پنجشنبه 12 شهریور 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از خداحافظ آقای شفيعی کدکنی تا ۱۰۰۰ روز با روز

کشکول خبری هفته (۹۵)
ف. م. سخن


خداحافظ آقای شفيعی کدکنی
"شفيعی کدکنی از ايران رفت." «تابناک»

بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بيدار و بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپيد
به آشيانه ی خونين دوباره برگردند...

می نويسم و پاک می کنم؛ می نويسم و پاک می کنم. می خواهم بزرگی را در نوشته ای کوتاه جا دهم؛ نمی شود. مگر می شود در چند بند و چند خط کارهای بزرگ دکتر شفيعی کدکنی را معرفی کرد؟ آفرينش های او را، تحقيقات او را، اشعار او را، تفسير کرد؟ از کجا شروع به نوشتن کنم؟ از کدام اثر او سخن بگويم؟

وقتی می خواهند بزرگیِ کسی را مثال بزنند، از لفظ غول و نهنگ استفاده می کنند. الفاظی نازيبا ولی کارا. وقتی می خواهيم بزرگی را در مقابل کوتاه قدی که خود را بزرگ می پندارد نشان دهيم، بهترين تمثيل غول است. وقتی می خواهيم از محيطی بسته و خفه سخن بگوييم که بزرگی در آن جای نمی گيرد، بهترين تمثيل نهنگ است. نهنگی که زيست‌گاهش نه حوض و برکه و گنداب، که اقيانوس است.

نه. اين الفاظ را در مورد استادِ بزرگ، شفيعی کدکنی، به کار نمی بريم. لفظی بهتر از همه ی اين ها برای او سراغ داريم؛ لفظی که قدر و ارزش اش به مراتب بيش از غول و نهنگ است؛ لفظی که در اثر کثرت استعمال، معنای بزرگش فراموش شده: انسان! آری انسان! نه غول، نه نهنگ، که انسان. همان انسان که از هر غولی بزرگ تر است؛ همان انسان که عرصه ی زيست و تفکرش گسترده تر از اقيانوس و زمين است. انسان خلاق؛ انسان آفريننده.

شفيعی کدکنی را با آفرينش هايش می شناسيم؛ آفرينش های ذوقی که در قالب شعر عرضه شده است؛ آفرينش های علمی که در کارهای تحقيقاتی اش ملاحظه می شود. در کارهای تحقيقی او، بر خلاف بسياری از کارهای تحقيقی ديگر، ذوق و آفرينش مشاهده می کنيم. تحقيقات او صرفاً بيان جمله ای از اين کتاب، و بندی از آن ماخذ نيست؛ قيد صفحه و نام کتاب و سال انتشار نيست. جوهری دارد تحقيقات او که در کمتر تحقيقِ ادبی و فرهنگی ديده می شود. اين جوهری ست که حکم امضای دکتر را در پای نوشته هايش دارد.

دراين‌جا قصد معرفی آثار ايشان را ندارم که به هر جای اينترنت سر بزنيد نمونه هايی از آن را خواهيد ديد و چنين کاری اصولا از منِ کم سواد بر نمی آيد. قصد من بيان احساس تلخی ست که از رفتن ايشان دارم. می گويند فلان اثر گران‌قدر هنری را خارجی ها بردند. می نشينند و بر سرشان می زنند و حاضرند هر بهايی برای بازگرداندن آن بپردازند. حاضرند يک تابلوی بی نظير اکسپرسيونيستی را بدهند و در عوض يک ورق شاهنامه ی شاه طهماسبی را پس بگيرند، چرا که آن را متعلق به ايران و ايرانی می دانند. اما همين ها با اساتيد گران‌قدر ما چه می کنند؟ چه می کنند که عاشقان ايران، جلای وطن می کنند، و راهی ديار غربت می شوند. اين ها که برای فلان کاسه و کوزه ی به يغما برده شده سينه چاک می دهند، چگونه ارزش بزرگ ترين آفرينندگان معاصر ايران را در حد يک کارمندِ ساده ی دولت پايين می آورند که بعد از پايان سنوات خدمت بايد به افتخار بازنشستگی نائل آيند و صدها نفر از آموزش آن ها محروم بمانند؟

نه. درد بزرگ اين ها نيست. آشيانه ای داريم خونين؛ کبوتران سپيد در خون خود غوطه می خورند؛ آن ها که جان به در می برند، راه گريزی می جويند؛ آن ها که می توانند، می روند؛ از دست صياد می گريزند؛ صياد هم با آن ها کار نداشته باشد، حتی برای آن ها امتياز ويژه قائل شود، چنان آشيانه ی خونينی جای زيستن نيست.

نگران آن نيستيم که استاد شفيعی و شفيعی های ديگر برای مدتی کوتاه يا طولانی به خارج بروند. از دريای معلوماتِ آن ها در سرزمين های دوردست نيز بسياری استفاده خواهند کرد. بگذار بزرگان ما در جايی زندگی کنند که قدر بزرگی شان دانسته می شود. ايران، با تمام مردم اش، با تمام کوه ها و دشت هايش، با تمام جنگل ها و کويرهايش، منتظر می ماند تا از اسارت برهد و فرزندان اش را، عاشقان اش را، دانشمندان و آفرينندگان اش را در آغوش بگيرد. ايران منتظر شفيعی کدکنی خواهد ماند.
سفرت به خير، اما تو و دوستی خدا را
چو ازين کوير وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها
به باران
برسان سلام ما را...



