دوشنبه 27 مهر 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از آخِ محسن نامجو تا اعدامی های ما به اندازه گوسفند هم نيستند

کشکول خبری هفته (۱۰۰)
ف. م. سخن

يادداشتِ نويسنده: کشکول خبری هفته امروز به صدمين شماره ی خود رسيد. هر کلمه ای که در طول اين دو سال و دو سه ماه و اين صد شماره نوشته شده، سخن بخشی از جامعه ی ايران است و من فقط بازگو کننده بوده ام. در نوشته هايم، سعی کرده ام کمتر خود را دخالت بدهم مگر به ضرورت. در نوشته هايم با جوانان همگام شده ام، با شادی هايشان شاد شده ام، با غم هايشان غمگين، با سبزی شان سبز شده ام و با اميدشان اميدوار. در راهی که انتخاب کرده اند گام نهاده ام هر چند باورم اين بوده است که اين راه ما را به مقصد نمی رساند، و تا هر جا با آن ها رفته ام مگر از دره هايی که دو سه دهه پيش خود از کنار آن ها گذشته ايم و بسياری در آن ها افتاده و جان و جوانی شان را از دست داده اند برحذر دارم. موفق بوده ام يا نه، نمی دانم. کاری بوده که با کمال ميل انجام داده ام و از انجام آن سرافرازم. ممنون ام از خوانندگان عزيزی که اين جا را می خوانند، و موافق يا مخالف نظر خود را می دهند و با من همراهند. ممنون ام از مسئولان محترم گويا که به بهترين نحو مطالب مرا منتشر می کنند. فاصله ی گذاشته شدن آخرين نقطه در آخرين پاراگراف تا انتشار مطلب در خبرنامه چند ساعت بيشتر طول نمی کشد و از يک سايت خبری زنده و پويا انتظاری جز اين نمی رود. در خبرنامه ی گويا طی پنج شش سال اخير هرگز نوشته ای از من سانسور، حذف و يا تعديل نشده است و اگر و مگر و شرط و شروطی در کار نبوده است و اين رسانه را يکی از آزادترين و مسئول ترين رسانه های اينترنتی می دانم. در طول انتشار صد شماره ی کشکول روزهای پرماجرايی را گذرانده ام که داستان آن می تواند موضوع کتابی جالب و خواندنی شود. نمی دانم آيا در چند دهه اخير نويسنده ای بوده که به طور کامل نام و هويتش از "همه" حتی از همسر و فرزند پنهان باشد يا نه، و اين تجربه ای ست هيجان انگيز، که "هيچ کس" از کاری که نويسنده می کند با خبر نباشد. به هر حال نوشتن در چنين حال و هوايی مثل انجام ورزش های اِکسترم است که اگر ورزشکار به سلامت از خطرها عبور کند تجربه ی آن را هيچ وقت فراموش نخواهد کرد! گُمان می کنم بعد از اين صدمين شماره، نحوه ی ارائه ی مطالبِ من دچار تغيير اساسی شود که طی دو سه هفته ی آينده جزئيات آن مشخص خواهد شد. با سپاس و احترام. ف. م. سخن



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




آخِ محسن نامجو
"امان از دستت ای مقام معظم برتری / مقام از دستت ای امان معظم که مقام از تو بر آيد از دستت // دستت // فغان از تو بر آيد ای مقام که امان تو می دهی / نمی دانم مربوط به کدام موسيقیِ مقامی هستی / چه کس تو را ساخته / کيان نواخته اند..." «فقيه خوشگله، از آخرين آلبوم محسن نامجو»

ممکن است سوال بفرماييد چطور شده که نوشته ات در موردِ آلبوم نامجو را در صدر کشکول نشانده ای؟ يعنی اين قدر مدرن شده ای که معنی اشعار فوقِ استعاری ِ نامجو را می فهمی؟ يا اين قدر جوان شده ای که با شنيدن موسيقی او به وجد می آيی؟

بايد عرض کنم نه آن قدر مدرن شده ام که از اشعار نامجو چيزی بفهمم و نه آن قدر جوان شده ام که تحت تاثير هيجانات جوانی قرار بگيرم. به بيان ديگر آن تعارفی را که بعضی ها با خود و اشخاصِ پيرامون شان دارند که وقتی چيزی را نمی فهمند بيان نمی کنند و سعی می کنند ژست افراد فرهيخته ای را بگيرند که از پديده های هنری مدرن خيلی سر در می آورند و افسوس می خورند که ديگران سر در نمی آورند و لذت نمی برند ندارم. به بيان ديگر هر چند جوانیِ جوانان را دوست دارم اما جوانی را با خامی يکی نمی گيرم و اين را جای آن و آن را جای اين نمی نشانم.

اما بايد بگويم که آخِ نامجو بسيار بر من تاثير گذاشت. مرا به هيجان آورد. مرا ميخکوب کرد. هر چند جوان نيستم و هر چند چيز زيادی از کلمات نامفهومِ يکی دو آهنگ اصلی و مطرح آن نفهميدم. ممکن است بپرسيد پس چرا اين آلبوم بر تو تاثير گذاشت، تو را به هيجان آورد و ميخکوب کرد؟ پاسخ خواهم داد برای اين که آلبوم نامجو –يا بهتر بگويم دو سه آهنگ از اين آلبوم- فرياد اعتراض بود. خلاصه تر بگويم فرياد بود. فريادی که در آن کلمات در هم می پيچيد و نامفهوم می شد. کلمات را هم اگر نمی فهميدم، فرياد را می فهميدم. دردی را که فرياد کِشنده بروز می داد می فهميدم. اعتراض او را با تمام وجود حس می کردم. و به خاطر همين از شنيدن اين آلبوم بسيار لذت بردم. بسيار بسيار لذت بردم. بيانی قوی از اعتراض و فرياد نسلی که صدا در گلويش خفه شده است. صدايی که يک باره آن چه در درون مانده و سرکوب شده بيرون می ريزد و اهميت نمی دهد که ديگران در باره اش چه فکر می کنند و چه می گويند. اين صدا صدايی صميمی ست. صدايی ست بر آمده از جان.

