» به شمار میرفت. ولی متحد دشمن بودن، به هيچ روی طبيعی محسوب نمیشد. اين که شرکتهای بريتانيايی يا آمريکايی با امپراتوری ژاپن و آلمان هيتلری با خيال راحت به معامله بپردازند، و يا پس از ۱۹۴۵ کالاهای مهم تسليحاتی به اتحاد شوروی صادر کنند، تصورناپذير بود.
امروز اما، به ويژه هنگامی که به آلمان نگاه میکنيم، موضوع طور ديگريست. اينکه در برلين يک لابی سرسخت روسی وجود دارد، بر کسی پوشيده نيست (حتی صدراعظم پيشين آلمان [گرهارد شرودر] جزو افراد آن است). البته پيوندهای اقتصادی با «جمهوری اسلامی» بسيار شديدتر است. در حقيقت نمیتوان از تحريم سخنی گفت چرا که حجم مبادلات بازرگانی آلمان با ايران در سال ۲۰۰۸ حتی افزايش يافته است (بطور دقيق چهل درصد). آيا اگر در پايان معلوم شود که برنامههای اتمی جمهوری اسلامی ساخت آلمان بوده است، کسی تعجب خواهد کرد؟ من يکی که نه.
درباره مذاکره چمبرلين و دولت او در دهه سی که از موضع ضعف [با آلمان هيتلری] صورت میگرفت، به زحمت میتوان واژه «مماشات» را به کار برد: ارتش بريتانيا در زمان قرارداد مونيخ به زحمت میتوانست از پس نيروی دفاعی آلمان بر بيايد (و ارتش آمريکا در آن سالها کوچکتر از ارتش هلند بود). برعکس آنها، امروز آلمان در برابر ايران در موقعيت قدرت قرار دارد و اگر بخواهد، میتواند «جمهوری اسلامی» را خيلی ساده با فشار اقتصادی به زانو در آورد.
فرهنگ ملال و حُزن
به عبارت ديگر، ويژگی موقعيت ما در اين است که همه آدمکهای خندهآوری که ما را تهديد میکنند، چه پوتين، يا احمدینژاد، چه کيم يونگ ايل يا چاوز، بيش از هر چيز به اين دليل بزرگ به نظر میرسند که خود را از سوی غرب تأييدشده میبينند و از پشتيبانی آن برخوردارند.
درباره دليل سومِ تفاوت بين گذشته و امروز به سختی میتوان نوشت و در دام سخنسرايی بیمزه و فرهنگ محافظهکارانه نيفتاد.
نمیتوان انکار نمود که ما در غرب، به قول هرفريد مونکلر، در «جوامع پساتئوری» زندگی میکنيم. مرگ قهرمانانه در راه وطن، به اهتزاز در آوردن پرچم ملی، سر دادن سرودهای ميهنی، سالهاست که ديگر حال نمیدهد. دورانی که کسی مانند وينستون چرچيل از «خون و عرق جبين و تلاش و اشک» حرف بزند، بدون آنکه کسی به او بخندد، به گونهای بازگشت ناپذير بسر آمده است. ضمنا اين گذر زمان در مورد آمريکا و اسراييل نيز صدق میکند. اما در مورد اروپای غربی يک موضوع ناخوشايند را نيز بايد بر آن افزود: انزجار کاملا ويژه از زندگی.
برای يک ناظر، اين احساس به وجود میآيد که در زندگی فرهنگی اروپا (به ويژه در زندگی فرهنگی آلمان) سالهاست که ملال در دايرهای به دور خود میچرخد. امروز از هر آن چيزی که زمانی فرهنگ غرب را مشخص میساخت، از کنجکاوی و طنز تا توانايی افزاری، امتناع میشود. تنها حُزن ملالآور است که باقی میماند.
اين احساس را نمیتوان به آسانی نشان داد که اين فضای تهی فرهنگی، اين خلاء که در مرکز اروپا به وجود آمده است، تقريبا نا اميدانه در جستجوی چيزيست تا در برابرش تسليم شود. از اين رو، اروپا نمیتواند اسلحهای را به کار گيرد که اصلا وجود ندارد. از همين رو هر خودکامه حقير و هر اسلاميست ناتوانی روی اين حساب باز میکند که میتواند در غرب اروپا هواداران پيدا و پنهان بيابد. موضوع در اساس بر سر قدرتپرستی و عوضی گرفتن خشونت با عظمت است. سرانجام نيز اين تنها واژه «فساد» [درست همان واژهای که اسلاميستها درباره فرهنگ غربی به کار میبرند.مترجم] است که میتواند اين پديده را به بهترين شکل توضيح دهد. زمانی برتولت برشت بر کاغذی نازک چنين کوتاه و بیهمتا نوشت:
از کوسهها گريختم
ببرها را شکار کردم
من اما سرانجام
طعمه خرچسونهها شدم.