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




شفيعی کدکنی در بخارای ۷۰
در شماره ی ۷۰ بخارا متن سخنرانی دکتر محمدعلی موحد در شهر کتاب را زير عنوان "هنر شفيعی کدکنی در تصحيح عطار" می خوانيم. جناب موحد می نويسند:
"شفيعی اين بخت را داشته که با آدم هايی مثل ابوسعيد ابی الخير و بايزيد و سنايی و عطار سر و کار داشته است. او در واقع مصداق اين بيت مولاناست که فرمود:
جانی که رو آن سو کند، با بايزيد او خو کند
يا با سنايی رو کند، يا بو دهد عطار را
مخصوصا اين تعبير تکهء آخر شعر مولانا يعنی تعبير بو دادن برای من خيلی جالب است. نمی دانم وقتی مولانا اين شعر را می گفته در ذهن او هم همين معنی که در ذهن من است بوده يا چيز ديگری. شما لابد با اصطلاح «قهوه بو دادن» آشناييد و بسياری از شما هم شايد گذرتان به کارگاه هايی، که پسته و بادام را بو می دهند، افتاده باشد. اين بو دادن دو حسن دارد: بو دادن سفتی و خامی را از پسته يا بادام بر می گيرد و آن را زير دندان نرم تر می کند. و عطری هم که در جريان اين کار يعنی در حين بو دادن متصاعد می شود فوق العاده است. شفيعی واقعاً عطار را بو داده است. هم آن را برای آدم هايی مثل من، که در خواندن متن مشکل دارند، روشن کرده و گره های آن را گشوده است و هم کاری کرده که عطر کلاً عطار متصاعد می شود و مشام خواننده را نوازش می دهد..."

در صفحه ی ۱۶۷ بخارا نيز مطلب بسيار خواندنی و جالب دکتر شفيعی با عنوان "مشهد و کتابفروشيهای پنجاه سال پيش" آمده که اين مطلب قبلا در جلد دوم کتاب کتابفروشی استاد ايرج افشار منتشر شده و اگر به کتاب کتابفروشی دست‌رسی نداريد، پيشنهاد می کنم حتما اين مطلب را مطالعه کنيد. در بخشی از اين نوشته می خوانيم:
"مرحوم شيخ هادی تا همين سالهای بعد از انقلاب هم با همان کرسيچه (صندلی چوبی) در سنين شايد حدودِ نود و چند سالگی با نيرو و نشاط به کار کتابفروشی، به همان اسلوب، ادامه می داد اما نه در جای اصلی اش. وقتی بيوتات آستان قدس رضوی را در بست بالا خيابان يکسره خراب کردند تا طرحی نو در اندازند (جايی که اکنون کتابفروشی انتشارات آستان قدس رضوی است) تمام آن دکانها از بين رفت از جمله محل کتابفروشی «فردوسی» مرحوم ميرزا نصرالله. مرحوم شيخ هادی در همان مسير بست بالا خيابان در قسمتهای بالاتر خيابان نزديک آرامگاه نادرشاه افشار، در کنار خيابان، کرسيچهء خود را می گذاشت و به کار خود ادامه می داد. نمی دانم سرانجام کتابهای منزل او چه شد؟ به علم اجمالی می توانم بگويم که انبار کتاب او، در منزلش، بايد يکی از بهترين مجموعه های کتابهای چاپ سنگی فارسی و عربی باشد، کتابهای چاپ ايران و هند و مصر. بايد از خانواده اش جستجو کرد. اين اصطلاحِ «فوت و فن» را من نخستين بار ازو شنيدم. وقتی که کتابی را می خواست عرضه کند فوت می کرد تا گرد و غباری که روی بُرِشِ اوراق جمع شده بود پاکيزه شود و کتاب را به هم می زد تا خوب غبارزدايی شود می گفت: «اين است فوت و فن کار.» اين جملهء بسيار معروف را که می گويند: «کتابفروشی، گنج قارون، و عمر نوح و صبر ايوب لازم دارد» نيز نخستين بار از او شنيدم. امروز هر کتابی را که در بازار نيابيم فوراً «زيراکس» می کنيم ولی در آن روزگار چنين کاری قابل تصور نبود. اگر شيخ هادی می گفت که فلان کتاب را ندارم يا نمی دانم از کجا بايد به دست آورد ديگر بايد قطع اميد می کرديم..."

کاروانِ اکبرِ خانم مهشيد اميرشاهی
"...از بخت بد تاريخ مکرر شده است و گويا حالا نوبت اکبر گنجی است که پس از سال ها خدمت صادقانه به جمهوری اسلامی چند سالی است مخالف خوان شده است و جلو دار سينه زنان حرفه ای که گنده اش می کنند و هندوانه زير بغلش می گذارند. منصفانه در اينجا بايد اضافه کنم، گرچه ندانستن زبان و کمی دانش از وجوه مشترک اکبر گنجی و جلال آل احمد است، مقايسه اين دو شأنی به اولی می دهد که سزاوارش نيست. من در اين نوشته طبعاً قصد انتقاد از اکبر گنجی را ندارم که روزنامه نگاری است با تحصيلات ناچيز و موقعيتش را مديون مصيبت ديدگی و اعتصاب غذا و البته تبليغاتی ست که در همه جا برايش انجام گرفته است. شبهه ای هم در باب توان تحليل گری او ندارم تا جايی برای گله باقی باشد. انتقاد من در اينجا متوجه کسانی است که سبب شده اند گنجی را يابو چنان بردارد که از تعيين نوع پرچم تا تعريف جنايت عليه بشريت را يک تنه بر عهده بگيرد بی آنکه اطلاع تاريخی در بارۀ اولی داشته باشد يا سواد حقوقی در مورد آخری..." «مهشيد اميرشاهی، سايت ايران ليبرال»