اما هنرمدرن، نه از محيط های آموزشی و آکادميک که از ميان فرهنگ جامعه بر می خيزد و رشد می کند. آن را منعکس می کند. به هنر مدرنِ غرب که نگاه می کنيم، تماماً انعکاس جامعه و فرهنگ غرب در دوران صنعتی شدن است؛ در دوران جنگ های جهانی و روزگارِ پس از آن است. اصالتِ اين هنر در اصالتِ خاستگاه آن است.

در ايران، اما بيشتر از هنر اصيلِ مدرن، هنر تقليدی داشتيم. هنری که در پشت آن هيچ فرهنگی جاری نبود. شکل بود و روح نداشت. مهم نيست که با ديدن نقاشی مدرن يا موسيقی مدرن غرب چيزی نفهميم. مهم نيست که خود هنرمند هم از اثری که خلق کرده چيزی نفهمد. مهم نيست که جز چند خط و چند رنگ و چند نُت چيزی نبينيم و نشنويم. مهم اين است که اين هنر، درون هنرمند را، احساس هنرمند را، روح هنرمند را، منعکس می کند. روح زمانه اش را منعکس کند. در اين هنر درک جزئيات مهم نيست؛ اصل کليتی ست که در آن نقش و نوا جاری ست و بيننده و شنونده بايد آن را به کمک احساس خود بگيرد و در وجودش بنشاند. من اين هنر را اين گونه می فهمم و بسيار از آن لذت می برم.

شعر نامجو را لازم نيست که بفهميم. حرکات غريب او را لازم نيست که تجزيه و تحليل روان شناختی کنيم. با موسيقی تلفيقی او لازم نيست که آشنا باشيم. کافی ست که فرياد او را بشنويم.

اما اين فرياد مثل هر فرياد ديگری آغاز و پايانی دارد. اين فرياد بايد به انديشيدن منتهی شود والّا پايان آن سکوت خواهد بود. اين فرياد، راه نيست؛ واکنش است. اين فرياد پايان نيست؛ آغاز است. عيب فرياد نامجو در اين است که در همان اول بسيار بلند کشيده شده است. اين گونه فريادهای بلند، معمولا پايان اش خاموشی ست.

بگذاريد کلام ام را از پوشش استعاری بيرون بياورم. نامجو در همان آغاز راه به سيم آخر زده است (و در اين کار گلشيفته فراهانی را نيز با خود همراه کرده است). تند رفتن در آغاز شايد جذاب باشد، اما معمولا پايان خوشی ندارد. همه را جا گذاشتن و پيش رفتن باعث تنهايی خواهد شد. ضمن اين که خستگی زودرس به دنبال خواهد داشت و خطر. قصد موعظه ندارم. اما کوهی که در مقابل ماست، بسيار مرتفع و صعب العبور است. با دويدن نمی توان به قله رسيد. گام های کوتاه و آهسته و مطمئن شايد ما را به بالا برساند. شايد. و در جاهايی برای عبور از مناطق پر خطر شايد به جسارت افراد جسور نياز باشد. شايد.

"حامله باکره" و "شهيد زنده" و "جير حماران" و "مقام برتری" به اندازه ی ده ثانيه در دو صد متر ارزش دارد؛ ارزش رکورد شکنی؛ ارزش کلام فردی. اما نياز جامعه ی جوان ايران به خيلی بيش از اين هاست. جامعه ی جوانی که بايد به سلامت از ميان دره های مهيب عبور کند.

و در پايان بايد بگويم که خوانده های نامجو سرشار از طنز است. طنزی که طعم آن معلوم نيست. تلخ، ترش، ترش و شيرين. سياه است و سياه نيست. خاکستری هم نيست. و اين جنبه از کار او شايسته ی ارزيابی مفصل تری ست که بعدها بايد به آن پرداخت.

بخشی از وصيت نامه خصوصی مقام معظم رهبری
"در روزهای گذشته که متن وصيت نامه علی خامنه ای در ماجرای حمله به فيضيه قم در سال ۱۳۴۲ وسيعا تکثير و پخش شده، اخباری نيز در برخی محافل سياسی بر سر زبان هاست که می تواند بی ارتباط با پخش وصيت نامه سال ۴۲ خامنه ای نباشد. ريشه اين اخبار باز می گردد به احضار فوری سه پزشک مخصوص به بيت علی خامنه ای. بموجب اين اخبار، گفته می شود شنبه شب گذشته دکتر نقی عليمرادی، دکتر حسين آل شمس و پرفسور شهاب الدين مراغه‌ای برای معاينه علی خامنه ای به بيت رهبری احضار شده اند. کار معاينه نزديک به يکساعت بطول انجاميده و متعاقب آن، هر سه پزشک توصيه کرده اند تمام ملاقات های حکومتی بيمار قطع شود و تنها اهل خانه برای امور شخصی و خانوادگی با وی در تماس باشند." «پيک نت»

اگر بار گران بوديم رفتيم... فرزندان عزيز من؛ نقدی جان، طائب جان، رادان جان. اين چند خط را بر خلاف نوشته های ديگرم صميمانه می نويسم چون شما را فرزندان معنوی خودم می دانم. تک تک شما را به اندازه ی مجتبی دوست دارم. خيلی غمگين ام که گاه شما را مورد عتاب قرار دادم. بالاخره رهبری اين چيزها را هم دارد. نقدی عزيز. مرا ببخش که وقتی تو به خاطر جريان توهين به امام زمان (عج) با عصبانيت برخاستی و گفتی هر طور شده خدمت شخص توهين کننده می رسی من ناچار شدم با تو به تندی سخن بگويم و منع ات کنم. من خودم اگر رهبر نبودم شايد همان حرف تو را می زدم ولی خب چه کنم. گاه بايد نقش بازی می کرديم که ما هوای تبه کاران و کفار را هم داريم و به موقع از آن ها حفاظت می کنيم تا دشمن صدايش را ببُرَّد و خفه شود...