شِبْهِ نقدی را که خانم مهشيد اميرشاهی نوشته است نمی پسندم. ممکن است بگوييد که پسنديدن يا نپسنديدن تو چه اهميتی دارد. گنجی کار خود را می کند اميرشاهی هم کار خود را. يکی چيزی می نويسد ديگری هم يا جواب می دهد يا نمی دهد. تو اين وسط چه کاره ای؟ درست است. موضوع به طور خاص به ما مربوط نيست، ولی به طور عام چرا. اين شيوه ی برخورد ضررش به همه ی نويسندگان و منتقدان بر می گردد. امروز اگر با آل احمد و گنجی اين گونه برخورد شود، فردا با نويسندگان ديگر هم خواهد شد؛ راه گشای اين برخورد هم امثال خانم اميرشاهی خواهند بود.

شروع شبه نقد از اين جاست: آل احمد آخوندزاده ای ست که از ده به شهر می آيد و عرق خور می شود و عرق‌خوری او به حساب آزادگی و شعور اجتماعی اش گذاشته می شود. بعد سوابق درخشان او يکی يکی بازگو می شود: بابايش ملا بوده، جهت منبرنشينی به عراق عرب فرستاده شده، چون توده ای بازی آسان تر از عربی ياد گرفتن بوده دنبال اين کار رفته و غيره و غيره و غيره... بعد، از اين نمونه می رسند به موضوع اصلی و وجه مشترک آل احمد و گنجی که ندانستن زبان و کمی دانش است و آن گاه به اشتباهِ دانشگاهيان و روشنفکران سياسی ساکن آمريکا می پردازند که باعث شده يابو دومی را بردارد به نحوی که ايشان تعيين نوع پرچم و جنايت عليه بشريت را يک تنه بر عهده گيرد و باز هم غيره و غيره و غيره...

واقعا اين يابو که نويسندگان و انديشمندان را بر می دارد و چهار نعل به اين سو و آن سو می تازد چيز خطرناکی ست. بدبختانه، برخلاف تصور خانم اميرشاهی اين اتفاق فقط برای افراد "با تحصيلات ناچيز" نمی افتد. ديده ايم که اين يابو خيلی از دکتر مهندس ها و نويسندگان طراز اول و منتقدانِ درجه ی يک را هم برداشته و مسئله ايجاد کرده است. اصولا مشکل از تحصيلات و آخوندزاده بودن و سواد حقوقی نداشتن نيست؛ مشکل از يابوست که به معلوماتِ سوار، کاری ندارد و تاخت و تاز خودش را می کند.

از شبهِ نقدِ خانم اميرشاهی چه حاصل می شود؟ شخصِ نقد شده و هوادارانش چه چيز از اين نوشته می گيرند؟ جز توهين، تحقير، تخفيف، چه چيزِ ديگری در اين نوشته هست؟ می شد کسی که سواد حقوقی دارد، با کلامی شايسته ی يک حقوق دان، بنويسد که چرا جنايت حکومت اسلامی، جنايت عليه بشريت نيست؛ چرا حمل پرچم شير و خورشيد در تظاهراتی که قرار بوده فقط پرچم سبز در آن برداشته شود، ايرادی ندارد و پاسخ به سوالات ديگری از اين قبيل که برای خيلی ها مطرح است. از چنين نوشته ای می شد بهره ها بُرد و استفاده ها کرد. بهره و استفاده ای که با شيوه‌ی نقد خانم اميرشاهی تبديل به ضرر شده است. متاسفانه.

چگونه يک موجود زنده تبديل به موجودِ زنده ی ديگری می شود
"دليل افزايش نشاط جنسی در ميان ايرانيان" «سيامند، روزنامه سبز»

واقعا هيجان انگيز است. شما برای تغيير يک موجود زنده به موجودِ زنده ی ديگر بايد ميليون ها سال منتظر بمانيد و تازه معلوم هم نيست چه تغييری ببينيد. مثلا ممکن است انسان امروزی، ميليون ها سال بعد به جای پنج انگشت سه انگشت دراز و کشيده پيدا کند يا بغل گوش اش يک چشم اضافی در آوَرَد. همه ی اين ها حدس و گمان است و تازه چه جای تعجب اگر تعداد انگشت انسان کم شود و تعداد چشمان اش افزايش يابد.

حالا اگر شما بخواهيد در همين عمر کوتاه تان چنين تغيير و تحولی را ببينيد بايد به سينما برويد و يک فيلم ساينس فيکشن تماشا کنيد که انسان های تغيير شکل يافته ی آينده را نشان می دهد. ولی يک راه ديگر هم وجود دارد که نياز به فيلم های پر هزينه ی هاليوودی ندارد و در ايران خودمان هم قابل تجربه است.