جداً حيف شد که رفتيم. ملت ايران گوهری را از دست داد. قدر مرا خيلی ها ندانستند. شايد بعد از رحلت ام بدانند. سال ها بايد بگذرد تا اين جماعت نادان قدر چون منی را بدانند. دلم به حال خودم می سوزد. حيف از آن سخنان زيبا و پر صلابت. حيف از آن تحليل های دقيق و پر ظرافت. چنان سخن می راندم و کلمات را جفت و جور می کردم که خودم هم از بيان خودم لذت می بردم. می دانم که خيلی ها دل شان برای دشمن دشمن گفتن من تنگ خواهد شد...

عزيزم، طائب جان. در فقدان من، مراقب دُردانه ام احمدی نژاد باشيد. سبزها برای جايگاه او دندان تيز کرده اند. دشمن، خواهان نابودی اوست. مبادا سبزها مقام او را هپولی کنند. دشمن هر لحظه منتظر است تا به اين فرزند عزيز دلبند ضربه بزند...

خاک بر سر مقامات نوبل کنند که جايزه صلح را به من ندادند. بی شعورها نمی دانستند که من اگر اراده کنم، جنگ جهانی آغاز می شود و چون اراده نکردم صلح تا لحظه ی حيات من برقرار بود. دشمن احمق گمان می کرد که با گفت و گوی تمدن ها و حرف های صد تا يک قاز صلح جهانی حفظ می شود؛ نمی دانستند که با اشاره ی من جهان می توانست به آتش کشيده شود. آن وقت جايزه ی صلح نوبل را به آن جوجه رئيس جمهور تازه از راه رسيده دادند...

عزيزم محمود جان. طعنه ی برادران ات را به دل نگير. من در زمان حيات ام همواره غصه ی تو را می خوردم. بعد از مرگ نيز روح من نگران وضع تو خواهد بود. تو مرا يکی از پدران ات حساب کن. من هميشه خودم را جای پدر معنوی تو می ديدم. مجتبی به تو امر می کنم که هوای برادرت محمود را داشته باشی...

من نگران آن دنيا هستم. می دانم که در بهشت به من بد خواهد گذشت چرا که در آن جا از دشمن خبری نيست و هر چه هست حوری ست. خيلی وقت ها از خدا می خواستم تا مرا به جهنم بفرستد تا آن جا بی دشمن نمانم. شب ها بر سر سجاده اشک می ريختم و زاری می کردم که خدايا من بدون دشمن زندگی نتوانم...

اشکم برای خودم و مظلوميت ام در آمد. مطمئن هستم مردم بعدها در کنار حسين مظلوم، خامنه ای مظلوم خواهند گفت. اقليتِ ناچيز ۵۰ ميليون نفری مردم خيلی به من بد کردند. خيلی به من ظلم کردند. آن ها از بی بی سی و وُآ [وی.او.ا به زبان آخوندی] خط می گرفتند و جسم ناقص مرا مسخره می کردند. به من تهمت سه تار و شفنتوس می زدند...

هر چه بالا و پايين کردم، هر چه حرف های قشنگ و عميق زدم، باز عده ای رفتند افتادند به دنبال آن شيخ ساده لوح گفتند او مرجع است...

دو کلمه هم با فرزندم رادان عزيز. شما سردار بزرگ اسلام هستی. شما برای من مثل مالک اشتر برای مولايمان هستی. از تهمت ها نترس. اساس حفظ نظام است. برای حفظ نظام تجاوز با بطری نوشابه که سهل است، تجاوز با وسيله ی بدتر از آن نيز جايز است. ما وظيفه داريم نظام را حفظ کنيم، به ما چه که مردم چه می گويند. اگر قرار بود نظر مردم حاکم شود، نود و پنج درصدِ قوانين اسلامی نبايد اجرا می شد. بنابراين فرزند عزيزم، که به خاطر حفظ حکومت من دست به هر کاری زدی، برای باقی نگه داشتن فرزندِ دردانه ام احمدی نژاد هر کاری از دست ات بر می آيد انجام بده. فقط توصيه ام به تو اين است که اين کارها را يک جوری انجام دهی که چشم نامحرم نبيند. می خواهی در راه نظام عزيزِ ما شکنجه کنی، بکن اما جوری نکن که همه عالم خبر شود و آبروی محمود ما برود. می خواهی در راه نظام عزيزِ ما تجاوز کنی، بکن اما جوری نکن که محمود سرشکسته شود. دشمن که نمی داند شما به خاطر نظام اين کار را می کنی، فکر می کند به خاطر خودت يا محمود اين کار را می کنی، لذا بدت را می گويد. تو هم بيشتر احتياط کن و نگذار که جاسوس های دشمن متوجه کارهايی که تو می کنی شوند...

نامه جمعی از وب لاگ نويسان برای آزادی الپر
روزگاری دور و نزديک در پرسه‌های اينترنتی خود به صفحه‌يی در اينترنت برمی‌خورديم که در بالای صفحه‌ی آن نوشته شده بود «پوشيده چه گوييم، همينيم که هستيم». علی پيرحسين‌لو از دوستان قديمی‌مان در وبلاگ‌ستان پارسی نويسنده‌ی اين صفحه بود که مانند بسياری از ما انديشه‌ها و تفکرات خود را در وبلاگ‌اش بدون پرده‌پوشی و با شجاعت می‌نوشت.

در گير و دارهای حوادث بعد از ۲۲ خرداد و در ادامه‌ی بازداشت گسترده‌ی روزنامه‌نگاران و نويسنده‌گان و اهل انديشه که همه از سر کينه‌توزی و انتقام بود،علی پيرحسينلو يا همان الپر قديمی وبلاگ‌ستان به همراه همسرش (فاطمه ستوده) بازداشت و روانه‌ی زندان شده است. همسرش در ابتدای امر آزاد شد، ولی علی هم‌چنان زندانی است…

اکنون بيش از سه هفته است که علی دوست و همراه قديمی‌مان زندانی است و در زندان اوين حال و روزگار او از ما و خانواده و همسرش پوشيده است. کسی که بدون پرده پوشی می‌نوشت، اکنون در غباری از بی‌خبری در زندانی نگه‌داری می‌شود که جای و او امثال او آن‌جا نيست. در زندانی که ديگر دوستان وبلاگ‌نويس‌مان‌، هم‌چون محمدعلی ابطحی، هنگامه شهيدی، فريبا پژوه و بسياری ديگر در بازداشت به سر برده و از کانون گرم خانواده‌ی خود دور هستند؛ برای اين‌که اعتراف کنند به ناکرده‌ها، برای اين‌که پرونده‌شان مشروعيتی باشد برای دولتی که مشروع نيست، برای اين‌که بدون پرده پوشی سخن گفتن در اين ديار جرم محسوب شده و سرانجام صادقانه نوشتن و صادقانه زنده‌گی کردن و صادقانه انديشيدن زندان است و از ديدگاه تماميت‌خواهان جرم.

پوشيده چه گوييم، همينيم که هستيم؛ علی پيرحسينلو مجرم نيست، جای او زندان نيست، بازداشت و زندانی کردن او و بازداشت ديگر دوستان‌مان که اکنون ماه‌ها است در زندان‌اند و زير فشارهای نامتعارف و غيرقانونی و غير انسانی، بازداشت همه‌ی ما وبلاگ‌نويسان ايرانی است.

پوشيده چه گوييم همينم که هستيم؛ ما جمعی از وبلاگ‌نويسان ايرانی خواهان آزادی علی پيرحسينلو و ديگر دوستان وبلاگ‌نويس‌مان هستيم. ما می‌خواهيم که وی هر چه زودتر نزد خانواده و همسرش بازگردد و پرونده‌سازی و تهمت و افتراها از روی او رخت بربندد. ما وبلاگ‌نويسان ايرانی حضور علی پيرحسينلو در زندان را بر خلاف موازين حقوق‌بشر و رفتاری غيرقانونی و غيرانسانی می‌دانيم. ما خواهان آزادی هر چه سريع‌تر علی پيرحسينلو و ديگر دوستان وبلاگ‌نويس دربندمان هم‌چون هنگامه شهيدی، محمدعلی ابطحی و فريبا پژوه هستيم.

اوباما، جايزه صلح نوبل، ندا آقا سلطان
"باراک اوباما رييس جمهور ايالات متحده امريکا پس از دريافت جايزه نوبل خود در سخنانش گفت که اين جايزه بايد با ندا (بدون آوردن اسم ندا) تقسيم شود. وی گفت: به همين خاطر است که بايد اين جايزه را با هرکس که مشتاقانه در پی عدالت و شرافت انسانی است، تقسيم کرد. با زن جوانی که در خيابان ها در سکوت برای حق و عدالت تظاهرات می کرد تا از اين طريق صدای اعتراضش شنيده شود، حتی اگر در مواجهه با گلوله ها و برخوردها قرار بگيرد. با رهبری که چون تعهدش به دموکراسی را زير پا نمی گذارد پس در حبس خانگی قرار می گيرد، برای سربازی که جانش را در راه وظيفه برای فرد ديگری در آنسوی دنيا و در عملياتی از پس عمليات ديگر فدا می کند و برای همه مردان و زنانی که در هر سوی دنيا امنيت، آزادی و گاهی جانشان را برای صلح فدا می کنند..." «اخبار داغ بالاترين»

نه ديگه اوباما جان نشد. دِ نشد ديگه. تقسيم جايزه بدون اسم و رسم که نمی شود برادر. بايد کلی می نشستيم "هی" و "شی" جمله ات را سبک سنگين می کرديم تا ببينيم رهبری که در حبس خانگی ست زن است يا مرد. خارجی است يا ايرانی. ما به اين شيوه ی سخن گفتن می گوييم زرنگ بازی. البته شما ان شاءالله اهل زرنگ بازی نيستيد و حقوق بشر را بازيچه ی معاملات نفتی خود نمی کنيد. ما برای اين که ارزش جايزه ی تقسيم شده ی شما با ندا آقا سلطانِ فرضی را ارزيابی کنيم به اين موارد اشاره می کنيم. فکر کنيد ندا زنده بود و می خواست:
- برای انجام يک سفر تفريحی به آمريکا بيايد.
- برای تحصيل به آمريکا بيايد.
- برای پناهندگی سياسی به آمريکا بيايد.
- برای ديدن يکی از اعضای خانواده اش به آمريکا بيايد.
آن وقت سفارت خانه ی محترم شما با اين شخص، يعنی همين کسی که شما نوبل ات را مثلا با او تقسيم کردی چه جور رفتار می کرد؟ آيا بعد از کلی بالا و پايين کردن و اين سو و آن سو کشيدن و اين مدرک و آن مدرک را خواستن، ويزای ورود به آمريکا برايش صادر می کرد يا نه؟