شايد باور نکنيد ولی من چند روز پيش با کمال تعجب ديدم که کَسِ ديگری شده ام. يعنی ف.م.سخن بوده ام ولی در يک روزنامه ی اينترنتی تبديل به شخصی به نام "سيامند" شده ام! جداً کيف دارد ديدن استحاله به چشم خود خصوصا آن که سوژه خود شخص باشد. فکر کنيد يک روز شما از خواب بيدار شويد و تبديل به آدم ديگری شويد. هيجان انگيز نيست؟

حالا از کجا متوجه استحاله ی خود از سخن به سيامند شدم. چند روز پيش در حال بالا و پايين کردن شماره ی هفتم روزنامه ی سبز به تاريخ ۲۰ مرداد ۱۳۸۸ بودم که چشم ام به مطلبی افتاد زير عنوانِ "دليل افزايش نشاط جنسی در ميان ايرانيان". زير مطلب هم نام سيامند درج شده بود. صفحه را همين طور پايين می بردم و به نظرم می آمد اين تيتر را يک جای ديگر ديده ام. مثل آدم هايی که در خيابان همکلاس قديمی شان را می بينند ولی هر چه به ذهن شان فشار می آورند يادشان نمی آيد که او را کجا ديده اند، من هم ضمن پايين رفتن در صفحه ی روزنامه به مغزم فشار می آوردم که اين تيتر را کجا ديده ام که يک باره برقی در ذهن ام درخشيد و رو به بالا اسکرول کردم. بعله خودش بود! خودِ خودش بود! اين را انگار خودم نوشته ام! عجب! من که ف.م. سخنم، پس اين سيامند کيست؟!

نه. من نبايد به سيامند شک کنم، بايد به خودم شک کنم. من حتما ف.م.سخن نيستم و اين ها هم نوشته ی او نيست، بل که من سيامندم و اين نوشته ی خودم است. نوشته ی خودِ خودم. کشکول شماره ی ۹۰ را هم که اين مطلب در آن درج شده و در تاريخ ۲۸ تير ۱۳۸۸ در خبرنامه ی گويا منتشر شده حتما "سيا" خودش نوشته. پس من سيامند هستم و ف.م.سخن نيستم. من تبديل شده ام. من دگرگون شده ام.

حالا راه تبديل سريع از يک موجود به موجودی ديگر را يافته ام. خيلی راحت می رويد در سايت های اينترنتی يک مطلبی چيزی پيدا می کنيد، آن را کپی و در صفحه ی وُرد پِیْسْت می کنيد، بعد نام نويسنده را پاک می کنيد و نام خودتان را به جای او می گذاريد و برای نشريه ای می فرستيد. اکنون نويسنده تبديل به شما شده است و شما تبديل به نويسنده شده ايد! به همين سادگی و زيبايی!

البته همه ی نويسندگان بخت اين را ندارند که متوجه تبديل خود به کسِ ديگر شوند. بخت با من يار بود که مطلب خودم را در روزنامه ی سبز ديدم! روزنامه ای که اگر از اين موضوعِ جزئی بگذريم، روزنامه ای ست خواندنی و پُر مطلب که بعد از اين که تمام شماره هايش را خواندم حتما در باره اش خواهم نوشت.

من اختلال حواس پيدا کرده ام!
"کروبی اختلال حواس پيدا کرده است" «شبکه ايران»

وقتی يکی از بستگانم که روان شناس حاذقی ست به من گفت تو شيزوفرنی داری، من درست متوجه نشدم که او چه می گويد و چون ايام ماه رمضان و خوردن زولبيا و باميه و شيرينی و فرنی است گفتم نه! من ميل ندارم! پرسيد چی ميل نداری؟! گفتم شيرينی و فرنی! گفت عزيز جان اين اسم يک مرض است! بهتر است بروی خودت را تا مثل آقای کروبی نشده ای معالجه کنی! گفتم مگر شيخ چه اش است؟ گفت اختلال حواس دارد ديگر! مگر خبرها را دنبال نمی کنی؟

خلاصه. تلفن يک روان شناس را به من داد، گفت بهتر است پهلوی او بروی. چون من تو را می شناسم نمی توانم معالجه ات کنم. ممکن است خجالت بکشی تمام حقايق را نگويی. راست اش را بگويم، کمی ترس برم داشت. من و شيرينی فرنی! آخر چطور شد که اين طور شدم؟ مگر من به اين آشنايمان چه گفتم که او تشخيص داد من مريض هستم؟

دردسرتان ندهم. تلفن زدم به مطب دکتر که وقت بگيرم. منشی اش گفت وقت بعدی برای شش ماه بعد است. گفتم خانم جان، من مرضم حاد است و دکتر بايد فوری مرا ببيند. فلان کس هم مرا معرفی کرده. گفت صبر کنيد. بعد گفت خب، اولين وقت اورژانسی برای پنج ماه بعد است! عصبانی شدم. گفتم مسخره اش را در آورده ايد. من دچار چی چی فرنی شده ام آن وقت شما به من پنج ماه بعد وقت می دهيد (اسم مرض را هر چه کردم ياد نگرفتم ولی فرنی اش يادم بود، همان را با چی‌چی قاطی کردم به خورد خانم منشی دادم). اگر به من فوری وقت ندهيد می آيم آن جا آن قدر می نشينم که دکتر بيايد و يقه اش را بگيرم بگويم آخر اين هم شد کار که برای پنج ماه بعد وقت می دهيد؟ جيغ بنفش که کشيدم، خانم منشی حساب دست اش آمد. گفت بله بله. از رفتارتان متوجه شدم که مشکل اساسی داريد. همين فردا ساعت ۱۱ شب تشريف بياوريد، مريض ها که رفتند دکتر شما را ويزيت کند. عجب. پس يکی از عوارض اين فرنی مرنی عصبانيت است. ولی من که بيخودی عصبانی نشدم.

ساعت ۱۱ شب رسيدم مطب دکتر. ساعت ۱۱ و ۴۵ دقيقه، آخرين بيمار از محکمه ی دکتر بيرون رفت. بيچاره با خودش حرف می زد. به احمدی نژاد و رهبر فحش می داد. مرتب کلمه ی کهريزک را تکرار می کرد. از خانم منشی که داشت خميازه می کشيد و به ساندويچ اش گاز می زد پرسيدم اين چه اش بود؟ گفت اين هم دچار همان مرض شما شده است. توهم زده است. چند وقت غيب اش زده بعد که پيدايش شده روان اش به هم ريخته. خودش را به ديوار می چسباند و شلوارش را دو دستی محکم می گيرد. از شيشه ی نوشابه می ترسد. وقتی در فيلمی پاسبانی می بيند که باتون بلند می کند، غش می کند و بيهوش می شود. گفتم جل الخالق! چه مرض عجيبی.

رفتم داخل اتاق. دکتر سرش پايين بود و داشت چيز می نوشت. سلام کردم؛ جواب نداد. گفت بنشينيد روی صندلی و شروع کنيد. گفتم چی چی را شروع کنم. گفت هر چه در سرتان می گذرد بر زبان بياوريد. راست اش تا حالا اين جوری از آن چه در سرم می گذشت سخن نگفته بودم و زبان ام بند آمد. حالا اگر مهمانی بود، مثل آن شب که برای دکترِ خودمان درد دل کردم، يک چيزی. انگار هيچ چيز در مغزم نمی گذشت. دکتر از بالای عينک اش نگاهی به من انداخت و گفت انگار مشکل تان جدی ست. از خيابان شروع کنيد. فکر کنيد از خانه بيرون آمده ايد و می خواهيد خريد کنيد. آقا اين را که گفت، شروع کردم. مثل آدمی که دل اش پُر است و به اندازه ی يک کتاب حرف برای گفتن دارد. از گرانی گفتم. از بدرفتاری کاسب ها گفتم. از پرخاشگری مردم گفتم. از بی مسئوليتی اداره‌جاتی ها گفتم. از بی خاصيت بودن نوشته ی مطبوعات گفتم. از اعتراض جوانان و رعبی که حکومت بر دل آن ها می افکند گفتم. از نگرانی پدر مادر ها نسبت به بچه هايشان گفتم. از برنامه های شست و شوی مغزی مدارس گفتم که چه پِهِن هايی در مغز بچه ها می کنند... گفتم و گفتم و دکتر يادداشت برداشت. بعد قلم را روی ميز گذاشت و ديگر چيزی ننوشت. ولی مگر من ول می کردم. به من گفت، آرام بگيريد. ريلکس باشيد. مشکل تان را فهميدم. شما دچار نوعی مرض خطرناک هستيد که حتی ممکن است باعث مرگ تان شود. ترسيدم. گفتم جدی می فرماييد. ولی خودم چنين عارضه ی خطرناکی را حس نمی کنم. گفت کاری ندارد. برويد دم يک کلانتری، همين حرف ها را بگوييد. مرگ تان حتمی ست. ديدم راست می گويد. ديدم مريض هستم. ديدم اين زبان من، عامل مرض است. ديدم اين حرف های من، ويروس بدتر از ايدز است. برايم نسخه نوشت. دارويی تجويز کرد که گفت آدم را بی خيال می کند. بی خيالی هم باعث می شود تا آدم چيزهای زشت را زيبا ببيند و زبان اش به حرف هايی که می تواند سر را بر باد دهد باز نشود. وقتی زبان از کار افتاد، انسان معالجه شده است و می تواند به زندگی عادی خود ادامه بدهد.

از اتاق دکتر خارج شدم. دچار سکوتِ عميقی شده بودم. اختلال حواس را به خوبی درخودم حس می کردم. متوجه شدم که چرا شيخ اصلاحات اختلال حواس دارد. ويزيت را دادم و از مطب خارج شدم. کوچه را طی کردم و در تاريکی شب محو شدم...

مترجمان، خائنان
کتاب "مترجمان، خائنان" نوشته آقای حسن کامشاد، به قول نويسنده، "مته به خشخاش چند کتاب" است که توسط نشر نی در ۱۸۷ صفحه منتشر شده است. آقای کامشاد مترجمی ست دقيق که ترجمه، بيش از آن که برای او هنر باشد، فن است. به همين لحاظ در ترجمه های ايشان دقت بر سلاست می چربد و طبيعتا چنين مترجمی نمی تواند از کاستی هايی که با افزايش سلاست و روانی افزايش می يابد چشم بپوشد.

در ميانِ خرده گيری هايی که از ترجمه ی مترجمان ايرانی شده است، کتاب "اصول و مبانی ترجمه" خانم طاهره صفارزاده از همه پر سر و صداتر بود و نقدهای منفردی مثل انتقاد مسعود طوفان از ترجمه کتاب گور به گور ويليام فاکنر بحث های زيادی را بر انگيخت. اما به رغم تمام اين نقدها، چيزی از وزن و اعتبارِ کريم امامی و نجف دريابندری کم نشد.