اوباما جان
لازم نيست شما جايزه ای را که حق شما هم نيست با کسی تقسيم کنی. احتمالا کامپيوتر های دايره ی صلح نوبل برنامه اش قاطی کرده و جايزه ای را که برای دوره ی بعد در نظر گرفته شده بوده امسال اعطا کرده. بالاخره برنامه ی کامپيوتر است ديگر! از اين اشکالات پيش می آيد. اما اگر واقعا به مردم ايران معتقديد، شان و شخصيت آن ها را رعايت کنيد (اميدوارم گمان نکنيد که اين حرف ها برای اين زده می شود که مثلا خود نويسنده نياز به ويزا دارد. خير، خيال تان راحت باشد، ندارد). زن و مرد و پير و جوان برای گرفتن ويزای کشور شما مجبورند به کشوری ثالث سفر کنند. هزينه کنند. نگران زبانی که نمی دانند باشند. نگران رفتار ماموران سفارت شما باشند. نگران تحقير و برخوردهای از موضع بالا باشند. دست آخر دست از پا دراز تر با پاسپورتی ممهور به "مدارک دريافت شد" به کشورشان باز گردند. به خاطر همين مُهر، گرفتن ويزای کشورهای اروپايی هم برای شان مشکل شود.

لازم نيست برای نشان دادن انسان دوستی تان جايزه تان را با يک ايرانی که ديگر در ميان ما نيست تقسيم کنيد. کافی ست دستور دهيد با ايرانی ها مثل شهروندان اروپا رفتار شود. شان و شخصيت شان رعايت شود. امکانات سفر برايشان فراهم شود. در اين صورت جايزه ی صلح نوبل نوش جان خودتان!

دروغگو
"احمدی نژاد: فقط ۴-۵ نفر از سخنرانيم درسازمان ملل خارج شدند که مهم نيست آنها هم بيرون گوش می دادند" «ديدنی های خبرنامه گويا»

فيلم سخنرانی احمدی نژاد را در سازمان ملل يک بار ديگر تماشا می کنم. يک نفر خارج می شود، دو نفر، سه نفر، چهار نفر، پنج نفر، شش نفر، هفت نفر، هشت نفر... صندلی های خالی را می شمارم. يک صندلی، دو صندلی، سه صندلی، چهار صندلی، پنج صندلی، شش صندلی، هفت صندلی، هشت صندلی...
بی اختيار اولين کلمه ای که به ذهن ام می رسد اين است: دروغگو!
و اولين جمله ای که به يادم می آيد اين: حضرت محمد (ص)- "مومن هرگاه بدون عذر دروغی بگويد... بوی گندی از قلبش بيرون ميآيد که تا به عرش ميرسد و خداوند بسبب اين دروغ گناه هفتاد زنا که کمترين آن زنای با مادر است برای او مينويسد." «گناهان کبيره نوشته ی آيت الله عبدالحسين دستغيب شيرازی، چاپ ۱۳۶۸، صفحه ۲۴۷»

کتاب تاريخ راهنمايی بعد از حذف نام پادشاهان
"آغاز مهر با حذف نام پادشاهان از کتاب های تاريخ مدارس" «سرمايه»
***
"خسرو معتضد کارشناس تاريخ، از طرح حذف نام پادشاهان از کتاب‌های تاريخی انتقاد کرد و گفت: اين نظر يک نظر ناپخته‌ای است که از سوی افراد بيکار و کم‌سواد داده شده است. مگر می‌شود طی طرحی نام پادشاهان را از اين مملکت حذف کرد که يک سری آدم بی‌معلومات برای شيرين زبانی در يک جلسه اين نظر ناپخته را می‌دهند..." «فردا نيوز»

چرا نمی شود آقای معتضد. ما کرديم و شد. بفرماييد ببينيد:
پادشاهی آقا مخنث خان قاجار
قاجارها يکی از ايل هايی بودند که همراه با سپاهيان مغول، به کشور ما وارد شدند و در استرآباد (گرگان) ساکن شدند. در اوايل تاسيس سلسله ی زند رئيس ايل قاجار، محمد حسن خان نام داشت که در طی جنگ های آن زمان به قتل رسيد. [...] خان زند فرزند او [...] خان را همراه خويش به شيراز برد. پس از مرگ آن يارو، [...] خان تلاش خود را برای رسيدن به سلطنت آغاز کرد. بدين منظور او از شيراز فرار کرد و به سرعت خود را به استرآباد (گرگان) مرکز ايل قاجار رساند. وی در اندک مدتی برادران و مخالفان خود را مطيع ساخت. [...] خان پس از سلطه بر گرگان و ديگر قسمت های مازندران در صدد مقابله با نيرومند ترين رقيب خويش چی چيز خان زند بر آمد و به اين منظور به شيراز حمله کرد...