ما در موضوع ترجمه، به غير از متن، با عامل مهمی رو به رو هستيم به نام خواننده و فرهنگ زبانی او. به طور خلاصه، خواننده ی غيرمتخصص ايرانی، نمی تواند با ترجمه ی بسيار دقيقی که بافتِ زبان مقصد را دگرگون می کند و آن را شبيه به زبان مبدا می کند، ارتباط برقرار کند. به طور کلی مترجمانی در ايران موفق هستند که ضمن حفظ اعتدال ميان دقت و سلاست، کاهش دقت را به کاهش سلاست ترجيح داده اند و اين امری ست که در ترجمه کتب از زبان های غيراروپايی به اروپايی بسيار اتفاق می افتد و ايرادی هم بر آن گرفته نمی شود. بهترين مثال ترجمه فيتزجرالد از رباعيات خيام است. معلوم نيست اگر فيتزجرالد رباعيات خيام را به شيوه ی آزاد و بل‌که بسيار آزاد خود به انگليسی ترجمه نمی کرد رباعيات خيام چنين محبوبيتی در ميان اهل فرهنگ غرب پيدا می کرد.

پاسخ کريم امامی به نقد خانم صفارزاده که در کتاب "از پست و بلند ترجمه" چاپ شد، حاوی نکات مهمی ست که می تواند از سخت‌گيری منتقدان ترجمه بکاهد. طيف مترجمان از دقيقِ دقيق، تا آزادِ آزاد، سايه‌روشن های زيادی دارد که بايد به شکلی همه جانبه بررسی شود. آثار دقيق دقيق را که واحد ترجمه ی آن ها کلمه است (و به ظن قوی، مترجم توانايی فهم واحد جمله، و روح مطلب را ندارد و به همين لحاظ اثرش در عينِ "دقتِ ظاهری" مطلقا دقيق نيست)، و آثار آزاد آزاد را که واحد ترجمه ی آن ها موضوع کلی متن است (و مترجم مطلقا با کلمات و جملاتِ داخلِ متن کار ندارد و کلمات و جملات خودش را می نويسد؛ به عبارتی روح کلی متن را می گيرد و در کلمات خودش می دمَد) بايد از دايره ی بررسی بيرون گذاشت.

در اوايل انقلاب که هر بچه ی هفده هجده ساله ای مارکسيست می شد قصد می کرد يک جلد کتاب از لنين و مارکس ترجمه کند، از اين برگردان های دقيق مثلا فلسفی بسيار ديده ايم که کلمات، طابق النعل بالنعل با متن اصلی و البته به کمک ديکسيونر ترجمه می شدند. خواننده يک کلمه از اين ترجمه ها را نمی فهميد. آثارِ آزاد آزاد را هم در ترجمه های مرحوم ذبيح الله منصوری ديده ايم که البته شيرين و خواندنی اند ولی ترجمه نيستند. اما، در طيف ميانی بحث هست و خوانندگان عادی مثلِ من که تخصصی ندارند و دوستدار مطالعه اند طبيعتا ترجيح می دهند کتابی را که می خوانند راحت بخوانند حتی اگر چند جمله ای از آن تکه پاره شده باشد، يا حرف اضافه و کلمه ای از آن افتاده باشد يا حال و گذشته ی فعلی در آن جا به جا شده باشد. همين جا اين نکته را يادآوری کنم که سخن در مورد آثار علمی و فنی نيست که بحث آن ها جداست و "دقت حقيقی" در آن ها نقش اول را بازی می کند.

از ترجمه های اخير آقای حسن کامشاد، دنيای سوفی از همه مشهورتر است. در کتاب "مترجمان، خائنان" نقدی بر ترجمه ی دنيای سوفی توسط کورش صفوی درج شده که خواندنی ست. معلوم نيست اِشکال کار آقای صفوی از ترجمه ی اوست يا ترجمه ی کتاب به زبان آلمانی. ايرادهايی که آقای کامشاد از ترجمه ی صفوی گرفته اند کاملا به جاست و بحثی در آن نيست، مگر آن که خطا، از مترجم آلمانی باشد که محل بحث ما نيست.

اما دو نکته در اين انتقاد وجود دارد که شايسته ی بحث است. اول اين که منتقد خود دست به ترجمه ی همان کتاب زده است. اصولا، ترجمه ی ارائه شده، می توانست جای اين نقد را که با "اسم مستعار" در مجله ی آدينه منتشر شده بگيرد. صريح تر بگويم، آقای کامشاد به عنوان مترجم، بهتر بود کتاب صفوی را نقد نکند، و اجازه بدهد که منتقدِ ديگری اثر ايشان را با اثر آقای صفوی مقابله و نقد کند. البته ايرادی به کار آقای کامشاد و نقد منصفانه و بی غرض ايشان نيست. شايد ايراد در نگاهِ شرقی و ايرانی ماست که ترجيح می دهيم منتقد ديگری غير از دو مترجم، دست به انتقاد بزند.