پادشاهی زن‌بازشاهِ قاجار
پس از انتشار خبر قتل [...] خان باباخان که برادر زاده و وليعهد او بود، به سرعت خود را از شيراز به تهران رساند و به تخت سلطنت نشست و خود را [فـ...ـی] ناميد. در زمان پادشاهی وی جنگ های ايران و روسيه اتفاق افتاد و حکومت قاجار که قادر به جلوگيری از تهاجمات همسايه ی شمالی نبود، طی دو قرار داد قسمت های زيادی از کشور ايران را به روسيه واگذار کرد [اين بخش از کتاب را هم که تحريف تاريخ نويسان دوران ستم شاهی ست به زودی تصحيح خواهيم کرد تا مانع از رنجش کشور دوست و برادر روسيه شويم. ما و روسيه نداريم. سفره ای ست گسترده که هر کس ميل اش بيشتر بکشد بيشتر می خورد. ما نبايد با اين حرف های بی ارزش که مربوط به گذشته هاست و اصلا معلوم نيست صحت داشته باشد، همسايه ی عزيزمان را برنجانيم].
خب جناب معتضد، ديديد که می شود و خوب هم می شود...

بادِ بازجوی آقای ابطحی خوابيد
بازجوی آقای ابطحی يک پست رسمی در وب لاگ ايشان گذاشت و تمام. انگار بازجويی ها فرصت زيادی برای او باقی نمی گذارد تا با ايرانيان بيرون از زندان ديالوگ داشته باشد و آن ها را به راه راست هدايت کند. شايد هم فکر کرده است که حرف اش را زده و تمام. مثل داخل زندان و اتاق بازجويی. چون حق با ماست، حرف حق هم حرف ماست، پس ديگر نياز به تکرار نيست. يا می پذيری يا تو سرت می زنيم تا بپذيری.

شايد هم ديده است اين روش روش او نيست. مثل اين می ماند که حکومت، کسی را به عنوان شلاق زن (مثل همان برادرانی که در طبقه ی پايين دادگاه ارشاد به اين شغل شريف مشغول اند) استخدام کرده باشد، بعد از ايشان انتظار داشته باشيم با ما گفت و گو کند و از فوکو و هابرماس بگويد. معلوم است که اين جور وصله ها به آقای شلاق زن نمی چسبد و او را از ريخت می اندازد. خب به اين ترتيب از بازجوی آقای ابطحی چه انتظاری داريم؟ که مثلا کار شريف اش را ول کند بيايد با خوانندگان ابطحی رو در رو شود. که آن ها هر چه دل شان خواست بار او کنند. مگر آقای بازجو آدم معمولی ست که هر چه دل مان خواست به او بگوييم. او برای خودش خداست. برای زندانيان بيچاره هم خداست. می فرماييد اغراق می کنم. خير اغراق نمی کنم. ببينيد، آقای بازجو به رئيس دادگاه می گويد اين زندانی تاديب نشده و توبه نکرده. رئيس دادگاه فوری حکم اعدام او را صادر می کند. آقای بازجو به رئيس دادگاه می گويد اين زندانی تاديب شده و توبه کرده و قرار شده که با ما همکاری کند. رئيس دادگاه فوری او را آزاد می کند. آقای بازجو به قاضی می گويد ۲۴ ساعت که هيچ، ۷۲ ساعت که هيچ، ۱۰ روز و ۲۰ روز هم برای بازجويی از اين کم است. قاضی هم می گويد من کار دارم بايد بروم چند تا معامله ی ملکی بکنم، بيا اين ورقه های سفيد امضا را بگير هر چقدر دلت خواست بنويس و او را نگه دار تا مُقِر آيد. اين هم حکمِ تعزير سفيد امضا. تا دروغ گفت، بنويس ۴۰ ضربه، ۵۰ ضربه، هر قدر دلت خواست. اعتراض هم کرد بگو تو را قانونیِ قانونی به خاطر دروغ گفتن در بازجويی تعزير می کنيم (اين البته با شلاق فرق دارد، شلاق حکم قانونی امضا شده ندارد، تعزير دارد). آقای بازجو به نگهبان بند می گويد اين زندانی حق دارد روزی ۴ مرتبه دست شويی برود نه بيشتر. زندانی بدبخت اسهال هم که داشته باشد، سلس البول هم که داشته باشد، بايد برنامه توالت رفتن اش را تنظيم کند تا در همان ۴ مرتبه کارش انجام شود چون آقای بازجو دستور داده ۴ بار نه بيشتر. و خيلی موارد ديگر از اين قبيل که اگر بخواهم بنويسم خودش يک کتاب می شود. آن وقت من و شما انتظار داريم چنين خدايی بيايد با ما گفتمان اينترنتی کند و وب لاگ بنويسد. زهی خيال باطل.

ضمنا آقای بازجو (ببخشيد خودمانی شده ايم. چون نوشتيد دستی در وب لاگ نويسی و سرچ اينترنتی داريد اين ها را می نويسيم شايد موقع سرچ چشم تان به اين نوشته بخورد) اين آقای ابطحی مگر هر چه می دانست و نمی دانست به شما نگفت؟ پس چرا آزادش نمی کنيد؟!

کشکول خبری هفته
* رئيس پليس تهران: از نظام دفاع کرديم بدون اين که يک نفر را بکشيم. «بی بی سی»
** - تازه هيچ کس را نکشتند اين قدر کشته داديم. اگر کسی را می کشتند چقدر کشته می داديم!

* فرمانده پليس تهران: هيچ کس در کهريزک کشته نشد. «راديو فردا»
** - کشته که نشد، [کـ...] هم که نشد، پس آقا مرض داشت دستور تعطيلی اش را صادر کرد؟!

* نه رعيت، نه شهروند؛ بلکه تابع. «تقی رحمانی، روز آنلاين»
** - منظورتان از تابع همان برده است ديگر، نه؟!

* يکی از وبلاگ نويسان ايرانی روز جمعه در شهر استانبول، جايزه امسال "محمد امين" را به نمايندگی از وبلاگ نويسان ايرانی برای 'تعهد، شجاعت و فداکاری که تحت شرايط آشفته و فشار فوق العاده، انتخابات رياست جمهوری در ايران را پوشش خبری دادند'، دريافت کرد. «بی بی سی»
** - خيلی از جايزه ای که لطف کرديد ممنون ام. از من سوال شد، آخرين بار کی وب لاگ نوشته ام. عرض کنم که... ببخشيد کمی فراموشکار شدم. اون چيزهايی که در روزنامه می نويسيم مطالبِ وب لاگی حساب ميشه يا نه؟!... در اون صورت همين تازگی ها وب لاگ نوشتم!

* مرزهای منظومه شمسی کجاست؟ «راديو زمانه»
** - از "آقا" خواهش می کنيم بالای پشت بام دوربين بکشند بفرمايند کجاست، خدمت تان عرض می کنيم.

* قباله مملکت به نام کيست؟ «بهروز آرمان، خبرنامه گويا»
** رئيس دفتر بيت- خب معلوم است، به نام آقا! حالا منظور؟!

* مهدی رستم پور، مجری نام آشنای تلويزيون دولتی ايران، پناهنده شد. «راديو فردا»
** - حالا مهدی رستم پور زير يه خمِ حکومت اسلامی رو می گيره. حکومت رفت تو خاک. حالا با يه فتيله پيچ می ره که حکومت ضربه بشه. رستم پور با دوبنده ی سبز بايد مراقب ضد فنِّ حکومت با دو بنده ی سفيد آبی قرمز باشه. حکومت خيلی مجرّبه و هر لحظه می تونه وضع رو به نفع خودش تغيير بده. به هر حال مربی اون روسه و تجربه ی پشت سر گذاشتنِ لحظات بحرانی رو داره...

مهاجرانی، انقلاب اسلامی، دکامرون بوکاچيو، محمد قاضی
"انقلاب با شعار آزادی و عدالت آغاز شد و آن شعار ها در ساختار قانون اساسی و نظام جمهوری اسلامی به گمان ما شکل گرفت. بسياری به علت يا دليل موقعيت تازه ای که در حکومت يافتند، اندک اندک از آن شعار ها کمتر دم زدند و يا دم فرو بستند. مصلحت نظام مثل جذام ريشه های آن شعار ها را بلعيد و هل من مزيد زد. جای آرمان، مصلحت نشست و جای ارزش های دينی، حفظ نظام ارج و اعتبار پيدا کرد. مثل همه انقلاب ها، حقيقت انقلاب در برابر واقعيت ها تسليم شد. آرمان تبديل به کابوس شد. مثل همه ما که در برابر کشتار جوانان در سال ۱۳۶۷ ساکت مانديم. گمان می کرديم شرايط جنگ و تهديد خارجی می تواند مجوزی برای چنان جوان کشی باشد، که در تاريخ ما کمتر نظيری برای آن می توان يافت. آن روز ها تنها يک صدا از سراسر مسئولان کشور و نظام برخاست. صدای آیة الله منتظری، به جوان کشی اعتراض کرد، و از موقعيت سياسی که داشت برکنار شد. در برابر اقدامی که او کرد آن موقعيت سياسی که ارزش و اعتباری نداشت. به تعبير امام علی عليه السلام حکومت برای احقاق حق است و گرنه بی بها تر از آب بينی بز است..." «عطاءالله مهاجرانی، مکتوب»

اگر اين نوشته را به حساب بيداری و عذرخواهی آقای مهاجرانی در عرصه ی سياسی بگذاريم، در عرصه ی فرهنگی هنوز يک مورد مانده است و آن اظهار نظری ست که ايشان در باره ی محمد قاضی و ترجمه ی دکامرون ايشان کرده اند، که اميدواريم از روح آن زنده ياد و اهل فرهنگ ايران به نحو مقتضی عذرخواهی نمايند. جنايت فرهنگی کم اثرتر از جنايت سياسی نيست، و مسئولان اين جنايت به خاطر نرم بودن جنايت نمی توانند از خود سلب مسئوليت کنند. نمی گويم آقای مهاجرانی در جنايات فرهنگی حکومت اسلامی حضور مستقيم داشته اند (چون نمی دانم داشته اند يا نداشته اند) اما معتقدم که ايشان فضای فرهنگی کشور را در زمان وزارت خود تا حدی که اراده کرده بودند و امکان داشتند باز کردند. با اين همه، ضربه ای که با سخن خود به محمد قاضی و اثر ارجمند او زدند هرگز از ياد نخواهد رفت. اميدوارم اکنون که چشم ها باز شده، اين خطا را –اگر خطا بدانند- تصحيح کنند.

اعدامی های ما به اندازه گوسفند هم نيستند
"صبا واصفی - تا حالا با خانواده شاکی برخورد داشتی؟
بهنود شجاعی - بله. يک بار در دادگاه يک بار هم سری اول که رفتم پای چوبه. آن جا اتاقکی است که در آن نماز صبح می خوانند. بعد متهم را می برند پای چوبه. بعد از نماز به آن ها التماس کردم من را ببخشند. مادرش چيزی نگفت. فقط گريه می کرد ولی برادرش گفت برادر جوانم را کشتی. من واقعا جانی نيستم يک اتفاق ساده، بدون هيچ قصد قبلی کار من را به اين جا کشيد.
- دوستانی داشتی که حکمشان اجرا شود؟
- بله. بار اول که پای چوبه رفتيم ۵ نفر بوديم. ۴ نفر را جلوی چشمانم بالا کشيدند. سری دوم ۱۱ نفر بوديم. ۸ نفر را بالا کشيدند. بار آخر ۷ نفر بوديم ۲ نفر را بالا کشيدند." «وب لاگ محمد مصطفايی وکيل بهنود شجاعی»
***
"مسئله ۳۰۸۵: چند چيز در سربريدن حيوانات مستحب است... کاری کنند که حيوان کمتر اذيت شود مثلا کارد را خوب تيز کنند و با عجله سر حيوان را ببرند.
مسئله ۳۰۸۶: چند چيز در کشتن حيوانات مکروه است... در جايی حيوان را بکشند که حيوان ديگری آن را ببيند..." «احکام شکار و سر بريدن حيوانات از آيت الله العظمی حاج سيد صادق حسينی شيرازی»