نکته ی ديگر اين که ترجمه ی آقای صفوی -به شرطی که اشتباهاتش باعث گمراهی خواننده نشود و نکته ی غلطی را به او نياموزد که از قضا در برخی قسمت های کتاب به خاطر بدفهمی مترجم، خواننده دچار بدفهمی می شود- خواندنی تر از ترجمه ی آقای کامشاد است. علت آن، شايد رعايت دقت بيش از حد توسط آقای کامشاد، و سهل‌گيری آقای صفوی است. هر يک از اين دو مترجم که به ديگری نزديک شود، خواننده استفاده ی بيشتری خواهد بُرد.

آقای کامشاد مقاله ی ديگری دارند در کتاب مترجمان، خائنان، زير عنوان "تکذيب می کنم، اين کتاب نوشتهء من نيست!" با خواندن اين مقاله وحشت می کنيم از اين که چيزهايی که به اسم ترجمه به خوردِ ما خوانندگانِ بی خبر داده می شود چقدر می تواند از متنِ اصلی و فکر نويسنده دور باشد و ما آن را عين متنِ اصلی و فکر نويسنده بدانيم!

چند سال پيش، در نمايشگاه بين المللی کتاب، در غرفه ی ناشری کوچک، ترجمه لاغر و کم برگی ديدم از کتاب پرحجم و پربرگِ Le Rêve dans le pavillon rouge نوشته Cao Xueqin چينی. از ناشر، که پشت ميز کتاب ايستاده بود و بسيار مودب و متين بود سوال کردم بقيه ی کتاب کی منتشر می شود؟ با تعجب گفت اين تمام کتاب است! گفتم به نظرم صفحات کتابِ اصلی بيش از اين هاست. شما مطمئنيد؟ گفت بله. مترجم گفته که کل اثر را ترجمه کرده است. نخواستم دل ناشر مودب را بشکنم، و صحبت را کش ندادم، ولی پيش خود گفتم بيچاره خواننده ی ايرانی که فکر خواهد کرد کل اثر همين چند برگ است و تازه معلوم نيست مترجم دلسوز همان چند صفحه را هم چگونه ترجمه کرده باشد؛ اگر اصلاً ترجمه کرده باشد!

باری. مترجمان، خائنانِ آقای کامشاد، کتابی ست خواندنی و آموزنده برای علاقمندان به اصول ترجمه. آن چه که من در اين نوشته ی کوتاه گفتم، مطلقا نگاه تخصصی به مسئله ندارد، چون اطلاعی از زبان و ترجمه ندارم، و فقط نظر عمومی من به عنوان خواننده ی عادی فارسی زبان نسبت به کتاب های ترجمه شده است.

مطالب انتقادی برای صدمين شماره ی کشکول
۵ شماره ی ديگر کشکول به صدمين شماره ی خود می رسد. از خوانندگان محترم کشکول تقاضا می کنم نظر انتقادی خود را در باره ی کشکول هايی که تاکنون مطالعه کرده اند بنويسند تا اين‌جانب بتوانم برای بهبود کشکول های بعدی از آن ها استفاده کنم. بی خبر ماندن نويسنده از نظر انتقادی خوانندگان موجب تکرار خطاها و اشتباهات می شود. از لطفی که خواهيد کرد پيشاپيش سپاسگزاری می کنم.

مضرات علوم انسانی از زبان يک کارشناس
"ابراز نگرانی آيت الله خامنه ای از آموزش علوم انسانی در دانشگاه ها" «بی بی سی»

البته وازح و مبرحن است که علوم انسانی به درد کسی نمی خورد. ما که مدرک دکترا از آکسفورد لندن گرفته ايم عمرن دور و بر علوم انسانی گشته باشيم. اصلا چه معنی دارد که آدم علوم انسانی بياموزد. آقا می فرمايد که علوم انسانی آدم را کافر می کند. بهتر است به جای علوم انسانی آدم دنبال علوم دينی و رزمی و جنگ های خيابانی برود. البته من نمی خواهم برای کسی نخسه بپيچم ولی اگر جای آقا فرهاد رهبر باشم، در دانشگاه تهران رشته ی باتوم شناسی، مکانيک بطری، فيزيک کف گرگی و لقد، شيمی گاز اشک آور (فوق تخصص گاز فلفل)، تربيت بدنی شامل کونگ فو و تکواندو، روان شناسی زندانيان انفرادی، روانکاوی سياسی، تکامل زيستی و فکری در اندرزگاه، و چيزهايی از اين قبيل راه می اندازم که هم به کار دنيا می آيد هم به کار آخرت. حالا گور پدر کورش و داريوش و آفتابه لگن عهد باستان و ادبيات کهن. به ما چه که يارو با اون خط غيراسلامی ميخی‌ش روی تخته سنگ چی نوشته؟ مهم اينه که حضرتِ "آقا" می فرماد "بسياری از علوم انسانی مبتنی بر فلسفه هايی است که مبانی آنها مادی گری و بی اعتقادی به تعاليم الهی و اسلامی است و آموزش اين علوم موجب بی اعتقادی به تعاليم الهی و اسلامی می شود و آموزش اين علوم انسانی در دانشگاه ها منجر به ترويج شکاکيت و ترديد در مبانی دينی و اعتقادی خواهد شد." من به جای مسئولان شورای فرهنگی باشم، واحد های عمومی را در علوم انسانی اين ها می کنم:
۲ واحد کهريزک شناسی
۲ واحد اوين شناسی
۲ واحد دشمن شناسی
۲ واحد ادبيات گفتمان با زندانيان سياسی
۲ واحد اشعار زندانيان سياسی (همون شِرّ و وِرّی که بعضاً ميان تو دادگاه ها می گن)
۲ واحد استعاره شناسی (برای کشف استعاره ها و کدهايی که زندانيان در خلال توبه های خود به بيرون می فرستند)
۲ واحد شکوفايی معارف اسلامی به کمک شيشه ی نوشابه
۲ واحد ارتباط اسلامی با زنان زندانی (گرايش بازجويی محض؛ کتاب اش را هم می دهم بازجوی همسر سعيد امامی بنويسد)
و چيزهايی شبيه اين. خدا آقا را برای ما نگه دارد که اگر نبود، الان ايران را انسان برداشته بود و جا برای فرشته هايی مثل ما نبود.