لابد از اين که انسان را با حيوان مقايسه می کنم رنجيده خاطر می شويد اما چه بايد کرد؟ با کدامين زبان بايد سخن گفت که آقايان بفهمند؟ وقتی از انسان می گوييم که واکنشی نمی بينيم، شايد اگر از حيوان بگوييم گوش شنوايی باشد. در دين و مذهبی که به گفته ی خود آقايان به فکر حيوانات و درختان است، قدر و منزلت انسان اين قدر پايين آمده که او را با جرثقيل بالا می کشند، و جنازه اش را که اکنون به قول آقايان از گناه پاک شده، مانند لاشه ی حيوان داخل آمبولانس می افکنند.

کار به جايی رسيده است که ديگر از حذف حکم اعدام سخن نمی گوييم؛ می گوييم می کُشيد، لااقل انسانی بکشيد. مثل آدم بکشيد. شان شخصی را که قرار است بميرد، دست کم در لحظات آخر عمرش حفظ کنيد. جان را بگيريد، ولی بگذاريد شخصيت انسانی اش باقی بماند. چطور می توان در مورد حيوان حکم کرد که مرگ هم نوعش را نبيند و کم تر رنج ببرد، اما در مورد انسان، بارها او را در کنار اشخاص ديگر پای دار می بريد و بر می گردانيد و او را با رنجی جانکاه رو به رو می کنيد؟ آيا ارزش و شان گوسفند در دين ما از ارزش و شان آدمی بالاتر است يا اين که فعلا رعايت شان آدمی به صلاح نيست و بايد با او بدتر از حيوان رفتار کرد؟

ببينيد بهنود چه می گويد: "برای [خانواده ی مقتول] چندين بار نامه نوشتم از آن ها خواستم به خاطر امام حسين، به خاطر خدا رحم به جوانی ام کنند. قبول دارم اشتباه بزرگی مرتکب شدم اما آن موقع من بچه بودم اصلا فکرش را هم نمی کردم کار به اين جا برسد. از همين جا به آن ها التماس می کنم به خاطر روح احسان به من يه فرصت دوباره، يه زندگی دوباره بدهند..."

آقايان. می خواهيد بکشيد، بکشيد اما لااقل اين قانون طرف شدن مجرم با اوليای دم را جمع کنيد. قانون بگذاريد که مجازات قاتل، مرگ است و او با قانون طرف است. شما از يک سو، فرد مجرم را به خفت و خواری می کشيد تا برای حفظِ جان اش به عجز و لابه بيفتد (چه بسا اگر بداند که قانون "بايد" اجرا شود و چاره ای جز پذيرش حکم قانون نيست، لااقل بدون آه و اشک و زاری، مرد و مردانه پای چوبه ی دار برود و حکم اش را بپذيرد). از سوی ديگر اوليای دم را به قاتل تبديل می کنيد. مادری که بايد مادر باشد، زنی که بايد عاطفه داشته باشد، به خاطر قوانين غير انسانی حاکم، تبديل به موجودی سفاک و بی رحم می شود که مرگ يک جوان –هر چند قاتل- باعث سبکی روح او می شود. من حال اين مادر را می فهمم. اين قدر در کريدور های دادگستری او را دوانده ايد و احتمال پايمال شدن خون فرزندش را داده که مرگ بهنود شفای درد بی درمان او شده است. حد وسط برای او وجود ندارد: اگر رضايت بدهد قاتل پسرش آزاد می شود، اگر ندهد اعدام می شود. اگر رضايت بدهد، قاتل پسرش مجازات نمی بيند، اگر ندهد، خود تبديل به قاتل می شود. اگر قانون، قانون باشد، بهنود به حبس ابد محکوم می شود و مادر داغ ديده هم اين مجازات سنگين را می بيند و خيال اش از بابت پايمال شدن خون فرزندش آسوده می شود. بعد از ده پانزده سال هم اگر قاتل خود را تصحيح کرده بود و مجازات زندان بر او اثر مثبت گذاشته بود آزاد می شود و زندگی اش را دنبال می کند؛ کاری که در کشورهای متمدن غربی انجام می شود و ميزان قتل و جنايت هم بيشتر از کشور ما نيست.

ما می گوييم نکشيد. می گوييم مجازاتِ اعدام را از قوانين کشورمان حذف کنيد. ولی اگر اين کار را نمی کنيد، لااقل انسانی بکشيد. در کشورهايی که دار زدن مرسوم بود، ارتفاع طناب دار و سقوط را بر اساس وزن اعدام شونده محاسبه می کردند تا مرگ او با رنج همراه نباشد. دار زدن با جرثقيل يا کشيدن چهارپايه از زير پای محکوم به مرگ، انسانی نيست. بارها و بارها مجرم را پای چوبه ی دار بردن و جلوی چشم او انسان های ديگر را به دار کشيدن انسانی نيست. کشتن مجرم به دست اوليای دم و قاتل کردن آن ها انسانی نيست. نکشيد، ولی اگر می کشيد، دستکم انسانی بکشيد.

[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016