۱۰۰۰ روز با روز
می دانم ۱۰۰۰ شماره ی "روز" در مدتی بيش از ۱۰۰۰ روز منتشر شده است، اما منظورم از ۱۰۰۰ روز، آن ۱۰۰۰ روزی ست که موقع طلوع آفتاب، آن لحظه ای که خورشيد، نور خود را آرام آرام بر روی البرز پهن می کرد، سه دبليو را همراه با روزآنلاين دات کام در آدرسْ‌بارِ اکسپلورر تايپ می کردم و منتظر می نشستم تا اينترنت زغالی، صفحه را بالا بياورد و چشم ام به صفحه ی به روز شده ی روز روشن شود. در آن ساعت گاه صفحه، به روز شده بود گاه نه. روزهای جمعه و شنبه هم خيلی حرص می خوردم که دوستانِ روز، روز را روزنامه فرض کرده اند که مثل کارمندان، آن دو روزِ آخر هفته را تعطيل می کنند حال آن که روز، روزنامه نيست، و نويسندگان آن نيز، کارمندِ روزنامه نيستند که هفته ای پنج شش روز به دفتر روزنامه بيايند که نياز به تعطيلی کل مجموعه برای استراحت، آن هم به مدت دو روز باشد.

اما حرص خوردن، در روزهای آخر هفته و ايام تعطيلِ رسمیِ ايرانی و اروپايی، تنها بخش کوچکی از اين ۱۰۰۰ روز بود. اصل کار، لذتی بود که از خواندن مطالب آن در طول اين ۱۰۰۰ روز برديم و استفاده ای که کرديم. لذت؟ استفاده؟ شايد کلماتِ بهتری بتوان به جای اين دو کلمه گذاشت، ولی وقتی يک تحليل خوب و پخته می خوانی، چه احساسی به تو دست می دهد؟ وقتی کاريکاتوری زيبا و پر محتوا می بينی، چه حالتی را تجربه می کنی؟ خواندن در باره ی سينما، کتاب، فرهنگ، و همه ی چيزهای خوبِ عالم، با زبانی شايسته و بيانی وزين حس خوبی در انسان به وجود می آورد که هر کس نامی بر آن می نهد. نام مهم نيست. مهم اين است که روز در طول ۱۰۰۰ روز سعی کرده است اين حس را در خوانندگان اش به وجود آورد، و به اعتقادِ من موفق شده است. به تک تک مقالات کار ندارم، ولی در مجموع موفق شده است.

طراحی قبلیِ روز خوب بود. خواننده راحت به تمام مطالب دسترسی داشت. ولی طراحیِ فعلی، بسياری از صفحات را به دهليزهای پشت صفحه ی اصلی رانده که با کليک های مکرر دست يافتنی ست. آن چه زير عنوان هنر روز می آيد، اصلا معلوم نيست چيست، عنوان ها نامعلوم، توضيحات ناکافی، و بايد کلی کليک کنی تا به آن چه می خواهی برسی. کوتاه کردن صفحه ی اول هميشه خوب نيست، و بلندی به اندازه ی بلندی صفحه ی اولِ قبلی هيچ ايرادی ندارد.

اما اين جا نمی خواهيم از طراحیِ صفحه سخن بگوييم. حتی نمی خواهيم از محتوای برخی مطالب سخن بگوييم. از نوعی انحصار و انحصارگرايی هم که گهگاه حس می شود گله ای نيست. می خواهيم بگوييم، دريچه ی روز، مثل منفذی می ماند که بر ديوارِ سلولی تنگ قرار دارد. کسی که داخل سلول است می تواند از اين منفذ به محيط بيرون نگاهی بيندازد و چه می چسبد اين نگاه! از اين منفذ، هوای تازه به داخل سلول راه می يابد. هوای داخلِ سلول، گند گرفته و عفن است، و اين هوای تازه، که مقدار آن هم زياد نيست، ارزشی دارد که شايد برای آن ها که بيرون از سلول زندگی می کنند معلوم نباشد، ولی برای اسير ساکن سلول، خيلی خوب معلوم است.

سخن کوتاه. اميدواريم روز به دوهزار روزگی و سه هزار روزگی برسد. پا برجا بماند، رشد کند، ميوه دهد. دريچه اش هميشه برای ساکنان ايران باز بماند. هوای تازه اش، در اثر انحصارگرايی آلوده نشود. يک بار موقع طلوع آفتاب، يک بار موقع غروب آفتاب، و هفت روزِ هفته به روز شود. برای دست اندرکاران روز موفقيت روزافزون آرزو می کنيم.

[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016